عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دیوار و در آلوده به خون جگرم کرد
هجران تو شرمنده دیوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومی ما خواست
زان بیش که شمشیر زند بی خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آمیزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع ندیدم
خون در تن من شعلگی بال و پرم کرد
امروز جفای تو زاندازه برون ست
تأثیر دگر دشمن آه سحرم کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
هر پاره ای فتاده به جایی ز جور یار
چو لشگر شکسته دل پاره پاره ام
دل دامنم گرفت و ز غم شکوه می نمود
کو جای من گرفته و من برکناره ام
کاری نساخت زاری من پیش دشمنان
بیچاره من اگر نکند دوست چاره ام
ای عشق گاه جان طلبی گاه دین و دل
اینها زدیگری یست بگو من چکاره ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
منع سودی نکند کاش نصیحت گرما
گر تواند ببرد تیرگی از اختر ما
تو مگر در دل ماهی که چنین می گردند
ماه و خورشید چو پروانه به گرد سرما
در شکست دل ما پرهیزی نیست به لاف
ما حبابیم، نسیمی شکند ساغر ما
ما از آن سوختگانیم که بزداید چرخ
زنگ از آئینه ماه به خاکستر ما
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
به گریه چشم تهی کی کند دل ما را
تهی به گریه نکردست ابر دریا را
زبان گریه نمی دانم، این قدر دانم
که قطره قطره تهی کرده ام دو دریا را
فراق روی عزیزان مرا به جان آورد
فراق صعب بود خاصه ناشکیبا را
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
دل همان غمناک و شد در عشق چشم من سفید
خانه تاریک است و از مهر رخش روزن سفید
بس که هردم مینهم بر چشم گریان نامه ات
نامه ات ترسم شود آخر چو چشم من سفید
گرچه گل گردد سفید از آفناب اما ز شرم
گر ترا بیند بخواهد کشت در گلشن سفید
نامد از بخت سیه کاری تو کردی تیغ ناز
سرخ از خونم که بادا رویت ای دشمن سفید
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
کس چرا در قتل چون من بی کسی حیران بود
کشتن چون من کسی بر چون تویی آسان بود
باز درد رشک را از هجر درمان میکنم
درد را بنگر چه باشد چون دوا هجران بود
یا تو پیش دیده یا اشک خونین در نظر
کاشکی این خانه یک دم خالی از طوفان بود
خانه ها از سیل ویران می شود، یارب چرا
خانه های چشم من بی سیل خون ویران بود
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
دلارامی که باکن رام بود از من رمید آخر
نمی دانم که آن بیهوده رنج از من چه دید آخر
سیه کردم بدان خال سیه چشم و ندانستم
که اندر انتظار وصل خواهد شد سفید آخر
کشیدم محنتش عمری و دامن در کشید از من
جزای آن چه با من می کند خواهد کشید آخر
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
زان نبینم چشم خود کز گریه پرشد دامنش
هرکه تر شد دامنش دیگر نمی بینم منش
می دهد بر باد این گل حسن را تر دامنی
گل در آتش کی رود گر تر نباشد دامنش
گر ندارد خون من در گردن آن نامهربان
چون شود رنگین به خونم دست ها در گردنش
چشم می پوشم کنون هرگاه می بینم ز روز
آن که روشن بود چشم از نکهت پیراهنش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
از تو ممنونم اگر از مژه خون میریزم
گر غمت نبود خون این همه چون میریزم
خورده ام زخمی و تا گم نکند صیادم
هر قدم قطره از خون درون میریزم
صبر کو تا جگرم خون شود و گریه کنم
لخت لختش زره دیده برون میریزم
دیده مشغول خیال است از آن امشب خون
از شکاف دل بی صبر و سکون میریزم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۴
دوش در بزم که بی روی تو خون بود شراب
کرد یاد دهنت شد دهن جام پر آب
بخت در خواب و ازو این همه آزار کشم
وای بر من اگرم بخت نمی بود به خواب
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
از تحمل های من بر من تغافل می کند
هرچه با من می کند صبر و تحمل می کند
دل درون سینه بهر داغ دارم باغبان
خدمت گلبن برای حاطر گل می کند
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
نگویم حال خود از حال من گوبی خبر باشد
به بی دردان بیان درد دل درد دگر باشد
به محض این که گفتی خواهمت کشتن، مرا کشتی
دروغ ست این که کشتن دیگر و گردن دگر باشد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۳
عمریست که دل راه به دلدار ندارد
بار از دلم و دل خبر از یار ندارد
امروز کسی در پی دلجویی من نیست
این شیشه شکسته است خریدار ندارد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
چون عشق دل رمیده از ما بگرفت
آرام ز جان ما شکیبا بگرفت
گفتم دستم اشک بگیرد او خود
دستم بگرفت و دامنم را بگرفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
شوخی که کنون دوری من نپسندد
ترسم آخر کمر به دوری بندد
چو شعله آتشی که در هیمه فتد
چون سوخت مرا به دیگری پیوندد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
بیچاره دلم راه به کاری نبرد
راهی بسر کوه نگاری نبرد
از دل نبرد غبار غم سیل سرشک
من سیل ندیدم که غباری نبرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
روزم به غم و شبم به شب میگذرد
این عمر عزیز من عجب میگذرد
از بس که کنم خیال آن زلف دراز
بر من هر شب هزار شب میگذرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
تا کی رخم از گلاب گلگون باشد
دل برکندم چند جگر خون باشد
دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت
رفتی ز دل امروز دلم چون باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
هر روز دلم را اسیر خالی باشد
وز عشق توام بدل خیالی باشد
خورشید جهان محنتم من، چه عجب
گوهر روزم از نو زوالی باشد