عبارات مورد جستجو در ۳۵۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه شیطانی خرامش واژگونی
چه شیطانی خرامش واژگونی
کند چشم ترا کور از فسونی
من او را مرده شیطانی شمارم
که گیرد چون تو نخچیر زبونی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصیلان را همان ابلیس خوشتر
که یزدان دیده و کامل عیار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینه‌پردازی صفا
از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است
اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶۸
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زرست و رونده بی معرفت مرغ بی پر و عالم بی عمل درخت بی بر و زاهد بی علم خانه بی در. مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. عامی متعبد پیاده رفته است و عالم متهاون سوار خفته. عاصی که دست بر دارد به از عابد که در سر دارد. یکی را گفتند عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
زنبور درشت بی مروت راگوی
باری چو عسل نمی‌دهی نیش مزن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰۰
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها
مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که به‌گرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه‌ دار دین به غرور فطرت عیب‌ بین
سر و برگ دیده‌وری‌ست این‌که ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بی‌صفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب‌ که دمید این همه تاب و تب
که‌ پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املت‌کشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیده‌ای‌ که سرت به فتنه‌ کشیده‌ای
به جنون اگر نتنیده‌ای رگ گردن توکه‌کرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
این دور، دور حیز است‌، وضع متی‌‌که دارد
باد بروت مردی غیر از سرین‌که دارد
آثار حق‌پرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین‌ که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین‌ که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه می‌فروشی
بازار نوره‌ گرم است این پوستین‌ که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین ‌که دارد
از منعمان ‌گدا را دیگر چه می‌توان خواست
تن داده‌اند بر فحش داد این‌چنین‌که دارد
خلقی وسیع‌ ‌خفته‌ست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین‌ که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش می‌گشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقه‌ای‌که جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببین‌که دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادی‌ست
لعل خوشاب باکیست در ثمین‌که دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بی‌تکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین‌ که دارد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۶
تا کی ز جفای چرخ باشم من زار
جان خسته و دل شکسته خاطر افکار
چشمم بیدار بعکس بختم ایکاش
بختم بودی بجای چشمم بیدار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ز روی آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۵
اهل معنی دوش بر دوش عقولم دیده اند
چون دعای خویش بر عرش قبولم دیده اند
آشنایی شان به من واپستر از بیگانگیست
بس که ارباب حقیقت بوالفضولم دیده اند
غم هلاکم کرد و کس غمگین نمی داند مرا
بس که در ایام آسایش ملولم دیده اند
دشمنان، عرفی، ز بس غمگین تراند از دوستان
تا تمناهای نومید از حصولم دیده اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۳
دلها تامل آینهٔ حسن مطلقند
چندانکه می‌زنند نفس شاهد حقند
طبعت مباد منکر موهومی مثال
کاین نقشها به خانهٔ آیینه رونقند
چون گردباد فاخته‌های ریاض انس
هرچند می‌پرند به‌ گردون مطوقند
در مکتب ادب رقمان رموز عشق
کام و زبان بهم چو قلمهای بی‌شقند
جز مکر در طبیعت زهاد شهر نیست
این ‌گربه‌طینتان همه یک چشم ازرقند
در جنتی‌که وعدهٔ نعمت شنیده‌ای
آدم کجاست اکثر سکانش احمقند
این هرزه فطرتان به هر علم و فن دخیل
در نسخهٔ قدیم عبارات ملحقند
شرم طلب هم آینه‌دار هدایتی است
پلها بر این محیط نگون گشته زورقند
بیدل ‌کباب سوختگانم‌ که چون سپند
درآتشند وگرم شلنگ معلقند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس‌ کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است‌ که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بی‌گداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفس‌کجاست اگر شمع بی‌نگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم‌ کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستم‌زدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بی‌مزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خنده‌کمین
تبسمی‌که چو بالید قاه‌قاه شود
چو شمع سر به هوا گریه می‌کنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۷
جز ستم بر دل ناکام نکرده‌ست نفس
خون شد آیینه و آرام نکرده‌ست نفس
یک ‌نگین‌وار در این ‌کوه چه سنگ و چه عقیق
نتوان یافت که بدنام نکرده‌ست نفس
زندگی سیر بهارست چه پست و چه بلند
این هوا وقف لب بام نکرده‌ست نفس
زین قدر هستی مینا شکن وهم حباب
باده‌ای نیست که در جام نکرده‌ست نفس
فرصت چیدن و واچیدن خلق اینهمه نیست
کار ما بی‌خبران خام نکرده‌ست نفس
تابع ضبط عنان نیست جنون‌تازی شوق
تا می از شیشه‌ گران وام نکرده‌ست نفس
رفت آیینه و هنگامهٔ زنگار بجاست
صبح ما را چقدر شام نکرده‌ست نفس
غیر فرصت‌ که در این بزم نوای عنقاست
مژده‌ای نیست‌ که پیغام نکرده‌ست نفس
که شود غیر عدم ضامن جمعیت ما
خویش را نیز به خود رام نکرده‌ست نفس
معنی اینجا همه لفظ است‌، مضامین همه خط
آن چه عنقاست‌ که در دام نکرده‌ست نفس
هر دو عالم به غبار در دل یافته‌اند
بیدل اینجا عبث ابرام نکرده‌ست نفس
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۶ - دربارهٔ ترجمه‌های دیگر
و این کتاب را پس از ترجمه ابن المقفع و نظم رودکی ترجمها کرده‌اند و هرکس در میدان بیان براندازه مجال خود قدمی گزارده اند، لکن می‌نماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است نه تفهیم حکمت و موعظت، چه سخن مبتر رانده‌اند و بر ایراد قصه اختصار نموده.
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۲۸ - دربارهٔ روش ترجمه و تألیف نصرالله منشی
و هم بر این نمط افتتاح کرده شد، و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلفیق ابیات و شرح رموز واشارات تقدیم نموده آمد، و ترجمه و تشبیب آن کرده شد، و یک باب که بر ذکر برزویه طبیب مقصور است و ببزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد چه بنای آن بر حکایت است. و هر معنی که از پیرایه سیاست کلی و حلیت حکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آن را بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد، و هرگاه که بر ناقدان حکیم مبر زان استاد گذرد بزیور او التفات ننمایند و هراینه در معرض فضیحت افتد. و آن اطناب و بمبالغت مواردت از داستان شیر و گاو آغاز افتاده ست که اصل آنست، و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود.
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۱۴
و مرا همین بدل می‌آید که این موش چندین قوت بدلیریی می‌تواند کرد. تبری طلب تا سوراخ او بگشایم و بنگرم که او را ذخیرتی و استظهاری هست که بقوت آن اقدام می‌تواند نمود. در حال تبر بیاوردند، و من آن ساعت در سوراخ دیگر بودم و این ماجرا می‌شنودم. و در سوارخ من هزار دینار وبد. ندانستم که کدام کس نهاده بود، لکن بران می‌غلتید می‌و شاد یدل و فرح طبع من ازان می‌افزود،و هرگاه که ازان یا دمی کردمی نشاط در من ظاهر گشتی. مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید، برداشت و زاهد را گفت: بیش آن تعرض نتواند رسید. من این سخن می‌شنودم و اثر ضعف و انکسار و دلیل حیرت و انخزال در ذات خویش می‌دیدم، و بضرورت از سوراخ خویش نقل بایست کرد.
و نگذشت، بس روزگاری که حقارت نفس و انحطاط منزلت خویش در دل موشان بشناختم،و توقیر و احترام و ایجاب و اکرام معهود نقصان فاحش پذیرفت، و کار از درجت تبسط بحد تسلط رسید،و تحکمهای بی وجه در میان آمد، و همان عادت بر سله جستن توقع نمودند، چون دست نداد از متابعت و مشایعت من اعراض کردند و بایک دیگر گفتند «کار او بود و سخت زود محتاج تعهد ما خواهد شد. » در جمله بترک من بگفتند و بدشمنان من پیوستند، و روی بتقریر معایب من آوردند و در نقص نفس من داستانها ساختند و بیش ذکر من بخوبی بر زبان نراندند.
و مثل مشهور است که من قل ماله هان علی اهله. پس با خود گفتم: هر که مال ندارد او را اهل و تبع و دوست و بذاذر و یار نباشد، و اظهار مودت و متانت رای و رزانت رویت بی مال ممکن نگردد، و بحکم این مقدمات می‌وان دانست که تهی دست اندک مال اگر خواهد که در طلب کاری ایستد درویشی او را بنشاند، و هراینه از ادراک آرزو و طلب نهمت باز ماند، چنانکه باران تابستان در اوادیها ناچیز گردد، نه بآب دریا تواند رسید و نه بجویهای خرد تواند پیوست، چه او را مددی نیست که بنهایت همت برساند. و راست گفته‌اند که «هرکه بذاذر ندارد غریب باشد، ذکر او زود مدروس شود، هرکه مالی ندارد از فایده رای و عقل بی بهره ماند،در دنطا و آخرت بمرادی نرسد. »چه هرگاه که حاجتمند گشت جمع دوستانش چون بنات نعش پراگنند، و افواج غم و اندوه چون پروین گرد آید، و بنزدیک اقران و اقربا و کهتران خودخوار گردد
نه بذاذر بود بنرم و درشت
که برای شکم بود هم پشت
چو کم آمد براه توشه تو
ننگرد در کلاه گوشه تو
و بسیار باشد که بسبب قوت خویش و نفقه عیال مضطر شود بطلب روزی از وجه نامشروع، و تبعت آن حجاب نعیم آخرت گردد و شقاوت ابدی حاصل آید. خسر الدنیا و الاخرة. و حقیقت بداند که درخت که در شورستان روید و از هر جانب آسیبی می‌یابد نیکو حال تر از درویشی است که بمردمان محتاج باشد، که مذلت حاجت کار دشوار است. و گفته اند: عزالرجل استغناوه عن الناس. » و در ویشی اصل بلاها، و داعی دشمنایگی خلق و، رباینده شرم و مروت، و زایل کننده زور و حمیت و، مجمع شر و آفت است، و هرکه بدن درماند چاره نشناسد از آنکه حجاب حیا از میان برگیرد.
و چون پرده شرم بدرید مبغوض گردد، و بایذا مبتلا شود و شادی در دل او بپژمرد، و استیلای غم خرد را بپوشاند، و ذهن و کیاست و حفظ و حذاقت براطلاق در تراجع افتد، و آن کس که بدین آفات ممتحن گشت هرچه گوید و کند برو آید، و منافع رای راست و تدبیر درست در حق وی مضار باشد، و هرکه او را امین شمردی در معرض تهمت آرد فو گمانهای نیک دوستان در وی معکوس گردد، و بگناه دیگران ماخوذ باشد، و هرکلمتی و عبارتی که توانگری را مدح است درویشی را نکوهش است: اگر درویش دلیر باشد برحمق حمل افتد، و اگر سخاوت ورزد باسراف و تبذیر منسوب شود، و اگر در اظهار حلم کوشد آن را ضعف شمرند، وگر بوقار گراید کاهل نماید،و اگر زبان اوری و فصاحت نماید، و اگر زبان آوری و فصاحت نماید بسیارگوی نام کنند، و گر بمامن خاموشی گریزد مفحم خوانند .
و مرگ بهمه حال از درویشی و سوال مردمان خوشتر است، چه دست دردهان اژدها کردن. و از پوزشیر گرسنه لقمه ربودن بر کریم اسانن تر از سوال لئیم و بخیل. و گفته‌اند «اگر کسی بناتوانیی درماند که امید صحت نباشد، یا بفراقی که وصال بر زیارت خیال مقصور شود، یا غریبیی که نه امید باز آمدن مستحکم است و نه اسباب مقام مهیا، یا تنگ دستیی که بسوال کشد، زندگانی او حقیقت مرگ است عین راحت. »
و بسیار باشد که شرم و مروت از اظهار عجز و احتیاج مانع می‌آید و فرط اضطرار برخیانت محرض، تا دست بمال مردمان دراز کند، اگرچه همه عمر ازان محترز بوده است. و علما گویند «وصمت گنگی بهتر از بیان دروغ، و سمت کند زفانی اولی تر از فصاحت بفحش، و مذلت درویشی نیکوتر از عز توانگری از کسب حرم. »
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
یاران کهن، که بنده بودم همه را
در بند جفای خود شنودم همه را
زنهار! از کس وفا مجویید که من
دیدم همه را و آزمودم همه را
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۵
معموری عقل فضلهٔ ویرانی ست
سرمایهٔ علم خاک بی سامانی ست
بازارچهٔ حیرت ما آبادان ست
کافتاده متاع و غایت ارزانی ست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت دختر گوید
ور بود خود نعوذباللّٰه دخت
کار خام آمد و تمام نپخت
طالعت گشت بی‌شکی منحوس
بخت میمون تو شود منکوس
آنکه از نقش اوت عار آید
پی دخترت خواستار آید
خان و مان تو پر ز عار شود
خانه از بهر وی حصار شود
برکس ایمن مباش، زان پس تو
که نیابی امین برو کس تو
هیچ‌کس را به خود نیاری خواند
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند
مرد مهمان به خان نیاری برد
نکند امن بر عرابی کرد
آتش و پنبه جفت کی گردد
خان و مانت به جمله فی گردد
گر غلامی خری و گر شاگرد
با وی از ناکسی برآید گرد
زود دامادیت طمع دارد
خویشتن را ز خانه پندارد
چه نکو گفت آن بزرگ استاد
که وی افکند شعر را بنیاد
کانکه را دختر است جای پسر
گرچه شاهست هست بد اختر
وآنکه او را دهیم ما صلوات
گفت کالمکرمات دفن بنات
چون بود با بنات نعش فلک
بر زمین جفت نعش به بی‌شک
بر فلک چون بنات با نعش است
بر زمین هم بنات بر نعش است
هرکرا دختر است خاصه فلاد
بهتر از گور نبودش داماد
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در هجو شعراء بد گوید
یک رمه ناشیان شعر پراش
خویشتن کرده‌اند شعر تراش
قالب و قلبشان سلیم و لئیم
خاطر و خطشان عقیم و سقیم
همه بر درگه فرامشتی
همه از روی معرفت پشتی
دیدنی هست و خوردنی نه مدام
چون سگ پخته و چو مردم خام
رخ چو مردم به فعل چون نسناس
همه محتاج جامهٔ کرباس
فتنه را نام عافیت کرده
دال با ذال قافیت کرده
فرق ناکرده محنت از منحت
عقل از ایشان بداشته عدّت
غافل از فعل و فاعل و مفعول
حفظ کرده به جای فضل فضول
باز نشناخته ز شعر شعیر
خلد را خوانده گاه شعر سعیر
بهر دونان سپر بیفکنده
شعر برده به پیش خر بنده
خویشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از درِ حکما
گرد کرده بسی سخن ریزه
نیک و بد خیره درهم آمیزه
همچو گربه به لقمه‌ای محتاج
کرده چو موش سفره‌ها تاراج
همچو گربه لئیم و خواری دوست
خورده سیلی ز بهر پارهٔ پوست
در ربودن بسان گربهٔ شوخ
خانه چون موش ساخته ز کلوخ
لاجرم سخت جان و سست رگند
روی ناشسته همچو خوک و سگند
یادگار منافقان به سخُن
سخنش همچنوست بی‌سر و بُن
از معانی دلش بی‌انصافست
همچو طوطی به نطق در لافست
جانشان همچو مغز پر باده
دلشان همچو نظمشان ساده
فعلشان زشت چون عبارتشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
زان یکی هست بکر و کالمشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
که چنین باد هم زنخهاشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
از چنین شاعران به پیش مهان
خانهٔ مردمان گرفته چو موش
خلق از ایشان رمیده همچو وحوش
گربه شکلند و موش تأثیرند
خانهٔ مردمان از آن گیرند
روی ناشسته‌تر ز خوک و سگند
لاجرم سخت جان و سست رگند
شمع‌وار ار چه کردنی کردند
جان و تن در سرِ سری کردند
دربه‌در روز و شب دوان و نوان
نام نیکو بداده از پی نان
همه هستند صورت شبدیز
زین چنین جاهلان دلا بگریز
من چراغ چکل شدم در گفت
همه پروانه‌وار با من جفت
لاجرم در غم چراغ چکل
همچو شمعند زرد و تافته دل
گرچه در خشندی و در خشمند
طاق ابرو و درگه چشمند
هریکی باد و گنگ سبزا رنگ
سه از آن کور و چار چون خر لنگ
وه از این سبزگان شیرینان
نه چو مهره نه از درِ حمدان