عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکسته
با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
طرف گلشن را منظم کردهاند
از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کردهاند
اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کردهاند
از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کردهاند
از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کردهاند
از چه، خود را پشت سر میافکنی
چون به یارانت مقدم کردهاند
در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کردهاند
گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کردهاند
عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هوس، کم کردهاند
یاد حق بر یاد خود بگزیدهاند
کار ابراهیم ادهم کردهاند
رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کردهاند
گلههای معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کردهاند
چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کردهاند
تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کردهاند
تو نمیبینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کردهاند
هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کردهاند
از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کردهاند
تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کردهاند
ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کردهاند
کردهاند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کردهاند
درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کردهاند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ صبح
صبح آمد و مرغ صبحگاهی
زد نغمه، بیاد عهد دیرین
خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین
در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین
شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین
هر مست که بود، هشیار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ
دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ
بر سر نرسانده این هوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ
این عادت دور روزگار است
آراست بساط آسمانی
از جلوهگری، خور جهانتاب
بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب
رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب
وان مست شراب ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستی شد و نوبت خمار است
ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
کوشنده همیشه رستگار است
همسایهٔ باغ و بوستان باش
تا چند کناره میگزینی
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی
چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشهچینی
آسایش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است
بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است
گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است
گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است
صیاد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بوستان است
در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است
از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است
او طائر بسته در حصار است
از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بیبار
با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار
فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
یغماگر و دزد، بیشمار است
آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان
بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان
اندود نکردهای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران
جاوید نه موسم بهار است
در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیرهای به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه
این پایهٔ خرد، استوار است
خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین
چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین
گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین
این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین
در دوستی تو پایدار است
زد نغمه، بیاد عهد دیرین
خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین
در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین
شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین
هر مست که بود، هشیار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ
دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ
بر سر نرسانده این هوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ
این عادت دور روزگار است
آراست بساط آسمانی
از جلوهگری، خور جهانتاب
بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب
رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب
وان مست شراب ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستی شد و نوبت خمار است
ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
کوشنده همیشه رستگار است
همسایهٔ باغ و بوستان باش
تا چند کناره میگزینی
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی
چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشهچینی
آسایش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است
بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است
گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است
گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است
صیاد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بوستان است
در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است
از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است
او طائر بسته در حصار است
از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بیبار
با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار
فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
یغماگر و دزد، بیشمار است
آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان
بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان
اندود نکردهای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران
جاوید نه موسم بهار است
در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیرهای به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه
این پایهٔ خرد، استوار است
خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین
چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین
گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین
این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین
در دوستی تو پایدار است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
دم عیسی است که با باد سحر میگذرد
وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
عمر اگرچه گذران است عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر میگذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر میگذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر میگذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر میگذرد
در عجب ماندهام تا گلتر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در میگذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
میدمد آتش و با دامن تر میگذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر میگذرد
وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
عمر اگرچه گذران است عجب میدارم
با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر میگذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر میگذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر میگذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر میگذرد
در عجب ماندهام تا گلتر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در میگذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
میدمد آتش و با دامن تر میگذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر میگذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد
گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار
پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا
زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد
هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی
از مشک برافکند و به گوش چمن آورد
آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را
در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم
آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد
سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد
آخر جگری سوخته دلتر ز من آورد
گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار
پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا
زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد
هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی
از مشک برافکند و به گوش چمن آورد
آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را
در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم
آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد
سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد
آخر جگری سوخته دلتر ز من آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند
هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم
بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند
همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر
پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند
خاک او زان شدهام تا چو میی نوش کند
جرعهای بوی لبش یافته بر ما فکند
چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم
هر دم از دست بیندازد و در پا فکند
زلف در پای چرا میفکند زانکه کمند
شرط آن است که از زیر به بالا فکند
غمش از صومعه عطار جگر سوخته را
هر نفس نعرهزنان بر سر غوغا فکند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گر نه از خاک درت باد صبا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
صبحدم مشکفشان پس ز کجا میآید
ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید
که گل تازه به دلداری ما میآید
گل تر را ز دم صبح به شام اندازد
این چنین گرم که گلگون صبا میآید
به هواداری گل ذره صفت در رقص آی
کم ز ذره نهای او هم ز هوا میآید
تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست
نوشدارو ز دم زهرگیا میآید
عمر و عیش از سر صد ناز و طرب میگذرد
بلبل و گل ز سر برگ و نوا میآید
بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا
زانکه ناکست کزو بوی خطا میآید
بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز
قدری فوت شد از بهر قضا میآید
بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست
گل سیراب چنین تشنه چرا میآید
گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است
از کلهداری او بسته قبا میآید
از بنفشه به عجب ماندهام کز چه سبب
روز طفلی به چمن پشت دوتا میآید
نسترن کوتهی عمر مگر میداند
زان چنین بی سر و بن بر سر پا میآید
بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت
دم عطار کزو بوی دوا میآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
تشنه را از سراب چگشاید
سایه را ز آفتاب چگشاید
آب حیوان چو هست در ظلمات
از نسیم گلاب چگشاید
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چگشاید
قطرهای را که او نبود و نه هست
غرق دریای آب چگشاید
بسی ستون است خیمهٔ عالم
از هزاران طناب چگشاید
صد درت گر گشاد پنداری است
این چنین فتح باب چگشاید
چون نبردی بر آب هرگز پی
پی بری بر سر اب چگشاید
گرچه بغنودهای بهر نفسی
عالمی ماهتاب چگشاید
رو که این رهروان چو تشنه شدند
از دو ساغر شرآب چگشاید
خون بسته است اگر کباب خوری
خون خوری از کباب چگشاید
چون کمیت فلک طبق آورد
از خری در خلاب چگشاید
تا بتان در زمین همی ریزند
چرخ را ز انقلاب چگشاید
کار چون ذرهای به علت نیست
از خطا و صواب چگشاید
سر یک یک چو او همی داند
از حساب و کتاب چگشاید
از همه چون به از همه است آگاه
از سؤال و جواب چگشاید
چون من از هر دو کون گم گشتم
از ثواب و عقاب چگشاید
گنج میجستهام به معموری
هست جای خراب چگشاید
هر چه بیدار دیدهام هیچ است
گر ببینم به خواب چگشاید
آفتابی است ذره ذره ولی
هست زیر نقاب چگشاید
ای فرید آسمان نهای آخر
زین همه اضطراب چگشاید
سایه را ز آفتاب چگشاید
آب حیوان چو هست در ظلمات
از نسیم گلاب چگشاید
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چگشاید
قطرهای را که او نبود و نه هست
غرق دریای آب چگشاید
بسی ستون است خیمهٔ عالم
از هزاران طناب چگشاید
صد درت گر گشاد پنداری است
این چنین فتح باب چگشاید
چون نبردی بر آب هرگز پی
پی بری بر سر اب چگشاید
گرچه بغنودهای بهر نفسی
عالمی ماهتاب چگشاید
رو که این رهروان چو تشنه شدند
از دو ساغر شرآب چگشاید
خون بسته است اگر کباب خوری
خون خوری از کباب چگشاید
چون کمیت فلک طبق آورد
از خری در خلاب چگشاید
تا بتان در زمین همی ریزند
چرخ را ز انقلاب چگشاید
کار چون ذرهای به علت نیست
از خطا و صواب چگشاید
سر یک یک چو او همی داند
از حساب و کتاب چگشاید
از همه چون به از همه است آگاه
از سؤال و جواب چگشاید
چون من از هر دو کون گم گشتم
از ثواب و عقاب چگشاید
گنج میجستهام به معموری
هست جای خراب چگشاید
هر چه بیدار دیدهام هیچ است
گر ببینم به خواب چگشاید
آفتابی است ذره ذره ولی
هست زیر نقاب چگشاید
ای فرید آسمان نهای آخر
زین همه اضطراب چگشاید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
رخ ز زیر نقاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
همه عالم خراب بنماید
گوشمالی که هیچکس ننمود
به مه و آفتاب بنماید
اختران را که ره دو اسبه روند
همچو خر در خلاب بنماید
کرهٔ گل ز راه برگیرد
نیل گردون سراب بنماید
صد هزاران هزار نقش عجب
برتر از خاک و آب بنماید
هرکجا در دو کون بیداری است
همه را مست خواب بنماید
جملهٔ حلقهای مردان را
سر زلفش طناب بنماید
هر سر مو ز زلف سرکش او
عالمی انقلاب بنماید
مشکلی را که حل نشد هرگز
غمزهٔ او جواب بنماید
جان عطار را ز یک تف عشق
همچو شمع مذاب بنماید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن
کز زلف بیاموختهای پرده دریدن
فریادرس او را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن
اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
از بیم به یکبار همی خورد نیارم
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم
ماندیم به تو آن همه کشی و چمیدن
رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم
خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن
در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی
دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟
ای راحت آن باد که از نزد تو آید
پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
وان طیره گری کردن و در راه نشستن
وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن
ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود
خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد
برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن
زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد
مولای سگ کوی توام وقت گزیدن
زنهار کیانند به زیر خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بریدن
بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی
کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن
پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن
کوهیست غم عشق تو موییست تن من
هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگی خویش نمودیم ولیکن
خوی بد تو بنده ندانست خریدن
کز زلف بیاموختهای پرده دریدن
فریادرس او را که به دام تو درافتاد
یا نیست ترامذهب فریاد رسیدن
ما صبر گزیدیم به دام تو که در دام
بیچاره شکاری خبه گردد ز تپیدن
اکنون که رضای تو به اندوه تو جفتست
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
از بیم به یکبار همی خورد نیارم
زیرا که شکر هیچ نماند ز مزیدن
ما رخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم
ماندیم به تو آن همه کشی و چمیدن
رفتیم به یاد تو سوی خانه و بردیم
خاک سر کویت ز پی سرمه کشیدن
در حسرت آن دانهٔ نار تو دل ما
حقا که چو نارست به هنگام کفیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سر کوی
دزدیده در آن دیدهٔ شوخت نگریدن؟
ای راحت آن باد که از نزد تو آید
پیغام تو آرد بر ما وقت بزیدن
وان طیره گری کردن و در راه نشستن
وان سنگدلی کردن و در حجره دویدن
ما را غرض از عشق تو ای ماه رخت بود
خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد
برخیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن
زین روی که بر خاک سر کوی تو خسبد
مولای سگ کوی توام وقت گزیدن
زنهار کیانند به زیر خم زلفت
زنهار به هش باش گه زلف بریدن
بشنو سخن ما ز حریفان به ظریفی
کارزد سخن بنده سنایی بشنیدن
پیش و بر ما ز آرزوی چشم چو آهوت
چون پشت پلنگست ز خونابه چکیدن
آرامش و رامش همه در صحبت خلقست
ای آهوک از سر بنه این خوی رمیدن
کوهیست غم عشق تو موییست تن من
هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگی خویش نمودیم ولیکن
خوی بد تو بنده ندانست خریدن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸ - در مدح خواجه ابو نصر منصور سعید
تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
از لاله بست دامن کهپایهها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت
با وصل گل برو چکند نالههای زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل
گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل
بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز
این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن
یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک
در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت
آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین
وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه
زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی
مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجمالدین حسن غزنوی
دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا
فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی
پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی
بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معینالدین ز بهر عز دین
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳ - در ستایش خواجه اسعد هروی
کرد نوروز چو بتخانه چمن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل
شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود
ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام
پر ستارهست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار
کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال
شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون
باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا
چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش
داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد
خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت
رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل
شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان
کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود
بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود
یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق
روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ
دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو
همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک
مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر
کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم
طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان
همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او
عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز
بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانیام نزدیک پدر
جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد
جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا
چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک
دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروختهاند
گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه
کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی
از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی
خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان
تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان
باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر
بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار
گردن دشمن چون شمع بزن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۰
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۶
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دستآر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۷
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری
ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری
ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری
پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری
ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری
ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری
وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در ستایش حضرت علی«ع»
شاه انجم چو زرافشان شود از برج حمل
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر میلرزد
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر
والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه
گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فیالمثل گر به فلک خصم براید چو نجوم
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت
گر نشانیم نیقند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوختهام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنیست
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول
پر زر ناب کند غنچه نورسته بغل
تا ز آیینه ایام برد زنگ ملال
آرد از قوس قزح ابر بهاری مصقل
در ته کاسهٔ خیری پی نقاشی باغ
به سر انگشت کند غنچه رعنا ز رحل
دوزد از رشته باران و سر سوزن برف
ابر بر قامت اشجار دو سد گونه حلل
ای خوشا خلعت نوروزی بستان افروز
جامه از اطلس زنگاری و تاج از مخمل
تا گزندی نرسد شاخ گل زنبق را
کرده از غنچه نو رسته حمایل هیکل
چون فروزان نبود عرصهٔ گلزار که هست
بر سر چوب ز گلنار هزاران مشعل
درد سر گر نشد از سردی باد سحرش
آبی از بهر چه بر ناصیه مالد سندل
پنجهٔ تاک ز سرمای سحر میلرزد
لاله از بهر همین کرده فروزان منقل
از چه رو گشته چنین شاخ گل آغشته به خون
فحل نگشوده اگر نشتر خارش اکحل
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار به هنگام جدل
مسند آرای امامت علی عالی قدر
والی ملک و ملل پادشه دین و دول
باعث سلسله هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهٔ کلی ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه
گر چه بر دایرهٔ چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
تافت بر یکدیگر از خیط زر مهر رسن
ساربان تو به پا بستن زانوی جمل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهٔ کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست
بال نسرین سماوی شود از واهمه شل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سبک خیز بماند به وحل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد
گویدش فتنه چه یارای سخن لاتسئل
شد پر آشوب جهان وقت گریز است گریز
قوت پا اگرت هست محل است محل
گرنه پای اجل از خون یلان سست شود
سد بیابان به هزیمت برود زین مرحل
برکشی تیغ زرافشان و برانگیزی رخش
آوری حمله سوی قلبگه خصم دغل
از پی روشنی دیدهٔ اجرام کشند
گرد یکران تو سکان فلک بر مکحل
آنچه از واقعهٔ نوح بر آفاق گذشت
ز آب تیغ تو همان حادثه آید به عمل
ز آتش تیغ جهانسوز توآید به دمی
آنچه در مدت سد قرن نیاید ز اجل
آورد از اثر موجه گردون فرسای
قلزم قهر تو در زورق افلاک خلل
فیالمثل گر به فلک خصم براید چو نجوم
سایه بر عرصه اعلا فکنی از اسفل
برکشی تیغ چوخورشید به یکدم کم و بیش
اندر آن عرصه نه اکثر بگذاری نه اقل
داورا دادگرا داد ز بی مهری چرخ
که از او شادی من جمله به غم گشت بدل
آه کز گردش سیاره به رخسار مرا
هست چون صفحه تقویم ز خون سد جدول
کام ما چون نبود تلخ که از شوری بخت
گر نشانیم نیقند برآید حنظل
منم از حرف تمنی و ترجی فارغ
شسته از صفحه خاطر رقم لیت و لعل
پی زر کج نکنم گردن خود چون نرگس
خرقه برخرقه از آن دوختهام همچو بصل
وحشی افسانهٔ درد تو مطول سخنیست
طول گفتار ز حد رفت مکن زین اطول
تاکند فرق که اول نبود چون آخر
خواه آن کس که بود عاقل و خواهی اجهل
عمر خصم تو چنان باد که از کوتاهی
آخرش را نتوان فرق نهاد از اول