عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم
بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم
به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم
که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم
نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم
نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم
شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد
ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم
میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را
اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم
مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر
که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم
اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی
نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما
شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم
شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم
که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم
گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم
سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی
من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم
فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی
که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل
که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
چون ترک تیر افکن تویی، باید به خون غلطیدنم
یارب کز این میدان مباد امکان برگردیدنم
گر خنجر مردافکنت از هم ببرد خنجرم
کی می‌توان از دامنت دست طمع ببریدنم
امروز دادم را بده، امشب به فریادم برس
زیرا که فردای جزا مشکل توانی دیدنم
در آب و در آتش مرا تو می‌دهی جنبش مرا
ور نه کجا ممکن شود از جای خود جنبیدنم
تا در غمت گریان شدم هم شاد و هم خندان شدم
این گریهٔ مستانه شد سرمایهٔ خندیدنم
تا پسته‌ات را دیده‌ام حرف کسی نشنیده‌ام
یعنی سراسر بسته شد گوش سخن بشنیدنم
تا خیمه زد گل در چمن حسرت نصیبی کو چو من
نه بهره از شاخ سمن، نه قسمت از گل چیدنم
بیدادگر صیاد من نشنید چندان داد من
تا خود برفت از یاد من کیفیت نالیدنم
من طایر آزاده‌ام در دام خاک افتاده‌ام
باید که بر بام فلک زین خاک دان پریدنم
گفتم ز شوق بوسه‌ات تا کی رسد جانم به لب
گفتا بسی جان بر لب است از خواهش بوسیدنم
تا شد فروغی طبع من مدحت گر شاه زمن
شد شهره در هر انجمن وضع ثنا سنجیدنم
شه ناصرالدین کز کرم وقتی که می‌بخشد درم
گوید به معدن شد ستم از دست زر بخشیدنم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
دامن خمیه سفر از در دوست می‌کنم
خون جگر بدیده‌ام پارهٔ دل به دامنم
هیچ کس از معاشران هم سفرم نمی‌شود
ترسم از این مسافرت جان به در آید از تنم
هر قدمی که می‌روم پای به سنگ می‌خورد
هر نفسی که می‌کشم شعله به دشت می‌زنم
غیر الم در این قدم هیچ نشد مشخصم
غیر خطر در این سفر هیچ نشد معینم
روز وداع من کسی تنگ دلی نمی‌کند
بس که به دوستی او با همه شهر دشمنم
من که ز آستان او جای دگر نرفته‌ام
رو به کدام در کنم، بار کجا بیفکنم
از سر من هوای او هیچ به در نمی‌رود
گر ز در سرای او بخت کشد به گلشنم
خوشهٔ اشتیاق من سنگ فراق بشکند
عهد که بسته‌ام به او یک سر موی نشکنم
قمری باغ او منم تا بشناسیم ببین
داغ جفا به سینه‌ام، طوق وفا به گردنم
مرغ هوا گرفته‌ام از سر سدره رفته‌ام
تا به کدام شاخه‌ای باز شود نشیمنم
از سر کوی آشنا برده فلک به غربتم
همت شه مگر کشد باز به سوی مسکنم
گوهر تاج خسروی، ناصردین شه قوی
آن که ز خاک مقدمش صاحب چشم روشنم
در همه جا فروغیا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران در همه مجلسی منم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
سنگین دل او نرم شد از قطرهٔ اشکم
بازار وفا گرم شد از شعلهٔ آهم
در عین مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک در دوست ببین عزت و جاهم
گفتم سر راهت نرسیدم به امیدی
گفتا که بکش پای امید از سر راهم
موی سیهم گشت سپید از غم رویش
در حلقهٔ مویش به همان روز سیاهم
در روز وصالش چه گنه سر زده از من
کآمد شب هجران به مکافات گناهم
الا رخ زردی که به خون مژه سرخ است
در دعوی عشق تو کسی نیست گواهم
گر صورت حال من دلخسته بدانی
خون گریه کند چشم تو بر حال تباهم
گفتی دهنم کام کسی هیچ نداده‌ست
من هم ز دهان تو به جز هیچ نخواهم
مژگان من از اشک برانگیخت سپاهی
چشم تو به خشم آمد و بگریخت سپاهم
خون می‌خورد از حسرت من یوسف کنعان
تا کنج زنخدان تو انداخت به چاهم
به گرفت فروغم همه آفاق فروغی
زیرا که ثناگوی در دولت شاهم
فرماندهٔ خورشید فلک، ناصردین شاه
کز خاک درش صاحب دیهیم و کلاهم
تا سایهٔ خود کرد خداوند جهانش
در سایهٔ پایندهٔ او داد پناهم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
زان پستهٔ خندان چه شکرها که نخوردیم
زان سرو خرامان چه ثمرها که نچیدیم
هر عقده که آن زلف دوتا داشت گشودیم
هر عشوه که آن چشم سیه کرد، خریدیم
هر باده که سیمین کف او داد، گرفتیم
هر نکته که شیرین لب او گفت شنیدیم
از خدمت جانانه، کمر بسته ستادیم
در ساحت می‌خانه، سراسیمه دویدیم
یک دم بر آن شاهد می‌خواره نشستیم
یک عمر به خون دل صد پاره تپیدیم
در عهد بتان آن چه وفا بود نمودیم
در عالم عشق آن چه بلا بود کشیدیم
زلف سیهش گفت که ما شام مرادیم
روی چو مهش گفت که ما صبح امیدیم
هر لحظه به زخمم نمکی ریخت دهانش
زین کان ملاحت چه نمکها که چشیدیم
صدبار زخم دل ما زد نمک، اما
یک بار لبان نمکینش نمکیدیم
خیاط وفا در ره آن سرو قباپوش
هر جامه که بر قامت ما دوخت دریدیم
آخر سر ما را به مکافات بریدند
در نامهٔ او بس که سر خامه بریدیم
چندان که در آفاق دویدیم فروغی
الا کرم شه نه شنیدیم و نه دیدیم
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز بار خدا شادی جانش طلبیدیم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی
نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم
که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن
به زیر سایه‌اش بنشین، قیامت را تماشا کن
به طرف بوستان باد بهار آمد، بشد شادی
برای دوستان اسباب عشرت را مهیا کن
نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری
درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن
تو مشکین مو نباید ساعتی بی‌کار بنشینی
گهی بر تار چنگی زن، گهی در جام صهبا کن
نشاید شاهد زیبا نبخشاید می حمرا
به صورت چون که زیبایی به معنی کار زیبا کن
کسی در ملک خوبی مرد میدانت نخواهد شد
گهی بر ماه خنجر کش، گهی با مهر غوغا کن
گهی برخیز و گه بنشین، به می دادن به می خوردن
گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن
ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی‌بیند
برو از دیده وامق نظر در حسن عذرا کن
بیا همراه من یک روز بر مصر سر کویش
ز هر سو صدهزاران یوسف گم گشته پیدا کن
فروغی چون به خونت صف کشد بر گشته مژگانش
تو هم روی تظلم را به شاه لشکر آرا کن
ابوالفتح مظفر ناصرالدین شاه رزم‌آرا
که تیغش را قضا گوید به خونریزی مدارا کن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
نرگس بیمار تو گشته پرستار من
تا چه کند این طبیب با دل بیمار من
خفتهٔ بیدار گیر گر چه ندیدی ببین
چشم پر از خواب خویش دیدهٔ بیدار من
رسم تو عاشق کشی شیوهٔ من عاشقی
تیغ زدن شغل تو، کشته شدن کار من
با همه تیر بلا کامده بر دل مرا
از مژه‌ات بر نگشت بخت نگون سار من
آب رخ گل به ریخت لالهٔ رخسار تو
خرمن بلبل بسوخت زمزمهٔ زار من
ناله برآمد ز کوه از اثر زاریم
تا تو کمر بسته‌ای از پی آزار من
رفتم و از دل نرفت حسرت خاک درت
مردم و آسان نساخت عشق تو دشوار من
تا خم زلف تو را دام دلم کرده‌اند
میل خلاصی نکرد مرغ گرفتار من
تا بت و زنار من چهره و گیسوی توست
قبله حسد می‌برد از بت و زنار من
هر چه لبم بوسه زد گندم خال تو را
یک جو کمتر نشد خواهش بسیار من
گر دو جهان می‌شود از کرم می‌فروش
مست نخواهد شدن خاطر هشیار من
تا سخنی گفته‌ام زان لب شیرین سخن
خسرو ایران نمود گوش به گفتار من
ناصردین شاه راد، بارگه عدل و داد
کز گهرش برده اب نظم گهر بار من
تا که فروغی شنید شعر مرا شهریار
شهره هر شهر شد دفتر اشعار من
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
دل‌ها فتاده در پی آن دل ربا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
شکر گدای آن لب شکرفشان نگر
عنبر غلام آن سر زلف دوتا ببین
بر خال چهره زلف کجش را نگون نگر
بالای دانه حلقهٔ دام بلا ببین
خطش نشسته بر زبر لعل نوش خند
در زیر سبزه چشمهٔ آب بقا ببین
بیگانه شو ز خیل پری پیکران شهر
وان گه ز چشم او نگه آشنا ببین
دست ار ندارد سجدهٔ محراب ابرویش
دست دعا بر آر و مراد از دعا ببین
تا مشتری است بر سر بازار مهوشان
جنس وفا بیار و بهایش جفا ببین
بی درد را چگونه مداوا کند طبیب
درد از خدا بخواه و خواص از دوا ببین
آهی روان به کشور بلقیس کرده‌ام
پیک صبا روانهٔ شهر سبا ببین
از باده سرخ شد همه رخسار زرد من
جامی به نوش و خاصیت کیمیا ببین
خواهی که از کدورت کونین وارهی
صافی دلان میکده را با صفا ببین
در پیش‌گاه خواجهٔ مشفق نوشته‌اند
کاین جا خطا بیار و به جایش عطا ببین
در چشم شاه صورت عین علی نگر
در عین نور معنی نور خدا ببین
ظل اله ناصرالدین شه که ماه گفت
مهرش به دل بگیر و فروغ و ضیا ببین
در بوستان فروغی از اشعار خود بخوان
وان گاه شور بلبل دستان سرا ببین
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
گر خون من ز شیشه بریزد به جام او
لب بر ندارم از لب یاقوت فام او
با من سخن ز لعل روان بخش یار کن
آب حیات را چه کند تشنه کام او
یک عمر تلخ کام نشستم که عاقبت
حرفی شنیدم از لب شیرین کلام او
کار مرا به نیم نگاهش تمام کرد
بنگر چه میکند نگه ناتمام او
گر واعظان حدیث قیامت شنیده‌اند
من دیده‌ام قیامت خود در قیام او
دست کسی به نقرهٔ خامش نمی‌رسد
جانم بسوخت در سر سودای خام او
دستی که دل بر آن سر زلف دو تا کشید
از من کشیده دست فلک انتقام او
ما را ببخش اگر به کشاکش فتاده‌ایم
کز اشتیاق دانه ندیدیم دام او
عاشق نمی‌کشد قدم از رهگذار دوست
گر افعی گزنده بود زیر کام او
هرگز هما به اوج سعادت نمی‌رسد
تا از پی شرف ننشیند به بام او
گشتند متفق همه خوبان روزگار
آن گه زدند سکهٔ شاهی به نام او
دانی که چیست حالت درویش و پادشاه
گر بنگری به فقر من و احتشام او
در عهد شاه نظم فروغی نظام یافت
یارب که مستدام بماند نظام او
شمس الملوک ناصردین شه که روز بار
شاهان ستاده‌اند به صف سلام او
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
از بس که در خیال مکیدم لبان او
یاقوت فام شد لب گوهرفشان او
نقد وجود من همه مصروف هیچ شد
یعنی نداد کام دلم را دهان او
پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم
با قامت خمیده کشیدم کمان او
قاتل چگونه منکر خونم شود به حشر
زخمی نخورده‌ام که نماند نشان او
دستی که از رکاب سمندش بریده شد
ترسم خدا نکرده نگیرد عنان او
چندان که در پیش به درستی دویده‌ام
الا دل شکسته ندیدم مکان او
بی پرده در حضور من امشب نشسته است
گر صد هزار بار کنند امتحان او
سودا نگر که بر سر بازار عاشقی
خواهم زیان خویش و نخواهم زیان او
در عهد شه کلام فروغی بها گرفت
یارب که در زمانه بماند زمان او
ظل الله ناصردین شه که آمده‌ست
چندین هزار آیت رحمت نشان او
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
چه عقده‌هاست به کار دلم ز بخت سیاه
که زلف دوست بلند است و دست من کوتاه
نعوذبالله از این زاهدان جامه سفید
تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه
یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند
یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه
یکی خراب لب لعل او نخورده شراب
یکی قتیل دم تیغ او نکرده گناه
یکی ز غمزهٔ خونخواره‌اش تپیده به خون
یکی ز حسرت نظاره‌اش نشسته به راه
یکی ز جنبش مژگان او به چنگ اجل
یکی ز گردش چشمان او به حال تباه
یکی به خاک در او فشانده گوهر اشک
یکی به رهگذر او کشیده لشکر آه
هوای مغبچگان آن چنان خرابم کرد
که در سرای مغانم نمی‌دهند پناه
دمی به چشم من آن سرو قد نهشت قدم
گهی به حال من آن ماه رو نکرد نگاه
بپا نموده قیامت ز قامت دلجو
پدید ساخته جنت ز عارض دلخواه
ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو
ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه
خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن
نمونه‌ای است ز شمشیر ناصرالدین شاه
ستوده خسرو لشکر شکاف کشور گیر
که نقش رایت منصور اوست نصرالله
شکسته حملهٔ او پشت صد هزار سوار
دریده صارم او قلب صدهزار سپاه
رخ منور او آفتاب کاخ و سپهر
سر مبارک او زیب بخش تاج و کلاه
همیشه عاشق دیدار اوست دیدهٔ بخت
مدام شایق بالای اوست جامهٔ جاه
فروغی از کرم شاه دستگیر شود
بر آن سرم که عروسی به برکشم دل خواه
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
امشب ای زلف سیه سخت پریشان شده‌ای
مگر آگه ز دل بی سر و سامان شده‌ای
گر ز دست تو به هر حلقه دلی لرزان نیست
پس چرا با همه تاب این همه لرزان شده‌ای
هم گره بر کمر سرو خرامان زده‌ای
هم زره بر تن خورشید درخشان شده‌ای
چون سواری تو که از شیوهٔ چوگان بازی
بر سر گوی قمر دست به چوگان شده‌ای
تا کسی کام خود از مهرهٔ لعلش نبرد
بر سر گنج ز حسن افعی پیچان شده‌ای
چرخ حیران شده از دست رسن بازی تو
که چسان بر سر آن چاه زنخدان شده‌ای
اهل معنی همه زین غصه گریبان چاکند
بس که با صورت او دست و گریبان شده‌ای
نه به دیر از تو نجات است و نه در کعبه خلاص
طرفه دامی به ره گبر و مسلمان شده‌ای
یک سر مو نگرفتند مجانین آرام
تا تو این سلسله را سلسله جنبان شده‌ای
تا مگر تازه شود زخم جگرسوختگان
در گذرگاه نسیم از پی جولان شده‌ای
تا دگر دم نزند هیچ کس از نافهٔ چین
در ره باد صبا مشک به دامان شده‌ای
همه شاهان جهان حلقه به گوشند تو را
تا غلام در شاهنشه دوران شده‌ای
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که ز خاک قدمش غالیه افشان شده‌ای
گر فروغی سخنت عین گهر شد نه عجب
گر ثناگستر سلطان سخندان شده‌ای
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
شدم به میکده ساقی مرا نداد شرابی
فغان که چشمه رحمت نزد بر آتشم آبی
دل گرفتهٔ من وا نشد ز هیچ بهاری
دهان غنچهٔ من تر نشد ز هیچ سحابی
نشستم از سر زلفش ولی به روز سیاهی
گذشتم از بر چشمش ولی به حال خرابی
اگر نه با لب و چشمش فتاد کار تو ای دل
پس از برای چه آخر همیشه بی خور و خوابی
اگر چه جان به لب آمد ولیکن از لب جانان
نموده‌ایم سوالی، شنیده‌ایم جوابی
چنان به روز جزا خسته بودم از شب هجران
که التفات نکردم به هیچ گونه عذابی
ز بس که صید حقیرم، ندوختند به تیرم
نبرد نام مرا هیچ کس به هیچ حسابی
تمام شهر ندارد گناه کار تر از ما
که غیرت خدمت رندان نکرده‌ایم ثوابی
نظر به جانب شاهان نمی‌کنی ز تکبر
مگر که بنده شاهنشه سپهر جنابی
ستوده ناصردین شه خدایگان سخن دان
که هر کسی به مدیحش رقم نمود کتابی
فروغی از غم دوری ضرورت است صبوری
ولی دریغ که در دل نمانده طاقت و تابی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی
من به سودای غمت اشک به دامن کردم
تا تو از سنبل تر مشک به دامان کردی
سینه صد چاک و جگر پاره خدا را بنگر
که چه‌ها با من از آن چاک گریبان کردی
حیرتی دارم از آن صورت زیبا که تو راست
که به یک جلوه مرا صورت بی جان کردی
عندلیب دل من نغمه سرا شد روزی
کانجمن را ز رخت صحن گلستان کردی
خون بهای دلم از لعل گهربار بیار
چون به خون غرقه‌اش از خنجر مژگان کردی
نام شمشیر تو آسایش جان باید کرد
که ز کشتن همه دشوار من آسان کردی
سالها در طلبت گوشه‌نشینی کردم
تا گذاری به سر گوشه‌نشینان کردی
هم نشینان تو از بوی ریاحین مستند
وه که در کار سمن و سنبل و ریحان کردی
تا فروغی نظری در رخ زیبای تو کرد
فارغش از مه و خورشید درخشان کردی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی
علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی
غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری
گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی
سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری
دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی
کدام دام نهادی که طایری نگرفتی
کدام تیر گشادی که خسته‌ای نفکندی
گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانه‌ها که نرفتی
گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشه‌ها که نکندی
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی
چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی
چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی
علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت
چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی
ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را
همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی
فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد
کز آستان تو نومید رفت از پس چندی
ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم
که غیر بحر ز دستش ندیده‌ام گله‌مندی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
شب چارده غلامی ز مه تمام داری
تو چه خواجهٔ تمامی که چنین غلام داری
مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی
که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری
حشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس
پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری
اگر آن قیامتی را که شنیده‌ام بیاید
نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری
ز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحت
که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری
صنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانم
که تو منحصر به فردی و هزار نام داری
به درستی از مقامت کسی آگهی ندارد
مگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داری
سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد
تو که معجزات عیسی همه در کلام داری
نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری
گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری
چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را
به کدام قدرت از ما سر انتقام داری
سزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتاد
که چه دانه‌های دل کش به کنار دام داری
به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را
که تو در حریم سلطان بسی احترام داری
سر حلقهٔ سلاطین شه راد ناصرالدین
که می عنایتش را به قدح مدام داری
به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی
که هنوز در محبت حرکات خام داری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی
پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری
عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز می‌آید
گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری
گل آتش زد چاک سینه‌اش دامان گلشن را
گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری
ز کویش دوش می‌آمد خروش حسرت انگیزی
دل از کف داده‌ای در دادن جان است پنداری
کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان
سر کوی نکویان کافرستان است پنداری
رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش
گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری
ز تقریری که واعظ می‌کند بر عرشهٔ منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
نمی‌گردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی
هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری
مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی
گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری
گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را
ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری
فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن
فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری
خدیو ذره‌پرور ناصرالدین شاه نیک اختر
که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری
شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل
که دست همتش ابر درافشان است پنداری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری
نیکو نگاه‌دار دلی را که می‌بری
معشوق پرده‌پوشی و منظور پرده‌در
هم پرده می‌گذاری و هم پرده می‌دری
دلهای برده را همه آورده‌ای به دست
هم دلبری به عشوه‌گری هم دلاوری
می‌رانیم ز مجلس و می‌خوانیم ز در
هم بنده می‌فروشی و هم بنده می‌خری
من در کمند عشق اسیر ستم کشم
تو بر سریر حسن امیر ستم گری
کار من است دادن جان زیر تیغ تو
من کار خود چگونه گذارم به دیگری
تیغی نمی‌کشی که فقیری نمی‌کشی
جایی نمی‌روی که اسیری نمی‌بری
چشمت نظر به هیچ مسلمان نمی‌کند
این ظلم سر نمی‌زند از هیچ کافری
هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد
نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری
پیکان آه من به تو کاری نمی‌کند
تا در نظام لشکر آه مظفری
کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی
کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری
آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد
در رهگذار او مگر از خاک کمتری
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ترسم ز پی نرسد این شام را سحری
خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم
گر خون من بخوری ور پرده‌ام بدری
آغاز هر طربی انجام هر طلبی
هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری
سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی
هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری
دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی
هم در حضور دلی هم غایت از نظری
بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی
هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری
بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن
زیرا که وقت سخن شیرین‌تر از شکری
در شاه راه طلب جانم رسید به لب
لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری
در عین خسرویم مملوک خویش بخوان
افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری
یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد
کز بهر کشتن من خوش بسته‌ای کمری
هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی
هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری
تا کی خبر نشوی از حال خسته‌دلان
گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری
سلطان روی زمین بخشنده ناصردین
کز جود متصلش رفت آب هر گهری
ماهی که تیره نمود روز فروغی خود
از وی ندیده فلک تا بنده‌تر قمری