عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۲ - مردم سپاهان در زمان پیش
سگ به از مردم سپاهانست
بوفاق و وفا و پویه و دم
آنچنان مدخلان دون همت
همه از عالم مروت گم
همه درنده پوستین چون سگ
همه مردم گزای چون کژدم
زن و فرزندشان و یکجو زر
دل و جانشان و یکدرم گندم
این چه بخلست و این چه امساکست
هم عقی الله سگی مردم قم
بچه بتوان شناخت خر زایشان
بدرازی گوش و گردی سم
بس دریغ آیدم چنین شهری
بگروهی همه چو در دی خم
مردمی اندرو مجوی ازانک
همه چیزی دراوست جز مردم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - خواهش کارد
یک کارد بخواستم ز تو روزی
گفتی بدهم تو آن بمن وا کن
بعد از سه چهار ماه دی گفتی
آن نیست برو سر سخن واکن
گر هجو کنی همی قلم گیرم
ورگوه همی خوری دهن واکن
این بد غرض تو تاکنم هجوت
سهلست تو جای نام زن واکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ساقیا می که سلخ شبان است
شب تودیع می پرستان است
زاهدان میکنند استهلال
ساغر می چوبدر تابان است
مطرب امشب بزن تو پرده عیش
کاخرین بزم عیش مستان است
در میخانه امشبی باز است
بعد از این می بشیشه پنهان است
هر که امشب نخورد باده صاف
چو بفردا رسد پشیمان است
صبح بینی که شیخ در مسجد
هر طرف باز کرده دکان است
پهن کرده بساط سالوسی
زینتش سبحه است و قرآن است
هر خطیبی بمنبری بنوا
گوئیش مرغکی نواخوان است
آن یکی در فروغ درمانده
و آن دگر در اصول حیران است
و آن دگر از بهشت گوید و حور
و آن یکی از جحیم ترسان است
شعر گوید که مبطل صوم است
حاش لله کس ار غزلخوان است
می کشی هر کجاست با لب خشک
چشم او همچو شیشه گریان است
خندد آشفته و بخواند شعر
آنکه مدح علی عمرانست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
عمرت دراز باد که در دورت اژدها
حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث
نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک
می آید از دهان تو بوی پیاز خبث
بعد از طعام هر که بشویی تو دست را
باشد ترا وضو ز برای نماز خبث
حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار
ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
ماند ای شیخ، که مانی به ابابیل سفید
همچو گنبد به سر گور تو مندیل سفید
هر سر موی تو پیداست ز زیر جامه
چون سیاهی سرتر بود ز قندیل سفید
محک حال بد و نیک جهان نزدیک است
می نماید ز ره دور سیه، میل سفید
بس که در مملکت هند، مغول خوار شده ست
می کند خاک سیه بر سر خود فیل سفید
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - مذمت جمعی حساد
در اقلیم معنی سلیم آن مسیحم
که نطقم زند دم ز معجزنمایی
درآید چو کلکم به رفتار، گردد
ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
اگر پیر گشتم، جوان است طبعم
چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست
تواناتر از غیرت روستایی
ز آزاده طبعی نکرده ست هرگز
قلم را کلامم عصای گدایی
ز حرف طلب بسته ام لب درین بحر
رسد چون صدف، روزی من هوایی
گروهی مرا از حسد دل خراشند
که چون روی خویشند از تیره رایی
همه بلخی و جبه شان سبزواری
همه کوفی و خرقه شان کربلایی
همه حاصل کار و بار دنائت
همه نطفه ی آب و نان گدایی
همه همچو دستار خود روی دستی
همه همچو شلوار خود پشت پایی
ز سر در زمینی چو پیکان خاکی
ز... در هوایی چو تیرهوایی
ز راه فساد آب نخوت گرفته
چو گوهر در ایشان منی کرده مایی
ازیشان چو ساغر مثل خیره چشمی
ازیشان چو می سرخ رو بی حیایی
چنان است ازین فرقه اظهار مردی
که در هند، دختر کند کدخدایی
ز بس ناگوارند، ازین فرقه گردید
جهان گنده چون معده ی امتلایی
در اثبات دعوی ست از خط کوفی
به دست همه محضر بی وفایی
چو می خوارگان شغلشان هرزه گویی
چو تریاکیان کارشان ژاژخایی
به هرجا قدم می گذارند، مردم
ازیشان گریزند همچون وبایی
متاع سخن آنچه دزدند از من
به من می فروشند از بی حیایی
جوانمرگی این مفسدان را ضرور است
کند مار، چون کهنه شد، اژدهایی
ازین قوم، دانی چه باید طلب داشت؟
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - هجو کاتب
کاتبی دارم که چون بر دست گیرد خامه را
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - تصویرپردازی خیالی از مردی شکمباره به عنوان تمهیدی برای مدح اسلام خان و توصیف سفره ی نعم او
خامه ام برخلاف عادت خویش
سفله ای را کشیده است به پیش
آن کج اندیشه ای که همچو کمان
بسته دایم برای جنگ میان
وان میانی که کینه قربان است
ترکش تیر او قلمدان است
چون کند بحث، شرم می باید
یا گریبان ز چرم می باید
صحبتش با مزاج ناهموار
پرخطر چون قمار و راه قمار
چون خر ارغنون بود نالان
از سواری او خر شیطان
پرده ی گوشش از سخن چینی
پاره شد بس که دید سنگینی
خلق از بیم صحبتش در گرد
خانه بر خانه همچو مهره ی نرد
دست بر خوان هرکه کرد دراز
خبث او نان خورش کند چو پیاز
چون مگس، چشم دهر گشته بسی
در کثافت چو او ندیده کسی
شده از موج چرک دامانش
همچو قمری سیه، گریبانش
بود از خبث باطنش بدبو
عرق او چو آب تنباکو
بغل او کتابخانه ی اوست
گوشه ی دامنش خزانه ی اوست
رو در آبی که شست بر لب جو
هر حبابی شد آبخانه درو
از برص گردنش سفید چو غاز
ولی از موج چرک، سینه ی باز
چشم تنگش به وقت بیداری
گل بابونه است پنداری
چون به یکدیگرش ز خواب نهاد
می دهد آن ز چشم گندم یاد
گفته اندش به چشم او مانی
بسته زنار ازان سلیمانی
جگرش خون ز فکر و اندیشه
در دلش حرص دیو در شیشه
آب خضرش نه آرزو باشد
مقصدش نان راه او باشد
هوس خاتم سلیمانش
رفته از دل ز شوق انبانش
چشم بر باز تیزچنگش نیست
در نظر غیر جفت زنگش نیست
مطرب و نغمه اش نه منظور است
چشم او را به سیم طنبور است
پیش او نیست قدر یک خشخاش
صحن باغ بهشت را بی آش
در همه محفلی ز طبع لئیم
همچو می مسخره، چو بنگ ندیم
می کشد چون چراغ لاله ز سنگ
روغن از چاپلوسی و نیرنگ
بافسون و فسانه از گوهر
افشرد آب را چو پنبه ی تر
کند افسون او تهی چون کف
سفره ی موج را ز نان صدف
می برد وقت ناخنک از مشت
همچو تیشه فرو به سنگ انگشت
همچو مرغی که هرزه گرد افتاد
نیست جایی که خایه ای ننهاد
گر به پیراهن و قبا رفته
بسته بندی به هرکجا رفته
مرکب حرص اوست بی تابی
موج دریاست بال مرغابی
همه تن همچو موج آب، دهان
بغلش چون صدف پر از دندان
مشرف نان و ناظر سفره
پیک بغرا و شاطر سفره
گربه ای مبتلای جوع الکلب
دل سیه، روی زرد چون زر قلب
بر زمینش ز پرخوری پهلو
رنج باریک، کرم معده ی او
همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم
خشک و پرخوار چون عصای کلیم
حرف جوعش اگر کند انشا
باد بر گوش آهوی صحرا،
بیم آن از تنش کند هردم
همچو آماس، فربهی را کم
در صف سفره حرص او صفدر
علم جوعش اژدها پیکر
شد طعامی به هر طرف که روان
مردم چشم اوست فلفل آن
هرکجا قاب خشکه ای راهی ست
پنجه ی او برآن دم ماهی ست
جوع هرگه گلویش افشارد
زان که با کاسه نسبتی دارد
می دود بس که از قفای حباب
برده گویی کلاه او را آب
جانب سفره چون کند شبگیر
پر بر آرد عصای او چون تیر
دست چون سوی سفره کرد دراز
حلقه در گوش نان کند ز پیاز
چون اسیران برون کند خفتان
دست تاراجش از تن تفتان
افکند نان همیشه بی پروا
خام در دیگ معده چون بغرا
کرد چشمش ز بس درو تأثیر
شور شد آب چشمه سار پنیر
بر سر سفره ای که او را دید
ماست دیگر نشد به کاسه سفید
سرکه چون پیش او نهی، بی تاب
با پیاله به سر کشد چو شراب
سوی سبزی چو رو نهد به مصاف
گندنا تیغ خود کند به غلاف
دامن سفره سخت گیرد ترب
چون بر اطراف دام ماهی، سرب
پیش آن بازوی کمندانداز
حلقه سازد کمند خویش، پیاز
چه عجب گر ز بیم آن مردک
نشود سبز در جهان زردک
بود از دست جور آن ملعون
موج زن در دل چغندر خون
شلغم پخته چیست، خام نماند
از کلم خود به غیر نام نماند
نیش دندان او به سان گراز
نرگسی می زند به نان و پیاز
رفته از حمله اش ز مرغ کباب
همچو مرغان نیم بسمل، تاب
ماهی از بیم او ز بی تابی
شده چون ماهیان سیمابی
پای طوفان چو در رکاب آید
مرغ و ماهی در اضطراب آید
خویش را چون مگس ز تلواسه
افکند لحظه لحظه در کاسه
بر سر سفره چون درست نشست
تا مبادا بپردش از دست،
بار اول چو می کشان خراب
بشکند بال های مرغ کباب
دو پیازه ز دیدنش تر شد
خشکه از بیم او مزعفر شد
می برد بس که سر به کاسه فرو
از سرش قلیه گشت قلیه کدو
حبشی داغدار چهره ی اوست
زعفران گرچه زینت هندوست
قاشق و آش رشته زو در شور
همچو طنبور و رشته ی طنبور
دید ازو بس که جور دست انداز
آش تتماج گشت دنبه گداز
صحن ماهیچه را غنیم بزرگ
دشمن لنگ بره همچون گرگ
سوی سفره چو سایه گستر گشت
خشک شد خشکه و شله ترگشت
نظر او پلاو را مجذوب
پنجه اش صحن خشکه را جاروب
بهر دفعش چو گرز در زد و گیر
مشت خود را گره کند کفگیر
سوی بریشان چو دست برد سبک
کفن بره گشت نان تنک
به طعامی که دسترس دارد
مرغش از پنجه در قفس دارد
هرگه آهنگ آش غوره کند
موی چینی سفره نوره کند
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر
شود، آشش چو دیر پیش نهی
قالب پنجه اش چو بهله تهی
بود از دست او ز بس درهم
شده مغز قلم چو نال قلم
خوردن بیضه چون کند بنیاد
وای بر جان بیضه ی فولاد
پدری نیز داشت همچون خود
در همه دیگ، جوش زن چو نخود
بود در آشمالی آن کافر
چون شله گرم تا دم آخر
هرگه از تشنگی شود بی تاب
برف لرزد به کوزه چون سیماب
کرد آهنگ آب یخ چو ز دور
یخ شد از بیم خشک همچو بلور
در سراغ هلیم، دیوانه
به چراغ هریسه پروانه
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش
پی کیپا چو او روانه شود
آفت صدهزارخانه شود
سوی پاچه چو گوش خواباند
به سگ پاچه گیر می ماند
بر سر کله چون شبیخون برد
گرد از مغز او به گردون برد
با چنین اشتها، کجا تقدیر
می تواند که سازد او را سیر؟
مگر از فیض مطبخ نواب
شکمش پر شود چو مرغ کباب
آن ولی نعمتی که هست جهان
بر سر خوان فیض او مهمان
صبح، دستارخوان ایوانش
مه نو یک رکابی از خوانش
خوان او را صلازنان همراه
درگهش را کتابه بسم الله
سفره ی همتش به صفه ی بار
آسمانی ست با زمین هموار
سفهر ای پهن چون سپهر برین
پر ز هر نعمتی چو خوان زمین
میوه بی قدر از فراوانی
هندی و بلخی و خراسانی
خربزه چون بتان شکرریز
کرده دندان برو جهانی تیز
لعبتی دلفریب و پاک سرشت
نازک و نرم همچو حور بهشت
مغز چون انگبین الوندی
پوست چون کاغذ سمرقندی
سوی هندوستان شکرریز
شد روان آب خضر از کاریز
از شمیمش کزان دل آساید
بوی خاک بهشت می آید
آب هرگه به پوست افکنده
شده زمزم ز دلو شرمنده
ناز و نعمت به شکر آلوده
کاسه ی او چو صحن پالوده
نیست از خوان فیض دشمن و دوست
نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست
روح تریاکیان به بال هوس
می پرد گرد کاسه اش چومگس
گاه چون عارف نمد بر دوش
گه چو رندان کربلایی پوش
کرد از پختگی چو عزم سفر
دست خود برگرفت ازو مادر
هیکل نغز او سراسر خوب
بود از فربهی چنان مرطوب،
که درو گردد از کف مردم
کارد چون استخوان ماهی گم
هندوانه چو سبز ته گلگون
کرده از آب و رنگ دل ها خون
آبش آب حیات مخموران
شربت سازگار محروران
مغزش از شهد خویش حلوا شد
پوست از شیره اش مربا شد
شده از نقش دانه های نهان
پیکرش خلوت سیه چشمان
همچو پروین به خوشه ی انگور
آب داده جهان ز چشمه ی نور
دانه ی خوشه اش چو حب نبات
در نباتی نهفته آب حیات
آسمان را نجوم رخشانش
خجل از خایه ی غلامانش
دانه ی او ستاره ی دمدار
سعد، اما نه نحس در آثار
دختری دارد او به پرده نهان
که طلبکار اوست پیر و جوان
خوشه ی گندم این شنیده مگر
که به یک بطن زاده صد دختر
لیک هر دختری چو لیلی نیست
با شرر پرتو تجلی نیست
رطب آمد ز اقتضای جهان
لقمه ای درخور دهن چو زبان
هر دهن باز در تماشایش
در طبق لقمه لقمه حلوایش
از صفا چون ستاره ی روشن
شهدش انگشت پیچ همچو سخن
همچو هندوست کار او وارون
استخوان در درون و مغز برون
استخوان در درون او بنگر
خسته ای اوفتاده در بستر
کرده بر نخل او ستاره کمین
موش خرمای دم بریده ببین
رفته چون سوی نخل او به طلب
آستین را جوال کرده عرب
گر به بغداد، سوی نخلستان
بینی، آگه شوی ز راز جهان
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توغشان به جا مانده
نیشکر را چو کلک دانشمند
شده پر شهد ناب، بند از بند
همچو سبزان هند شورانگیز
همه اندام اوست شکرریز
میوه ای در خور بزرگان است
خورش فیل دایم از آن است
دوستی بین که همچو دشمن، دوست
از تن او کند به دندان پوست
مرکبش ساخت کودک خیره
مرکبی در دهان او شیره
از سواریش گوی لذت برد
آخر اما چو مفلسانش خورد
انبه خود لقمه ای ست فرموده
حقه ای پر ز صندل سوده
کام ها را غذای نوش گوار
دست ها را طلای دست افشار
لذتش تا رسد به کام و زبان
می کند ریشه در بن دندان
تا دهد میوه ای چنین را تاب
می شود گرده ی حلاوت آب
به وجودش ز پاکی طینت
چون توان داد ریشه را نسبت؟
کز لطافت نهالش از بیشه
رسته چون نخل موم بی ریشه
از تماشای نعمت این خوان
چشم را آب ده، دهن را نان
آسمان کاسه لیس این خوان است
خم انگشت ماه نو زان است
سبزی بخت، سبزی خوانش
نمک حسن در نمکدانش
خوردنی ها همه تمام عیار
کز مصالح تمام گردد کار
از صفای برنج های سفید
چون صدف، کاسه پر ز مروارید
روغن اندر طعام ها، گویی
روغن گل بود ز خوشبویی
کند از شغل خود، نه از تقصیر
خادم سفره گر زمانی دیر،
می پرد خود به جانب اصحاب
همچو مرغ بهشت، مرغ کباب
گردد از بس صفا و رنگینی
روح فغفور، گرد هر چینی
چینی، اما ختایی اندامان
پیکر از نقش موی بی سامان
نقش مو را ندیده هرگز فاش
بجز از نوک خامه ی نقاش
کرده زان سان بلند صوت و صدا
همچو چینی نواز باد صبا،
مگر آرد در آن میان به شمار
صحن ماهیچه، چینی مودار
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش
رشته را از لطافت پیکر
می توان کرد رشته ی گوهر
هرکه مهمان شود ز اهل کرم
دهدش لنگ بره مغز قلم
قوشدیلی زبان رغان است
واقف از سر آن سلیمان است
آورد بهر جوش بره ی او
ران خود را به پای خود آهو
هرکه گیرد به دست سنبوسه
همچو تعویذ می کند بوسه
دهد از ذوق، دست خود را بوس
دست هرکس رسد به ساق عروس
بس که رویش سفید و نورانی ست
حبشی داغدار بورانی ست
گر درین خوان ز نعمت الوان
کوتهی نیست همچو صحن جنان،
نیست ای عقل جای حیرانی
صاحب سفره کیست، می دانی؟
صاحب، اسلام خان عالی شان
آن وزیر شه و وکیل جهان
آن بزرگی که طفل اگر به قلم
نام او را کند به صفحه رقم،
پنجه خویش را پس از صد بوس
جای بر سر دهد چو تاج خروس
کرده خوانش تهی ز شکر و شیر
همچو خشخاش، سفره ی انجیر
کرده دستار خوان ز شیر و شکر
سفره ی نعمت این چنین خوشتر
دهد اول، چو گسترد خوان را
نوشدارو ز خنده مهمان را
همه را از نظر دهد تسکین
نقش ایوان او چو صورت چین
تنگ از شوکتش جهان بر جم
وف اولاد خامه اش عالم
رقمش را نشان فیض، رقم
قلمش را نوال، مغز قلم
روسفیدی صحیفه را ز سواد
قلم از نسبت رقم فولاد
قلم و صفحه اش انیس و جلیس
چون سلیمان و هدهد و بلقیس
چکد آب طراوت از رقمش
همچو تاک بریده از قلمش
قلم و تیغ شد ازو هم پشت
هرکه نشنید حکم این، آن کشت
قلم او کلید گنج گهر
تیغش آیینه دار فتح و ظفر
آسمان توسنی که در صف کین
کرده خالی چو ماه نو صد زین
تیغ او تا فکند خوان قتال
هفت خوان را شکست رستم زال
استخوان در وجود رویین تن
شد ز گرزش چو سرمه در هاون
دیده چون کافرش به روز غزا
به زبانش گذشته نام خدا
گر شود خشم او زبانه ی برق
کوه نالد ز تازیانه ی برق
قطره ی ابر قهر او سیلی ست
یک سوار از سپاه او خیلی ست
منع شد تا ز عدل او نخجیر
شده منقار باز، ناخن گیر
همچو طفلان به عهد او شهباز
از پر خود شده کبوترباز
حفظش ار کشت را ندارد پاس
خوشه را برگ خویش گردد داس
شد ز اعجاز نطق او درهم
کار عیسی چو پنجه ی مریم
عقلش از کار این جهان خراب
با خبر چون ز خاک جلوه ی آب
فکرش از راز آسمان کبود
قلم موی لاجوردآلود
دست همت چو در زرافشانی
بگشاید، ز تنگ میدانی،
می کند آفتاب تابان جمع
پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع
ابر دستش چو سایه افکن شد
بس که بالید دانه، خرمن شد
مومیایی خلقش انسانی ست
نفعش اما زیاده از کانی ست
چرب نرمی کند ز بس به سخن
نان سایل فتاده در روغن
بر درش حلقه گشته اهل نیاز
بزم او را صدای سایل، ساز
چون بزرگان شوند بزم آرای
آستان است مطربان را جای
کرده هرگه عزیمت نخجیر
آهوان را گرفته تب چون شیر
عقل پیچد چو رشته ی جادو
در پریخانه ی طویله ی او
بحر از موج، وقت طوفانش
می دهد یادی از شترخانش
در زمانش ز بس که در ایام
شده آیین مهربانی عام،
آهوان را شده ست دامنگیر
همچو اهل ختا پرستش شیر
تا دهد گاه تلخ و گه شیرین
سفره ی آسمان و خوان زمین
تلخ و شیرین این دو خوان گشاد
وقف خصمان و دوستانش باد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۷ - در هجو قریع الدهر از شعرای معاصر خود گوید
هجا کردست پنهان شاعران را
(قریع) آن کور ملعون چشم گشته
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در نکوهش اغل نام
دهانت، ای اغل، گنده ریش، گنده بغل
همی کند همه شب گوه سگ بدندان حل
همه جهان زره کون همی ریند و تو باز
گه از دهان ریی و گه ز کون و گه ز بغل
بپیش شاه چنانی که پیش آدم دیو
میان بزم چنان چون میان کعبه هبل
خیال تست خیال اجل ز روی قیاس
مثال تست مثال قضای بد بمثل
گران و بی نمک و ناخوشی چو دل و نیاز
نبهره و بدی و ناروا چو سیم دغل
بغور چون تو بود باده ای بیک من آرد
بهند چون تو بود یک رمه بیک آجل
بزرگ مردی کندر جهاز مادر تو
هزار گربه اعور بد و سگ ارجل
سپاه لیفه شلوار اگر تو عرض کنی
سپاه ذره نیارند کرد با تو جدل
کلی و شل شوی، ای شلف قحبه زن، که ز تو
سر نشاطم کل گشت و دست عشرت شل
دهانت چون سر و سر همچو ریش و ریش چو کون
دلت چو دوزخ و دوزخ چو نیلگون مخمل
ز هشت گوهر نایاب و هفت جرم لطیف
بیافریدت گویی خدای عزوجل
ز خاک محنت و آب نیاز وآتش غم
ز گوه فربه و از بیخ پشم و گند بغل
بیاو عورت و شبهای بر خر دجال(؟)
ز آب پشت بود هر شبی میان و حل
بآفتابی مانی تو، ای سگ بدو پای
که گه بشرق و بغربست و گه بحوت و حمل
مگر که یک کل نبود که غر نباشد و تاز
هزار غر بود اندر جهان که نبود کل
زنت چو مادر و مادرت روسبی چو زنت
پدرت چون تو و تو چون پدرت گنده بغل
بکنج کاف . . . مادر تو گم گردد
کلید خرجک و . . . حمار و پای جمل
رخت چنان که بگه بر زحل بدست بلیس
مثال صورت محنت نگاشت دست اجل
بریش همچو یکی خرس مرده ای تو در آب
بنوک سبلت چو خار چفته بر سر تل
فغان از آن لب و دندان که گفته ای بقیاس
سفالهای شکسته است در یکی مزبل
ایا باصل سگ و کوز کوه و ظلمت کفر
بزور مور و بدیدار مار و نحس ز حل
ز کون خویش و کس زن بود ترا نفقات
مرا ز صلت شاهان وجد و هزل و غزل
ایا برنگ شتر غاز تر و گند پیاز
که طبع را چو سپرزی و دیده را چو سبل
بدان که مرد ز غربت رسد بحد کمال
سفر برد بعلو مرد را ز حد سفل
غریب رانه بسست آن صفت که هست شهید
بقول شمع شریعت محمد مرسل؟
سفر دلیل جمال و سعادت و شرفست
سفر دلیل کمال و بزرگی است و محل
مرا اگر نبدی غربت و فراق وطن
کجا بدی شرف خدمت عماد دول؟
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹ - در نکوهش حسودان
خرد پیر گفته بود که من
نکنم در سیاق شعر سخن
زانکه همسنگ سنگ خاره شود
گر برآید چو سنگ در عدن
سنگ خارا اگر شدی کمیاب
بود قدرش بر از عقیق یمن
سنگ خارا، اگر نبود، نبود
تیغ سای و صلایه و هاون
لاجرم در بهای این اشیاء
جان همیداد مشتری بثمن
سخن، ارچه زر است و مردم خاک
سخن ار چه روان ومردم تن
گرچه آهن ز خاک زر خیزد
لاجرم کمتر آید از آهن
سخن ار چه ببوی نافه مشک
سخن ار چه تمیز مرد ز زن
مغز را مایه صداع شود
گر ببوئی همیشه مشک ختن
شعر من زر ناب جعفری است
شعر دیگر کسان چو ریماهن
من دو صد ساحری کنم بمقال
من بسی جادوئی کنم بسخن
نه بعجب است این فسانه نغز
بل ز فخر است این ترانه من
ز آن باشعار خویشتن نازم
که بود در مدیح شاه ز من
سیدالاولیاء امام رشید
اول الاوصیاء شه ذوالمن
دست یزدان، ممیت بدعت و کفر
شیر حق محیی رسوم و سنن
آن کز او نور جسته دیده عقل
آن کز او کور گشته چشم فتن
شاه مردان علی ابوطالب
پدر اطهر حسین و حسن
کرده جاری برای این هر سه
حق تعالی بخلد نهر لبن
تا بهار خجسته چون احمد
بست طرف سفر ز طرف چمن
آن سه طرار نابکار که بود
دی و اسفند ماه با بهمن
سوی باغ آمدند از ره کین
همچو دزدی که خیزد از مکمن
آب بر روی بوستان بستند
آتش افروختند در خرمن
سرد کردند شعله غیرت
گرم راندند از جفا توسن
راست چون آن سه تن سخن کردند
بدرشتی که خاکشان بدهن
جای رایات سبز هاشمیان
از ورقهای سرو و برگ سمن
زد علامات سود در بستان
همچو آل امیه زاغ و زغن
سبز پوشان سپید پوش شدند
بر لب جوی و در صف گلشن
هر زمان سونش در و الماس
می ببیزد هوا بپرویزن
آمد آن بوم شوم در بستان
کبک را طوق بست در گردن
راست گوئی که زاده خطاب
گردن شیر حق فکنده رسن
رفت بلبل در آشیانه ز باغ
همچو صدیقه سوی بیت حزن
باغ شد جای زاغ پنداری
تخت جم شد سریر اهریمن
زود باشد که فروردین آید
باز چون شیر حق بطرف چمن
تاب گیرد عذار هر سنبل
نطق یابد زبان هر سوسن
ریزد اندر کنار دامن باغ
سر زلف بنفشه مشک ختن
بیزد اندر کرانه بستان
ابر لؤلؤ و نسترن لادن
گرچه نشکفته شاخ اشکوفه
ور چه نامد بکعبه شیخ قرن
مغز ما بوی گل شنیده ز باغ
مغز احمد نسیم حق ز یمن
سیزده روز چون بشد ز رجب
پی تعمیر این سرای کهن
اولین بانی سرای وجود
آمد از پرده با رخی روشن
رکن بنیان کعبه را بشکافت
حشمتش همچو سیل بنیان کن
زاد در خانه تا بدانی کوست
خانه زاد مهیمن ذوالمن
از ولایت به پیکرش پوشاند
حق تعالی قبا و پیراهن
با رسول خدای عزوجل
همچو یک روح گشت در دو بدن
ای به ایزد ولی و مظهر و سر
وی باحمد وصی و صهر و ختن
خاکپای تو موطن دل ماست
لاجرم واجب است حب وطن
درگه مولدت بدرکه میر
تهنیت را سخن سرایم من
صدر والاگهر امیر نظام
کهف اهل زمین و فخر ز من
صاحب السیف والقلم آنکو
خوانده بر فکرتش خرد احسن
باعث الجود والکرم کاو را
کان بجیب است و بحر در دامن
تیغ وی ساغری است پر می ناب
هر یک از جرعه هاش مردافکن
کلک او شاهدی است مشکین موی
طره اش با دو صد هزار شکن
گردی از آب آهن آرد بار
هیبتش آب آرد از آهن
دستش ار سایه بر زمین فکند
روید از خاک زر پی روین
با خسان تیرش آن کند که کند
نجم ثاقب بجان اهریمن
گشته بر نوعروس ملک او را
تیغ داماد و خامه خشتامن
ای گشوده ز روی عدل نقاب
وی به بسته بپای ظلم رسن
من بخوان تو آمدم مهمان
همچو برگ شکوفه در گلشن
ساختم بهر دفع تیر حسود
از مدیح تو آهنینه مجن
شاد گشتم بچاکری درت
رستم از صدمت و بلا و محن
چون ز نیروی حرز مدحت تو
گشتم از مکر حاسدان ایمن
گفتم امروز راست خواهم داشت
قامت چرخ کوژپشت کهن
پا بمنت نهاد می بزمین
تند راندم بر آسمان توسن
کار من بنده چون درستی یافت
دل حاسد همی گرفت شکن
کرد بر جان من بحضرت تو
خصم بدخواه و حاسد ریمن
آنچه گرگان نکرده با یوسف
و آنچه گرگین نموده با بیژن
هان و هان ای وزیر فرزانه
هان و هان ای امیر شیراوژن
تهمتی بر تنم نهد که بکوه
گر نهی کوه کج کند گردن
آتش آه من هزاران کوه
آب سازد و گر بود زاهن
جد من نحن کالجبال سرود
بر همه مردمان بسرو علن
کوه فضلم من و سپهر هنر
مهر تابانم و مه روشن
آنکه تقبیح نای بلبل کرد
دوست دارد سرود زاغ و زعن
و آنکه با مسلمان درآویزد
متوسل بود بجبت و وثن
ای ز تو نام فضل جاویدان
وی ز تو مام دهر استرون
نز تو جویم مدد نه از سلطان
که ولی را گرفته ام دامن
دشنه من نبرد این حلقوم
حربه من ندرد آن جوشن
چون دو پیکر شود ز تیغ علی
آن که نازد همی بعقد پرن
می توانم سزای بدمنشان
دادن از زخم هجو و تیغ سخن
لیک با ذوالفقار شیر خدای
داد خواهم بخصم پاداشن
همه جا شاعرم ولی اینجا
نبود شاعری وظیفه من
زانکه اینجا بود مقام هجی
مر مرا عار باشد از این فن
هجو آنان کنند کایشان راست
بر بزرگان خویش ریبت و ظن
من بفضل خدا شناخته أم
بوالحسن را همی بوجه حسن
دوش با شیر حق در این معنی
شکوه کردم ز حاسدان بسخن
پاسخم داد جد امجد و گفت
یا بنی لاتخف و لاتحزن
ذوالفقار مرا زبان تیز است
گر زبان تو باشدی الکن
باش تا برق تیغ من سازد
صدق و کذب حدیث را روشن
راست نامیخت هیچ با ترفند
آب نفروخت هیچ با روغن
می بزاید همی سحرگاهان
آنچه شب حامل است و آبستن
حاسدا تاب ذوالفقار علی
چون توانی که رنجی از سوزن
تو که مستحسنات طبع مرا
تاژگونه کنی و مستهجن
امتحان را که گفت پیکر خویش
بر دم ذوالفقار برهنه زن
عنقریب ای اسیر بند غرور
افتی اندر هوان و ذل و شجن
بس فروزی ز سوز دل اخگر
بس فرازی بر آسمان شیون
من یکی فاطمی نژادستم
از بقایای خاندان کهن
نه تجاوز نموده ام ز حدود
نه تخلف نموده ام ز سنن
گر بمن داد شاه صد قنطار
از تو هرگز نکاست یک ارزن
ور بمن داده میر صد خروار
از تو هرگز نخواستم یک من
آب، چندین مبیز در غربال
باد چندین مسای در هاون
دردی دن چنین خرابت کرد
وای اگر برکشی ز صافی دن
این تو و این سرود و این طنبور
این تو و این سماع و این ارغن
من نیارم نواخت بهتر از این
گر تو بهتر زنی بگیر و بزن
چند نازی بدولت قارون
چند تازی بصولت قارن
گر شنیدی که پور رستم را
کشت بهمن بخون روئین تن
نه تو در عرصه چون فرامرزی
نه من اندر هجا کم از بهمن
آن کنم با تو در سخن که نمود
با سپاه عجم ابوالمحجن
من که خواهم شدن از این سامان
من که خواهم برفت از این مسکن
نه در این شهر ناقه ام نه جمل
نه در این ملک خانه ام نه سکن
ساعیا بیش از این تنم مشکر
حاسدا ز این سپس دلم مشکن
بر کمالم ز جهل خورده مگیر
بر روانم ز رشک طعنه مزن
زر و سیم ترا ندیدم هیچ
چند آهن دلی کنی با من
من عطا از خدایگان گیرم
که نرنجانده خاطرم با من
گر بمیرم ز جوع ننشینم
خوان بخل ترا به پیرامن
ور فتد در مغاره کالبدم
می نجوید روانم از تو کفن
ور بمیرم ز درد برهنگی
نکنم در بر از تو پیراهن
چون بدیدی مرا بسایه میر
در صف خلد و دادی ایمن
دود برخاست از دلت ز حسد
همچو دودی که خیزد از گلخن
خواستی بافسون و افسانه
زشت نامم کنی و تر دامن
بگمانت که من چو رخت برم
خوابگاه تو گردد این مامن
گر شنیدی ز خلد آدم را
راند افسانهای اهریمن
بوالبشر توبه کرد و خصم بماند
دست بر فرق و طوق در گردن
رو مترسان عصای موسی را
از صف ساحر و عصا و رسن
من همی نالم از فریسیموس
تو چرا تهمتم زنی به عنن
یا چو مردان گناه من بشمار
یا ز خجلت بپوش چهره چو زن
تا زبانی صفت زنم مشتت
ز اخسؤالا تکلمو بدهن
ای که نشناختی الف از بی
بلکه خطی ز ابجد و کلمن
بر امیر مدینه چون تازی
ای چو اصحاب ظله در مدین
عنکبوتی و خانه تو بود
از همه خانها بسی اوهن
ابلهانه بشهپر سیمرغ
جای زنجیر، تار خویش، متن
مگسی را بگیر و طعمه نمای
پنجه در پنجه هما مفکن
آدمی نی بچشم و گوش بود
نه بابروی و روی و موی ذقن
بلکه حیوان و آدمی را فرق
می بباشد همی بجان و بتن
گرچه سرگین به هیئت عنبر
گرچه هیزم بصورت چندن
این به بیت البغال و آن به بغل
جای آن در تنور و این مدخن
یکحدیث آورم در این محضر
تا رباید ز چشم خفته و سن
دشمن آل مرتضی باید
مام خود را همی شود دشمن
دعوت خصم را تمام کنم
بدعای خدایگان زمن
تا برآید همی در از دریا
تا بزاید همی زر از معدن
چرخ خرگاهش آفتاب چراغ
ماه دینارش آسمان مخزن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۸ - ادیب الممالک
در سفر دوم که بآذربایجان آمده بودم این قطعه را از تبریز به کردستان خدمت خداوندزاده آقای عبدالحسین خان امیر تومان که به سالارالملک ملقب است و ایالت کردستان به وی مفوض می باشد فرستادم و در آن بر سبیل مطایبه اشعاری است بر اینکه میرزاعلی اکبر وقایع نگار که خود را در این دولت بقلب صادق الملکی ملقب کرده اسم مرا که صادق است به تقلب فرا گرفته.
خدا یگانا از دستبرد چرخ دغل
سه سال نام من از نامه ی جهان گم شد
چو از صحیفه ایام محو شد نامم
دلم چو دیده ز اندیشه در تلاطم شد
برای یافتن وی بدست باد صبا
کتابتم به خراسان و ساوه و قم شد
نشان نیافتم از وی به هیچ شهر و دیار
شرار آهم ازین رو به چرخ هشتم شد
سپس شنیدم کس برده خواجه افسر کرد
بدان مثابه که خود نیز در توهم شد
گرفته نام مرا از برای خویش لقب
وزین شرف به همه خلق در تقدم شد
دلم بسوخت از این درد و دود ازو برخاست
چنانکه دیدی آتش بخشک هیزم شد
غمین شدم که چرا کرم پیله افعی گشت
سته بدم که چرا عنکبوت کژدم شد
چگونه خود را صادق کند خطاب کسی
که او مکذب نصب امیر در خم شد
هر آنکه بشندی این قصه در تحیر ماند
هر آنکه برخواند این نکته در تبسم شد
نبشتمش که خدا را بخویش نام مرا
مبند زانکه نخواهد شعیر گندم شد
پلنگ باید سیاح کوه سهلان گشت
نهنگ باید مساح بحر قلزم شد
ز نام نیکان کس نیکنام می نشود
ببایدت پی نیکان گرفت و مردم شد
به عجز و لابه ام آن سنگدل نبخشود ایچ
بلی به بره کجا گرگ را ترحم شد
جواب من همه از خامه اش سکوت آمد
سلام من همه در حضرتش علیکم شد
چو بود جایش در آستان میر اجل
کمینه نیز در آنجا پی تظلم شد
وصول بنده و آهنگ وی به رسم فرار
قرینه گشت و سر گاو رفته در خم شد
بسوی خانه خود شد ز آستان امیر
ز خوان نعمت در بسترم تنعم شد
خدایگانا بهر خدا اگر روزی
به چرخ کاخ تو هم سلک عقد انجم شد
بگیر نام رهی را از او و باز فرست
که مر ترا به هزاران چو وی تحکم شد
وگر به محضر شرعم روان کنی گویم
ز کره گی خرک لنگ بنده بی دم شد
و گر به من ندهد گوش هوش خواهد دید
که عنقریب دو گوشش جریمه دم شد
پی مطایبه این طرفه چامه بربستم
اگر چه بر صفت تسخر و تهکم شد
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
از تیشه هجو جان او بتراشم
وز رنده فحش جلد او بخراشم
استاد رضا چو برد بر بازی دست
طوفان بلا تخته عمرش بشکست
در ششد رغم بطاس ار مهره فتاد
واندر در خانه اش دو با یک به نشست
چون سر بتهی زن سریاری گیرد
اسب تو عنان ز هر سواری گیرد
تیغ تو بدست خصم خصم تو شود
آن کیست کزین سه اعتباری گیرد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
هنگام نام دعوی مردی کند مطرز
در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است
هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست
ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است
بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
از شست طبع تیر هجا می زنم بر او
دانی که چیست شعر من امروز سگ زن است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
من هجاء چون کنم مطرزک را
که هجاء کردن است کژ خوانی
علت آینه که می گویند
دورقی داندی و شروانی
من نگویم که نیستش دانش
کآن طریقی بود ز نادانی
عاقل انکار حس چگونه کند
خور نگردد به میغ ظلمانی
آنچه من دیده ام ز سیرت او
نه ز مهداری و هجاخوانی
بی تکلف بگویم و نکنم
سخن آرائی و سخندانی
کافه خلق راست او بدخواه
خویش و بیگانه قاضی و دانی
آنچه او از زبان شوم کند
نکند صد خدنگ ماکانی
قصد و غمز و نفاق و خبث کند
سر به سر منطقی و برهانی
وز تکبر چو سر بگرداند
آید اندر کلام نفسانی
گر کسی استراق سمع کند
بشنود صد فسون شیطانی
به ظرافت چو گه خورد حاشا
وآرد آن خنده زمستانی
زیر هر خنده ای چو زهر بود
صد هلاهل ز حقد پنهانی
وز اباطیل پیچ پیچ چو کاف
قاف را بشکند به پیشانی
مردکی کوهی شبانکاره
بغتتاً چون شود خراسانی
لاجرم زین نمط بود فن او
که همی بینی و همی خوانی
کوه پرورده پلنگ نهاد
دور از آئین و رسم انسانی
تازی اش هست و پارسی گه گاه
می درآید به صد پریشانی
چشم شوخش ندیده در همه عمر
حشمت و نعمت و تن آسانی
شره و حرص جاه و مالش داد
چشم پوشیدگی و عریانی
عورت خویش را نمی بیند
از غرور و نشاط شهوانی
شرم بادش ز نور و شمس و عبید
وز کمال و عماد زاکانی
شمس کیشی ز جور آن بدکیش
اشک دارد چو در عمانی
در براق کمال او نرسد
صد از آن ژاژ خای کهدانی
کیست عبداله ابی سلول
حاسد اختصاص سلمانی
علم باقی همی فروشد شیخ
به حطام مزخرف فانی
نخورد بر زمال و جاه چنین
گو شود فیلسوف یونانی
خانه ای کش بنا ز ظلم بود
زود روی آورد به ویرانی
گر توئی اهل علم و فتوی و درس
... انی
نه که علم از تو سفله بیزار است
هم بدین شیوه هستی ارزانی
نی نی از فتنه جوئی و شر و شور
وز هوس های شغل دیوانی
دردهد تن به ننگ سرهنگی
خوش کند دل به عار دربانی
با چنین سیرتی که می بینی
با چنین خصلتی که می دانی
اگر او عالم و مسلمان است
وای بر علم و بر مسلمانی
بد شدم من ز صحبت بد او
نیک گفت آن حکیم روحانی
که نکوکار بد شود ز بدان
خاصه چون جور بیند از جانی
به جوانی ز هجو و غیبت و خبث
توبتم داد لطف رحمانی
کرد هیچی مرا بدین سر زال
این شغاد لعین دستانی
توبه من شکست و بشکندش
گردن از قهر عدل یزدانی
از همه گفته ها پشیمانم
گرچه کردم بسی درافشانی
وندر این قطعه از چنین گفتار
کافرم گر برم پشیمانی
یارب از غیب رحمتی بفرست
بهتر از ابرهای نیسانی
سقطه نخجوانیش نو کن
تا جهان را ز فتنه برهانی
بر چنین دیو و دد دریغ دریغ
نظر لطف آصف ثانی
نفس دیو مردمان مرساد
در چنین سیرت سلیمانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
شکل دیو سفید دارد اصیل
که مماناد آن سیه صوفی
دم تقوی زند ولی بر فسق
من ندیدم چو او به مشعوفی
در ره دین و شرع لایومن
در طریق حفاظ لایوفی
گفتم ای زن جلب چه معجونی
از چه ترکیب و خلط محفوفی
در تو سختی و رنج بی اثر است
نه ز لحم عظام غضروفی
مترصد نشسته بر سر پای
در تمنای شغل مالوفی
بی نشان همچو نون تنوینی
بی عمل همچو حرف محذوفی
همه عمر تو صرف شد به بدی
وین زمان از امید مصروفی
طاعتت محض زرق و عین ریاست
به مثل گر جنید و معروفی
قد پستت سزای نفط و نی است
تو کجا اهل خرقه و صوفی
به عسیری چو خط مرموزی
به ثقیلی چو شعر مزحوفی
ظالم یک دیار مظلومی
قاصد صد هزار ملهوفی
به خصال سباع موسومی
به صفات بهیمه موصوفی
به نکابت چو موش مشهوری
به اذیت چو مار معروفی
کشتنت واجب است بر همه خلق
به چه تاویل و رخصه موقوفی
فتوی شافعی گواه من است
رخصت بو حنیفه کوفی
همه لفظ ممرضت این باد
لاسفاء له و ماعوفی
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱ - نمایندگان ریاکار
رند شیادی که دارائی وی
یک کت و شلوار و یک سرداری است
ریش بتراشیده، اسبیل از دو سوی
راست بالا رفته، کج دمداری است
گر چه او را نیست، دیناری به جیب
هیکلش چون مردم درباری است
در خیابان هر که بیندش این چنین
گوید این شارژدافر بلغاری است
شغل این جنتلمن عالیجناب
در خیابان ها قدم برداری است
مسلکش دزدی ز هر ره شد، کنون:
للعجب بهر وطن غمخواری است
از قضا روزی، خیابان دیدمش
تند از بالا روان چاپاری است
ظهر تابستان و خور بالای سر
از در و دیوار، آتش باری است
داده او تغییر پز، من در عجب!
کاین چه طرز تازه طراری است؟
جبه و لباده و شال و قبا
در برش جای کت و سرداری است
بر سرش عمامه، رنگی نو ظهور
فینه ئی و رشته چلواری است
هشته یک خروار ریش و عقل مات
زین خر و زین ریش یک خرواری است
زود بگرفتم سر راهش که هان:
بازت این چه بازی و بیعاری است؟
خر ز گرمای هوا، تب می کند
ای خر این پالانت سنگین باری است!
وآنگه این ریش دم گامیش چیست؟
کاین چنین در صورتت گلناری است!
گفت این ریشی که بینی ریش نیست:
ریشخند مردم بازاری است!
تازه در خط وکالت رفته ام
با عوامم عزم خوش رفتاری است!
گفتمش: تغییر «اونیفورم » هم
در وکالت، چون نظام اجباری است؟
هشتی عمامه، کله برداشتی!
گفت: این رسم کله برداری است!
وین لباس و هیکل مردم فریب
اولین فرمول مردم داری است!!
ریش انباری ز رأی مردم است
راء/ی مردم اندر آن انباری است
اولین شرط وکالت: ریش و آنک
می تراشد از وکالت عاری است
دیدمش آنگه که می گفت این سخن
آبی از بینی به ریشش جاری است
کاتلین شرطش کثافت کاری است!
کاولین شرطش کثافت کاری است!