عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۶
رو نهان در دولت از اقبال محتاجان مکن
این در واکرده را در بسته از دربان مکن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
چون سکندر جستجوی چشمه حیوان مکن
می توان از جوع تا جسم گران را روح کرد
روح را جسم گران از سیری ای نادان مکن
از سپر انداختن تا می شود مغلوب خصم
از نیام قهر تیغ خویش را عریان مکن
صبح را رخسار خندان از شفق در خون کشید
مد عمر خویش کوتاه از لب خندان مکن
می گدازندت به چشم شور چون ماه تمام
همچو ماه نو قبول پرتو احسان مکن
تا نگردی خوار در چشم عزیزان جهان
یوسف بی جرم را زنهار در زندان مکن
اختیار سر چو در دست تو ای سرگشته نیست
زندگی را صرف در فکر سر و سامان مکن
جز خموشی درد بی درمان ندارد چاره ای
شکوه چون بی طاقتان از درد بی درمان مکن
از نظر بازی دل معمور می گردد خراب
خانه ای را از برای روزنی ویران مکن
در نظر واکردنی طی می شود عمر حباب
تکیه ای بی مغز بر عمر سبک جولان مکن
دل به دریا کرده را هر موج صائب ساحل است
دست چون شستی ز جان اندیشه از طوفان مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۸
شکوه بیهوده از ناسازی گردون مکن
این جراحت را به شمشیر زبان افزون مکن
تلخی ایام را بر خود گوارا کن به صبر
تا ز می پر توان کرد این قدح پر خون مکن
دست افسوس است بار سرو موزون، زینهار
تا تو هم بی بر نگردی مصرعی موزون مکن
صبح پیری نیست چون شام جوانی پرده پوش
آنچه ممکن بود کردی پیش ازین، اکنون مکن
از شکست خصم خوشحالی، ندامت بردهد
زینهار این ریزه الماس در معجون مکن
می نشیند زود در گل کشتی سنگین رکاب
تکیه بر سیم و زر بسیار چون قارون مکن
تاج دریای گهر شد از سبکروحی حباب
چون ز خود گشتی تهی اندیشه از جیحون مکن
زردرو از برگریزان ندامت می شوی
روی خود را از شراب بی غمی گلگون مکن
چاره بیماری دل را ز افلاطون مجوی
زین طبیب خام درد خویش را افزون مکن
حسن شرم آلود لیلی دامن از خود می کشد
از غزالان گرد خود هنگامه چون مجنون مکن
چون مسیحا پای همت بر سر گردون گذار
خویش را در خم حصاری همچو افلاطون مکن
می شود سنگ ملامت در کف طفلان غریب
از سواد شهر صائب روی در هامون مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۹
از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن
پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه محکم در زمین عاریت چندین مکن
چشم خواب آلود را در گوشه نسیان گذار
راه دوری پیش داری بار خود سنگین مکن
اشک خونین در قفا دارد وداع رنگ و بو
خانه ای کز وی برون خواهی شدن رنگین مکن
می چکد خون از سر شمشیر حشر انتقام
پنجه از خون ضعیفان سرخ چون شاهین مکن
تیشه ای داری چو آه آتشین در آستین
سنگ راهت گر شود کوه گران، تمکین مکن
هر چه پیشت آورد قسمت، به آن خرسند باش
از برای زیستن اندازه ای تعیین مکن
خارخار حرص را در پرده دل ره مده
ناقه گردون نورد روح را گرگین مکن
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
کام خود از بوسه شکر لبان شیرین مکن
غنچه مستور می خواهد بهشت روی یار
چشم خود را باز بر رخسار حورالعین مکن
نقد از مرگ ارادی ساز حشر نسیه را
منزل خود را دراز از چشم کوته بین مکن
شکر این تلخرویان نی به ناخن می کند
وقت حاجت جز به خون خود دهن شیرین مکن
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
دل چو گندم چاک بهر خوشه پروین مکن
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
فخر بر عریان تنان از جامه رنگین مکن
در نمی گیرد به ارباب خرد افسون عشق
گر نه ای بیکار، خون مرده را تلقین مکن
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
سینه خود را غبارآلود مهر و کین مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۱
چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن
بیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکن
پیش دریا قطره را نعل سفر در آتش است
در گهر این قطره را زین بیش زندانی مکن
همچو اوراق خزان اسباب دنیا رفتنی است
خواب را بر چشم خود تلخ از نگهبانی مکن
گر شب خود را نسازی از دل بیدار روز
روز را چون شب ز خواب روز ظلمانی مکن
صورت دیوار می سازد ترا تن پروری
تکیه از غفلت به دیوار تن آسانی مکن
مرغ زیرک دام را در دانه می بیند عیان
در حضور موشکافان سبحه گردانی مکن
گریه را باشد اثرهای نمایان در سحر
با زمین پاک بخل از دانه افشانی مکن
زیر گردون ماهرویی نیست بی داغ کلف
پیش این ناشسته رویان مشق حیرانی مکن
تیزتر گردد ز سوهان تیغ های بی امان
بی سبب در کار مبرم چین پیشانی مکن
پاس دار از شور چشمان سنبل فردوس را
در میان جمع، اظهار پریشانی مکن
حرف حق با باطلان گفتن ندارد حاصلی
در زمین شور صائب دانه افشانی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۸
از جفای چرخ نالیدن نمی آید ز من
گوش خصم سفله تابیدن نمی آید ز من
دست بیعت با توکل داده ام روز ازل
از برای رزق کوشیدن نمی آید ز من
شمعم اما خانه همسایه از من روشن است
بر فروغ خویش چسبیدن نمی آید ز من
برنمی خیزد صدا از دست چون تنها بود
پیش بی دردان خروشیدن نمی آید ز من
خانه صیاد می دانم لباس فقر را
خرقه تزویر پوشیدن نمی آید ز من
بی میانجی مهربان می خواهم آن دلدار را
گل به دست دیگران چیدن نمی آید ز من
گر چه دارم صد زبان آتشین چون آفتاب
از گناه خویش پرسیدن نمی آید ز من
آسمان گو توتیا کن استخوان های مرا
رو به خاک عجز مالیدن نمی آید ز من
گر چه دارم پنجه شیر ژیان در آستین
سینه موری خراشیدن نمی آید ز من
ریشه غم، زعفران گردد اگر در سینه ام
چون گل تصویر، خندیدن نمی آید ز من
در کنار گل چو شبنم جای خود وا می کنم
سینه بر خاشاک مالیدن نمی آید ز من
داغ را از ننگ مرهم کرده ام صائب خلاص
گل به روی مهر مالیدن نمی آید ز من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳۰
عاصیان را گریه از شرم گناه آرد برون
روی نورانی ز زیر ابر ماه آرد برون
برنمی آید ز تن بی همت مردانه دل
رستمی باید که بیژن را ز چاه آرد برون
عزم صادق را مده از کف که با خوابیدگی
سر ز جیب منزل مقصود راه آرد برون
در کمان سخت نتواند اقامت کرد تیر
دردمندی از جگر بی خواست آه آرد برون
از دل صافم خجل گردید خصم بد گمان
این زر خالص محک را روسیاه آرد برون
جای حیرت نیست، خون بسیار گردیده است مشک
آن لب میگون اگر خط سیاه آرد برون
ریشه جوهر برون ز آیینه آسان می کشد
هر سبکدستی که از دل حب جاه آرد برون
می رسد صائب به وصل آفتاب بی زوال
هر که آهی از جگر چون صبحگاه آرد برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴۶
آه حسرت از دل پیران جهد بی اختیار
تیر صائب زین کمان بی زور می آید برون
مو اگر از کاسه فغفور می آید برون
باد نخوت از سر مغرور می آید برون
رحم ازین دلهای سنگین هم تراوش می کند
اشک اگر از دیده های کور می آید برون
حد شرعی مست بی حد را نمی آرد به هوش
دار کی از عهده منصور می آید برون؟
گفتگوی راست روشن می کند آفاق را
از دهان صبح صادق نور می آید برون
پرده عیب کسان را هر که اینجا می درد
بی کفن در روز حشر از گور می آید برون
نیست حرف عشق را تأثیر در افسردگان
بی نمک ماهی ز بحر شور می آید برون
در دل من کرد حشر آرزو آن خط سبز
از زمین در نوبهاران مور می آید برون
شرم عشق پاک در خلوت یکی گردد هزار
از حریم وصل دل مهجور می آید برون
حرص مردم در کهنسالی دو بالا می شود
بال و پر وقت رحیل از مور می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۲
تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۴
پیش هر ناشسته رویی وا مکن لب بیش ازین
آبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازین
گر شب خود را نمی سازی ز برق آه روز
روز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازین
می شود زلف حواس از باد پیما تار و مار
پوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازین
کاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک را
خواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازین
برنمی آید نفس از واصلان بحر عشق
دعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازین
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
شکوه بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازین
برگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشد
این گره در کار ما مپسند یارب بیش ازین
کعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیل
حرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۷
هر که اینجا از سرافرازان نهد سر بر زمین
خط ز خجلت کم کشد در روز محشر بر زمین
هر طرف جولان کند آن نازپرور بر زمین
ریزد از پای نگارین رنگ محشر بر زمین
بس که در یک جا ز شوخی ها نمی گیرد قرار
نقش پای او نمی گردد مصور بر زمین
در زمان حسن عالمگیر او از انفعال
خط به مژگان می کشد خورشید انور بر زمین
دیده حیران چو نرگس سر برون آرد ز خاک
سر او هر جا که گردد سایه گستر بر زمین
گر چه شد روی زمین پاک از دل و دین عمرهاست
می کشد زلفش همان دامان محشر بر زمین
تا جمال بی زوال او بلند آوازه شد
از فلک افتاد طشت مهر انور بر زمین
می توان سیراب گشتن زان عقیق آبدار
آب می ریزد اگر از دست گوهر بر زمین
نقش پای من نمی آید به چشم رهروان
مور هم نگذشته است از من سبکتر بر زمین
اشک خونین ریزد از مژگان مرا بی اختیار
آنچنان کز رشته بگسسته گوهر بر زمین
هر که چون آیینه دارد جبهه وا کرده ای
می شود فرمانروا همچون سکندر بر زمین
صندل تر را به خاک تیره یکسان می کند
آن که می ریزد ز غفلت درد ساغر بر زمین
از بلند و پست، خامان جهان را چاره نیست
مرغ نو پرواز می افتد مکرر بر زمین
ما ز کافر نعمتی از شکر منعم غافلیم
می گذارد مرغ در هر دانه ای سر بر زمین
نقد خود را نسیه کردن نیست کار عاقلان
پیش دونان چند مالی روی چون زر بر زمین؟
آفتابش بر لب بام است و ریزد هر نفس
خواجه از بهر عمارت رنگ دیگر بر زمین
هر کف خاکی کف افسوس از خود رفته ای است
پای خود فهمیده نه وقت سراسر بر زمین
تا به کی سازی گرانبار از علایق خویش را؟
رحم کن رحم ای گرانجان سبکسر بر زمین
چند از بی اعتمادی در جهان آب و گل
قطره خواهی زد پی رزق مقدر بر زمین؟
تا کی از طول امل چون موجه خشک سراب
در تمنای گهر باشی شناور بر زمین؟
رزق خاک تیره سازد آب را استادگی
چون گرانجانان مکن زنهار لنگر بر زمین
پیش چشم من نهاده است از تهیدستی محیط
پشت دست از پنجه مرجان مکرر بر زمین
می تواند عشق بالا دست را مغلوب کرد
هر که آورده است پشت چرخ اخضر بر زمین
خرج خاک تیره می گردد به اندک فرصتی
می کشد چون ابر هر کس دامن تر بر زمین
از ثمر قانع مشو با برگ، کز اشجار باغ
سایه بی حاصلان باشد گرانتر بر زمین
از کنار بام دارد کوزه خالی خطر
زود از اوج اعتبار افتد سبکسر بر زمین
در خنک گرداندن دلهاست عمر جاودان
بیش می ماند درخت سایه گستر بر زمین
سرکشی با زیردستان شاهد بی حاصلی است
می گذارد شاخهای پر ثمر سر بر زمین
تازه رویان پیش در دلها تصرف می کنند
نخل نورس می دواند ریشه بهتر بر زمین
صحبت سر در هوایان را نمی باشد ثمر
سایه خشکی است از سرو و صنوبر بر زمین
زندگی را در تن آسانی تلف کردن خطاست
چند خواهی ریختن این آب کوثر بر زمین؟
در حیات از پیش بینی خاکساری پیشه کن
نقش خواهی بست چون ده روز دیگر بر زمین
هست در خاک فراموشان در ایام حیات
نیست چون آثار خیری از توانگر بر زمین
اشک مظلومان به معراج اجابت می رسد
زود برخیزد ز خاک، افتد چو گوهر بر زمین
جان قدسی را نگردد جسم مانع از عروج
کی شمیم عود می ماند ز مجمر بر زمین؟
از فشاندن اندکی با خود ببر، چون عاقبت
می گذاری هر چه داری ای توانگر بر زمین
گر نسازی تر گلویی از ثمر چون سرو و بید
سایه خشکی به عذر آن بگستر بر زمین
گر چه صائب از نی کلکم جهان پر شکرست
می نهم چون بوریا پهلوی لاغر بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۴
نباشد لقمه ای بی خون دل بر خوان درویشان
نگردد خشک هرگز از قناعت نان درویشان
نریزند آبروی خویش بهر عمر جاویدان
که باشد آبرو سرچشمه حیوان درویشان
از ایشان جوی همت گر هوای سلطنت داری
که تاج و تخت باشد کمترین احسان درویشان
اگر چه دستشان کوتاهتر از آستین باشد
بود گوی فلک ها در خم چوگان درویشان
ز کوه قاف اگر باشد شکوه سلطنت افزون
پر کاهی ندارد وزن در میزان درویشان
سگ از همراهی اصحاب کهف از شیر مردان شد
مکن دست ارادت کوته از دامان درویشان
نباشد ذره ای نومید از احسانشان صائب
ازان گرم است چون خورشید دایم نان درویشان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۸
مکن آزادگان را جستجو از این و آن پنهان
که باشد از سبکباری پی این کاروان پنهان
ز دشمن روی می کردند پنهان پیش ازین مردم
شوند اکنون ز وحشت دوستان از دوستان پنهان
به من در پره حرف سخت می گوید ملامتگر
هما را می کند در لقمه نادان استخوان پنهان
ز رنگ چهره رسوا می شود وقت برون رفتن
تماشایی کند هر چند گل از باغبان پنهان
شود خواب گران از پرده های دیده رسواتر
نگردد مستی غفلت ز چشم مردمان پنهان
نباشد تاب دست انداز مردم ناتوانان را
ازان از دیده ها می گردد آن موی میان پنهان
دم آبی به کام دل نصیب کس نمی گردد
ازان گردید خضر از چشم شور تشنگان پنهان
ز کوه قاف رسوای جهان شد عاقبت عنقا
چسان ماند کسی صائب به این سنگ نشان پنهان؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸۹
چه آسان است با بی برگی احرام سفر بستن
که هم مرکب بود هم توشه، دامن بر کمر بستن
حباب ما سبکروحان گرانجانی نمی داند
یکی باشد نظر وا کردن ما با نظر بستن
نمی سازد پریشان شغل دنیا وقت عارف را
صدف را شور دریا نیست مانع از گهر بستن
فشاندن بر ثمر دامان خود چون سرو، ازین غافل
که می باید به برگ از بی بری دل چون ثمر بستن
چو گل با روی خندان صرف کن گر خرده ای داری
که دل را تنگ سازد در گره چون غنچه زر بستن
مرا از چین ابرو نیست پروایی که عاشق را
در امیدواری باز می گردد ز در بستن
ز غفلت پشت بر دیوار دارد برگ کاه ما
در آن وادی که باشد کوه در کار کمر بستن
به خود بسته است قانع راه احسان کریمان را
ز دریا نیست ممکن آب در جوی گهر بستن
میان سنگ و مینا دوستی صورت نمی بندد
دل ما و ترا مشکل بود بر یکدگر بستن
اگر سیر مقامات است در خاطر ترا صائب
در اثنای دمیدن همچو نی باید کمر بستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۰
به امید اقامت دل به اسباب جهان بستن
بود شیرازه از غفلت به اوراق خزان بستن
به خودسازی قناعت از بهار و زندگانی کن
مکن در فصل گل اوقات صرف آشیان بستن
منه بر عالم افسرده، دل از کوته اندیشی
که هست از خامکاری در تنور سرد نان بستن
مشو با قامت خم حلقه درگاه، دونان را
که در بحر کمان باید توجه بر نشان بستن
ندارد ناله و فریاد با دلبستگی سودی
نمی بایست خود را چون جرس بر کاروان بستن
خموشی سرمه کوه بلند آواز می گردد
به لب بستن توان بیهوده گویان را زبان بستن
ندارد از مروت بحر آبی در جگر، ورنه
صدف را می توان با قطره چندی دهان بستن
مروت نیست از داغ یتیمی سوختن گل را
به آهی ورنه نخل باغبان را می توان بستن
به همراهان پا در گل ناستد عمر کم فرصت
در اثنای دمیدن همچو نی باید میان بستن
مزن چین بر جبین وقت نزول در دو غم صائب
که عیب است از کریمان در به روی میهمان بستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۱
ز دام نوخطان مشکل بود دل را رها گشتن
ز لفظ تازه دشوارست معنی را جدا گشتن
گل این باغ، آغوش از لطافت برنمی دارد
به بوی پیرهن باید تسلی چون صبا گشتن
ز قرب گل به اندک فرصتی دلسرد شد شبنم
ندارد حاصلی با بی وفایان آشنا گشتن
رسیده است آفتابت بر لب بام از غبار خط
دگر کی ای ستمگر مهربان خواهی به ما گشتن؟
وصال شسته رویان گریه ها در آستین دارد
به گل پیراهنان چسبان نباید چون قبا گشتن
پر کاهی است دنیا در نظر آزادمردان را
به تحصیلش نمی یابد سبک چون کهربا گشتن
نمی دانی چه شکر خواب ها در چاشنی داری
به نقش خشک قانع از شکر چون بوریا گشتن
اگر با استخوان از سفره قسمت شوی قانع
عزیز اهل دولت می توانی چون هما گشتن
متاب از سختی ایام رو گر بینشی داری
که فرض عین باشد در ره او توتیا گشتن
چه آسوده است صائب از تردد چشم قربانی
درین محفل به حیرت می توان بی مدعا گشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۲
خطر دارد به محفل از کمند وحدت افتادن
به گرداب بلا از حلقه جمعیت افتادن
کنون کز گرم رفتاری چراغی می شود روشن
گرانجانی است چون سنگ مزار از غفلت افتادن
ترا آن روز اهل دل شمارند از سبکباران
که بتوانی به رقص از بانگ طبل رحلت افتادن
ز اخوان راضیم تا دیدم انصاف خریداران
گوارا کرد بر من چاه را از قیمت افتادن
ترقی در تنزل بوده است اقبالمندان را
که ابراهیم ادهم شد تمام از دولت افتادن
درخت خشک از سعی بهاران برنمی گیرد
چه حاصل در کهنسالی به فکر طاعت افتادن؟
شکایت می کنند از تنگدستی کوته اندیشان
که کافر نعمتی بار آورد در نعمت افتادن
برات سرنوشت آسمانی برنمی گردد
چه لازم در طلسم اختیار ساعت افتادن؟
نیندازد زوال از حال خود خورشید تابان را
چه نقصان پاک گوهر را ز اوج عزت افتادن؟
مدار از حسن نیت دست در کار جهان صائب
که طاعت می کند اوقات را، خوش نیت افتادن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۴
به تدبیر خرد سر پنجه نتوان با قضا کردن
درین دریا به دست بسته می باید شنا کردن
دل غمگین به زور اشک هیهات است بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
ز خودداری به دست و پا ره نزدیک می پیچد
عنان چون موج می باید درین دریا رها کردن
نکردی سجده ای ز اخلاص تا افراختی قامت
به بام کعبه عمرت رفت در کسب هوا کردن
نگردیده است تا پوچ از هوای نفس دل در تن
به آه این دانه را از کاه می باید جدا کردن
ز دیوار زمین گیر قناعت سایه ای خوش کن
که خواب امن نتوان در ته بال هما کردن
چو می دانی گواه از خانه دارد دست و پای تو
کمال کوته اندیشی است دست از پا خطا کردن
ز خواهش های بیجا گر نه ای شرمنده و نادم
چه داری دست پیش روی خود وقت دعا کردن؟
بود چون سرو دایم نوبهارش بی خزان صائب
تواند هر که با یک جامه چون سرو اکتفا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۵
چو نتوان بر کنار افتاد با بحر از شنا کردن
کمر چون موج باید در میان بحر وا کردن
ز یک حرف سبک صد کوه تمکین رنگ می بازد
نسیمی می تواند بحر را بی دست و پا کردن
ندارد مغز هستی مزرع بی حاصل امکان
برای کاه نتوان چهره را چون کهربا کردن
برای عالم باطل ز حق نتوان شدن غافل
به سیم قلب نتوان دامن یوسف رها کردن
ز حق جو آنچه می جویی، که تا فرمان حق نبود
نیاید از سلیمان حاجت موری روا کردن
حباب از ترکتاز موج بی جا شکوه ای دارد
نبایستی از اول خانه از دریا جدا کردن
گرانی از حباب ما مباد آن بحر گوهر را
که سیر عالمی داریم در هر چشم وا کردن
به عالم صلح باید کرد، اگر نه هر کجا باشی
نمی باید سلاح جنگ را از خود جدا کردن
دلا ترک هوا کن قرب حق گر آرزو داری
که دور افتد حباب از بحر، از کسب هوا کردن
به جامی دستگیری کن (مرا) ای عشق بی پروا
که نتوان زندگی زین بیش در بند حیا کردن
به تدبیر خرد تا می توانی دست و پایی زن
که نتوان بر کنار آمد ز دریا بی شنا کردن
ز لذت های عالم می کند بی گناه عارف را
به خاطر معنی بیگانه (ای) را آشنا کردن
سزای توست ای گل این جراحت های پی در پی
نبایستی به روی خود زبان خار وا کردن
شدم بی ذوق تا آمد خدنگم بر نشان صائب
تغافل بر هدف بایست چون تیر خطا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۶
عنان مصلحت در عشق می باید رها کردن
ندارد حاصلی در بحر بی ساحل شنا کردن
ندارد حلقه ای جز نعل وارون محمل لیلی
نباید گوش ای مجنون به آواز درا کردن
کمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعت
کز این صیقل توان آیینه دل را جلا کردن
به هم پیوسته گردد چون شرر آغاز و انجامت
توانی خرده جان را به رغبت گر فدا کردن
کمان شکوه چون حلاج چند از دار زه سازی؟
به حرف حق نمی بایست خود را آشنا کردن
ز شکر خواب گردد تنگ شکر جامه خوابت
توانی بستر خود را اگر از بوریا کردن
ز دستت بی طلب دادن به سایل چون نمی آید
نباید روی خود را تلخ از ابرام گدا کردن
مشو غافل ز پاس وقت اگر از دور بینایی
که چون شد فوت، نتوان این عبادت را قضا کردن
نصیحت بشنو ای زاهد، فرود آ از سر منبر
برای روی مردم پشت نتوان بر خدا کردن
به منبر بهر تسخیر خلایق حرف حق گفتن
بود رفتن به بام کعبه در کسب هوا کردن
مرو از ره برون صائب به حرف پوچ شیادان
که بی مغزی است از هر چوب بی مغزی عصا کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹۸
ز کوی یار آسانی کی توان قطع نظر کردن؟
که بیرون رفتن از دنیاست از کویش سفر کردن
مشو غافل ز حال زیردستان در زبردستی
که سر را پاس می دارد به زیر پا نظر کردن
تپیدن های دل آماده است این مژدگانی را
چه افتاده است پیش از آمدن ما را خبر کردن؟
تو کآخر می کنی خون در جگر امیدواران را
دهان تلخ ما شیرین نبایست از ثمر کردن
چو از گفتار شیرین تنگ شکر می کند گوشت
به طوطی از مروت نیست امساک شکر کردن
مکن ای پادشاه حسن مژگان را عنانداری
چو تسخیر جهانی می توان از یک نظر کردن
نیالاید به دنیا هر که دامان خود از پاکی
تواند چون سیاوش سالم از آتش گذر کردن
ز پیچ و تاب کن هموار صائب رشته خود را
که می باید ترا از دیده سوزن گذر کردن