عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۲۸ - فی التوحید الباری تعالی
ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بیمنازع و ملک تو بیوزیر
بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه مینگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو میکند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم میزند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهٔ ثنای تو تالیف میکنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خوردهاند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذریست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر
فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام
حکم تو بیمنازع و ملک تو بیوزیر
بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور
بر گردن طبایع از حکم تست نیر
چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است
کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر
از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست
کورست آنکه مینگرد ذره را حقیر
از طشت آبگون فلک بر مثال برق
در روز ابر شعله زند آتش اثیر
با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب
نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر
بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل
بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر
در پیش صولجان قضای تو همچو گوی
میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر
علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست
خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر
اجزای کاینات همه ذاکر تواند
این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر
دانستم از صفات که ذاتت منزه است
از شرکت مشابه و از شبهت نظیر
در دست من که قاصرم از شکر نعمتت
ذکر تو میکند به زبان قلم صریر
هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو
در وکر سینه مرغ دلم میزند صفیر
اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد
از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر
منظومهٔ ثنای تو تالیف میکنم
باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر
تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا
تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر
کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست
گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر
گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی
لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر
در آروزی فقر بسی بود جان من
عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!
رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر
رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر
گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات
بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر
ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس
وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر
روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها
تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!
گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو
گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،
با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را
کان قوم خوردهاند ز پستان فضل شیر
من جمع کرده هیزم افعال بد بسی
و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر
از بهر صید ماهی عفو تو در دعا
از دست دام دارم و از چشم آبگیر
نومید نیستم ز در رحمتت که هست
کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر
تو عالمی که حاصل ایام عمر من
جرمی است، رحمتم کن و عذریست، در پذیر
فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس
ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۴
چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو
در آن غفلت به بیکاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بیقیمت، نمیدانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چو روبه حیلهها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمیداند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتهست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب میسازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو
تو بیدارو و بیقوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
تو را زان سیم میباید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو
ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو
ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند
سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو
به جامه قالب خود را منقش میکنی تا شد
تکلفهای بیمعنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمیترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!
ملک شمشیر زن باید، چو تو تن میزنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو
مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
چو تو بیرای و بیتدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بیخشیت
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
به شادی میکنی جولان درین میدان، نمیدانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمیگیرد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
ز خرمنهای درویشان، خران بیفسار تو
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه میباشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
چو سنگ آسیا روزی ز بیآبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بیشک
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا
چو قارون در زمین ماندهست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو
به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو
تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو میکند هر دم، سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو
تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنهها دارد ز حزم استوار تو
ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در
دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیهسر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بیشرعی شعار تو!
دل بیچارهای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایهای آمن نبوده در جوار تو
ز بیدینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو
ز بیعلمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
تو را در سر کلهداریست چون کافر، از آن هر شب
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو
چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو
کنی دیندار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده
زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو
ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
به بازار قیامت در پدید آید خسار تو
ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد ره روان بازیست رقص خرسوار تو!
چه گویی، نی روش اینجا به خرقهست آب روی تو
چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو
تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحبدل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشموار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
در آن غفلت به بیکاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بیقیمت، نمیدانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چو روبه حیلهها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمیداند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتهست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب میسازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو
تو بیدارو و بیقوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
تو را زان سیم میباید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو
ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو
ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند
سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو
به جامه قالب خود را منقش میکنی تا شد
تکلفهای بیمعنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمیترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو
ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!
ملک شمشیر زن باید، چو تو تن میزنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو
مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو
چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم
از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو
چو تو بیرای و بیتدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو
به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بیخشیت
نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
به شادی میکنی جولان درین میدان، نمیدانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!
چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان
و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمیگیرد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو
به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
ز خرمنهای درویشان، خران بیفسار تو
به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه میباشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟
چو سنگ آسیا روزی ز بیآبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بیشک
چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود
به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا
چو قارون در زمین ماندهست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو
به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو
تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو میکند هر دم، سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو
تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنهها دارد ز حزم استوار تو
ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!
گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری
عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو
قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در
دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو
خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه
چو در دیوان شه گردد سیهسر زرده مار تو
تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی
کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو
ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور
که بی دینی است دین تو و بیشرعی شعار تو!
دل بیچارهای راضی نباشد از قضای تو
زن همسایهای آمن نبوده در جوار تو
ز بیدینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو
ز بیعلمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو
چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق
تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو
اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری
مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو
تو را در سر کلهداریست چون کافر، از آن هر شب
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو
چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل
درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو
کنی دیندار را خواری و دنیا دار را عزت
عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو
دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو
تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده
زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو
ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
به بازار قیامت در پدید آید خسار تو
ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
به نزد ره روان بازیست رقص خرسوار تو!
چه گویی، نی روش اینجا به خرقهست آب روی تو
چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو
تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحبدل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشموار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۴۷
ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
وز بهر راحت تن خود جان فروخته!
نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب
تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته
نان تو آتش است و به دینش خریدهای
ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!
ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،
اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!
ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!
وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!
ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!
وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!
ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز
انگشتری ملک به دیوان فروخته!
ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!
وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!
ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده
بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!
ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش
جاروب تر خریده و ریحان فروخته!
تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب
شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته
دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو
از رای تیره شمع به کوران فروخته
دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم
ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!
از بهر جامه جنت ماوی گذاشته
وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته
کرده فدای دنیی ناپایدار دین
ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!
ترک عمل بگفته و قانع شده به قول
ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
چون خاک میشود به رهت جان پاک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما
یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما
دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما
تا کی که با خیال تو در خاک میکنیم
خمخانه مست میشود از فیض تاک ما
دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما
دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما
تا تکیه کردهایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
بگذار نخوت از سر و بگذر به خاک ما
یا رب که دامن تو نگیرد به روز حشر
خونی که ریختی ز دل چاک چاک ما
دردا که هیچ در دل سختت اثر نکرد
اشک روان و آه دل دردناک ما
تا کی که با خیال تو در خاک میکنیم
خمخانه مست میشود از فیض تاک ما
دل شد شریک غصهٔ ما در طریق عشق
غیرت اگر بهم نزند اشتراک ما
دیدیم روی قاتل خود را به زیر تیغ
سرمایهٔ سلامت ما شد هلاک ما
تا تکیه کردهایم فروغی به لطف دوست
از خصمی فلک نبود هیچ باک ما
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سودهایم
تا سایهٔتو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبستهایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان میدهیم و ناز طبیبان نمیکشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جانفزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمردهاست
گفتا بقای زندهدلان از بقای ماست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عید مولود علی را تا شه والا گرفت
عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت
ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب
عید مولود علی عالی اعلی گرفت
عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک
بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت
تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد
مهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفت
ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد
پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت
الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است
روشنی میباید از آیینه دلها گرفت
تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار
دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت
من غلام همت آنم که در راه علی
قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت
هر که آمد بر سر سودای بازار علی
مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت
کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی
وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت
مدعی را نام نتوان برد در نزد علی
کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت
از علی عالیتری در عالم امکان مجوی
زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف
داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت
قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد
منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت
مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت
آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت
معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت
هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت
بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت
من کجا و مدح مولایی که دست احمدی
دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت
جان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفت
آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت
هر کسی دامان پیری را به دست آورده است
دست امید فروغی دامن مولا گرفت
عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت
ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب
عید مولود علی عالی اعلی گرفت
عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک
بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت
تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد
مهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفت
ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد
پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت
الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است
روشنی میباید از آیینه دلها گرفت
تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار
دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت
من غلام همت آنم که در راه علی
قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت
هر که آمد بر سر سودای بازار علی
مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت
کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی
وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت
مدعی را نام نتوان برد در نزد علی
کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت
از علی عالیتری در عالم امکان مجوی
زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف
داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت
قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد
منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت
مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت
آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت
معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت
هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت
بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت
من کجا و مدح مولایی که دست احمدی
دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت
جان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفت
آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت
هر کسی دامان پیری را به دست آورده است
دست امید فروغی دامن مولا گرفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
امروز ندارم غم فردای قیامت
کافروخته رخ آمد و افراخته قامت
در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست
یعنی که مجو در طلبش راه سلامت
تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم
تا سینه نکردم هدف تیر ملامت
فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن
از رشک رقیبان نبود جای اقامت
چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر
کز مست معربد نتوان خواست غرامت
تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند
از خون شهیدان تو یابند علامت
با حلقهٔ زنار سر زلف تو زاهد
تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت
من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی
در پای خم انداخته دستار امامت
کیفیت پیمانه گر این است فروغی
چون است سبوکش نزند لاف کرامت
کافروخته رخ آمد و افراخته قامت
در کوی وفا چاره به جز دادن جان نیست
یعنی که مجو در طلبش راه سلامت
تیری ز کمانخانه ابروش نخوردم
تا سینه نکردم هدف تیر ملامت
فرخنده مقامی است سر کوی تو لیکن
از رشک رقیبان نبود جای اقامت
چون دعوی خون با تو کنم در صف محشر
کز مست معربد نتوان خواست غرامت
تا محشر اگر خاک زمین را بشکافند
از خون شهیدان تو یابند علامت
با حلقهٔ زنار سر زلف تو زاهد
تسبیح ز هم بگسلد از دست ندامت
من پیرو شیخی که ز خاصیت مستی
در پای خم انداخته دستار امامت
کیفیت پیمانه گر این است فروغی
چون است سبوکش نزند لاف کرامت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند
وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند
پیران کهن بر لب انهار نشستند
مستان جوان دامن کهسار گرفتند
زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند
عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند
یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند
یک جمع سراغ از در خمار گرفتند
یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند
یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند
یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند
یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند
یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند
یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید
کز شکر او قند به خروار گرفتند
میران و وزیران و مشیران و دلیران
دربارگه شاه جهان بار گرفتند
در پای سریر ملک مملکت آرا
بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند
خدام در دولت دارای گهربخش
بر سر طبق درهم و دینار گرفتند
ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را
از شاه جوان بخت جهاندار گرفتند
اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه
کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند
فرخنده شد از فر شهی عید فروغی
کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند
وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند
پیران کهن بر لب انهار نشستند
مستان جوان دامن کهسار گرفتند
زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند
عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند
یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند
یک جمع سراغ از در خمار گرفتند
یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند
یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند
یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند
یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند
یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند
یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند
نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید
کز شکر او قند به خروار گرفتند
میران و وزیران و مشیران و دلیران
دربارگه شاه جهان بار گرفتند
در پای سریر ملک مملکت آرا
بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند
خدام در دولت دارای گهربخش
بر سر طبق درهم و دینار گرفتند
ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را
از شاه جوان بخت جهاندار گرفتند
اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه
کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند
فرخنده شد از فر شهی عید فروغی
کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
منت خدای را که خداوند بینیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاکباز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنهجو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
داری تخت ناصردین شاه تاجور
کز فضل کردگار بود عمر او دراز
تا سرکشان دیومنش را کشد به خون
پا بر سر سریر سلیمان نهاد باز
مستوفی قلمرو او مالک عراق
طغرانویس دفتر او والی حجاز
ارکان خصم سوخته از قهر خصم سوز
کار زمانه ساخته از لطف کارساز
هم دوستان او همه در عیش و در نشاط
هم دشمنان او همه در سوز و در گداز
هم شحنه در ولایت اوباش ذوالجلال
هم فتنه در ممالک او مست خواب ناز
هم در دعای او همه مردان پاک دل
هم در ثنای او همه رندان پاکباز
جز با محب او نتوان گشتن آشنا
جز از عدوی او نتوان کرد احتراز
ایجاد اوست باعث امنیت جهان
زان رو وجوب یافت دعایش به هر نماز
گر او نبود مانع ترکان فتنهجو
آسودگی نبود جهان را ز ترک تاز
شاهی که تا ابد شده از فیض مدح او
هم خامه با طراوت و هم نامه با طراز
تا روز رستخیز همین است شاه و بس
وین نکته آشکار بود نزد اهل راز
شعر از علو طبع فروغی است سربلند
شاعر ز سجدهٔ در شه باد سرفراز
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میشد تا دیده میگشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی میریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میشد تا دیده میگشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی میریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بودهست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم
بلعجب نیست اگر شعبدهبازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم
مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم
جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم
بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم
کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم
لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بیبهره هم از مهره هم از مار شدیم
نقد جان بر سر سودای جنون باختهایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم
پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
عالم بی خبری طرفه بهشتی بودهست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
دست غیبت ار بدرد پردهٔ ما را نه عجب
که چرا باخبر از پردهٔ اسرار شدیم
بلعجب نیست اگر شعبدهبازیم همه
که به صد شعبده زین پرده پدیدار شدیم
مستی من به نظر هیچ نیامد ما را
تا خراب از نظر مردم هشیار شدیم
جذبهٔ عشق کشانید به کیشی ما را
که ز هفتاد و دو ملت همه بیزار شدیم
بندهٔ واهمه بودیم پس از مردن هم
خواجه پنداشت که آسوده ز پندار شدیم
کار شد تنگ چنان بر دل بیچارهٔ ما
کز پی چاره بر غیر به ناچار شدیم
تا از آن طرف بناگوش چراغ افروزیم
چه سحرها که بدین واسطه بیدار شدیم
لعل و زلفش سر دل جویی ما هیچ نداشت
وه که بیبهره هم از مهره هم از مار شدیم
نقد جان بر سر سودای جنون باختهایم
ایمن از وسوسهٔ عقل زیان کار شدیم
پا کشیدیم فروغی ز در مسجد و دیر
فارغ از کشمش سبحه و زنار شدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
هم نکتهٔ وحدت را با شاهد یکتاگو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا
هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن
هم جلوهٔ ساقی را در جام بلورین بین
هم بادهٔ بیغش را با سادهٔ بی غم زن
ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو
حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن
حال دل خونین را با عاشق صادق گو
رطل می صافی را با صوفی محرم زن
چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور
چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن
چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز
چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین
چون می به قدح کردی بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین
اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده
ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن
ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه
یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین
یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو، یا خواجهٔ دنیا شو
یا ساز عروسی کن، یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما
دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را پیوسته طمع داری
هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو
نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را مجروح توان دیدن
یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
لبش را هر چه بوسیدم، فزونتر شد هوای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در میخانه دایم صدر مجلس بود جای من
خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید
نمایان شد عطای او ز طومار خطای من
شبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من
سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم
که جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای من
به صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می را
که در پیمان خود سست است یار بیوفای من
به میدان محبت خون بهایش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بیدست و پای من
دوای عاشق دلخسته را معشوق میداند
کسی تا درد نشناسد نمیداند دوای من
خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را
که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من
ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد
که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من
رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را
چه منتها که دارد بر سرم بخت رسای من
سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها
که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور
که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من
فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی
که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
چرا بالاتر از واعظ نباشم بر لب کوثر
که در میخانه دایم صدر مجلس بود جای من
خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید
نمایان شد عطای او ز طومار خطای من
شبی کز شور مستی گریهٔ مستانه سر کردم
سحر از در درآمد شاهد شیرین ادای من
سکندروار در ظلمت بسی لب تشنه گردیدم
که جام باده شد سرچشمهٔ آب بقای من
به صد تعجیل بستان از کفش پیمانهٔ می را
که در پیمان خود سست است یار بیوفای من
به میدان محبت خون بهایش از که بستانم
که پامال سواران شد دل بیدست و پای من
دوای عاشق دلخسته را معشوق میداند
کسی تا درد نشناسد نمیداند دوای من
خدا را زاهدا بر چین بساط خودنمایی را
که خود رایی ندارد ره به بازار خدای من
ز خود بیگانه شو گر با تو خواهی آشنا گردد
که من از خود شدم بیگانه تا شد آشنای من
رساند آخر به دست من سر زلف رسایش را
چه منتها که دارد بر سرم بخت رسای من
سزد گر تیغ ابرویش گشاید کشور دلها
که هم شکل است با تیغ شه کشورگشای من
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه دین پرور
که اعدایش به خون خفتند از تیر دعای من
فروغی مستی من کم نشد از دولت ساقی
که بر عمرش بیفزاید خدای من برای من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
تنها نه جا به خلوت دلها گرفتهای
ملک وجود را همه یک جا گرفتهای
تا شانه را به جعد معنبر کشیدهای
کاشانه را به عنبر سارا گرفتهای
یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
از جعد چین به چین چلیپا گرفتهای
من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با این چه میکنم که به جان جا گرفتهای
حسرت مبر ز گریهٔ بی اختیار ما
اکنون که اختیار دل از ما گرفتهای
گفتی صبور باش به سودای عشق من
وقتی که صبرم از دل شیدا گرفتهای
دل خستهٔ دو لعل تو را جان به لب رسید
با آن که نکتهها به مسیحا گرفتهای
آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند
کسودگی زمؤمنو ترسا گرفتهای
روزی دل فروغی مسکین شکستهای
کز دست غیر ساغر صهبا گرفتهای
ملک وجود را همه یک جا گرفتهای
تا شانه را به جعد معنبر کشیدهای
کاشانه را به عنبر سارا گرفتهای
یارب چه لعبتی تو که چندین هزار دل
از جعد چین به چین چلیپا گرفتهای
من خود گرفتم از تو توان برگرفت دل
با این چه میکنم که به جان جا گرفتهای
حسرت مبر ز گریهٔ بی اختیار ما
اکنون که اختیار دل از ما گرفتهای
گفتی صبور باش به سودای عشق من
وقتی که صبرم از دل شیدا گرفتهای
دل خستهٔ دو لعل تو را جان به لب رسید
با آن که نکتهها به مسیحا گرفتهای
آسوده از تو در حرم و دیر کس نماند
کسودگی زمؤمنو ترسا گرفتهای
روزی دل فروغی مسکین شکستهای
کز دست غیر ساغر صهبا گرفتهای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
گه جلوهگر ز بام و گه از منظر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی
دلهای مرده زندگی از سر گرفتهاند
تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی
پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی
ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری
تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی
با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم
تا با هزار ناز مرا در بر آمدی
غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم
تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی
تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند
نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی
زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب
کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی
تاج الملوک ناصردین شه که آسمان
میگویدش که بر همه شاهان سرآمدی
شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن
کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
تا دل نیابد از تو خلاصی به هیچ راه
گه راهزن شدی و گهی رهبر آمدی
دلهای مرده زندگی از سر گرفتهاند
تا چون مسیح با لب جان پرور آمدی
پیراهن حیای زلیخا دریده شد
تا در لباس یوسف پیغمبر آمدی
ایمن ز خیل فتنه نشد هیچ کشوری
تا با سپاه غمزه به هر کشور آمدی
با صد جهان نیاز تو را بر در آمدم
تا با هزار ناز مرا در بر آمدی
غیرت کشید رشته جان را ز پیکرم
تا هم چون جان رفته به هر پیکر آمدی
تا اهل دل به آمدنت جان فدا کنند
نیکو ز بزم رفتی و نیکوتر آمدی
زان رو به خدمت تو کمر بسته آفتاب
کز جان غلام شاه فریدون فر آمدی
تاج الملوک ناصردین شه که آسمان
میگویدش که بر همه شاهان سرآمدی
شاهان کنون نیاز فروغی قبول کن
کز فر بخت نازش هفت اختر آمدی
فروغی بسطامی : تضمینها
شمارهٔ ۷
تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدم
طبع من مستغنی از در ثمین شد
«عید مولود امیر المؤمنین شد
عالم بالا و پایین عنبرین شد
از برای مژدهٔ این عید حیدر
جبرییل از آسمان اندر زمین شد
پنج عنصر حیدر کرار دارد
قدرت حق زان که با خاکش عجین شد
ذوالفقار کج چنین گوید به عالم
راست از دست خدا شرع مبین شد
ناظم خرگاه اسرافیل باشد
حاجب درگاه جبریل امین شد»
دست حق از پرده گردید آشکارا
تا علی دستش برون از آستین شد
تا عجایبها کند ظاهر ز باطن
در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد
تا قدم زد در جهان آفرینش
آفرین بر جانش از جان آفرین شد
عقد آب و خاک را بر بست محکم
خرگه افلاک را حبل المتین شد
آفتاب از طلعت او شد منور
آسمان از خرمن وی خوشهچین شد
هم به صورت قبلهٔ ارباب معنی
هم به معنی کعبهٔ اهل یقین شد
هم ملایک را به هر جا کرد یاری
هم خلایق را به هر حالت معین شد
هم عدویش وارد قعر جهنم
هم محبش داخل خلد برین شد
بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت
آتش نمرود باغ یاسمین شد
در شب معراج ذات عرش سیرش
با احد بود و به احمد هم نشین شد
کس علی را جز خدا نشناخت آری
قابل این نکته خیرالمرسلین شد
کی تواند عقل بشناسد کسی را
کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد
پیش بود از اول و آخر از آن رو
پیشوای اولین و آخرین شد
تا فروغی رکن دین گردید بر پا
ظل یزدان ناصر ارکان دین شد
طبع من مستغنی از در ثمین شد
«عید مولود امیر المؤمنین شد
عالم بالا و پایین عنبرین شد
از برای مژدهٔ این عید حیدر
جبرییل از آسمان اندر زمین شد
پنج عنصر حیدر کرار دارد
قدرت حق زان که با خاکش عجین شد
ذوالفقار کج چنین گوید به عالم
راست از دست خدا شرع مبین شد
ناظم خرگاه اسرافیل باشد
حاجب درگاه جبریل امین شد»
دست حق از پرده گردید آشکارا
تا علی دستش برون از آستین شد
تا عجایبها کند ظاهر ز باطن
در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد
تا قدم زد در جهان آفرینش
آفرین بر جانش از جان آفرین شد
عقد آب و خاک را بر بست محکم
خرگه افلاک را حبل المتین شد
آفتاب از طلعت او شد منور
آسمان از خرمن وی خوشهچین شد
هم به صورت قبلهٔ ارباب معنی
هم به معنی کعبهٔ اهل یقین شد
هم ملایک را به هر جا کرد یاری
هم خلایق را به هر حالت معین شد
هم عدویش وارد قعر جهنم
هم محبش داخل خلد برین شد
بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت
آتش نمرود باغ یاسمین شد
در شب معراج ذات عرش سیرش
با احد بود و به احمد هم نشین شد
کس علی را جز خدا نشناخت آری
قابل این نکته خیرالمرسلین شد
کی تواند عقل بشناسد کسی را
کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد
پیش بود از اول و آخر از آن رو
پیشوای اولین و آخرین شد
تا فروغی رکن دین گردید بر پا
ظل یزدان ناصر ارکان دین شد
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
گرم عنایت او در بروی بگشاید
هزار دولتم از غیب روی بنماید
نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
وگر به حال پریشان ما کند نظری
ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
ز کبر دامن همت بدان نیالاید
توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن
گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
پسند دوست بود هرچه دوست فرماید
عبید را کرمش تا نوازشی نکند
دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید
هزار دولتم از غیب روی بنماید
نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهٔ کروبیان فرو ناید
وگر به حال پریشان ما کند نظری
ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
ز کبر دامن همت بدان نیالاید
توان در آینهٔ آن جمال جان دیدن
گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
پسند دوست بود هرچه دوست فرماید
عبید را کرمش تا نوازشی نکند
دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید