عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۳
چه شوری بود یاران بر سر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۱
تحمل از غم تو یا ز روزگار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۴
چولاله بی گل روی تو داغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۳
شدم صدره بزیر سنگ طفلان در جنون پنهان
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ولیکن باز پیدا کرده ما را محنت دوران
ببین چشم تر مار ا مگو از نوح و طوفانش
که او یکبار طوفان دید و ما هر لحظه صدطوفان
نبخشد دیدهام را نور غیر از خاک آن درگه
نسازد سوز دل خاموش الا آب آن پیکان
دل رنجور از خود میرود هر لحظه چون طفل
تسلّی می دهندش از قدوم وی پرستاران
بجز آن پادشاه کشور دل در جهان اسرار
کدامین پادشه دیدی که ملک خود کند ویران
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۷
آنچه در مدرسه عمریست که اندوختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
بیکی عشوه ساقی همه بفروختمی
در دبستان ازل روز نخست از استاد
بجز از درس غم عشق نیاموختمی
نقشت ای سرو قباپوش نشستی بر دل
دیدهٔ دل بدو کون از همه بفروختمی
مستی و باده کشی ها که شدی پیشهٔ ما
شیوهائی است که از چشم تو آموختمی
آخر ای ابر گهربار روا کی باشد
عالمی کام روا از تو و من سوختمی
تیره شد روز من اسرار چو شام دیجور
گرچه صد مشعله هر دم ز دل افروختمی
ملا هادی سبزواری : رباعیات
دوبیتی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 27
خواجه آن روز که از بندگی آزادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو در این مرحله استادم کرد
روی شیرینصفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد
عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
از کرم، خانهاش آباد که آبادم کرد
رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد
بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد
بودم از زمره رندان خرابات ولیک
قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد
ساغر می به کفم داد و ز غم شادم کرد
خبر از نیک و بد عاشقیم هیچ نبود
چشم مست تو در این مرحله استادم کرد
روی شیرینصفتان در نظر آراست مرا
ریخت طرح هوس اندر سر و فرهادم کرد
عاقبت بیخ و بن هستی ما کرد خراب
از کرم، خانهاش آباد که آبادم کرد
رفت بر باد فنا گرد وجودم آخر
دیدی ای دوست که سودای تو بر بادم کرد
بس که فرهاد صفت ناله و فریاد زدم
بیستون ناله و فریاد ز فریادم کرد
بودم از زمره رندان خرابات ولیک
قسمت از روز ازل همدم زهادم کرد
وحدت آن ترک کماندار جفاجو آخر
دیده و دل هدف ناوک بیدادم کرد
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 52
از آن می شفقی رنگ یک دو جامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
دمی خلاصی از این قید ننگ و نامم ده
دوام دور فلک بین و بیوفایی عمر
بیا و یک دو سه دوری علی الدوامم ده
ز دور صبح ازل تا دوام شام ابد
علی الدوام شب و روز و صبح و شامم ده
از آن میای که کسب کند ماه و مهر نور از او
به روز روشن و هم در شب ظلامم ده
اگرچه از نگه چشم مست مخمورت
مدام مست و خرابم تو هم مدامم ده
نه بیم از عسس و نی ز شحنهام خوف است
بیار باده و در بزم خاص و عامم ده
اگرچه باده حرام است و مال وقف حلال
من این حلال نخواهم از آن حرامم ده
من خراب کجا و نماز و روزه کجا
سحر صراحی می در مه صیامم ده
ز داغ دل دگر از عشق غم فزایم کن
ز درد سر دگر از عقل ناتمامم ده
شب است و وجه میم نیست لطفی کن
به رسم نذر و تصدق چو نیست وامم ده
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 56
یار اگر با ما ز راه لطف بنشیند دمی
در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار
دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل
میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم
هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی
آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی
گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی
بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا
گر کسی دیدهست امواجی خروشان از یمی
در جوارش در شود شادان که دارد همدمی
همچو غمگینی که بهر خویش خواهد غمگسار
دل ز هجر یار مجروح است و جوید مرهمی
اهل رازی کو که با او باز گویم راز دل
میروم هر دم به سویی تا بجویم محرمی
شانهام خم گشت زیر بار غمها باز هم
هر دم از هر سوی آید روی غمهایم غمی
آتش دل را نشاند قطره اشکی بلی
گل شود شاداب و خندان در چمن از شبنمی
بر کشد از دل خروش از موج اشکم وحدتا
گر کسی دیدهست امواجی خروشان از یمی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
زخم سیاه
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در خیابان ...
در خیابان مردی می گرید
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
پنجره های دو چشمش بسته ست
دست ها را باید
به گرو بگذارد
تا که یک پنجره را بُگشاید ...
*
در خیابان مردی می گرید
همه روزان ِ سپیدش جمعه ست
او که از بیکاری
تیر سیمانی را می شمرد
در قدم های ِ ملولش قفسی می رقصد
با خودش می گوید :
- کاش می شد همه ی عقربکِ ساعت ها
می ایستاد
کاش تردید ِ سلام تو نبود
دست هایم همه بیمار پریدن هایی
از بغل ِ دیوارست ...
کاش دستم دو کبوتر می بود
*
در خیابان مردی می گرید ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلخ ماندم ، تلخ ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
خسته تر از همیشه ...
در دست های تو
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در سبزهای سبز ...
در زیر پلکِ خیس ِ جنگل ،
در سبزهای سبز ِ جنگل ،
"کوچک" ،
چوپان ِ تنهایی ست
که هر غروب در نِی ،
فریاد ِ جنگلی ها را
سر ریز می کند ...
جنگل صدای گمشدگی ست ،
جنگل ،
صمیم ِ وحدتِ ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند ...
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد .
در زیر پلک های خیس جنگل ،
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک ،
یک نام یا صداست ...
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگِ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون ِ پاک خود
تطهیر می کنند ...
در سبزهای سبز ِ جنگل ،
"کوچک" ،
چوپان ِ تنهایی ست
که هر غروب در نِی ،
فریاد ِ جنگلی ها را
سر ریز می کند ...
جنگل صدای گمشدگی ست ،
جنگل ،
صمیم ِ وحدتِ ماست
و چشم های کوچک
باور نمی کند ...
اینک صدای او
در پیچ و تاب سرد سیاهکل
گل می دهد .
در زیر پلک های خیس جنگل ،
در سبزهای سبز شمالی ام
کوچک ،
یک نام یا صداست ...
آواره ی غم نشین
هر عصر می نوازد
آهنگِ کهنه را
و با صدای نی لبکش
آنها
برادرانم
گل های هرزه را
با خون ِ پاک خود
تطهیر می کنند ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
صاباح
بیز ده خاندانه گئدر دئر ایدیک
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بلی, دئدیک, بیر گئرچهٔین دستینه
جانیم قوربان اولسون حاقین دوستونا
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
گئتدی یولداشلاریم, قالدیم یالینیز
بابچادا آچیلیر قؤنچه گولوموز
شکر محبتیز, دادلی دیلیمیز
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بایقوش کیمی نه بکلرسن ویرانی
شوکور اولسون سنی بیزه وئرهنی
سولطان خطاینین ایشی, یئرهنی
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بلی, دئدیک, بیر گئرچهٔین دستینه
جانیم قوربان اولسون حاقین دوستونا
هر صاباح, هر صاباح یوزوم اوستونه
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
گئتدی یولداشلاریم, قالدیم یالینیز
بابچادا آچیلیر قؤنچه گولوموز
شکر محبتیز, دادلی دیلیمیز
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
بایقوش کیمی نه بکلرسن ویرانی
شوکور اولسون سنی بیزه وئرهنی
سولطان خطاینین ایشی, یئرهنی
مئهمان جانلار, بیزه صفا گلدینیز!
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایلاهیم
گئتدی اول محرو یانیمدان, یوز جفا قالدی منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
جؤور بیلمن, کیم, بلایی-مونتحا قالدی منه
ائی پری, چوخ ایشوئیی-هوسنین مغرور اولما کیم
مولکی-فانی سانماگیل, کیم نه سانا قالدی, منه
تا کیم, اول خورشیدروخ گئتدی گؤزومدن سو تکی
گؤز یاشیم اونون اوزوندن آشینا قالدی منه
سن گئدندن برلو آنجا زارو افغان ائتمیشم
یئرو گؤگ, اینسو ملک جمله باخا قالدی منه
دیلبرین گئتدی, خطای, سن نئدیرسن دونیانی؟
چونکی جان گئتدی, بو تن, یارب, نییه قالدی منه
هردم غمینده نالوو آهیم یئتر منه
دونیا یوزونده اول یوزی-ماهیم یئتر-منه
اثبات قیلمیشام روخی-ذرد, اشکی-سورخیمی
دوییی-عشقه بؤیله گوواحیم یئتر منه
عالم خلاییقی منه جمله حسود اولا
اول آسیتانین ایتی پناهیم یئتر منه
زاهید, اوگونمه, تالئیی-سدم, دئییب یوکوش
سن وار ایشینه بختی-سییاحیم یئتر منه
کسمه اومیدی-رحمتی حقدن, خطای, سن
جمله خطاده لوطفی-ایلاهیم یئتر منه
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
دیلبر
گئتدی اول دیلبر, بسی درد و بلا قالدی منه
نه بلا, بیل کیم, یوکوش جؤورو جفا قالدی منه
بونجا گلدیم, من گدایه هئچ اینایت قیلمادین
ائشیگینده قالدیغیم دستی-دعا قالدی منه
موژده گلدی دیلستانیمدن کی, قتل اولدو رقیب
شوکر کیم, بیگانه گئتدی, آشینا قالدی منه
آنجا کؤوکب کیمی, یاش تؤکدی, غمیندن گؤزلریم
یئر ایله, گؤگ ایله کئیوان هم, باخا قالدی منه
ائی خطای, زولفی تک آریندی یوزدن زنگبار
دیلبری-چینو خؤتن, خوبی-خطا قالدی منه
جان اولماز ایسه, سن تکی جانان یئتر منه
وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه
هیجرین جفاسی ائیله ییخیبدیر بو کؤنلومو
هر شب قاپوندا نالوو افغان یئتر منه
ظلمت ایچینده آبی-حیات ایستهمز کؤنول
لعلین زولالی چشمهٔ-حئیوان یئتر منه
زاهید, قوپارما سن منی مئیخانهدن بو گون
روزی-ازلده یار ایله پئیمان یئتر منه
گرچی, خطای, گئتدی الیندن ویصالی-دوست
هردم خیالی-دیدهٔه مئهمان یئتر منه
نه بلا, بیل کیم, یوکوش جؤورو جفا قالدی منه
بونجا گلدیم, من گدایه هئچ اینایت قیلمادین
ائشیگینده قالدیغیم دستی-دعا قالدی منه
موژده گلدی دیلستانیمدن کی, قتل اولدو رقیب
شوکر کیم, بیگانه گئتدی, آشینا قالدی منه
آنجا کؤوکب کیمی, یاش تؤکدی, غمیندن گؤزلریم
یئر ایله, گؤگ ایله کئیوان هم, باخا قالدی منه
ائی خطای, زولفی تک آریندی یوزدن زنگبار
دیلبری-چینو خؤتن, خوبی-خطا قالدی منه
جان اولماز ایسه, سن تکی جانان یئتر منه
وصلین بو خسته کؤنلومه درمان یئتر منه
هیجرین جفاسی ائیله ییخیبدیر بو کؤنلومو
هر شب قاپوندا نالوو افغان یئتر منه
ظلمت ایچینده آبی-حیات ایستهمز کؤنول
لعلین زولالی چشمهٔ-حئیوان یئتر منه
زاهید, قوپارما سن منی مئیخانهدن بو گون
روزی-ازلده یار ایله پئیمان یئتر منه
گرچی, خطای, گئتدی الیندن ویصالی-دوست
هردم خیالی-دیدهٔه مئهمان یئتر منه
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
اوغرادیم
بیر بلادان قاچیبان یوز مین بلایا اوغرادیم
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
بیر زامان شاد اولمادیم درد و بلایا اوغرادیم
قان یوتوب هر لحظه بیر درد و بلایا اوغرادیم
نئیله ییم ائى دوستان من بی وفایا اوغرادیم
شول فلکین گردیشى، هئچ وقت منى شاد ائتمه دى
خسته کؤنلوم بیر بلادن، غمدن آزاد ائتمه دى
آیرى دوشدوم قووم و قارداشدان منى یاد ائتمه دى
من تکین بختى قارانى خانه ویران ائتمه دى
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
گؤرسه لر احوالیمى هر موبتلا ییغلار منه
آه و ناله مدن یانیب شاه و گدا ییغلار منه
دال ائدیپ بیگانه لر هر آشینا ییغلار منه
رحم ائدیب هر مفلس و هر بینوا ییغلار منه
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
ائى خودایا ائیله دین غمدن صنوبرى نه حال
هئچ موسلمان اولماسین من تک غم ایچره موبتلا
لوطف ائدیب یا خیضرى پئیغمبر مدد ائت سن منا
قالمیشام دار و فنا ایچره گیریفتار و بلا
نئیله ییم ائى دوستان، من بى وفایا اوغرادیم؟
( ترجمه فارسی )
بهر فــرار از یک بلا، افتــــاده ام در صد بلا
ناشــاد مــاندم هر زمــان، با درد و آلام و بلا
خون خوردم اندر دل بسی، در موج غم ها غوطه ور
گوئیــد با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
از گردش چرخ فلک، ناشاد ماندم هر زمان
با قلب مملو از غم و بیداد ماندم هر زمــان
در بند و دور از یاد هر، آزاد ماندم هر زمان
در حسرت یک خانه آباد ماندم هر زمــان
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفا
برحــال زارم می کنی، گریه اگر بینی مرا
از نالـه ام سوزد دل شهزاده و پیــر گـدا
گرید بر احوال دلــم، بیگـانه و هر آشنــا
آرد بحالم رحم دل، هر مفلس و هر بینــوا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیـر بی وفـا
قد صنوبرسـای من، از غم شده لام ایــخدا
هرگز نگردد مسلـمی چون من به غم ها مبتلا
ای خضر پیغمبر مـدد؛ بر حال من لطفی نمـا
افتــاده ام مهــجور در آلام و اصــــرار بلا
گوئید با هر دوستی، گشتم اسیــر بی وفـا
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۲