عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱۰ - در مرثیت سیدالشهدا علیه السلام و ذکر مصائب آن حضرت و اهل بیت او گوید
روز دهم ز ماه محرم به کربلا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان به کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
ازپرده رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول
سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بمانده پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپرده عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما
دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند
پرورده پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که برجان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب چنوئی به داد جان
لعنت برین جهان بنفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او گم شده ضیا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین
یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی ببر لشکر یزید
بر «من یزید» داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان
ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغیان باقی شمشیر مرتضا
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تابود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حورعین
بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا
خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک
آرامش زمین شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای ساخته برسد ره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حدو منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کرده ای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد بر شما
ایشان درین که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم
مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »
در خانه نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب توئی
کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیختند خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا
نه هیچ مهربان که تولا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده حلق بریده فکنده دست
غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا
بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته
ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز آه سردشان متغیر شده هوا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
با بد و نیک جهان از بسکه همدوشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
عقده ایی در هر خم زلفی که باشد شانه ایم
کاکلی هر جا پریشان می شود دوشیم ما
قامت ما خم شده و فکر کنار از سر نرفت
چون کمان حلقه تنگ از دست آغوشیم ما
زلف او را بنده ایم و کاکل او را اسیر
سنبل او را غلام حلقه در گوشیم ما
بس که امروز امتیاز از اهل عالم برده اند
زهر اگر در جام ما ریزند می نوشیم ما
هیچ کس از ما لباس تیره بختی را نبرد
روزگاری شد که چون کاکل سیه پوشیم ما
معنی در هر که می بینیم خدمت می کنیم
خانه زاد اهل فهم و بنده هوشیم ما
شکوه روشندلان را قاصدی در کار نیست
هر که از ما هرچه گوید در بناگوشیم ما
سیدا همصحبتان ما را نمی سازند یاد
غنچه سان از تنگدستی ها فراموشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
عقده ایی در هر خم زلفی که باشد شانه ایم
کاکلی هر جا پریشان می شود دوشیم ما
قامت ما خم شده و فکر کنار از سر نرفت
چون کمان حلقه تنگ از دست آغوشیم ما
زلف او را بنده ایم و کاکل او را اسیر
سنبل او را غلام حلقه در گوشیم ما
بس که امروز امتیاز از اهل عالم برده اند
زهر اگر در جام ما ریزند می نوشیم ما
هیچ کس از ما لباس تیره بختی را نبرد
روزگاری شد که چون کاکل سیه پوشیم ما
معنی در هر که می بینیم خدمت می کنیم
خانه زاد اهل فهم و بنده هوشیم ما
شکوه روشندلان را قاصدی در کار نیست
هر که از ما هرچه گوید در بناگوشیم ما
سیدا همصحبتان ما را نمی سازند یاد
غنچه سان از تنگدستی ها فراموشیم ما
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۵۰ - کفش دوز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
هرکس ندیده غارت و یغمای ترکمن
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
آن هم نشسته بود چو دیدم به تَرک من
از من که تَرک جان بنمودم به راه یار
غیر از وفا چه دید که بنمود تَرک من
با تاج شه صغیر برابر نمیکنم
این افسر نمد که تو بینی به تَرک من
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
آن هم نشسته بود چو دیدم به تَرک من
از من که تَرک جان بنمودم به راه یار
غیر از وفا چه دید که بنمود تَرک من
با تاج شه صغیر برابر نمیکنم
این افسر نمد که تو بینی به تَرک من
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۶۹ - تاریخ وفات والد ماجد حقیر مرحوم آقا اسداله
بابم چو وداع این جهان گفت
جمعیت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گردید دل حزین به غم جفت
بس باب غمم به روی شد باز
بابم چو ز دیده روی بنهفت
روحش به فرح قرین که تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسیم شفقت اوست
این گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نمود از بس
در تربیتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علی و آل او خفت
تاریخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد یا علی گفت
۱۳۴۴
جمعیت خاطر من آشفت
شد طاقت جان ز مرگ او طاق
گردید دل حزین به غم جفت
بس باب غمم به روی شد باز
بابم چو ز دیده روی بنهفت
روحش به فرح قرین که تا بود
از خاطر من غبار غم رفت
الحق ز نسیم شفقت اوست
این گلشن طبع من که بشکفت
گنج گهرم نمود از بس
در تربیتم ز لعل در سفت
القصه چو او به بستر خاک
با مهر علی و آل او خفت
تاریخ وفات او سرودم
تا جان بسپرد یا علی گفت
۱۳۴۴
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رقیب بهر چه پیدا به رهگذار نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت میکنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسودهدلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ز من غافل چو گردد از غرور حسن، بد خویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
به تقریبی کنم هر دم سخن، تا بنگرد سویم
ز کوی دوست رفتم از جفای دشمنان، یا رب
چه او را بگذرد در دل نبیند چون در آن کویم
حجابش تا نگردد مانع دشنام، هر ساعت
به بزم او حکایتهای گستاخانه میگویم
اگر بختم کند یاری که تنها بینمت جایی
حجاب حسن نگذارد ترا تا بنگری سویم
همین بس حاصل دیوانگی میلی که هر ساعت
به سویم سنگ در کف میدود طفل جفا جویم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چنین به اهل وفا خشمگین چرا شدهای
سگ توایم، به ما این چنین چرا شدهای
حدیث مدعیان گر نکردهای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شدهای
سر وفا چو نداری، چرا نمیگویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شدهای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شدهای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شدهای
سگ توایم، به ما این چنین چرا شدهای
حدیث مدعیان گر نکردهای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شدهای
سر وفا چو نداری، چرا نمیگویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شدهای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شدهای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شدهای
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
بخشی از یک ترکیب یا ترجیعبند
...
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
در مدرسه عشق، به نادانی من کو؟
آشفته دماغی به پریشانی من کو؟
در غمکده دهر، غم افتاده فراوان
لیکن چو غم بی سروسامانی من کو؟
در مصر، عزیزان وطن رانکند یاد
بویی ز وفا با مه کنعانی من کو؟
مهمان خودم کرد قضا، لیک به خواری
جز دامن من، سفره مهمانی من کو؟
گفتی که پریشان شده ای نیست چو زلفم
با زلف تو، سامان پریشانی من کو؟
آشفته دماغی به پریشانی من کو؟
در غمکده دهر، غم افتاده فراوان
لیکن چو غم بی سروسامانی من کو؟
در مصر، عزیزان وطن رانکند یاد
بویی ز وفا با مه کنعانی من کو؟
مهمان خودم کرد قضا، لیک به خواری
جز دامن من، سفره مهمانی من کو؟
گفتی که پریشان شده ای نیست چو زلفم
با زلف تو، سامان پریشانی من کو؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
بس که گشته شیوه اسلامیان حق دشمنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
حق گریزد از مسلمان در پناه ارمنی
دختر رز، گر نسازد با هوسناکان جام
می شود در مذهب مفتی، سیاست کردنی
قاضی ما بس که شد در رشوه خواریها دلیر
می شمارد تیغ را از رشوه های خوردنی
مشعل زرین توقع دارد از من میر شب
گر بود از شمع آهی کلبه ام را روشنی
چون بماند سنگ درکشمیر بربالای سنگ؟
خاک این ملک از ستم شد همچو آتش رفتنی
هر مسلمانی که نعمت پرور این باغ بود
شد ز دست هندوی حاکم، فقیر گلخنی
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
وفای عهد ز خوبان عهد ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
نسیم عافیت از گلشن بلا غلطست
کتاب حسن بر استاد عشق خواندم گفت
درین میانه همین آیت وفا غلطست
حدیث طور شنیدی به کوی عشق گذر
ز ما مپرس که این قصه راست یا غلط ست
حیا به گوش ادب دوش در چمن می گفت
که خنده گل و بیتابی صبا غلطست
زبان عشق خموشیست لب ز ناله ببند
که در طریق ادب عرض مدعا غلطست
پرست غنچه خاموش را ز گل آغوش
به عندلیب بگویید کاین نوا غلطست
به دوست قصه جان دادن فصیحی را
چو هجر گفته دگر گفتگوی ما غلطست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهدشکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لالهمزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما سادهنوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسونساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - ماده تاریخ شهادت عرب
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰