عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۲
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۵
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۰
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۱
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۳
عبدالقهّار عاصی : دوبیتیها
دوبیتی شمارۀ ۱۴
عبدالقهّار عاصی : مثنویها
بیا ای دل
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفتهخاطرستم بینهایت
بیا ای دل رویم از اینولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،دو هوایی
دو آواره،دو عاشق،دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در اینماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از ایندیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر اینسو،رخِخود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خستهام دل
ز دستِ آرزو بشکستهام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افقهایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بیقرارِماست اینجا
نه چشمی انتظارِ ماست اینجا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِغمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِدلآسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِخستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِدر خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی همطرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
بیا ای دل که منزل درنَوَردیم
به زیرِ چنبرِ دیگر بگردیم
گرفتهخاطرستم بینهایت
بیا ای دل رویم از اینولایت
ز حالِ خویش با دشتی بموییم
ز دردِ خویش با کوهی بگوییم
نمازِ غصّه با سروی گزاریم
صدایِ غم به دریایی سپاریم
بیا ای دل سفر در کار بندیم
سویِ مُلکِ غریبی بار بندیم
فرود آییم در فریادگاهی
گلایه سر کنیم و اشک و آهی
من و تو دو کبوتر،دو هوایی
دو آواره،دو عاشق،دو رهایی
من و تو دو برادرخواندهٔ عشق
در اینماتمسرا واماندهٔ عشق
بیا ای دل که بند از پا گشاییم
از ایندیواربندان یک برآییم
بیا ای دل بکوچیم و نپاییم
دگر اینسو،رخِخود نه نماییم
بیا ای دل که با اندازِ تازه
غمِ خود را کنیم آغازِ تازه
به کنجی رفته آتش برفروزیم
تمامِ آرزوها را بسوزیم
ز دستِ آرزوها خستهام دل
ز دستِ آرزو بشکستهام دل
بیا ای دل به پاسِ همنوایی
به پاسِ صبح و شامِ آشنایی
افقهایِ عزیزی را بتازیم
غروبی را از آنِ خویش سازیم
نه جانی بیقرارِماست اینجا
نه چشمی انتظارِ ماست اینجا
بیا ای دل نه گریه کن نه زاری
به لبخندی وداعی کن ز یاری
سلاحی ده به لوی و ره دگر کن
لبت بربند و آهنگِ سفر کن
فرامش کن که روزی روزگاری
«ز یاران داشتیم امّیدِ یاری»
بیا که دست با دستِغمِ خویش
کناری سوز و سازِ محرمِ خویش
به پابوسیِّ تنهایی برآییم
به دنبالِدلآسایی برآییم
سراغِ گورِ مجنونی بگیریم
کنارِ نعشِ فرهادی بمیریم
خیالی یار را به خاک بخشیم
به خاکِخستهٔ غمناک بخشیم
بیا که خویشتن را سرد سازیم
سرِ خود را تهی از درد سازیم
به قولِ یار:دردِ سر چه فایده
دلِدر خون و چشمِ تر چه فایده
بیا ای دل که با هم یار باشیم
ز هم دلبر،به هم دلدار باشیم
بیا تا بال و پر گیریم ای دل
جدایی را به بر گیریم ای دل
من و تو با جدایی همطرازیم
بیا ای دل به همدیگر بسازیم
عبدالقهّار عاصی : چهارپارهها
شهرِ در خون
نیمِ ملّت شهید و نیمِ دگر
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّهای سوگوارِ بربادیش
عدّهای هم غریب و آواره
در تمامیِّ اینولایتِمرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ اینغبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی
دستبازیِّ کیسههایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو بردهست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،مردهست
سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهیگیر
آتشافروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمانگزار و چند اجیر
روزگاری است که نمیخوانَد
شهرِ درخونستادهٔ کابل
روزگاری است که نمیخندد
مامِ ازپافتادهٔ کابل
روزگاری است که مروّت را
لعنتیها دروغ میبافند
بوسه بر ماه میزنند از دور
غبغب آباد کرده،میلافند
روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد مینکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد مینکند
دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانهوار در کار است
دوست گفته،تباه میسازند
ملّتی را که سخت افگار است
زخمی و ناتوان و بیچاره
عدّهای سوگوارِ بربادیش
عدّهای هم غریب و آواره
در تمامیِّ اینولایتِمرگ
نه لبی مانده و نه لبخندی
در تمامیِّ اینغبارآباد
نیست سیمایِ آرزومندی
دستبازیِّ کیسههایِ بزرگ
کارد تا استخوان فرو بردهست
دستگاهِ دلی نمانده به جای
معنویّت فنا شده،مردهست
سیلِ بربادی است و ویرانی
لبِ رودیّ و چند ماهیگیر
آتشافروزِ چند و فتنهٔ چند
چند فرمانگزار و چند اجیر
روزگاری است که نمیخوانَد
شهرِ درخونستادهٔ کابل
روزگاری است که نمیخندد
مامِ ازپافتادهٔ کابل
روزگاری است که مروّت را
لعنتیها دروغ میبافند
بوسه بر ماه میزنند از دور
غبغب آباد کرده،میلافند
روزگاری است که سلامی را
کس به کس اعتماد مینکند
با کلامی کس از کسی نشود
کسی از عشق یاد مینکند
دستِ بیگانگانِ همسایه
هر سو دیوانهوار در کار است
دوست گفته،تباه میسازند
ملّتی را که سخت افگار است
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آیینه
« فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
فریدون مشیری : تشنه طوفان
میگون سیل زده
ابر، آواره آشفته دهر
سایه بر سینه خارا افکند
باد، دیوانه زنجیری کوه
ناگهان سلسله از پا افکند
رعد، جادوگر زندانی چرخ
لرزه بر عالم بالا افکند
برق را مشعل آشوب به دست
*
ظلمتی منقلب و وحشت زا
قرص خورشید فرو برد به کام،
ابر، موجی زد و باران و تگرگ
ریخت در بزم طرب سنگ به جام،
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ می ریخت فلک از در و بام
کوه از خشم طبیعت لرزان
*
چون یکی دیو درافتاده به دام
یا یکی غول رها گشته ز بند
سیل غرید و فرو ریخت ز کوه
همه جا پرچم تسلیم بلند،
باغ را سینه کشان درهم کوفت
سنگ را نعره زنان از جا کند
جگر خاک به یک حمله شکافت
*
زلف آشفته درختان کهن
هر طرف دست دعا سوی خدا
سیل را داس شقاوت در دست
همه را می کند از ریشه جدا
همره سیل دمان می غلتند
کام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و دریای عذاب
*
کوه طوفان زده را سیلی سیل
کرد همچون پر کاهی پرتاب
رود دریا شد و بر سینه موج
خانه ها چرخ زنان همچو حباب
اژدهایی ست کف اورده به لب
پیکرش تیره تر از قیر مذاب
خون در آن ظلمت غم می جوشد
*
سری از آب برون می آید
بهر آزادی جان در تک و پو
خواهد از سینه برآرد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
می رود باز به گرداب فرو
می کند چهره نهان در دل آب
*
موج خون می جهد از سینه سیل
قتلگاهی ست بسی وحشتناک
سیل می غرد و فریاد زنان،
بر سر خلق زند تیغ هلاک
ای بسا سر، که فرو کوفت به سنگ
ای بسا تن، که فرو برد به خاک
ضجه و زاری کس را نشنید
*
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد،
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد،
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
*
آسمانا! به خدا می بینم،
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش ان روز که گویند به هم
قصه بی سر و سامانی تو
خلق را بی سر و سامان کردی.
*
چمن خرّمی و زیبایی،
حالیا غمکده ای محزون است
گلشن خاطر آزرده من
گرچه طوفان زده چون میگون است،
باز در آتش او می سوزم
دلم از دست طبیعت خون است،
جغد ویرانه میگونم من
*
نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه،
بر سر مقبره عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ماه ،
همه ویرانی، ویرانی شوم
آخر ای ماه چه می تابی ؟ آه
چهره مرده تماشایی نیست
*
گفته بودم به تو در شعر نخست ،
که: « بهار من و میگون منی »
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم آمد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
می برم سر به گریبان سکوت !
سایه بر سینه خارا افکند
باد، دیوانه زنجیری کوه
ناگهان سلسله از پا افکند
رعد، جادوگر زندانی چرخ
لرزه بر عالم بالا افکند
برق را مشعل آشوب به دست
*
ظلمتی منقلب و وحشت زا
قرص خورشید فرو برد به کام،
ابر، موجی زد و باران و تگرگ
ریخت در بزم طرب سنگ به جام،
نه بلا بود و نه باران نه تگرگ
مرگ می ریخت فلک از در و بام
کوه از خشم طبیعت لرزان
*
چون یکی دیو درافتاده به دام
یا یکی غول رها گشته ز بند
سیل غرید و فرو ریخت ز کوه
همه جا پرچم تسلیم بلند،
باغ را سینه کشان درهم کوفت
سنگ را نعره زنان از جا کند
جگر خاک به یک حمله شکافت
*
زلف آشفته درختان کهن
هر طرف دست دعا سوی خدا
سیل را داس شقاوت در دست
همه را می کند از ریشه جدا
همره سیل دمان می غلتند
کام مرگ است و گذرگاه بلا
دوزخ وحشت و دریای عذاب
*
کوه طوفان زده را سیلی سیل
کرد همچون پر کاهی پرتاب
رود دریا شد و بر سینه موج
خانه ها چرخ زنان همچو حباب
اژدهایی ست کف اورده به لب
پیکرش تیره تر از قیر مذاب
خون در آن ظلمت غم می جوشد
*
سری از آب برون می آید
بهر آزادی جان در تک و پو
خواهد از سینه برآرد فریاد
شکند ناله سردش به گلو
حمله موج امانش ندهد
می رود باز به گرداب فرو
می کند چهره نهان در دل آب
*
موج خون می جهد از سینه سیل
قتلگاهی ست بسی وحشتناک
سیل می غرد و فریاد زنان،
بر سر خلق زند تیغ هلاک
ای بسا سر، که فرو کوفت به سنگ
ای بسا تن، که فرو برد به خاک
ضجه و زاری کس را نشنید
*
من چه گویم که به میگون چه گذشت
آسمان داد ستمکاری داد،
یک جهان لطف و صفا ریخت به خاک
یک جهان لاله و گل رفت به باد،
ماند مشتی خس و خاشاک به جا
کاخ بیداد فلک ویران باد
خرمن هستی قومی را سوخت
*
آسمانا! به خدا می بینم،
لکه ننگ به پیشانی تو
خلق مفلوک و پریشان زمین
آرزومند پریشانی تو
ای خوش ان روز که گویند به هم
قصه بی سر و سامانی تو
خلق را بی سر و سامان کردی.
*
چمن خرّمی و زیبایی،
حالیا غمکده ای محزون است
گلشن خاطر آزرده من
گرچه طوفان زده چون میگون است،
باز در آتش او می سوزم
دلم از دست طبیعت خون است،
جغد ویرانه میگونم من
*
نیمه شب از لب آن بام بلند
می کند ماه به ویرانه نگاه،
بر سر مقبره عشق و نشاط
می چکد اشک غم از دیده ماه ،
همه ویرانی، ویرانی شوم
آخر ای ماه چه می تابی ؟ آه
چهره مرده تماشایی نیست
*
گفته بودم به تو در شعر نخست ،
که: « بهار من و میگون منی »
تو ز من مهر بریدی و نماند
نه بهاری نه گل و یاسمنی
سیل هم آمد و میگون را برد
دیگر از غم نسرایم سخنی
می برم سر به گریبان سکوت !
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دریای خاطرات زمان
آهی کشید غم زده پیری سیپد موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای»!
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.
طوفان فرونشست... ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه
در لا به لای موی چو کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه؛
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود
یک تار مو سپید؛
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت: «وای»!
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های؛
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج ، ناله جانسوز خویش را
از دور می شنید.
طوفان فرونشست... ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جست و جو...
در آب های تیره اعماق، خفته بود:
یک مشت آرزو!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
خنده ی خورشید
هر نفس می رسد از سینه ام این ناله به گوش
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
که در این خانه دلی هست به هیچش مفروش!
چون به هیچش نفروشم؟ که به هیچش نخرند
هرکه بار غم یاری نکشیده ست به دوش
سنگدل، گویدم از سیم تنان روی بتاب
بی هنر، گویدم از نوش لبان چشم بپوش
برو ای دل به نهانخانه خود خیره بمیر
مخروش این همه ای طالب راحت! مخروش
آتش عشق بهشت است، میندیش و بیا
زهر غم راحت جان است، مپرهیز و بنوش
بخت بیدار اگر جویی با عشق بساز
غم جاوید اگر خواهی، با شوق بجوش
پر و بالی بگشا، خنده خورشید ببین
پیش از آنی که شود شمع وجودت خاموش!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
شعر غم انگیز
دو چشم خستهاش از اشک تر بود
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
ز روی دفترم چون دیده بر داشت
غمی روی نگاهش رنگ می باخت
حدیثی تلخ در آن یک نظر داشت
مرا حیران از این نازکدلی کرد
مگر این نغمهها در او اثر داشت؟
چرا دل را به خاکستر نشانید؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستین بار خود آمد به سویم
که شوقی در دل و شوری به سر داشت
سپردم دل به دست او چو دیدم
که غیر از دلبری چندین هنر داشت
دل زیباپرست من ز معشوق
تمنای نگاهی مختصر داشت
نگاهش آسمانی بود و افسوس
که در سینه دلی بیدادگر داشت!
پر پروانهای را سوخت این شمع
که جانان را ز جان محبوبتر داشت
به پایش شاعری افتاد و جان داد
که آفاق هنر را زیر پر داشت
نمی داند دل پر درد شاعر
چه آتشها به جان زین رهگذر داشت
ولی داند: «فریدون» تاج سر بود
اگر غیر از محبت سیم و زر داشت!
*
مرا گوید مخوان شعر غم انگیز، که حسرت عقده گردد در گلویم!
خدا را، با که گویم کاین ستمگر، غمم را هم نمی خواهد بگویم!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آواره
نیمه شب بود غمی تازهنفس، ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزندهٔ شمع، سایهٔ دستهگلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت، سایهای مضطرب و لرزان بود
چهرهای سرد و غمانگیز و سیاه، گوییا مردهٔ سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد، اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟، که دمی چند در اینجا گذراند؟
این منم خسته در این کلبه ی تنگ، جسم درماندهام از روح جداست؟
من اگر سایهٔ خویشم یا رب! روح آوارهٔ من کیست؟ کجاست؟
ریخت از پرتو لرزندهٔ شمع، سایهٔ دستهگلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت، سایهای مضطرب و لرزان بود
چهرهای سرد و غمانگیز و سیاه، گوییا مردهٔ سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد، اثر از سایه به دیوار نماند!
کس نپرسید کجا رفت؟ که بود؟، که دمی چند در اینجا گذراند؟
این منم خسته در این کلبه ی تنگ، جسم درماندهام از روح جداست؟
من اگر سایهٔ خویشم یا رب! روح آوارهٔ من کیست؟ کجاست؟
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آغوش پشیمانی
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آتش
کاروان رفته بود و دیدهٔ من، همچنان خیره مانده بود به راه
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
خنده می زد به درد و رنجم اشک، شعله میزد به تار و پودم آه!
رفته بودی و رفته بود از دست، عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا، شمع افسردهٔ جوانی من
شعلهٔ سینه سوز تنهایی، باز چنگال جانخراش گشود!
دل من در لهیب این آتش، تا رمق داشت دست و پا زده بود
چه وداعی! چه سفر کردن غم انگیزی
نه فشار لبی، نه آغوشی ،نه کلام محبت آمیزی
گر در آنجا نمی شدم مدهوش، دامنت را رها نمی کردم
وه چه خوش بود کاندر آن حالت، تا ابد چشم وا نمی کردم
چون به هوش آمدم، نبود کسی، هستیام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم؛ برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من، نداد گریه مجال، که زنم بوسهای به رخسارت
چه بگویم، فشار غم نگذاشت، که بگویم: خدا نگهدارت!
کاروان رفته بود و پیکر من، در سکوتی سیاه می لرزید
روح من تازیانه های میخورد، به گناهی که: عشق میورزید!
او سفر کرد و کس نمی داند، من در این خاکدان چرا ماندم؟
آتشی بعد کاروان ماند، من همان آتشم که جا ماندم
فریدون مشیری : تشنه طوفان
زندگی
چه می جویم در این تاریکی ژرف؟، چه می گویم میان زاری و آه
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی...
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ - ره بی انتهایی، چه میجویم؟! - بهشت آرزو را
چه مینالم؟! - ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! - حدیث عشق او را
چه مینالم، نه درمان دارد این درد، چه میپویم، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هولانگیز و تاریک، به دنبال چه میگردم شب و روز؟
چه میخواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیتسوز؟
به دستم: شمع خاموش جوانی، به پایم: داغهای ناتوانی...
به جانم: آتش بی همزبانی، به دوشم: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه میپویم؟ - ره بی انتهایی، چه میجویم؟! - بهشت آرزو را
چه مینالم؟! - ز درد بی دوایی، چه میگویم؟! - حدیث عشق او را