عبارات مورد جستجو در ۱۰۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گل داغ سر پرشور سودا عالمی دارد
تکلف بر طرف دیوانگیها عالمی دارد
حریفی در دو عالم نیست چون چشم سیه مستت
که دارد عالمی با غیر و با ما عالمی دارد
گل سودای داغ لاله بر سر می زنم جویا
گریبان چاکی و دامان صحرا عالمی دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته
جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته
یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان
شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته
هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده
جان و دل را در محیط بی کران انداخته
ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور
زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته
قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده
مستعین را در مقام مستعان انداخته
بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت
صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته
یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن
قاسمی را در بلای جاودان انداخته
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
خرم کسی که دل به غمت شاد می کند
گلزار خاطری که تو را یادمی کند
صید مراد اگر نشود رام من چه باک
خون در دلم تغافل صیاد می کند
گفتم نهان کنم ز تو هم راز دل چه سود
از دور زخم تیغ تو فریاد می کند
امروز کس به همت سرو قد تو نیست
هر بنده ای که می خرد آزاد می کند
شد شاد از او دگر دل غمدیده اسیر
دور از غم آن دلی که دلی شاد می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو
جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می
یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را
هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
دیده ام را تا قیامت روز و شب بیدار دارد
وعده وصلی که از شوخی توام در خواب دادی
تا زدی ای لعبت چین شانه زلف عنبرین را
در کف باد صبا صد نافه مشک ناب دادی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند
بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن
خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند
ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را
مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند
یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد
پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند
می کشی و می کشی ما را بدام زلف خود
چون کشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند
با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن
با رخ همچون گل و لاله به لعل همچو قند
دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز
با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند
چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر
بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند
چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا
آن بت مه روی از دل بیخ مهر ما بکند
گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بود
گفت رو هرزه مگو زانجا برو بر خود مخند
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۱
ای کلک تو بر عروس کاغذ
صد عقد ز مشگ ناب بسته
دست و قلمت کلاله حور
بر گردن آفتاب بسته
بویی ز تو چرخ شیشه کردار
دزدیده و بر گلاب بسته
از شرم تو پیش روی خورشید
گردون تتق سحاب بسته
وز خجلت رای تو ثوابت
همچون مه نو نقاب بسته
از دیده و دم مجیر بی تو
خونابه گشاده آب بسته
دارد چو اثیر سینه تا هست
دل در هوس شهاب بسته
ابریشم ساز گشت عمدا
این خسته در عذاب بسته
تا بو که ببیند آسمانش
در بزم تو بر رباب بسته
کی بر خورد از خیال تا هست؟
اندوه تو را خواب بسته
بی لطف جمال تست هر شب
دود دل او حجاب بسته
ماییم و دلی شکسته زین پس
در دعوت مستجاب بسته
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
ما را هلاک غمزه خونریز کرده ای
تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای
آزرده از جفای رقیب تو کی شوم
چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای
شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را
آراسته بسبزه تو خیز کرده ای
دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین
تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای
جانم فدای طور تو باد ای امید وصل
کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای
ای دل باهل زهد نداری ارادتی
زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای
بغداد را نخواست فضولی مگر دلت
کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
خوبی و بتا از تو جفا دور نباشد
ور جور کنی هست روا دور نباشد
عیبت نتوان کرد که هستی ز وفا دور
خوبی که نباشد ز وفا دور، نباشد
چشمت به جفا خون دلم می خورد اما
این مردمی از ترک خطا دور نباشد
ای کرده فراموش وفا، از تو به یادی
گر شاد کنی خاطر ما، دور نباشد
گفتی جگرت خون کنم و جان به لب آرم
این مرحمت از لطف شما دور نباشد
بر جان من از عشق تو هر لحظه بلایی است
آری دل عاشق ز بلا دور نباشد
خوش می کند امید وصال تو دلم را
این دولتم از لطف خدا دور نباشد
زاهد به جنان وصل تو گر داد عجب نیست
کم همتی از طبع گدا دور نباشد
دارد سخن چند دلم با سر زلفت
گر لطف کند باد صبا دور نباشد
بر جان نسیمی ز تو هر لحظه صفایی است
آیینه معنی ز صفا دور نباشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶
نزهت کویت برد رونق گلزار را
شهره حسنت درد پرده اسرار را
زخم فراق تو را هیچ به غیر از اجل
چاره نباشد دگر بنده ناچار را!
بیند اگر برهمن طره شبرنگ تو
از خم زلفت کند حلقه زنار را!
نغمه شوقت کند پرده مضراب غم
از بم و زیر جنون زیر و بم تار را!
مسند کوی تراست رتبه اورنگ جم،
کرد قضا قسمتم سایه دیوار را!
مردنم از رشک به باد صبا گر کند
محرم خاک درت دیده اغیار را!
باد تو را آفرین طغرل رنگین سخن،
بلبل گویا توئی گلشن اشعار را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
قدر مسیحا برد لعل سخندان او
عقد ثریا درد گوی گریبان او
روضه فردوس را نسبت کویش مده!
گلشن جنت کجا طرف گلستان او؟!
شحنه هجران او آن قدرم دور کرد
می نرسد گرد من هیچ به دامان او!
می برد از همدمان در گرو او گوی غم
هر که اگر دل نهد در خم چوگان او
کوه بدخشان اگر معدن لعل آمده
مخزن گوهر بود لعل بدخشان او!
سلسله زلف او پای به دامن کشید
کی بودش منطقی مانع دوران او؟!
صیقل خورشید ازان داد به رویش جلا
بود غباری مگر از خط ریحان او؟!
بود نوای تواش زمزمه طغرلم
شهره آفاق شد زان همه الحان او!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
برد دلم را ز ره زلف سمنسای او
کرد شهید نگه نرگس شهلای او
گشته به هم توأمان از خط کلک ازل
دست من و دامنش فرق من و پای او!
کی بود اندر زمین در خور او مسکنی؟!
منظر چشمم بود منزل و مأوای او!
گردن سرو سهی خم شده از انفعال
دیده مگر در چمن قامت زیبای او؟!
فرش خرام رهش چشم امیدم بود
تا نرسد بر زمین نقش کف پای او!
گر چه مسیحا به لب زنده کند مرده را
در فن احیاگری ره نبرد جای او!
هر که به روز آورد شام فراق تو را
گر نه به حالش کنی رحم بود وای او!
می شکند چون خزف قیمت در عدن
همچو سخن های من لعل شکرخای او!
باد تو را آفرین طغرل شاهین وطن
کردی تمام از سخن وصف سراپای او!
طغرل احراری : دیوان اشعار
مثمن
نه این سودا به سر از نشئه افیون و بنگ آمد
کجا این ناله از نی کی چنین مطرب به چنگ آمد؟!
ز هجرش بر تنم ناخون زخم عام لنگ آمد
عجب دارم که آن نازآفرین از من به ننگ آمد
مرا از فرقت جانان به جانم صد خدنگ آمد
نآمد سوی من هرگز اگر آمد به جنگ آمد
ز بهر کشتنم آن شوخ با تیر و تفنگ آمد
دل مجروح محزونم ازین سودا به تنگ آمد
جراحت ها به دل دارم من از مژگان خون خوارش
طبیبا مرهم از وصلش بنه دیگر میازارش
حیات مرده صد ساله بخشد لعل در بارش
به دردی من گرفتارم که غیر فکر دیدارش
هوای آن دو زلف عنبرین و چشم خمارش
اشارت های ابرو و نزاکت های گفتارش
تبسم های لعل می پرست و خال رخسارش
به شهر حسن هندوزاده از ملک فرنگ آمد!
دو زلفش سرنگون ماریست من بیمار گیسویش
سراسر چهره او نار و من در نار بی رویش
دهد تعلیم سحر سامری چشمان جادویش
گرفتار است مرغ دل به دام حلقه مویش
چو بلبل ناله می سازم به یاد آن گل رویش
. . .
اگر چندی نباشد بر شنا از شش جهت جویش
بحمدالله که بخت من به زلف یار رنگ آمد!
لباس عشق از آشفتگی هر کس به بر دارد
کجا با تاج و تخت و افسر دارا نظر دارد؟!
به مجنون همدم و از عاقل و دانا حذر دارد
رفیق من بود هر کس که این سودا به سر دارد
غلام خوب رویان گشته از عالم گذر دارد
دوام الوقت تقوای جمالش در نظر دارد
سواد ظلمت شامم دم فیض سحر دارد
اگر دامان وصل آن مه تابان به چنگ آمد!
دل من سر به سر در آتش عشقش کباب او
ز مستی قصد خونم داشت چشم نیم خواب او
منم چون میخ خیمه بسته بر گردن طناب او
سیه چشمی که می گردم من مجنون خراب او
به خود پیوسته می پیچم چو زلف تاب تاب او
غضبناک است با من آنقدر ناز و عتاب او
نمی گردد نصیب ما سیه بختان شراب او
ندانم قسمت روز ازل با من چه رنگ آمد؟!
عتاب آلوده مست باده با رخساره گلگون
به سر وقت حیاتم آمد آن با قامت موزون
غضبناکانه گفتا هرزه گردی چیست چون گردون؟!
وفا کم کم جفا بسیار در حق من مجنون
ترحم کن تکلم بیش بیش از هر عدد افزون
ورا بودی چنین حالت مرا باشد ازین مضمون
قد نون و دل داغ و رخ زرد و سرشک خون
به میدان ستمگاری عجائب شوخ شنگ آمد!
دهان غنچه اش با صد زبان اما خموشیده
ز پستان عنایت در طفولیت ندوشیده
صفی آسا هزار عاشق به یک گندم فروشیده
لب لعلش ز جام دلنوازی می ننوشیده
به تحصیل علوم آشنائی او نکوشیده
لباس مهر و شفقت را به عمر خود نپوشیده
شراب مرحمت در ظرف جسم او نجوشیده
به قد همچو سروش این قبای ناز تنگ آمد!
به گلشن منفعل شد طوبی ازان قد بالایش
دریده پیرهن گل ها همه از روی زیبایش
ز خوبان جهان هرگز نباشد هیچ همتایش
جگر خون گشته آهو از نگاه چشم شهلایش
سیه شد مشک چین از نکهت زلف سمن سایش
خجل گردید قند از لذت لعل شکرخایش
اگر دورم ز وصل او ولیکن در تماشایش
صدای عارضش در سینه ام چون نقش سنگ آمد
چو ماهی در محیط عشق آن دلبر شنا کردم
طریق عشقبازی را به عالم من بنا کردم
سراپا عمر خود در جستجوی او ادا کردم
ابا ناکرده دل را با محبت آشنا کردم
غم سنگین دلی را در درون سینه جا کردم
غلط کردم ندانستم عجب کار خطا کردم
به دریای وصالش کشتی دل را رها کردم
غضب باد مخالف گشت در کام نهنگ آمد!
صبا آورد تا از نکهت زلفش پیام او
نچیده دانه خالش شدم در قید دام او
مثمن کرد طغرل این مخمس را به نام او
نصیب من نشد یک ذره ای از لطف عام او
به روی من نمی تابد دمی ماه تمام او
به جای باده زهر هجر می نوشم ز جام او
سر هر سطر حرف دال آوردم به نام او
مکرم اسم جانان بین که با این آب و رنگ آمد!
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبح‌گاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز گلشن چون براه آن سرو قد لاله رو افتد
گذارد بوی گل گل را و از دنبال او افتد
به آن دلکش کمندان گر خرامد جانب صحرا
نسیمش از قفا چون طره های مشکبو افتد
کنند اعضاء او باهم چو قسمت هستی ما را
سعادتمند چشمی، کو به آن روی نکو افتد
توانم با نگاهی آتش از چشمش بر آوردن
اگر چشمم بچشم آن نگاه جنگجو افتد
امانت دار راز خود مکن جز مخزن دل را
که چون از لب برون آمد، بدست گفتگو افتد
کدورتهای باطن، نیست ممکن بر زبان ناید
خس و خاری که در آبی بود، آخر برو افتد
بود پا در هوا حرف زبانی در دل سالک
چو عکس سبزه یی کز هر طرف بر آب جو افتد
سخن از دل بلب تا آیدم از ناتوانیها
چو طفل نو براه افتاده تا خیزد، برو افتد
بآب توبه تا رخ شویی از گرد گنه واعظ
ترا پندی بود روشن، سفیدی چون به مو افتد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
یارب بدست ما که داد امشب گریبان ترا
ندهیم تا دامان حشر از دست دامان ترا
نیکت چو جان آرم ببریکدست آرم بر کمر
گیرم بآن دست دگر زلف پریشان ترا
طفل یتیم و سلب سرخ هر چند میدانند حیف
یارب منم کاینسان برم سلب زنخدان ترا
برخیز و پا نه در چمن دوری بزن با نسترن
تا بو که بیند سر و بن قد خرامان ترا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ز بو به چین شکنی قدر ناف آهو را
کنی ز شانه پریشان چو عنبرین مو را
به چهره یافتم از چیست خال مشکینت
بلی درآتش سوزان نهند هندو را
جهان چو دکه ی عطارها معطر شد
مگر تو شانه زدی زلف عنبرین بو را
به صید خسته دل من چه می کنی کوشش
تو شیر گیری اشارت کنی گر آهو را
چو روز عید کنند عاشقان مبارکباد
مگر که دوش نمودی هلال ابرو را
زمین ببوسد وبنهد به پیش پای تو سر
نمائی ار که به خورشید آسمان رو را
ز آب شور گهر در زمانه می خیزد
در آب شیرین پرورده ای تو لؤلؤ را
ز بار مهر توخالی نمی کنم پهلو
به تیغ کینه شکافندم ار که پهلو را
در آید از در دیگر برت بلند اقبال
هزار بار برانی گر از درت او را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
باز بر رخ مشکین را پریشان کرده ای
مشک را ارزان وعنبر را فراوان کرده ای
روی تو باشد کف موسی وزلف توعصا
از ره اعجاز اورا شکل ثعبان کرده ای
گاه مار وگاه عقرب گاه اژدر می شود
عقل را درکار زلف خویش حیران کرده ای
نقطه موهوم را ثابت نمودی بر حکیم
وزدهان بی نشان خویش برهان کرده ای
سرو قد وگل رخ و نسرین بدن گردیده ای
خویش را پا تا به سر رشک گلستان کرده ای
تیر رستم کرد آن کاری که با جان شغاد
با دل خونین من بانوک مژگان کرده ای
جامه نیلی به بر فیروزه را از رشک خط
خون زلعل اندر دل یاقوت ومرجان کرده ای
ای عزیز مصر دل ای یوسف کنعان جان
دهر را بر ما ز هجر خویش زندان کرده ای
آتش سوزان چو افتد در نیستان چون کند
با بلنداقبال از درد فراق آن کرده ای
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق
بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره‌ام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کم‌سنگ‌ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانه‌جو شد
ای ناصح هرزه‌گوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
می‌کوشم و کوششم به‌جا نیست
می‌گریم و گریه‌ام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چه‌سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بی‌او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه‌ها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بی‌تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی‌توان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی‌رسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
من‌بعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بی‌تو
عیشم همه ناتمام بی‌تو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی‌تو
تنها نه دلست بی‌سرانجام
هر پختة ماست خام بی‌تو
با یاد تو نشئه‌ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی‌تو
هر عیش که با تو کرده‌ام خرج
از من کشد انتقام بی‌تو
در جلوة کبک نشئه‌ای نیست
رفت از یادش خرام بی‌تو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی‌تو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی‌تو
چون کشتیِ سر به باد داده
یک‌جا نکنم مقام بی‌تو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی‌تو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بی‌عشق نرفته‌ایم یک گام
بی‌درد نبوده‌ایم یک‌ دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بی‌گریه چو طفل کم کنم خواب
بی‌ناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتش‌افروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم‌کم
بر روی تو خوی عقیق‌فام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
می‌خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی‌دهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته‌ایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیده‌ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی‌شود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزون‌تر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشه‌ای ازین پس
بی‌یاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش‌ها غم اوست
این بازی‌ها که با سرم کرد
من‌بعد سرم به‌راه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی‌دهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه‌ام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بی‌تو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
وامانده‌ترین کاروانم
هر چند سبک‌تر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشوده‌ام سرشکم
تا دست فشانده‌ام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزون‌ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره‌ای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه‌ای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جست‌وجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت‌وگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آب‌روی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنی‌یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزه‌گوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماه‌روی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه‌جوی برخیز
پروانه ز پا نمی‌نشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمی‌شود جمع
زلف تو نمی‌شود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمة صفاهان
خون می‌کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم