عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : تشنه طوفان
نوای بی نوایی
مرا می ‌خواستی، تا شاعری را، ببینی روز و شب دیوانهٔ خویش
مرا می‌ خواستی، تا در همه شهر، ز هر کس بشنوی افسانهٔ خویش
‌مرا می ‌خواستی، تا از دل من، برانگیزی نوای بی نوایی
به افسون‌ها دهی هر دم فریبم، به دل ‌سختی کنی بر من خدایی!
‌مرا می‌ خواستی، تا در غزل‌ها، تو را «زیبا‌تر از مهتاب» گویم
تنت را در میان چشمهٔ نور، شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا می ‌خواستی، تا پیش مردم، تو را الهام‌بخش خویش خوانم
به بال نغمه‌های آسمانی، به بام آسمان‌هایت نشانم
مرا می‌ خواستی امّا چه حاصل؟، برایت هر چه کردم، باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر، که این یک قطره دل، دریای غم بود
تو را می‌ خواستم، تا در جوانی، نمیرم از غم بی همزبانی!
غم بی همزبانی سوخت جانم، چه می‌خواهم دگر زین زندگانی؟
فریدون مشیری : تشنه طوفان
دلخسته
ای دل‌، این‌جا دگر جای ما نیست
با غم ما کسی آشنا نیست
ای بلاکش! چه جویی، چه خواهی‌؟
در دیاری که رسم وفا نیست
مهربانی ندارد خریدار
عشق و حسن و هنر را بها نیست
هر چه بینی، فریب است و نیرنگ
روی دل‌ها به سوی خدا نیست
*
*
این منم بی نصیب از جوانی،این منم کشته‌ ی مهربانی
خسته از تیغ یاران جانی
این منم تشنهٔ بادهٔ مرگ
این منم سیر از زندگانی
این دل و این همه رنج و اندوه
این من و این غم جاودانی
*
*
ای خدا‌، یار من با‌وفا بود
با غم آشنا‌، آشنا بود
آیت رحمت آسمان‌ها
مظهر عشق و لطف و صفا بود
از رخش پرتو مهر می‌ تافت
در نگاهش جمال خدا بود
غنچهٔ حسن او جلوه‌ها داشت
بلبل طبع من خوش نوا بود
*
*
دیگر آن نازنین در برم نیست
سایهٔ مهر او بر سرم نیست
عشق و حسن و هنر را چه حاصل
این گنه بس که سیم و زرم نیست
نیک داند که بی او به جز مرگ
بی گمان چارهٔ دیگرم نیست
آن همه آرزو رفت بر باد‌؟
ای خدا، ای خدا‌، باورم نیست
*
*
ای دل خسته‌، با درد خو کن
اشک غم را نهان در گلو کن
غنچهٔ آرزوی تو پژمرد
بعد از این مرگ را آرزو کن
سر به دریای حیرت فرو بر
گوهر عشق را جست‌وجو کن
گرچه آن گل تو را برد از یاد
هر نفس یاد او ، یاد او کن
فریدون مشیری : گناه دریا
بازگشت
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی، دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد، سکوت سرد و گرانبار را شکست، آمد، صفای خلوت اندوه را ربود.
آمد به این امید که در گور سردِ دل، شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق، من بودم و سکوت و غمِ جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال، روشن کند به نور محبت چراغ من.
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر، زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را، در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را، خاکستر از حرارتِ آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود، رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما.
آهی از آن صفای خدایی زبان دل، اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید، آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم!
آنگاه سر به دامن آن گذاشت، آهی کشید از سر حسرت که : این منم!
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب، باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت؛ من دیگر آن نبوده ام و «او» دیگر او نبود
فریدون مشیری : گناه دریا
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق، ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت، که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود، مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت، که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی‌دانم این چنگی سرنوشت، چه می‌خواهد از جان فرسوده‌ام
کجا می ‌کشانندم این نغمه‌ها، که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر‌گرفتم دریغ، هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظهٔ زندگی، هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب، شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ، شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او، مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمهٔ ‌ماتم است، نمی‌خواهم این ناخوش آهنگ را
فریدون مشیری : گناه دریا
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده‌ای وا شد
هر‌چه بر من زمانه می‌افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشتهٔ عمرِ ما به هم پیوست
چون بهار جوانی‌ام پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مُرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم، مست جلوهٔ خویش است
هر نفس تازه‌روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینهٔ من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری : گناه دریا
آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد، مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجهٔ خسته این چنگی پیر، ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان، کرده افسانهٔ هستی کوتاه
جز به افسوس نمی‌ خندد مهر، جز به اندوه نمی‌ تابد ماه
باز در دیدهٔ غمگین سحر، روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب، رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه‌ها مضطرب از جنبش باد، در هم آویخته می‌ پرهیزند
برگ‌ها سوخته از بوسهٔ مرگ، تک‌تک از شاخه فرو می‌ریزند
می‌کند باد خزانی خاموش، شعلهٔ سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند، تا به یغما نبرد بُستان را
دلم از نام خزان می‌ لرزد، زان ‌که من زادهٔ تابستانم
شعر من آتش پنهان من است، روز و شب شعله کشد در جانم
می ‌رسد سردی پاییز حیات، تاب این سیل بلاخیزم نیست
غنچه‌ام نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست
فریدون مشیری : گناه دریا
گناه دریا
چه صدف‌ها که به دریای وجود
سینه‌هاشان ز گهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی‌ هنری
شرم ناکرده ازاین بی ‌گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی ــ دشمن دیرینه ــ من
چنگ انداخته در سینة من
روزوشب با من دارد سر جنگ
هرنفس از صدف سینة تنگ
دامن افشان گهرآورده به چنگ
وان گهرها... همه کوبیده به سنگ!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها، نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بهار می رسد، اما
بهار می رسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ابر
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه بر هم فشرده ،
خنده روشنی های خورشید
در دل تبرگی های فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ زاری به افلک برده
ناودان ناله سر داده غمناک !

روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی ،دَوَد سوی خورشید
کور سو می زند شب چراغی
ور صدایی به گوش اید از دور
هوی باد است و های کلاغی
چشم هر برگ از اشک لبریز

می برد باد تا سینه دشت،
عطر خاطر نو از بهاران.
می کشد کوه بر شانه خویش.
بار افسانه روزگاران،
من در این صبحگاه غم انگیز
دل سپرده به آهنگ باران.
باغ چشم انتظار بهار است.

دیر گاهی است کاین ابر انبوه،
از کران تا کران تار بسته،
آسمان زلال از دَم او
همچو ایینه ز نگار بسته
عنکبوتی است کز تار ظلمت ،
پیش خورشید دیوار بسته
صبح، پژمرده تر از غروب است.

تا بشنویم ز دل ابر غم را
در سر من هوای شراب است
باده ام گر نه درمان درد است؛
مستی ام گر نه داروی خواب است؛
با دلم خنده جام گوید:
پشت این ابرها آفتاب است !
بادبان میکشد زورق صبح  
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دشت
در نوازش های باد ،
در گل لبخند دهقانان شاد ،
درسرود نرم رود ،
خون گرم زندگی جوشیده بود .

نوشخند مهر آب ،
آبشار آفتاب ،
در صفای دشت من کوشیده بود .

شبنم آن دشت ، ازپاکیزگی ،
گوییا خورشید را نوشیده بود !

روزگاران گشت و... گشت؛

داغ بر دل دارم از این سرگذشت ،
داغ بر دل دارم از مردان دشت .

یاد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
« یاد باد آن روزگاران یاد باد»

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است !

آسمان از ابر غم پوشیده است ،
چشمه سار لاله ها خوشیده است ،

جای گندم های سبز ،
جای دهقانان شاد ،
خارهای جانگزا جوشیده است !
بانگ بر می دارم از دل :
« خون چکید از شاخ گل ، باغ و بهاران را چه شد ؟
دوستی کی آخر آمد ، دوستداران را چه شد؟ »
سرد و سنگین ، کوه می گوید جواب :
ــ خاک ، خون نوشیده است!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
دریای درد
درون سینه‌ام صد آرزو مُرد
گل صد آرزو نشکفته پژمرد
دلم بی‌ روی او دریای درد است
همین دریا مرا در خود فرو برد
فریدون مشیری : ابر و کوچه
سفر
سحر خندد به نور زرد فانوس
پرستویی دهد بر جفت خود، بوس
نگاهم می‌دود بر سینهٔ راه
تو را دیگر نخواهم دید... افسوس
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بیگانه
غم آمده، غم آمده، انگشت بر در می ‌زند
هر ضربهٔ انگشت او بر سینه خنجر می ‌زند
ای دل بکش یا کشته شو؛ غم را در این‌جا ره مده
‌گر غم در این‌جا پا نهد، آتش به جان درمی ‌زند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می ‌زند
فریدون مشیری : ابر و کوچه
اشک زهره
با مرگ ماه، روشنی از آفتاب رفت
چشم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
‌در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه می‌نشست
‌گریان به تازیانهٔ افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن
فریدون مشیری : ابر و کوچه
پرده ی رنگین
با شبنم اشک من ای نیلوفر شب
گلبرگ‌های خویش را شاداب‌تر کن
هر صبح از دامان خود
خاکسترم را
بر‌گیر و در چشمان بخت بی‌هنر کن
ای صبح! ای شب! ای سپیدی! ای سیاهی!
ای آسمان جاودان خاموش دلتنگ!
ای ساحل سبز افق!
ای کوه! ای بلند!
ای شعر!
ای رنج! ای یاد!
ای غم که دست مهربانت جاودانه
چون تاج زرین بر سرم بود!
بازیچهٔ دست شما فرسود، فرسود
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
وقت است صندوق عدم را درگشایید
بازیچهٔ فرسوده را پنهان نمایید
ای دست ناپیدای هستی!
بازیچه چون فرسوده شد، بازیچه نو کن
ای مرگ با آن داس خونین!
این ساقهٔ پژمرده را دیگر درو کن
ای آدمک‌سازان بی‌باک!
ای خیمه‌شب‌بازان افلاک!
ای چهره‌پردازان چالاک!
‌من هدیه آوردم بهار و بابکم را
دنبال این بازیچه‌های نو بیایید
ای دست ناپیدای هستی!
با اولین لبخند فردا،
خورشید خونین را بیفروز
مهتاب غمگین را بیاویز
در پردهٔ رنگین تزویر
با نغمهٔ نیرنگ تقدیر
چون هفته‌ها و ماه‌ها و قرن‌ها پیش
‌این آدمک‌های ملول بی‌گنه را
هر جا به هر سازی که می‌خواهی برقصان
تو مانده‌ای با این همه رنگ
من می‌روم با آخرین حرف
ای خیمه‌شب‌باز!
در غربت غمگین و دردآلود این خاک،
آزاده‌ای زندانی توست
قربانی قهر خدا، نامش محبت
‌زنجیر از پایش جدا کن
او را چو من از دام تزویرت رها کن
همراه این آزردهٔ درد آشنا کن
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چتر وحشت
سینهء صبح را گلوله شکافت!
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل
در بلور چشمه
شکست.
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت،
بر خونین به شاخه ها آویخت.

مرغکان رمیده
خواب آلوده،
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلایی خورشید،
ناگهان صد هزار بال سپید،
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر،
همچو ابری به سوی دشت گریخت.

نرم نرمک،سکوت، برمی گشت
رفته ها آه بر نمی گشتند
آن رها کرده لانه های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی ست.
لانه متروک و آشیانه تهی ست.

دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده.
دست سوداگرانِ وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده.
باغ را دست بی حیایی ستم،
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بیگنهیم
خانه و آشیان رها کرده!

آه، دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست!

اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوترانِ سپید،
که بر این بام می کند پرواز.

رقص فوارههای رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز.

نیست رویای بالهای سپید،
در غبار طلاییِ خورشید.

این هیولا، که رفته تا افلاک،
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه وبرگ،
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چراغی در افق
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.  
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بگو کجاست مرغ آفتاب
زندانی دیار شب جاودانیم
که روز از دریچه زندان من بتاب
می خواستم به دامن این دشت چون درخت
بی وحشت از تبر
در دامن نسیم سحر غنچه واکنم
با دست های پر شده
تا آسمان پاک
خورشید و خاک و آب و هوا را دعا کنم

گنجشک ها به شانه من نغمه سر دهند
سر سبز و استوار
گل افشان و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا و سربلند
این دشت خشک غمزده را با صفا کنمپ
ای مرغ آفتاب
از صد هزار غنچه یکی نیز وانشد
دست نسیم با تن من آشنا نشد
گنجشک ها دگر نگذشتند از این دیار
آن برگهای رنگین پژمرد در غبار
وین شت خشک غمگین افسرد بی بهار

ای مرغ آفتاب
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد پای به هر جا توان نهاد
گنجشک پر شکسته باغ محبتم
تا کی در این
بیابان سر زیر پَر نهم
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سردهم
من بی قرار و تشنه پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم
اما بگو کجاست
آنجا که زیر بال تو در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود 
فریدون مشیری : بهار را باورکن
جادوی بی اثر
پُر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را