عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در چمن جوری که از باد خزان بر گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریه‌ام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسرده‌ام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسوده‌اند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۸
در این برف و سرما چه چیز است لایق
شراب مروق رفیق موافق
رفیق موافق شراب مروق
عزیزند هر روز و هر وقت لایق
یکی باده ای خواه چون روی عذرا
بر این ابر بارنده چون چشم وامق
گر از برف چون روز شد چهره شب
یکی آتش افروز چون صبح صادق
در این فصل و این وقت باده ننوشی
نگویی چه مانع نگویی چه عایق
چو کس مطلع نیست بر راز گیتی
چه مصلح چه زاهد چه مفسد چه فاسق
بیار آن شرابی به لعلی و پاکی
چو رخسار معشوق و چون اشک عاشق
اگر گل برفت و شقایق نباشد
می لعل و آتش گل است و شقایق
ز نطق ار فرو ماند بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق
ولی النعم صدر احرار عالم
امین ممالک گزین خلایق
عمر کز عمر عدل را هست نایب
چه نایب که همچون منوب است حاذق
فزاینده اندر معالی معانی
گشاینده اندر مکارم دقایق
بدو تازه گشته رسوم اوایل
وز او زنده مانده علوم حقایق
به همت همه سایلان را منافع
به رتبت همه زایران را مرافق
ایا آفتابی که مر همتت را
نجوم ثواقب طناب سرادق
کرا چون تو ممدوح و مخدوم باشد
اگر جز تو جوید که باشد؟ منافق
یکی نیک به از فراوان رذاله
یکی شاه به از هزاران بیادق
به ایمان به قرآن به کعبه به زمزم
برب المغارب و رب المشارق
که مدح تو گویم به پیدا و پنهان
سپاس تو گویم به مخلوق و خالق
تو را حق نعمت مرا حق خدمت
جز این بی کرانه حقوق سوابق
ز من بنده کفران نعمت نیاید
که از بعد ایزد تو بودیم رازق
نجویم فراق تو و خدمت تو
وگر گردم از جان شیرین مفارق
به مدح تو دارم همیشه تعلق
ز غیر تو دارم گسسته علایق
ولیکن تو در حق من بنده اکنون
چنان نیستی چون به ایام سابق
به توفیق بی حد به تشریف بی مر
به اکرام فایض به انعام فایق
بدزدی ز نعمت بدزدم ز خدمت
چه برکت بود در میان دو سارق
نبینی که تا ابر نیسان نبارد
معطر نگردد نسیم حدایق
سخن بی نوازش بلندی نگیرد
چنین دان حقیقت بر این باش واثق
همی تا سپهرت و بر وی کواکب
همی تا زمین است و در وی طرایق
به شادی همی زی و رامش همی خور
خدایت نگهدار من شر غاسق
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۷
چهره باغ زعفرانی گشت
گونه باده ارغوانی گشت
دوستان ترک بوستان گفتند
جشن نوروز مهرگانی گشت
گل خود روی روی پنهان کرد
بلبل از شاخ گل نهانی گشت
باغبان راه خانه پیش گرفت
پیشه زاغ باغبانی گشت
زنده کن عیش را به جام شراب
که شراب آب زندگانی گشت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آن بخت فتنه جو که تو دیدی به خواب شد
وان دل که بود سخت تر از خاره آب شد
گلگونه هوا و هوس رنگ واگذاشت
خال و خط عروس طبیعت خراب شد
دل را که حرف سوختگان داغ کرده بود
می رفت تا بر آتش ایشان کباب شد
در بحر شوق کشتی دل ریسمان برید
در کوی یار خیمه تن بی طناب شد
این بو ز سنبل و گل هر کشوری نخاست
تا در خطا کدام گیا مشک ناب شد
دایم کسی به قافله بودست پاسبان
بیدار شو که چشم رفیقان به خواب شد
خشکی لب به تشنه لبان آب می دهد
تا مستعد شدیم دعا مستجاب شد
مستی چه خوب کرد که این پرده برگرفت
رخساره حقیقت ما بی نقاب شد
تاریخ واقعات شهان نانوشته ماند
افسانه ای که گفت «نظیری » کتاب شد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
رسید فصل گل و عیش گلشنم نزدیک
گلم به خرمن و خرمن به دامنم نزدیک
رفیق! بهر خدا، رو برون در بنشین
به خلوتم می و یارست و دشمنم نزدیک
به حیله شمع دگر می فروختم افسوس
که آفتاب بلندست و روزنم نزدیک
چو شمع ها به سر هر مزار سوخته ام
که برده اند چراغی به روزنم نزدیک
به بت پرستی اگر سر کار خود گویم
دگر به بت نگذارد برهمنم نزدیک
چو مرد خلوت انسم کمال بخت من است
اگر فتد گذر شه به گلخنم نزدیک
سزد چو فاخته گر طوقم از گلو روید
ز بس که هست به قید تو گردنم نزدیک
کسی مصیبت و سور مرا نمی داند
که هست صوت سرورم به شیونم نزدیک
به صحن مزرعم ای ابر رحمت آبی ریز
شب است و آمده آتش به خرمنم نزدیک
ز همت است «نظیری » که مانده ام ز طلب
نموده آتش وادی ایمنم نزدیک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نوبهار آمد، خردگو فکر زنجیرم کند
حیف چندان نیست کز دیوانگی سیرم کند؟!
آن سیه رویم که بحر رحمت او هر نفس
بخشش صرف جهانی، صرف تقصیرم کند
نا زیاد عالم طفلی کند حسرت کشم
روزگار از موی سر زآن کاسه پر شیرم کند
نور اقبالی که من در جبهه دیدم ترک را
پشت پایی دور نبود گر جهانگیرم کند
زان خرابم من که معمار جهان بهر شگون
دایم از آب و گل سیلاب، تعمیرم کند
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - آیینه پاک
دی آمد و کالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
بهار آمد و یار کسی نمی‌آید
چنین بهار به کار کسی نمی‌آید
چه سود ز آمدن سرو و لاله و سوری
چو سرو لاله‌عذار کسی نمی‌آید
همیشه گل به بهار آمدی چه شد کامسال
گلِ همیشه‌بهار کسی نمی‌آید
چو من غریب دیار کسی مباد آنجا
کسی ز یار و دیار کسی نمی‌آید
ز می مباد تهی جامش از چه ساقی ما
ترحمش به خمار کسی نمی‌آید
کسی که شمع وی افروخته‌ست بخت چرا
به خاطرش شب تار کسی نمی‌آید
رفیق را سگ خود نشمری و حق با تست
که ناکسی به شمار کسی نمی‌آید
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۲۷
بهار از پوستین رو را جدا کن
که دیگر در خزان با هم توان بود
نظام قاری : فهلویات
شمارهٔ ۳
پاچه پاچه که شیت برف انه برد
جبه برد بربمش میوات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بهار شد که جهان خرمی ز سر گیرد
جهان جوان شود و رونقی دگر گیرد
خوش آنکه بر لب جو با نگار دل جوئی
دماغ تر کند و جام باده در گیرد
نسیم باد بهاران بر آتش دل من
چو آتشی است که در چوب خشک در گیرد
اگر ز سیم و زرش کیسه ای پر است چو جام
درون کاسه سیمین بآب زر گیرد
قرار عیش و طرب یاد گیرد از نرگس
قدح بدست، سر از خواب صبح برگیرد
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۳ - در تهنیت عید غدیر خم
روزگاری است که از جور خزان، فصل بهار
بار بر بست و بیکبار برفت از گلزار
سبزه از باغ بشد سوی عدم راه نورد
غنچه از راغ بشد سوی سفر راهسپار
گل ز گلزار بصد خون دل آمد بیرون
لاله از باغ بصد خون جگر کرد فرار
غالبا عهد گل و صحبت ابنای زمان
چون شب وصل و دم عیش نپاید بسیار
و این عجبتر که در این سردی دی شعر حبیب
کار آتش کند اندر دل و جان هشیار
شعر من آتش سرد آمد و آب سوزان
که چو آب است ز سردی وز گرمی چون نار
زسم چرخ است که آبان و دی اندر هر سال
بجهان گام زند در پی نیسان و ایار
کرده اوراق چنان دفتر ما باد خزان
که مگر سال دگر جمع شد دیگر بار
هفته ای بیش نپاید بچمن صحبت گل
همچو هم صحبتی سیمبر گلرخسار
غنچه نگشود لب از بهر تکلم که ببست
روزگارش دهن از خنده و لب از گفتار
از دم سرد خزان روی چمن زرد چنانک
زعفران کرده تو گوئی بگلستان انبار
زعفرانی نه کز او خنده و تفریح آید
زعفرانی که از او غصه و رنج آید بار
گر نه هر شاخ شجر دست کریمی است چرا
آستین کرم افشانده که ریزد دینار
عمر شب عهد شباب است که در عین کمال
از جوانی همه نقصان رسدش آخر کار
اول جدی و شب از روز بهنگام سحر
پیله ور وار کند نسیه شبی مشک تتار
تا بآئین تجارت بنجوم و اقساط
بدهد در ثمن او زر سنجیده عیار
تا پسین ماه که آید سرطان روز بروز
ریزدش در بترازو بقرار تجار
آن دهد زر که ستاند بدلش مسک سیاه
این دهد مشگ که گیرد عوضش رز نضار
زر سنجیده این یک همه روز روشن
مشک پیچیده آن یک همه گی از شبه تار
در دلم بود که چون سبزه دمد در گلشن
در سرم بود که چون لاله چمد در گلزار
عشوه پرداز شود چون بچمن چهره گل
ارغنون ساز شود چون بد من صوت هزار
باغ از غنچه شود غیرت مشکوی ختن
راغ از سبزه شود حیرت آهوی تتار
دشت از لاله شود سرح چو صحن شنگرف
کوه از سبزه شود سبز چو سطح زنگار
من و با یکدوسه مشکین نفس صاحب طبع
من و با یکدوسه شکر سخن شیرین کار
همه در فن ریاضی بمثل اقلیدس
همه در علم طبیعی بصفت بهمن یار
بر سر سبزه بنوشم همه جا ساغر می
بر لب آب بریزم همه دم جام عقار
صبحدم مهر صفت چتر زنم در گلشن
ای مگه ابر غطا خیمه زنم در گلزار
گه به بینم برخ لاله و گه برخ دوست
گه ببوسم ز لب غنچه و گه از لب یار
صبح چون آب روان سر بنهم در صحرا
شام چون باد صبا پا بنهم در گلزار
گاه چون نهر بغلطم بمیان گلشن
گاه چون سبزه برویم ز شکاف دیوار
گاه چون لاله زنم گام بصحن گلشن
گاه چون مرغ نهم گام بطرف کهسار
هی از این شاخ بدان شاخ پرم چون قمری
هی از این باغ بدان باغ روم همچو هزار
الغرض روز و شب و شام و سحر چون نرگس
نشود باز دو چشمم دمی از خواب خمار
من بدین عزم که امسال بگیرم مهلت
بهر خود یکدوسه روز از فلاک کجرفتار
تا ز بیفرصتیم فصل بهاران امسال
نرود بیهده از دست چه پیرار و چه پار
تا می از خم بسبو ریختم از شیشه بجام
گل ز کلزار سفر کرد و بشد فصل بهار
سبزه شد سرد و چمن زرد و گلستان بیورد
باغ پژمرده گل افسرده و گلشن بیمار
حالیا بر سر آنم که پی سوگ ربیع
مجلس تعزیتی ساز دهم ناهنجار
بد هم قهوه بنظاره ولی از صهبا
بنهم جزوه و سی پاره ولی از اشعار
هی بگوئیم پی فاتخه از ناله و درد
رحم الله بهارا رحم الله بهار
فکر بکری رسدم باز مگر در خواطر
بهتر از تعزیه و سوگ و غریو و تیمار
که خیالی کنم و طرح نوی ریزم باز
من بر غم فلک کجروش بد کردار
بی گل و لاله یکی باغ کنم طراحی
که بر او رشک برد لاله و گل در گلزار
چمنی سبز کنم تازه چو باغ مینو
دمنی طرح دهم سبزه چو دشت فرخار
صحن مشکوی کنم باغچه مشکین بوی
ساحت خانه کنم انجمنی سنبل زار
هیچ دانی چکنم تا شود این کار درست
هیچ دانی چکنم تا برم این حیله بکار
بکف آرم بتکی سر و قد و سنگین دل
گلرخ و مهوش و نسرین برو سیمین رخسار
سازم از لعل لبش باغچه ای پر غنچه
آنچنان لعل که ریزد شکر اندر گفتار
باغبان گو ببرد لاله از این صد خرمن
خوشه چین گو بچند سنبل از آن صد خروار
خانه را سبز کنم از خط او چون گلشن
بزمرا زیب دهم از رخ او چون گلزار
تا شود از رخ و زلف و لب و اندام و قدش
صحن مشکوی چو گلزار پر از نقش و نگار
بر سر سبزه خط و گل رویش نوشم
روز و شب، شام و سحر باده گلگون هموار
هی رخش بینم و هی جام نمایم لبریز
هی لبش بوسم و هی ساغر سازم سرشار
هی لبش بوسم و نوشم می بر رغم خزان
هی رخش بینم و جویم گل بر جای بهار
ای بت خلق فریب ای گل صد برگ حبیب
ای زده راه شکیب از دل عاشق یکبار
ای قدت سرو چه سروی که بود نسرین بر
وی لبت لعل چه لعلی که بود شکر بار
ایدو زلف تو چه سنبل همه پرتاب و شکن
وی دو چشم تو چه نرگس همه پر خواب و خمار
ای گل روی ترا باد صبا مجمره سوز
وی مه چهر تو را مهر فلک آینه دار
بر زبان قلمم از لب لعل تو شبی
سخنی رفت مگر از سر مستی یکبار
خامه شد نیشکر و شد شکرستان نامه
من چو طوطی شده شیرین سخن و شکر خوار
دفتر من شده دانی زچه بنگاله هند
که ازو قند بآفاق رود بار ببار
هر شبی شعر کنم نظم و بقناد برم
تا کند نقل و فروشد سحرش در بازار
وین عجب تر که شبی بر سر دفتر قلمم
نام گیسوی پریشان ترا کرد نگار
ناگهم خانه چو کاشانه افسون خوانان
گشت پر عقرب جراره و پر افعی و مار
او همی نیش بدل میزد و من از رندی
هی بر او منتر و افسون بدمیدم ز اشعار
تا بکی خواب کنی نقش نهی بر مسند
تا بکی صبر کنی روی نهی بر دیوار
سخت غمگین شده ام باده بده بی ابرام
سخت پژمان شده ام بوسه بده بی اصرار
موسم خم غدیر است که با خم و غدیر
خورد باید می بر رغم سپهر غدار
وقت آنستکه یکسر همه اسرار وجود
بی میانجی شود از قالب خاکی اظهار
وقت آنستکه از امر خدا پیغمبر
از جهاز شتران منبر سازد ناچار
پس بیرلیغ خداوند و به تبلیغ امین
مدحت حیدر کرار نماید تکرار
خانه پرداز عدم سر سویدای قدم
معنی نون و قلم صورت ذات دادار
نقشه نقش نبوت که بود روح وجود
نقطه بای مشیت که بود آخر کار
اولین آیت توحید کتاب ایجاد
آخرین غایت تایید خطاب اسرار
آنکه با قدرت او دست قدر بیقدرت
آنکه بار تبت او قدر فلک بی مقدار
بسوی نقطه ذاتش نبرد راه عقول
تا ابد گر بزند دور چه خط پرگار
ایکه از قوت تدبیر تو شد شرع متین
ویکه از قبضه شمشیر تو شد دین ستوار
خطه جاه تو را هشت فلک یکدرگاه
صحن درگاه تو را هفت زمین یکدربار
ادهم عزم تو را دست فلک قاشیه کش
ساحت بزم تو را مهرسرا مشعله دار
دفتر فضل تو را دست قدر چامه نویس
مصحف عز تو را کلک قضا نامه نگار
نامه علم تو را شصت ازل خامه تراش
صفحه نعت تو را دور ابد صفحه شمار
کاخ احسان تو را چرخ و فلک مائده چین
ساحت خوان تو را خلق جهان زائده خوار
صحن ایوان تو را روی زمین یک مسند
خنگ جولان تو را سطح فلک یک مضمار
جنت از گلشن لطف تو یکی تازه نهال
دوزخ از آتش مهر تو یکی تیره شرار
ابر از فیض کف راد تو شد گوهر ریز
آب از عکس دم تیغ تو شد جوهر دار
در صدف قطره نیسان تو کنی مروارید
در رحم نقطه انسان تو نمائی جاندار
قطره آب شد از فیض تو مهری روشن
رشحه ابر شد از لطف تو دری شهوار
شش جهت بر درکاخ تو یکی مسندگاه
نه فلک بر سر خوان تو یکی صاحب کار
بر سر خوان تو خورشید بود کاتب خرج
بر دربار تو جمشید بود حاجب بار
دعوت خوان ترا کلک قضا رقعه نویس
سفره جود تو را دست قدر خوانسالار
خطه ملک تو را صحفه گیتی سامان
خیمه قدر تو را دیده انجم مسمار
از ازل خورده قضا از کف قهر تو فلک
که بود تا ابد اندر سر او رنج دوار
دشمن از بیم دم تیغ تو سر تا بقدم
یکدهان باز کند تا که بگوید زینهار
سالها مهر بصد خون دل و لخت جگر
پرورد دانه یاقوت خوشابی شهوار
تا بصد خجلت و شرمندگی از روی نیاز
کند از عجز بخاک کف پای تو نثار
تو بر او دست نیالوده و نگشوده نظر
کنیش خاک صفت در ره درویشان خوار
شبی از هیبت قهر تو نسیم سحری
سخنی گفت باطفال چمن در گلزار
جگر لاله شد از داغ جگر سوز سیاه
بس چکید از ورق غنچه و گل ریخت زبار
در دل باد در افتاد ز هیبت خفقان
چشم نرگس یرقان کرد و ز غم شد بیمار
مگر از تیغ تو آموخت فلک این گردش
مگر از تیر تو اندوخت سپهر این رفتار
که بود قاطع آمال ز بس زود گذر
که بود فاتح آجال ز بس زود گذار
گرنه حزم تو بود محور گردون ریزد
بیکی لحظه ز هم منطقه و قطب بدار
دوش از حالت مهر و مه گردون کردم
این سخن را ز یکی اهل خرد استفسار
گز چه گه گاه شود مهر پذیرای کسوف
وز چه هر ماه شود ماه طلبکار نزار
مه گردند شود بی کلفی زار و نژند
مهر تابنده شود بی سببی تیره و تار
گفت این هر دو دوسکه است که در تاب چرج
میزند دست قضا هر شب و روزش هموار
این یک از سیم دلفروز مصفا در هم
وان یک از زر فلک تاب منقش دینار
دست دارای جهان پادشه کون و مکان
بس زر و سیم بسنجیده زند بر معیار
گر بود ناسره و قلب شود تار و سیاه
ور بود صاف و درشت آید بیرون ز غیار
خلق گویند که در غزوه خیبر چون زد
ضربت تیغ تو بر فرق عدو برق شرار
هیکل تیغ تو در چشم دو پندار دوبین
از یک آورد پدیدار دوو از دو چهار
راست رو تیغ کجت کرد چنان عدل که هوش
گشت دو نیم برابر بسر اسب و سوار
حق بگفتا که سراقیل نگهدار یمین
شود از شخص تو میکال نگهدار یسار
پر سپر سازد از تیغ تو جبریل مباد
که کند از شکم گاو و دل حوت گذار
لیکن این نکته بمیزان خرد نیست مرا
چون نکو مینگرم صافی و سنجیده عیار
کیست میکال که بازوی تو گیرد در رزم
یا سرافیل که نیروی تو دارد از کار
کیست جبریل که سازد سپر تیغ تو پر
که بریزد پر و بالش ز تف تیغ و شرار
گر نه حلم تو نهد پا بمیان در صف رزم
نیست در قوت بازوی ملایک این کار
مرغ تیر تو چه مرغی است که اندر صف رزم
عوض دانه همی روح چند با منقار
خصم دلریش بد اندیش بحیلت سازد
همچو آتش اگر از بیم تو در سنگ حصار
تیغ پولاد تو از سنگ بر آرد جانش
بطریقی که کشد از جگر سنگ شرار
خواهم انشاد مدیح تو ولیکن چکنم
که مرا مایه نی و مدح تو کاری دشوار
که بیاض آرم اگر از همه اوراق شجر
که مداد آرم اگر از همه امواج بحار
عرش و کرسی فلک و چرخ شود مادحه گوی
جن و انس و قلم و لوح شود دفتر دار
نشود مدحت تو گفته یکی از اندک
نشود وصف تو بشمرده کمی از بسیار
شد ثناگوی تو حق راوی مدحت جبریل
شاه دین ختم رسل خواجه کل نامه نگار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح دهقان اجل احمد
آب روشن گشت و تاری شد هوا از ماه تیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح وزیر شاه
وزیر شاه بدیدار پهلوان بر غوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح افتخار الدین عمر
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خون ریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد از میان
خونریزی ار خلاف بدی پیش ازین چرا
خونریزی از موافقت امد بدین زمان
آمد خزان و خون عروسان باغ ریخت
زان تا کند موافقت عید را بیان
خونریز این بسازد برگ و هوای بزم
خون ریز آن بسازد برگ و نهاد خوان
خون ریز این قنینه می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران
اندر میان باغ چو بگذشت نوبهار
کم گشت ارغوان تر و تازه ناگهان
چون ارغوان ز باغ نهان کرد روی خویش
شد برگ هر درخت ز غم همچو زعفران
عید و خزان موافق یکدیگر آمدند
خلقند از موافقت هر دو شادمان
عید و خزان ز خلق بسی شادمانترند
از افتخار دین نبی صدر خاندان
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان
سلطان کامران شد بر ملکت هنر
از تربیت نمودن سلطان کامران
فرزند شمس دین عمر آن کز جمال خود
چون شمس آسمان فکند نور بر جهان
از آسمان بقدر و بهمت رفیعتر
پاکیزه تر باصل و نسب زآب آسمان
از شمس دین چه آید جز افخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک
باشد پسر چنین چو پدر باشد آنچنان
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان
در تو یقین شد است گمانهای شمس دین
فرزند شمس دینی ازیرا تو بی گمان
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هردلی ت و مذکور هر زبان
آن باهنر توئی که زهر دانشی دلت
آراسته است همچو بهر نعمتی جنان
بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو
پوشیده نیست سری جز سر غیبدان
اندر سر مروت بایسته ای چو چشم
وندر تن فتوت شایسته ای چو جان
از کلک تو بگاه کفایت جهان شود
تیر فلک ز شرم چو تیر تو از کمان
ساحر نئی و جد تو ساحر نبود چون
تو ساحری نمائی از کلک و از بنان
تا جاودان بیابد سالی و بگذرد
آید دو بار عید و یکی بار مهرگان
هر مهرگان و عید که آید بخرمی
خوش بگذران بدولت و اقبال جاودان
بی برگ باد خصم تو چون در خزان درخت
جون گوسپند عید فدای تو کرده جان
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گذشت موسم گل لیک یار جلوه‌گرست
چمن خزان شد و ما را بهار در نظرست
به دل هوای سفر دارم و ندارم پای
بس است، آرزوی من همیشه در سفرست
ز نقل و باده چه ذوقست تلخ‌کامی را
که باده خون دل و نقل، پارة جگرست
به جوی شیر چه دلبستگی‌ست شیرین را
که شیرِ صحبت پرویز قسمت شکرست
عجب که کام من از یار رو دهد فیّاض
که کام من دگر و کام یار من دگرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لاله‌عذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژده‌ام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمه‌سرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر باده‌گساران گل سرخ
هر کسی مایل هم‌جنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله
نوروز در رکاب ولیعهد کامگار
از ره رسید و سود جبین نزد شهریار
فصل بهار و وصل ولیعهد شاه را
گل ریخت در یمین و گهر ریخت در یسار
زین وصل شد کنار ملک مرز نارون
زآن فصل شد حدود جهان پر ز لاله زار
نوروز گوئی از ملک امسال شرم داشت
ز اطوار برد و ابر سیاه سپید کار
افتاد در رکاب ولیعهد زان سبب
تا وی شود شفاعتش از شاه خواستار
چونانکه عفو کس طلبند از خدا رسل
او نیز خواست عفو وی از ظل کردگار
اینک بشکر مرحمت شاه سبز بخت
نوروز سبز کرده همه دشت و کوهسار
بر دست شاخ بسته ز پیروزه دستبند
در گوش غنچه کرده ز یاقوت گوشوار
بنشین بزیر سرو و بچم بر فراز کوه
بشنو ز شاخ گلبن و بگذر بمرغزار
یکسو فغان صلصل و یک سو خروش کبگ
یکسو نشید بلبل و یک سو نوای سار
نبود کسی که می نخورد موسمی چنین
ور گوئیم که هست بود از جنون فگار
نی نی ز مهر شاه و ولیعهد اهل ملک
مستند آنچنان که ندارند می بکار
از آن پدر مدارج تا جست سرفراز
وز این پسر معارج تخت است پایدار
از آن پدر بایوان هر هوشیار مست
وز این پسر بمیدان هر مست هوشیار
از آن پدر دوچار زیاران همه رها
وز این پسر رهای ز دشمن همه دوچار