عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۶
روزی که به عالم است شب دان
پرسیدن گرم را ز تب دان
ز اشکال زمانه نور هر کار
خورشید به عقده ذنب دان
لافیدن سفله باشد از مسال
بر جیفه کلاه بر شغب دان
در فاقه بود فروغ تقوی
پیرایه گر چراغ شب دان
بر اشک حریص عارفان را
صد خنده ذخیره زیر لب دان
نقب افگن حرص تو ز دینست
مه پرده درنده قصب دان
از خسرو پند تلخ سود است
بپذیر و ملیله را لعب دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۲
بالای تست این پیش من یا سرو بستا نیست این
چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانیست این
مردم به جان چاکر ترا، دیو و پری لشکر ترا
نی خوبی است این مر ترا، ملک سلیمانیست این
تو می روی، وز هر کران خلقی به فریاد و فغان
ای کافر نامهربان، آخر مسلمانیست این؟
هر سو که می افتد گذر، هر غم کزان نبود بتر
هر لحظه می آید به سر، ما را چه پیشانیست این؟
ترسان همی بودم که جان خوبی ستاند ناگهان
ای دل، کنون هشیارهان، کان آفت جانیست این
هرچ آیدت زین حوروش، ای جان محنت کش، بکش
بسیار بودی جمع و خوش، وقت پریشانیست این
شهری بکشت آن تندخو، زنهار جام می مخور
گستاخ می بینی درو، خسرو، چه نادانیست این؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۴
بی وفا یارا، چنین هم بی وفاداری مکن
گر وفایی نیستت، باری جفاکاری مکن
چند گویی کز جفا کردن دلت را خون کنم
هر چه خواهی کن، همین از بنده بیزاری مکن
بر نیفتاد آخر از عالم نشان مردمی
شرم دار از مردمان و مردم آزاری مکن
چشم را دل می دهی در کشتن ما بی گنه
کافران را در قصاص مؤمنان یاری مکن
آیت حسنی و رویت هدیه دلها بس است
بر لب شنگرف فام این رنگ زنگاری مکن
در خیالش بیهشم، چه جای پند است، ای حکیم
خواب دیوانه ست، تعبیری به هشیاری مکن
خسروا، با او به عزت جان برابر می نهی
هم بدان عزت که باد او بدین خواری مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶۸
ای دل، از آنها که رفت، گر بتوانی مکن
یاد جوانی بلاست بیش تو دانی مکن
قسم خود، ای جان، ز تن جمله گرفتی، کنون
خانه تو دیگر است خیز و گرانی مکن
ای لب و چشمت بلا غمزه پنهان مزن
تیغ بزن آشکار، داغ نهانی مکن
چند خرامان روی، وه که بترس از خدا
غارت پیران راه بین و جوانی مکن
هر چند بخواهی ز جور بر سر افتادگان
می بتوانی، ولیک گر بتوانی مکن
حسن چو میدان دهد، گوی ز سرها متاب
رخش بقا سرکش است، سست عنانی مکن
اهل دل ار پیش ازین کشته خوبان شدند
باقی ازان تواند، دل نگرانی مکن
نرم تری زن گره برسر ابروی ناز
حال دلم دیده ای، سخت کمانی مکن
حسن تو عالم گرفت، خورده ز خسرو مگیر
مرغ سلیمان بس است، مرغ زبانی مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۰
ای دل، به چشم عبرت نظاره جهان کن
ظاهر نهان چه بینی، نظاره نهان کن
پرواز کن به همت، بر پر به اوج عزت
جبرئیل اوج خود شو، بر سدره آشیان کن
چشمت چو تندگیری چون پرده های دیده
بگشای پرده دل، سرپوش از آن روان کن
زان زر که کم خوری گر دامن گرانت ماند
بر دار خاک و خارا دامان خود گران کن
عمر رونده خواهی پاینده تا قیامت
زنهار نام نیکو با عمر همعنان کن
گر تخت عاج خواهی، خود را بلند منگر
در خاک تست بادی، زان مشتی استخوان کن
بر خویهای ناخوش نه باد برد، باری
داری رمی ز گرگان زر ابروی شبان کن
ور در صدف چنانی کآرند روی در تو
آیینه های خود را آیینه جهان کن
رخ سوی شاه دل نه، کش در غزا خرد را
پس اسپ عشق در ران، فرزینش رایگان کن
بین شمع کش ز سوزش کشته ست جان روشن
گر روشنیت باید، تن را بسوز جان کن
خسرو به ملک شهرت چندت زبان هرزه
عالم همه گرفتی، شمشیر در میان کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۱
عزم برون چو مست خماری شوی، مکن
تاراج نقش آزری ومانوی مکن
خردی و همرهی بدان می کنی، خطاست
خوبی، ولی چه سود که بد می شوی، مکن
گر چه خوش است جور و جفاهای نیکوان
لیکن اگر نصیحت من بشنوی، مکن
کج می نهی به گاه خرامش به دیده پای
افگار گشت چشم من، این کج روی مکن
گیرم که از لبم نرسانی گل انگبین
باری بدین سخن دل دشمن قوی مکن
بنمای رو و چشم مرا منتظر مدار
بگشای زلف وکار مرا یکتوی مکن
عشق آفت است، خسروا، پا را به هوش نه
تسلیم شو به بندگی و خسروی مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۳
ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن
خاک است هستی تو و خواهی که زر شود
از کیمیای نیستیش بهره مند کن
در خلوت رضا ز سوی الله روزگیر
و ابلیس را به سلسله شرع بند کن
روزی اگر به سوخته محنتی رسی
بر آتش درونه او جان سپند کن
آن کش ریاضتی نبود خود ز قند نه
و آن کش محاسنی نبود، ریشخند کن
از کوی عقل بر در سلطان عشق رو
وین تاج بفگن از سر و نعل سمند کن
تا چند زاغ مزبله، لختی همای باش
خود را به نانمودن خویش ارجمند کن
جان کش نخست در قدم شبروان عشق
برج حصار چرخ ز همت کمند کن
دشمن گرت ز پستی همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن
سنگ ار یکی زنند، دعاشان دوباره گوی
کبر ار یکی کنند، تواضع دوچند کن
این آستانه ملک کسی، ز آن دیگر است
خسرو برو تو، هیچ کسی را پسند کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹۲
صواب نیست به تو فکر حور عین کردن
خطاست نسبت زلفت به مشک چین کردن
برای خاطر دشمن ز دوست برگشتی
روا نباشد با دوستان چنین کردن
شکاره ای نبرد جان ز تیر غمزه تو
چه حاجت است به هر جانبی کمین کردن؟
هزار جان گرامی هنوز کم باشد
فدای خاک ره مرد دوربین کردن
مکن تعجب از این داغ می بر این خرقه
به حشر خواهم از این داغ بر جبین کردن
ندارد از تو دمی صبر در جهان خسرو
مگس شکیب ندارد ز انگبین کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۲
روی ترش کرده به یاران مبین
سرکه فروشی مکن، ای انگبین
چاه مزن زیر لب چون سمن
رخنه مکن در شکم یاسمین
روی زمین را تویی آب حیات
تشنه ز تو هر که به روی زمین
زلف که شد طوق گلوی تو، کرد
سلسله در گردن ماء معین
بی گنهی چشم ز ما برمگیر
بی سببی چهره ز ما در مچین
لیک از آن چشم کمین می کنی
دیده بد نیز ببین در کمین
پای برین دیده پر خون منه
بیهده در خون و دلم در مشین
ای که ز روی تو جهان روشن است
آه من سوخته را هم ببین
خسرو آخر چو سگ از خود مران
چند چو رو به کنیم پوستین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۴
عالم از جام لب خراب مکن
تهمت اندر سر شراب مکن
هر زمان تافته مشو بر ما
تو مهی، کار آفتاب مکن
با چنان ره مرو به غارت شب
کار دزدی به ماهتاب مکن
گر چه زان غمزه فتنه شهری
امشبی آرزوی خواب مکن
خیمه حسن را به صحرا زن
گردن عاشقان طناب مکن
ور ترا آرزوی کشتن ماست
غمزه خود می رود، شتاب مکن
زلف خود را به زیر گوش منه
دام ماهی به زیر آب مکن
از دهان توام سؤالی هست
گر نداری دهن، جواب مکن
چشمم از گریه یک زمان بازآ
خانه مردمان خراب مکن
بی چراغ است خانه خسرو
هر زمان روی در نقاب مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۹
آه ازین تنگ قبایان شده تنگم دامان
که نه سر ماند مرا در غم ایشان نه امان
لب گشایند و نباتی ندهندم، آری
کام خود را نتوان یافتن از خودکامان
گر برم در برشان دست، بدزدند اندام
سیم دزدی عجبی نیست ز سیم اندامان
رخ چو آتش بنمایند و جگر پخته کنند
این دل پخته من سوخته شد زین خامان
خسرو از بهر تو بدنام شد، از وی بگریز
نیکنامی نبود در روش بدنامان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۲
ای آشنا، درین چه بی بن نظاره کن
تا اندرو نگون نفتادی کناره کن
تا کی به جهد چاره مال و درم کنی؟
گر ممکنت بود ز پی عمر چاره کن
تاج سر فلک چه نظاره کنی به فرق
چون خشت زیر سر نهد آنگه نظاره کن
بر لوح خاک احسن تقویم چون تویی
در خویشتن شمار سپهر و ستاره کن
بگذر ز دهر و عنصر و اجرام، چرخ را
پیش عروس همت خود پیشکاره کن
چون ز آفتاب و مه تو بهی، گر شوی چراغ
سیلی به نور گو، به زبان صد حراره کن
ور خار بهر مطبخ تجرید می کشی
طوبی و سدره بشکن و بر پشتواره کن
دل گوهری ست، گر به رگ راست بندیش
آن رشته را بتاب و درین سنگ پاره کن
خسرو، به سیم معنی اگر در رسیده ای
آن سیم را به گوش دلت گوشواره کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۳
چون همی دانی که تن چون جان نهان خواهد شدن
تن چو جان جاوید کن کز کوشش آن خواهد شدن
ز آسمان خضروش چون چشمه عمر آمده ست
کین حیات از بیشتر هم بر کران خواهد شدن
بهر چه گردد، گر انبار اندرین راه دراز
کاروانی کان به سوی آن جهان خواهد شدن
این بلندیهای صورت خواستن از بهر چیست؟
چون زمین است آدمی پی آسمان خواهد شدن
کوش در لعبی که از ماتت به قایم ره برد
چون سراسر مهره هایت رایگان خواهد شدن
تا کی آرایش کنی، گاه از در و گاه از گهر
در نگین دانی که آخر خاکدان خواهد شدن
پیش ازان طعمه مکن پیش سگان حرص و آز
قالبی کاندر نهایت استخوان خواهد شدن
حق صحبت را غنیمت دار با هم صحبتان
چون همی دانی جدایی در میان خواهد شدن
نکته خسرو گران دری ست، ور خوش نآیدت
تو مکن در گوش، گوش تو گران خواهد شدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶۷
مست می گردی ز خانه، بیش نافرمان مشو
چشم بد نیکو نباشد، جایها مهمان مشو
گر ترا جولان نباشد، گر تو چون من صد کشی
یا مرا اول بکش یا بیش در جولان مشو
طوق شاهان است فتراک تو بر ما سهل گیر
شرم دار و بر گدایان صاحب فرمان مشو
غمزه می آری و می گویی مرو از خود عجب
تیغ می رانی و می گویی مرا، قربان مشو
دل ز من بستانی و گویی نمی دانم که برد
این چنین یکبارگی هم جان من نادان مشو
از غمت شبها نخفتم و آن زمان کت یافتم
گر مرا خواب دگر گیرد تو دیگرسان مشو
دوستان گشتند دشمن، ای دل، آخر گهی
زان من بودی تو باری جانب ایشان مشو
دل که ویرانی ست اندر طالعش از نیکوان
گفت مردم کی شود گر گویدش ویران مشو
خسروا، دیدی که حیران مانده ای در کار خویش
من ترا صد ره نگفتم کاین چنین حیران مشو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸۳
سوی شکار، ای پسر نازنین، مرو
رحمی بکن به این دل اندوهگین مرو
شیران نیند مرد تو، چون غمزه می زنی
بر آهوان خسته به آهنگ کین مرو
بگذار تا به خویشتن آیم ز بیهشی
روزی دو مردمی کن و بر پشت زین مرو
چشم تو آفت است، به روی کسی مبین
پای تو نازک است، به روی زمین مرو
شب تیری از کمان توام می کند هوس
امروز هم مرا کش و حالی به کین مرو
دی گشت رفتی و دل خلقی ز جا برفت
رفت آنچه رفت، بار دگر اینچنین مرو
یک پارسا نماند به شهر، از خدا بترس
مست و خراب موی، برو، بیش ازین مرو
گل کیست تا به پات رسد، یا مرا بکش
یا پا برهنه بر گل و بر یاسمین مرو
گفتی ببینم ار نروی، خون بریزمت
می کن بر آنچه رای تو باشد، همین مرو
بر نازکان باغ ببخشای و لطف کن
زینسان به ناز در چمن، ای نازنین، مرو
ای آنکه در نظاره آن شوخ می روی
دیوانگی خسرو مسکین ببین، مرو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۶
ز رحمت چشم بر چاکر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۸
قصد که داری، ای پسر، باز چنین که می روی
کآفت و فتنه نوی در دل و دین که می روی
باز دگر بلای جان آمد و تا گرفت خون
تا به تو افتدش نظر، مست چنین که می روی
غمزه بس است قتل را، تیر و کمان چه می بری؟
غصه همی کشد مرا، زین به کمین که می روی
گر چه نمی کشی مرا، هم نفسی ز پا نشین
بر من خسته جان و دل از نو همین که می روی
می روی اندرون جان ور به دروغ گویمت
سر بشکاف، جان بکن، نیک ببین که می روی
خلق نداند اینکه هست از پی فتنه رفتنت
خسرو اگر نمی شود بر سر این که می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۵
چو منی را مده از دست که کمتر یابی
نه چون من یابی هر یار که دیگر یابی
قدر من می نشناسی که چسانم به وفا
باش تا صحبت یاران دگر دریابی
میر خوبان ولایت شدی، از ما می پرس
کاین ولایت نه همه عمر مقرر یابی
قاب و قوسین خدایست کمان ابرو
نه کمانی که به دکان کمانگر یابی
نیکویی داری، اندر حق خسرو کن صرف
که بسی خوبی از این دولت بیمر یابی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۸
گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری
دزد حوادث هم است از پی انگشتری
عقل حوادث نپخت در پس نه پرده، زآنک
رخنه بال من است در فلک چنبری
راست روی پیشه کن همچو سحاب سپهر
بو که ازین دیوگاه جان به سلامت بری
حرف طلب کن نه نقش کز ره معنی خطاست
معتقد پایدار دست به صورتگری
سوزش عشاق تو هست چو آتش به دل
نه ز پی مردمی است دولت خاکستری
قابل عصمت نیند، پند نگویند، ازآنک
مغ نشود پارسا، سگ نشود جوهری
گر چه در آخر زمان پرورش دین کم است
عدل خلیفه بس است از پی دین پروری
قطب جهان کاهل ملک خدمتی در گهش
جمله سر آرند پیش، تاج شهی بر سری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۱
نامردم است، هر که درو نیست مردمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی