عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۷۳
صُبح اُونْ خشه، چشْ ره نظرْبو به رُوتهْ
شامْ اُونْ خشه، پا گذرْ دارهْ به کوته
روزْ اُونْ خشه، که دیم‌ها کنم به سُوته
شُو خُونیه، جُزْ فکْر وُ خیالِ مُونه
لَیْلی وَشْ هَمُونی، دَرْ نَشومّه کوته
مره که بپا نیهْ زنجیرِ موته
گَرْدُونمْ نیهْ قَولُ و زبُونْ دْروته
اینهْ وَرْ چشْ کَشمْ خاکِ کُوتهْ
احمد شاملو : هوای تازه
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمان‌های تو آبی‌رنگیِ گرمایش را از دست داده است

زیرِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زندگی می‌کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُرآبله می‌کند
پرندگانت همه مرده‌اند
در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زندگی می‌کنی
آن‌جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می‌شود.



دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمان‌هایت
بر خاک افتاده‌اند
چون کودکی
بی‌پناه و تنها مانده‌ای
از وحشت می‌خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.

این است انسانی که از خود ساخته‌ای
از انسانی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم.



دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در می‌آوری.

آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟ ــ
انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم
که من دوست می‌دارم؟



دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.

می‌ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می‌ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.

به تاریکی نگاه می‌کنی
از وحشت می‌لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
می‌بری.

۱۳۳۴/۶/۱۹

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
که‌ایم و کجاییم
چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی
عصب می‌کِشیم
و به لطمه‌ی پژواکی
کوهوار
درهم می‌شکنیم.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در کوچه‌ی آشتی‌کُنان
پیش می‌آید و پیش می‌آید
به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی‌پروای تو
که راه بر او بربسته‌ای انگاری.

در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری،
بی‌آنکه به‌راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری.

یکی بیش نیست
گرچه صفی بی‌انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه‌های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می‌کاهد در تو
بی‌اینکه تو خود دریابی
انگاری.

چهره‌درچهره بازش نمی‌شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می‌گویی:
ــ سخت آشنا می‌نماید
دیروز است انگاری.

۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
توازیِ ردِّ ممتّدِ...
توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونه
در علفزار...



جز بازگشت به چه می‌انجامد
راهی که پیموده‌ام؟
به کجا؟
سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ست
با نهالِ خُشکی کَج‌مَج
کنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخال
درازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگس
و کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:

کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟
کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشی
ترانه‌یی خواندن
و کوران را
به ره‌آورد
عروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟

۲۸ آبانِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
از خود با خويش
برای عباس جعفری

اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود می‌پرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفته‌ام آیا؟»

در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می‌بیند ماهی‌وار
بی‌امان در کار
و آوایی نه.

«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش می‌پرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی‌ مرسومِ قاضیان‌اش نمی‌کشاند؟»

زمانه‌یی‌ست که
آری
کوته‌ْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بی‌تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
می‌بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام‌آوری دغل‌کارانه‌ات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب‌آباد نیز
بی‌بهره‌تر است؟»

بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت‌انگیزتر
به گرماگرمِ هنگامه‌یی
که در آن
حتا
خروشی بی‌خویش
از خراشِ حنجره‌یی خونین
به‌نیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.



نگران و تلخ می‌گوید:
«ــ پس شعر؟

بر این قُلّه
سخت بی‌گاه
خامش نشسته‌ای.

زمان در سکوت می‌گذرد تشنه‌ْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»

می‌گویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟

زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می‌گذارد: ــ
به هیأتِ زوزه‌ی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می‌خروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه‌ی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.

فریادِ رهایی و
از پوچ‌پایگی به در جستن،
یا بیداری‌ کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ‌پایگی امان جُستن...

تشنه‌کامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت می‌کند
نه آن را که در جامه‌ی عالِم
تعلیمِ سفاهت می‌کند
نه آن را که در خرقه‌ی پوسیده
فخر به حماقت می‌کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت می‌کند.»



هِی بر خود می‌زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه می‌توانستم گفته باشم گفته‌ام؟

ــ نمی‌دانم.
این‌قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه‌ی غریوِ خویش مدفون شده‌ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله‌یی مغرور را مانَد
در انباره‌ی پُرروغنِ چراغش.

۳۰ مردادِ ۱۳۶۳

سهراب سپهری : آوار آفتاب
آوای گیاه
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
سهراب سپهری : حجم سبز
روشنی، من، گل، آب
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
بی پاسخ
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
چون سبوی تشنه...
از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
زندگی را دوست می‌دارم
مرگ را دشمن
وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه‌ها جاری
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده می‌گویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند
عقده‌اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانه‌اش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
فریدون مشیری : گناه دریا
معراج
گفت: «آنجا چشمه خورشیدهاست، آسمان‌ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست.»؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست؟»
گفت: «بالاتر، جهانی دیگر است، عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی‌انتهاست»؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست؟»
گفت: «بالاتر از آنجا راه نیست، زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست»!؛ باز من گفتم که: «بالاتر کجاست»
لحظه‌ای در دیدگانم خیره شد، گفت:‌ «این اندیشه‌ها بس نارساست»!
گفتمش:‌ «از چشم شاعر کن نگاه، تا نپنداری که گفتاری خطاست؛
دورتر از چشمه خورشیدها؛ برتر از این عالم بی‌انتها؛
باز هم بالاتر از عرش خدا، عرصه پرواز مرغ فکر ماست»
فریدون مشیری : بهار را باورکن
غبار آبی
چندین هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وین کهنه آٍسیای گران سنگ است
بی اعتنا به ناله قربانیان خویش
آسوده گشته است
در طول قرن ها
فریاد دردناک اسیران خسته جان
بر می شد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
آید بروی سری
اما هرگز نشد گشوده از این آسمان دری
در پیش چشم خسته زندانیان خاک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگانی انسان دری نداشت
هر در که ره به سوی خدا داشت
بسته بود
تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پیر در آنجا نشسته بود
در پیش پای او
ــ در آن سیاه چال ــ
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز این اسیر
انسان رنجدیده و محکوم قرنها
از ژرف این غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دریچه خورشید سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دری به جهان های دیگری
فریدون مشیری : از خاموشی
رنج
من نمی دانم
ـ و همین درد مرا سخت می آزارد ــ
که چرا انسان، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد؟
*

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !
*

من بر آنم که در این دنیا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان،
تا این حد،
با خوبی
بیگانه است.
و همین درد مرا سخت می آزارد !
فریدون مشیری : آه، باران
نمی خواهم بمیرم
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟
کجا باید صدا سر داد؟
در زیر کدامین آسمان،
روی کدامین کوه؟
که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!
کجا باید صدا سر داد؟

*

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر، آسمان کور است
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟

*

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بار غم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست
نمی خواهم از این جا دست بردارم!
تنم در تار و پودِ عشقِ انسان های خوبِ نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته، با این خلق
با این مهر، با این ماه
با این خاک با این آب ...
پیوسته است.

مراد از زنده ماندن، امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدنِ دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.

جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی را که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش برندارم ناجوانمردی است.
*

نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافرازم، بیفروزم

خرد را، مهر را تا جاودان بر تخت بنشانم
به پیشِ پای فرداهای بهتر گل برافشانم
چه فردایی، چه دنیایی!
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است ...

نمی خواهم بمیرم، ای خدا!
ای آسمان!
ای شب!
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
با یاد دل که آینه ای بود
آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر بالِ باور ...
دانسته های ما و
بر بال باورهایمان بسته ست.

وقتی که چیزی را می آموزیم؛
چندین چراغ تازه، در دهلیز باورها می افروزیم
*
بالاترین ناباوری مرگ است!
در عرصه پیکارمان با مرگ،
تدبیری نمی دانیم
وقتی شبیخون می زند، ناچار
در بهت، در ناباوری، خاموش می مانیم!
*

او را که تا دیروز می دیدیم،
او را که با هر ذره جان می پرستیدیم،
در باغ باورها،
در آن آفاقِ عطرافشان،
از دانش، از گفتار، از لبخندِ شیرینش،
گل هایِ نور و مهر می چیدیم؛
ناگاه!
باور کرد باید؟!
آه،
این درّه تاریک،
این خاموشیِ مطلق
این بهت، این بغض،
این فاصله، این ظلمت، این سرما و این سرسام؟
این آوار؟
این سنگِ سرد؟! این گور؟
این تا همیشه؟
تا ابد؟
تا بی نهایت؟
دور...!
آنگاه، بی او،
باز این مصیبت گاه،
و این راه!
*

ناباوری تیری است!
تیری گران، جانسوز.
آنگونه جانسوز است،
کز بال باورهای مان،
خون می چکد امروز!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
افسونگر
گردونهء بهار،
که با صد هزار گل،
در صد هزار رنگ
با نور مهر، زینت و زیور گرفته بود
از درّه های ساکتِ پر برف می گذشت
*
در درّه های سرد و برهنه
در باغ های زرد و خزان دیده
می گشت.

*

زیبا، ظریف، دختر افسونگر بهار
یک شاخه گل به دست،
هر برگ آن هزار ستاره،
بر هرچه می نواخت،
تنها به یک اشاره،
باغی پر از ستاره و گل می ساخت!

*

افسونگری است آیا ؟
یا معجزه ست این که ازین شاخه های خشک
سرما چشیده، یخ زده،
پژمرده و کبود
این شاخه های پر گل
این برگ های رنگین
این باغ های غرق شکوفه
این روح، این نشاط
این ازدحام جاری گنجشک های مست
این بوی عشق،
بوی امید و نوید و مهر
این چهره های روشن
این خنده های شاد؛
افسونگری است آیا؟
یا معجزه ست؟

*


بر این ظریف زیبا
ز ما درود باد!
نهج البلاغه : خطبه ها
دنيا شناسى
و من كلام له عليه‌السلام في ذم صفة الدنيا
مَا أَصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُهَا عَنَاءٌ
وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ
فِي حَلاَلِهَا حِسَابٌ
وَ فِي حَرَامِهَا عِقَابٌ
مَنِ اِسْتَغْنَى فِيهَا فُتِنَ
وَ مَنِ اِفْتَقَرَ فِيهَا حَزِنَ
وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ
وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَاتَتْهُ
وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ
وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ
قال الشريف أقول و إذا تأمل المتأمل قوله عليه‌السلام و من أبصر بها بصرته
وجد تحته من المعنى العجيب
و الغرض البعيد
ما لا تبلغ غايته و لا يدرك غوره
لا سيما إذا قرن إليه قوله و من أبصر إليها أعمته
فإنه يجد الفرق بين أبصر بها و أبصر إليها
واضحا نيرا و عجيبا باهرا
نهج البلاغه : خطبه ها
تشویق به شتاب در کارهای نیک
و من خطبة له عليه‌السلام في الوصية بأمور التقوى أُوصِيكُمْ أَيُّهَا اَلنَّاسُ بِتَقْوَى اَللَّهِ وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلَى آلاَئِهِ إِلَيْكُمْ وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ وَ بَلاَئِهِ لَدَيْكُمْ
فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ وَ تَعَرَّضْتُمْ لِأَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ
الموت وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ اَلْمَوْتِ وَ إِقْلاَلِ اَلْغَفْلَةِ عَنْهُ وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ
فَكَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَايَنْتُمُوهُمْ حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبينَ وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً وَ كَأَنَّ اَلْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً
أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ وَ اِشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا وَ أَضَاعُوا مَا إِلَيْهِ اِنْتَقَلُوا لاَ عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ اِنْتِقَالاً وَ لاَ فِي حَسَنٍ يَسْتَطِيعُونَ اِزْدِيَاداً أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ
سرعة النفاد فَسَابِقُوا رَحِمَكُمُ اَللَّهُ إِلَى مَنَازِلِكُمُ اَلَّتِي أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا وَ اَلَّتِي رَغِبْتُمْ فِيهَا وَ دُعِيتُمْ إِلَيْهَا وَ اِسْتَتِمُّوا نِعَمَ اَللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَتِهِ وَ اَلْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ فَإِنَّ غَداً مِنَ اَلْيَوْمِ قَرِيبٌ
مَا أَسْرَعَ اَلسَّاعَاتِ فِي اَلْيَوْمِ وَ أَسْرَعَ اَلْأَيَّامَ فِي اَلشَّهْرِ وَ أَسْرَعَ اَلشُّهُورَ فِي اَلسَّنَةِ وَ أَسْرَعَ اَلسِّنِينَ فِي اَلْعُمُرِ