عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
تا جلوه عنان تو برداست هوش ما
دارد سری به حلقه فتراک گوش ما
لب بستر کی به غنچه گشاید در نشاط
باشد کلید فتح زبان خموش ما
ای محتسب رعایت خود را نگاه دار
دست سبوی باده رسیده به دوش ما
ما را هلاک می کنی و خنده می زنی
شهد است خوردن تو زهر است نوش ما
تا پا کشیده ایم ز میخانه سیدا
افتاده رخنه یی به صف می فروش ما
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۱ - بهله دوز
بهله دوز امرد که باشد کیسه او پر ز مشک
بر میانش گر رسد دستم شود چون بهله خشک
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۱ - زین گر
خانه زین آن بت زینگر عمارت می کند
هر که زین گوید به پشت خود اشارت می کند
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲۹ - درودگر
شوخ درودگر نکند راست خانه را
تا رفته بر درش نکنم سخت خانه را
چون تیشه سرفگنده به هر در که پا نهاد
محکم کند در اول دم سنج خانه را
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۱ - کوکناری
گفتمش با شوخ کوکناری رخم از توست زرد
دامن خود برکفم داد و سخن را صاف کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۰ - غلافدوز
شوخ غلافدوز به ما این همه ملاف
چنان گرفته ایم تو را کارد با غلاف
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهره‌ای
ز آغاز می‌پنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه‌ یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم می‌آرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره می‌برد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قطعه
این شنیدی که نکته پردازی
پی تحقیق با ظریفی گفت
چیست شیرین‌تر از عسل گفتا
اگر آید به دست سرکهٔ مفت
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۴
بخت باید مرد را در هند پر دیو و پری
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۵
عاشقی دانی چه باشد، بی دل و جان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۷
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۷
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۱
ای سرشته غم و درد تو به آب و گل من
سوخت در آتش هجران تو مسکین دل من
در جواب او
ای سرشته غم گیپا و کدک در دل من
سوخت در آتش بریان دل بی حاصل من
مشکلم بود که در حلقه گیپا چه بود
حل شد از دولت نان، شکر خدا مشکل من
فکر کر دم که دگر نان نخورم روزی چند
دل بخندید چو گل بر سخن باطل من
چون حجاب من و بریان همه نان تنک است
خادم از بهر خدا دفع کن این حائل من
بوی او مرهم جان است ببین صوفی را
هست اگر قامت زناج بلای دل من
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۱
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۸
چون رسیدی به صحن قلیه برنج
بده ار عاقلی دو مرده جواب
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۴
ویهار و ویهار و همه جا ویهاره
آقای جمعه یتّا، مزیّر چهاره
آقا گنه: این آیش تنه زوارهز
مزیّر گنه: آقا! مه سرچنّه خرواره
پئیز آقا گیر نه انجیلی لیفاره
مزیّر ورکسی پرّنه بینج کوپاره
شونه مرزِ سرْ، ونگْ کنّه شه خِداره
تیل بخرده لینگِ هسّکا دیاره
ایرج میرزا : مثنوی ها
انتقاد از مستشاران
نبینی خیر از دنیا عَلایی
رسد از آسمان بر تو بلایی
تو را کردیم ای گوساله مأمور
نه مأموری که أَلمأمورُ مَعذور
که بنمایی در آمریکا تَجَسُّس
بیاری مستشاری با تَخَصُّص
در آمریکا به خرها کردی اِعلان
که باشد مرتعِ سبزی در ایران
ز نوعِ خود فرستادی کمندی
خصوصاً یک خرِ بالا بلندی
چموش و بدلگام و خام و گُهگیر
نه از اَفسار می ترسد نه زنجیر
خرانِ داخلی معقول بودند
وَجیۀ المِلَّه و مقبول بودند
که باشد این مَثَل منظور هرکس
زبانِ خر خَلَج می داند و بس
نه تنها مرتعِ ما را چریدند
پدر سگ صاحِبان بر سبزه ریدند
ایرج میرزا : رباعی ها
از شاعر به ملک التجار در طلب عهد وفای
ایرج:

اقوال پر از مکر و فسون تو چه شد
الطاف ز حد و عد برون تو چه شد
با آن همه وعده ها که بر من دادی
غاز تو چه شد بوقلمون تو چه شد
ملک التجار:

ایرج ز خراسان طلب غاز نمود
باب طمع و آز به من باز نمود
غافل بُوَد او که غاز با بوقلمون
چون دانه نبود پرواز نمود
ایرج:

حیفست که خُلفِ وعده آغاز کنی
با شعر مرا از سر خود باز کنی
با داشتن هزارها بوقلمون
از دادن یک بوقلمون ناز کنی
ملک التجار:

ای آنکه سزد خوانم اگر شهبازت
طوطیست همی کلک شکر پردازت
چون صرفه نبردم از تو غازی همه عمر
هرگز ندهم بوقلمون و غازت
ایرج:

ای وعده تو تمام بوقلمونی
یادآر از آن وعده در بیرونی
از آن همه ثروت وکیل آبادت
یک غاز به من نمی دهی ای کونی
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۱۵
طبعم نشاط کرد به انشاد این غزل
در اقتفا به خواجۀ کابینه ساز کن
دیدی کفیل خارجه را چون وزیر کرد
آن موی ریسمان کن و گنجشک باز کن
یا خود مدیر خارجه را چون کفیل ساخت
آن گربه را به قوۀ شخصی گراز کن
ما بی دلان ز خاطر تو محو گشته ایم
ای بر قبیلۀ دل و دین ترکتاز کن