عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فروغ فرخزاد : اسیر
پاییز
از چهرهٔ طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را


پاییز ، ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری ؟


جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟


در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم


پاییز ، ای سرود خیال انگیز
پاییز ، ای ترانهٔ محنت بار
پاییز ، ای تبسّم افسرده
بر چهرهٔ طبیعت افسونکار
فروغ فرخزاد : اسیر
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهٔ خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهٔ خویش


می برم تا که در آن نقطهٔ دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکهٔ عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه


می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ، ای جلوهٔ امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال


ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمهٔ جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من


به خدا غنچهٔ شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعلهٔ آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید


عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخزاد : اسیر
دیدار ِ تلخ
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت ، وای چه دیداری وای
نه نگاهی ، نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کردهٔ من
لب سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصهٔ عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپردهٔ خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعلهٔ احساس من است
تو مرا شاعره کردی ،ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مُرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک ، دریغ از دیدن
سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشهٔ امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
فروغ فرخزاد : اسیر
گمگشته
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم


دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد


اگر از شهد آتشین لبِ من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است


باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم


بازهم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد


باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم به سوی خویش آواز


باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش


ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست


کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده ، داد می خواهم
دل خونین ، مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم


دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد


او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
فروغ فرخزاد : اسیر
از یاد رفته
یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند


خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست


هر کجا می نگرم ، باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده


گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود


تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود
کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزندهٔ آن بدخو بود


می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش


شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را
شعر ، خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را


مادر ، این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم
بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم


تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی
بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی


در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم
کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم


قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست
گر از او نیست ، بگویید آن زن
دیر گاهیست ، در این منزل نیست
فروغ فرخزاد : اسیر
آیینهٔ شکسته
دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم


گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز


او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجهٔ او تا که در آن خانه گزیند


او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مُردم من از حسرت و افسوس
او نیست که بر سینه فشارد بدنم را


من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن ،چه بگویم ، که شکستی دل ما را
فروغ فرخزاد : اسیر
راز ِ من
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد ، بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من


وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا


گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است


گاه می نالد به نزد دیگران
( کاو دگر آن دختر دیروز نیست )
( آه ، آن خندان لب شاداب من )
( این زن افسردهٔ مرموز نیست )


گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند


گاه می گوید که ، کو ، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو


من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که ، اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم ، چه خوش رفتم ز دست


همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایهٔ آزار خویش


از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقهٔ زنجیر نیست


آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من ، راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو


راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه ، اینست آنچه رنجم میدهد
ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو
فروغ فرخزاد : اسیر
دختر و بهار
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هر چه طالبی به خدا می خرم ز تو


بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
می شست کاکلی به لب آب نقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را


خورشید خنده کرد وز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید


خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم !


خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
فروغ فرخزاد : اسیر
خانهٔ متروک
دانم اکنون از آن خانهٔ دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته


هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد


بینم آنجا کنار بخاری
سایهٔ قامتی سست و لرزان
سایهٔ بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان


دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایهٔ خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر


پنجره باز و در سایهٔ آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانهٔ در
آب گلدان به آخر رسیده


گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم می گذارد
شمع در آخرین شعلهٔ خویش
ره به سوی عدم میسپارد


دانم اکنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته


لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
یار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
فروغ فرخزاد : اسیر
ای ستاره ها
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید


آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم


با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است


ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مُرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مُرد


جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او


ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک


من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم


ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید


رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
فروغ فرخزاد : دیوار
نغمهٔ درد
در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر


غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار


سایهٔ تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو


شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه


گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟


دیدمت شبی به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت


شعله می کشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند ... بلکه ره برم به شوق .
در سراچهٔ غم نهان تو
فروغ فرخزاد : دیوار
اندوه پرست
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمهٔ من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
فروغ فرخزاد : دیوار
قصه ای در شب
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
خانه ها با روشنایی های رویایی
یک به یک در گیر و دار بوسهٔ بدرود


ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
در خروش از ضربه های دلکش باران
می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
نور محوی از پی فانوس شبگردان


دست زیبایی دری را می گشاید نرم
می دود در کوچه برق چشم تبداری
کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری


باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
خیس ، باران می کشد تن بر تن دهلیز
در سکوت خانه می پیچد نفس هاشان
ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز


چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
جوی می نالد که ( آیا کیست دلدارش ؟ )
شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
( ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش )


کوچه خاموشست و در ظلمت نمی پیچد
بانگ پای رهرُوی از پشت دیواری
می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
نرم نرمک ابر دود آلود پنداری


بر که می خندد فسون چشمش ای افسوس ؟
وز کدامین لب لبانش بوسه می جوید ؟
پنجه اش در حلقهٔ موی ِکه می لغزد ؟
با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟


تیرگیها را به دنبال چه میکاوم ؟
پس چرا در انتظارش باز بیدارم ؟
در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم


پیکری گم می شود در ظلمت دهلیز
باد در را با صدایی خشک می بندد
مرده ای گویی درون حفرهٔ گوری
بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد
فروغ فرخزاد : دیوار
شکستِ نیاز
آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست
دل چو از بند تو رست
جام ِجادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخهٔ بی برگی
لیک دیدم که تو بر چهرهٔ امیدم
خندهٔ مرگی

وه چه شیرینست
بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود
پای کوبیدن

وه چه شیرینست
از تو ای بوسهٔ سوزندهٔ مرگ آور
چشم پوشیدن

وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
در به روی غم دل بستن
که بهشت اینجاست
به خدا سایهٔ ابر و لب کشت اینجاست

تو همان به ، که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم
فروغ فرخزاد : دیوار
قهر
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشسته ای


به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی


برو ... برو ... به سوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان
بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانهٔ ستارگان


بر او بتاب زآنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من ، تن تو مال او


تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
گذشتم از تن تو زآنکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من


اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو


کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولتِ وصال او !
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق ِبی زوال او !
فروغ فرخزاد : عصیان
دیر
در چشم ِ روز خسته خزیده است
رویای گنگ و تیرهٔ خوابی
کنون دوباره باید از این راه
تنها به سوی خانه شتابی


تا سایهٔ سیاه تو ، این سان
پیوسته در کنار تو باشد
هرگز گمان مبر که در آنجا
چشمی به انتظار تو باشد


بنشسته خانهٔ تو چو گوری
در ابری از غبار درختان
تاجی به سر نهاده چو دیروز
از تارهای نقرهٔ باران


از گوشه های ساکت و تاریک
چون در گشوده گشت به رویت
صدها سلام خامُش و مرموز
پر می کشند خسته به سویت


گویی که می تپد دل ظلمت
در آن اتاق کوچک غمگین
شب می خزد چو مار سیاهی
بر پرده های نازک رنگین


ساعت به روی سینهٔ دیوار
خالی ز ضربه ای ، ز نوایی
در جرمی از سکوت و خموشی
خود نیز تکه ای ز فضایی


در قابهای کهنه ، تصاویر
این چهره های مضحک فانی
بیرنگ از گذشت زمانها
شاید که بوده اند زمانی


آیینه همچو چشم بزرگی
یک سو نشسته گرم تماشا
برروی شیشه های نگاهش
بنشانده روح عاصی شب را


تو خسته چون پرندهٔ پیری
رو می کنی به گرمی بستر
با پلک های بستهٔ لرزان
سر می نهی به سینهٔ دفتر


گریند در کنار تو گویی
ارواح مردگان گذشته
آنها که خفته اند بر این تخت
پیش از تو در زمان گذشته


ز آنها هزار جنبش خاموش
ز آنها هزار نالهٔ بی تاب
همچون حبابهای گریزان
بر چهرهٔ فشردهٔ مرداب


لبریز گشته کاج کهنسال
از غارغار شوم کلاغان
رقصد به روی پنجره ها باز
ابریشم معطر باران


احساس می کنی که دریغ است
با درد خود اگر بستیزی
می بویی آن شکوفهٔ غم را
تا شعر تازه ای بنویسی
فروغ فرخزاد : عصیان
بازگشت
عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
نگهم پیشتر ز من می تاخت
بر لبانم سلام گرمی بود


شهر ِ جوشان درون کورهٔ ظهر
کوچه می سوخت در تب خورشید
پای من روی سنگفرش خموش
پیش می رفت و سخت می لرزید


خانه ها رنگ دیگری بودند
گرد آلوده ، تیره و دلگیر
چهره ها در میان چادرها
همچو ارواح پای در زنجیر


جوی خشکیده ، همچو چشمی کور
خالی از آب و از نشانهٔ او
مردی آوازه خوان ز راه گذشت
گوش من پر شد از ترانهٔ او


گنبدِ آشنای مسجد پیر
کاسه های شکسته را می ماند
مومنی بر فراز گلدسته
با نوایی حزین اذان می خواند


می دویدند از پی سگها
کودکان ، پا برهنه ، سنگ به دست
زنی از پشت مِعجَری خندید
باد ناگه دریچه ای را بست


از دهان سیاه هشتی ها
بوی نمناک گور می آمد
مرد کوری عصا زنان می رفت
آشنایی ز دور می آمد


دری آنجا گشوده گشت خموش
دستهایی مرا به خود خواندند
اشکی از ابر چشمها بارید
دستهایی مرا زخود راندند


روی دیوار ِ باز پیچک پیر
موج می زد چو چشمه ای لرزان
بر تن برگهای انبوهش
سبزی پیری و غبار زمان


نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانهٔ اوست ؟
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانگ کودکانهٔ اوست


از دل خاک سرد آیینه
ناگهان پیکرش چو گل رویید
موج زد دیدگان مخملیش
آه ، در وَهم هم مرا می دید !


تکیه دادم به سینهٔ دیوار
گفتم آهسته : این تویی کامی ؟
لیک دیدم کز آن گذشتهٔ تلخ
هیچ باقی نمانده جز نامی


عاقبت خط ِ جاده پایان یافت
من رسیدم ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
فروغ فرخزاد : عصیان
رهگذر
یکی مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده ،
رسیده نیمه شب از راه ، تن خسته ، غبار آلود
نهاده سر به روی سینهٔ رنگین کوسَن هایی
که من در سالهای پیش
همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز می رویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم

لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی می نهاد آرام ، با من سر به روی سینهٔ خاموش ِ
کوسنهای رنگینم

کنون مهمان ناخوانده ،
ز هر درگاه رانده ، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه ، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند : که آیا هیچ
باز در میخانهٔ لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبهٔ خاموش عطر آگین ِ زیبا
جای خوابی هست ؟
فروغ فرخزاد : عصیان
بعدها
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور


مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ، دیروزها


دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد


می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر


خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند


بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیرهٔ دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من


در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من ، با یاد من بیگانه ای
در بر آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای


می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود


می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها


لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خاکِ دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک


بعد ها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
گذران
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر

آه ، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسهٔ تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان ، عطری گذران

آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار
که فراموش کنم .
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار
که فراموش کنم