عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - هوس شاعر
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت‌فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صیدگوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم ازکهسار و آبم ز آبشار
فارغ ‌از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
با مزاجی سالم و اعصاب سخت
سرخوش‌ومست وملنگی‌بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هرکید و زرقی خفتمی
غافل از هرنام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
نه به فکر شاهد و شهد و شراب
نه به یاد رود وچنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زبر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشترکه دراین دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی
جهانا چه مطبوع و خرم جهانی
دریغا که بر خلق ناجاودانی
نعیم و جحیم است در تو سرشته
و لیکن تو خود فارغ از این و آنی
همه کارهای تو از حکمت آید
ز حکمت برون کارکردن ندانی
به‌دستت شماربست ز آغاز خلقت
که با آن شمردن‌، دهی و ستانی
ز فهم بشر این شمار است بیرون
که هست این شمر عالی و فهم‌دانی
کسی کاین شمردن بداند، بداند
که باقی به گیتی چه و چیست فانی
به علم این شمر، یافت مردم نتاند
که بیرون علم است این غیب‌دانی
برون است دانستن سرّ گیتی
ز قید زمانی و قید مکانی
چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر
بر آن خیط موری کند دیده‌بانی
زمان‌ها بباید که مر رنگ‌ها را
جداگانه بیند به تاریک جانی
گهی سبز بیند گهی زرد بیند
گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی
ولی مرد بیننده بیند به یک دم
همه رنگ‌ها را به روشن‌روانی
برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن
تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی
جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد
من و تو چو موریم از ناتوانی
به قید زمان و مکان پای بسته
نه بینیم جز لحظه‌های جهانی
مر این لحظه‌ها را به‌ یک جای بیند
کسی کاو ز اسرار دارد نشانی
حسابیست آنجا که پیر تو داند
چه دانی تو در نیمه راه جوانی
حسابیست آنجاکه وهم محاسب
نیابد از اول قدم نقش ثانی
توان با ریاضت بدان راه بردن
چنان چون ز الفاظ‌، ره زی معانی
به صبر و ریاضت توان یافت آن را
که دولت نیاید به کف رایگانی
کسی سر گیتی بداند که جانش
بپیوست با عالم جاودانی
جهان خود نباشد مگر این شمردن
جهانا تو کی زین شمردن بمانی
همانا نمانی تو هیچ از شمارش
که هم بی‌شماری و هم بی کرانی
نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی
نه پیداست پایت ز سر از کلانی
یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت
دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی
چنان چون تویی کی شناسمت زیرا
سراسر خیالی، سراسرگمانی
بهٔک‌جا حکیمی بهٔک‌جای نادان
به‌ یک جا زمینی به یک جا زمانی
همانا تو را نیست شکلی معین
که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی
ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین
یکی برشده خیمه ی زر نشانی
من ای کاش دانستمی، سخت روشن
که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟
حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم
بود جسم گردندهٔ باستانی
در آن جسم گردنده پیداست رگ‌ها
که زی ماکند هر رگی کهکشانی
به هرکهکشان اخترانند ،بی‌مَر
که مهریست هر اختری، ازگرانی
به پیرامن مِهرها بر، قمرها
بگردند چونان که بینی و دانی
همان پیکرگرد پوبنده باشد
یک اختر، بر مردم آن جهانی
مداربست او را و ، اوج و حضیضی
قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی
ازبن جنس ، استارگانند، بی‌مَر
کز احصایشان تا ابد با زمانی
که هریک جهانی‌ست واندر درونش
جهان‌ها چو اشیا درون ِ أوانی
برون زبن جهان‌ها و زابن آسمان‌ها
چه‌باشد؟ یکی‌ژرف ،بین ، گر توانی
ازیرا به نزد خرد راست ناید
به هر روی بی‌حدی و بی‌کرانی
همانا که چیزی‌ست بیرون این حد
مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی
وجودی‌ست آن‌جا کز اندیشه هر دم
به پا دارد و بفکند این مبانی
جهان است محکوم و اوی‌ست حاکم
وزاویست ،سلطانی و قهرمانی
به فرمان اثند ذرات و ،دارد،
به هر ذره فرمانش یکسان‌، روانی
جهان ارغنونست و او ارغنونزن
هم از اوست آهنگ و لحن اغانی
نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه
که یارد جز او دعوی پهلوانی
حکیمی دگر گفت نبود جز از او
وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی
جهان با همه عرض و طول و نمایش
سراسر گمان‌ست و او بی گمانی
حکیمی دگر حسن عالیش خواند
که جوبای اوس‌بند ذرّات ِ دانی
دوان است هر ذره زی حسن مطلق
چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی
بدان‌، تا چنو خوب گشتن تواند
زند گام هر ذره با ناتوانی
گهرها یک از دیگری مایه گیرد
شتابان درین عرضگاه امانی
چو پرمایه شد سوی بالا گراید
که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی
فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر
پس از پیری و مرگ جوید جوانی
کمالیست ،در هر زوالی، نهفته
که با هر زوالی رهد جاودانی
لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی
پلید از پلیدی جبان از جبانی
گهر سوی اوج است پویا و کرده
فنای صور در رهش نردبانی
بکوشد گهر تا که جان گردد و جان
بکوشد که جانان شود زین معانی
سوی خیر و نیکی ،دوانند، جان‌ها
چو زی سکهٔ خسروی زرکانی
بود در ره عشق گام نخستین
بقای نهانی‌، فنای عیانی
چو باقی شود جان به جانان گراید
خود این است در عاشقی گام ثانی
اگر نفس‌ها را بقایی نبودی
به چیزی نیرزیدی این زندگانی
بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش
ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی
بود جانت مرغی که بربسته پرش
بر آن شو که این بسته پر برفشانی
برافشانی این پر به پرواز و گردی
به یک چشم برهم زدن آسمانی
سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری
نهی ازپس پشت‌، ضعف و نوانی
از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،
ره قرب شه جوی اگر می‌توانی
رهت‌ سخت نزدیک باشد به‌ حضرت
گرت همت شه کنند هم عنانی
من اکنون یکی راه بنمایت ، نو
سزد گر درین راه مرکب جهانی
ره خویشتن خواهی و طمع و کینه
بهل‌، گام زن در ره مهربانی
ره صدق پیش آیدت وندر این ره
به جز راستی نیست دیگر نشانی
یکی شاه‌راهی‌ست پیوسته زان‌جا
به‌شهری کجا شهر مردانش خوانی
جوان‌مردی آن‌جا به کار است وکس را
در آن شهر ندهند ره رایگانی
چو آن جا درآیی برندت به درگه
دهندت یکی جامهٔ خسروانی
برندت شبان‌روز هرجای مهمان
کشی ازکف دوستان دوستکانی
کتابی گشایند پیشت ادیبان
که از وی شمار دوگیتی بدانی
چوکامل شدی بازگردی به خانه
که درماندگان را کنی میزبانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - گلچین جهانبانی
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
گل‌چین ز ادب ای دل هرچندکه بتوانی
دیدم چمنی خندان‌، پر لاله و پر ریحان
بر شاخ گلش مرغان‌، هرسو به غزلخوانی
بشکفته گل اندرگل‌، کاکل زده درکاکل
از نرگس و از سنبل‌، وز لالهٔ نعمانی
بر هر طرفی نهری‌، صف‌ بسته زگل بهری
هرگلبنی از شهری با جلوهٔ روحانی
هرگوشه گلی تازه‌، مالیده به رخ غازه
وانگیخته آوازه‌، مرغان به خوش‌الحانی
صد جنت جاویدان دیدم به یکی ایوان
برخاسته صد رضوان هر گوشه به دربانی
صدکوثر جان‌پرور، دیدم به یک آبشخور
گرد لب هر کوثر حوری به نگهبانی
دیدم فلکی روشن‌، وز مهر و مه آبستن
مهرش ز غروب ایمن‌، ماهش ز گریزانی
دیدم به یکی دفتر صد بحر پر ازگوهر
صد قلزم پهناور، پر لؤلؤ عمانی
گفتی مه رخشانست‌، یا مهر درخشان است
یاکوه بدخشان است‌، پر لعل بدخشانی
یک گوشه گلستان بود بر لاله و ریحان بود
یک گوشه شبستان بود، پر ماه شبستانی
از هر طرفی حوری برکف طبق نوری
بر زخمهٔ طنبوری‌، در رقص وگل‌افشانی
یک طایفه رامشگر بگرفته به کف ساغر
قومی به سماع اندر، با شیوهٔ عرفانی
بر دامن هر مرزی بنشسته هنرورزی
هریک بدگر طرزی‌، سرگرم سخن‌رانی
گرم سخن‌آرایی‌، دنیایی و عقبایی
ز اسرار برهمایی تا حکمت یونانی
وز زلف و لب دلبر وان چشم جفاگستر
از عاشق و چشم تر، و آن سینهٔ طوفانی
رفتم به سوی ایشان‌، دلباخته و حیران
پرسیدم از این و آن از شدت حیرانی
کاین را چه کسی بانیست کش منظر روحانیست
گفتند جهانبانی است این منظره را بانی
گلچین جهانست این‌، راز دل و جانست این
فرزند زمان است این‌، عقد گهرکانی
شور و شغبست اینجا، عشق و طربست این‌جا
قبلهٔ ادبست این جا، بازار سخندانی
فرمود نبی جنت‌، در سایهٔ شمشیر است
گشت از قلم سرهنگ، این مسئله برهانی
شمشیر و قلم باهم نشگفت که شد منضم
ذوق است و ادب توام با فطرت ایرانی
تاربخ تمامش را بنمود بهار انشاء
زان روی ادب گلچین از باغ جهانبانی
ور سالمه طبعش خواهی سوی مطلع بین
قبلهٔ ادب و عشقست گلچین جهانبانی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶ - راز طبیعت
دوش در تیرس عزلت جان‌فرسایی
گشت روشن دلم از صحبت روشن‌رایی
هرچه‌پرسیدم ازآن دوست مراداد جواب
چه به از لذت هم صحبتی دانایی
آسمان بود بدانگونه که از سیم سپید
میخ‌ها کوفته باشد به سیه دیبایی
یا یکی خیمهٔ صد وصله که از طول زمان
پاره جایی شده و سوخته باشد جایی
گفتم از رازطبیعت خبرت هست‌؟ بگو
منتهایی بودش‌، یا بودش مبدایی‌؟
گفت از اندازهٔ ذرات محیطش چه خبر؟
حیوانی که بجنبد به تک دریــایی
گفتم آن مهر منور چه بود؟ گفت‌: بود
در بر دهر، دل سوختهٔ شیدایی
گفتم‌این گوی‌مدورکه‌زمین‌خوانی چیست‌؟
گفت سنگی است کهن خورده برو تیپایی
گفتم این انجم رخشنده چه باشد به‌سپهر
گفت‌: بر ریش طبیعت‌، تف سربالایی
گفتمش هزل فرو نه سخن جد فرمای
کفت‌: والاتر از این دنیی دون دنیایی
گفتمش قاعدهٔ حرکت واین جاذبه چیست‌؟
کفت‌: از اسرار شک‌آلود ازل ایمایی
گفتم اسرار ازل چیست بگو گفت که گشت
عاشق جلوهٔ خود، شاهد بزم‌آرایی
گشت مجذوب خود و دور زد و جلوه نمود
شد از آن جلوه به پا شوری و استیلایی
سربه‌سر ‌هستی ازین عشق و ازین جاذبه خاست
باشد این قصه ز اسرار ازل افشایی
گفتمش چیست جدال وطن و دین‌، گفتا
بر یکی خوان پی نان همهمه و غوغایی
گفتم امید سعادت چه بود در عالم‌؟
گفت با بی‌بصری‌، عشق سمن سیمایی
گفتم این فلسفه و شعر چه باشد گفتا
دست و پایی شل وانگه نظر بینایی
گفتمش مرد ریاست که بود گفت کسی
کز پی رنج و تعب طرح کند دعوایی
گفتم از علم نظر علم یقین خیزد؟ گفت
نظر علم و یقین نیست جز استهزایی
گفتمش چیست به گیتی ره تقوی‌؟ گفتا
بهتر از مهر و محبت نبود تقوایی
گفتم آیین وفا چیست درین عالم‌؟ گفت
گفتهٔ مبتذلی‌، یا سخن بی‌جایی
گفتم این چاشنی عمر چه باشد؟ گفتا
از لب مرگ شکرخندهٔ پرمعنایی
گفتم آن خواب گران چیست به پایان حیات
گفت سیریست به سرمنزل ناپیدایی
گفتمش صحبت فردای قیامت چه بود؟
گفت کاش از پس امروز بود فردایی
گفتمش چیست بدین قاعده تکلیف بهار
گفت اگر دست دهد عشق رخ زیبایی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲
همی نالم به دردا، همی گریم به زارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا
الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا
چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا
به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا
نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا
بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
رقم قتل ما به دست حبیب
چون مخالف نداشت شد تصویب
خامشی به مجلسی که در آن
نیست یک تن سخن‌شناس و لبیب
خویشتن را میان خیل خران
خر نسازد به حکم عقل‌، ادیب
گورخر را چه حاجت بیطار
بدوی را چه انتظار طبیب
دهر چون نانجیب‌پرور شد
گو بمیرند مردمان نجیب
بلبل از بیم جان شود پنهان
چون به بستان کشد غراب نعیب
از در احتیاج مردم بود
آنچه دادند عاقلان ترتیب
هیچ اصلی به دهر ثابت نیست
خواه اصلی بعید و خواه قریب
جای دیگر عجیب ننماید
آنچه اینجا به چشم تو ست عجیب
خوار گردد به نزد یار، بهار
چون بریار شد عزیز، رقیب
چه توان کرد چون نشد معتاد
بینی خنفسا به نکهت طیب
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تا به گل هر لحظه بلبل را فغانی دیگراست
هر طرف از شهرت گل داستانی دیگر است
عشق بلبل جلوهٔ گل را نمایان کرد و بس
ورنه گل را درگلستان دوستانی دیگر است
بانگ عشاق وطن غالب زروی درد نیست
خلق را دربارهٔ ایشان گمانی دیگر است
خرقه و دراعه و داغ جبین حرفیست مفت
صاحبان روح عالی را نشانی دیگر است
گربه سبک مدعی رنگین نمی گویم سخن
رخ متاب از من که عاشق را زبانی دیگر است
از مصیبت‌ها منال ای دل که در زیر سپهر
هر مصیبت بهر دانا امتحانی دیگر است
گوش‌جان‌بگشای‌و بشنو زانکه‌اشعار «‌بهار»
صحبت کروبیان را ترجمانی دیگر است
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تو اگر خامی و ما سوخته‌، توفیر بسی است
شعلهٔ عشق نه گیرندهٔ هر خاروخسی است
هر طبیبی نکند چارهٔ این مرده‌دلان
که دوای دل ما درکف عیسی‌نفسی است
گر دل سوخته ره برد به جایی نه عجب
سوی حق راهبر موسی عمران‌، قبسی است
کاروانی است پراکنده و سرگشته ولیک
خاطر گمشدگان شاد به بانگ جرسی است
طفل راگوشهٔ گهواره جهانی است فراخ
همه آفاق بر همت مردان قفسی است
ای توانگر تو به زر شادی و دانا به ضمیر
هر کسی را به جهان گذران ملتمسی است
شهر ما با عسس و محتسب از دزد پر است
ای‌خوش آن‌ شهر که‌ در باطن‌ هر کس عسسی است
سال‌ها حلقه زدم بر در این خانه «‌بهار»
بود ظنم به همه عمر که در خانه کسی است
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
غم‌مخور جانا در این‌عالم که عالم هیچ نیست
نیست‌هستی‌جز دمی‌ناچیز و آن‌دم‌هیچ‌نیست
گر به‌واقع بنگری بینی که ملک لایزال
ابتدا و انتهای هر دو عالم هیچ نیست
بر سر یک مشت خاک اندر فضای بی‌کنار
کر و فر آدم و فرزند آدم هیچ نیست
در میان اصل‌های عام جز اصل وجود
بنگری اصلی مسلم و آن مسلم هیچ نیست
دفتر هستی وجود واحد بی‌انتها است
حشو این‌ دفتر اگر بیش‌ است‌ اگر کم‌ هیچ‌ نیست
در سراپای جهان گر بنگری بینی درست
کاین جهان غیر از اساس نامنظم هیچ نیست
چیزی از ناچیز را عمر و زمان کردند نام
زندگی چیزی‌ ز ناچیز است‌ و آن‌ هم‌ هیچ نیست
عمر،‌ در غم خوردن بیهوده ضایع شد «‌بهار»
شاد زی‌ باری که اصلا شادی و غم هیچ نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدرت شاهان ز تسلیم فقیران بیش نیست
قصر سلطان امن‌تر ازکلبهٔ درویش نیست‌
طاهر آن دامان کزو دست امیدی دور نه
قادر آن سلطان کزو قلب فقیری ریش نیست
گر ز خون من نگین شاه رنگین می‌شود
گو بریز این خون که مقدار نگینی بیش نیست
برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک
قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست
ای صبا با خسرو خوبان بگو درد فراق
بر دل‌ من کمتر از این‌حبس‌و این‌تشویش نیست
گر دلت با من نباشد قصرتجریش است بند
ور دلت با من بود زندان کم از تجریش نیست
در صفوف واپسین جا داد یارم ورنه کس
زبن رقیبان درصف عشق وی ازمن پیش نیست
دل به اقبال جهان ای صاحب‌دولت مبند
کاین جهان در اختیار عقل دوراندیش نیست
نعمت او بی‌تغیر، امن او بی‌انقلاب
راحت او بی‌تزاحم‌، نوش او بی‌نیش نیست
تجربت کردم رهی سوی سرای عافیت
راست‌تر زین‌ ره که من بگرفته‌ام در پیش‌ نیست
من نی‌ام مسعود و بواحمد ولی زندان من
کمتر از زندان نای و قلعهٔ مندیش نیست
گر توپی انسان «‌بهار» اندوه نوع خویش دار
ورنه‌حیوان‌هم نیابی کاو به فکر خویش نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
اصلاح آشیانه به دست من و تو نیست
توفیر آب و دانه به دست من و تو نیست
گر کارها به وفق مرادت نشد مرنج
چون اختیار خانه به دست من و تو نیست
درکارهای رفته مکن داوری کزان
جزقصه و فسانه به دست من و تو نیست
خامش نشین که تعبیهٔ نظم این جهان
از حکمتست یا نه به دست من و تو نیست
خرسند باش تاگذرد خوش دو روز عمر
گرداندن زمانه به دست من و تو نیست
خوش باش و عشق ورز و غنیمت شمار عمر
کاین دهر جاودانه به دست من و تو نیست
ره ناپدید و غیب ندانستنی «‌بهار»
می خور جز این بهانه به‌ دست من و تو نیست
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زن‌صفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرح‌بیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «‌بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غم‌انگیز بگذرد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد
با انگبین لبت را سنجیده‌ام مکرر
شهدی که در لب تست در انگبین نباشد
قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار
غافل که آنچه‌جویند درکفر و دین نباشد
در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد
ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد
خواهم سایم سر ارادت بر آستانت
شرمنده‌ام که چیزیم در آستین نباشد
یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد
با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد
گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار می‌آید
یا چه برقیست که دایم به‌نظر می‌آید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر می‌آید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر می‌آید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر می‌آید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر می‌آید
پا و سر می‌شکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر می‌آید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل به‌بر می‌آید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر می‌آید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
بهار مژدهٔ نو داد فکر باده کنید
ز عمر خویش درتن فصل استفاده کنید
خورید باده‌، مدارید غصهٔ کم و بیش
که غصه کم شود ار باده را زیاده کنید
مناسب است به شکرانهٔ مقام رفیع
گر التفات به یاران اوفتاده کنید
به باد رفت سرشمع وهمچنان می گفت
که فکر مردم هستی به باد داده کنید
صبا بگو به رقیبان که آسمان نگذاشت
که بیش ازین به من بینوا افاده کنید
هجوم عام به قتل بهار نیست ضرور
که خود به قتلگه آید اگر اراده کنید
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل سوی مهر می کشد و مهر سوی دل
جایی که مهر نیست مکن جستجوی دل
دل گوشت‌پاره‌ای که بجنبد به سینه نیست
منگر چنین ز چشم حقارت به سوی دل
بحث بهشت و دوزخ و آشوب کفر و دین
چون بنگرند نیست مگر گفتگوی دل
افلاک را به لرزه فکندی بهر نفس
گر آمدی ز پرده برون هایهوی دل
ما را نوید افسر شاهی مده که ما
در کنج انزوا نبریم آبروی دل
الا که آرزوی دلی را برآوربم
ما را نبود و نیست دگر آرزوی دل
دشنام تلخ و روی ترش دلنشین‌ترست
ما را ز خنده‌ای که نباشد ز روی دل
دیدی چگونه جام سراپای خنده شد
آن‌دم که شیشه قهقهه کرد از گلوی دل
بر لوح دل رموز محبت نوشته‌اند
ما خوانده‌ایم و کرده ز بر پشت و روی دل
واقف شود ز معنی دل هرکه چون «‌بهار»
بگذاشت جان و جاه و جوانی به روی دل
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
در طواف شمع می‌گفت این سخن پروانه‌ای
سوختم زبن آشنایان ای خوشا بیگانه‌ای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هریکی سوزد به نوعی در غم جانانه‌ای
گر اسیرخط و خالی شد دلم‌، عیبم مکن
مرغ جایی می‌رود کانجاست آب و دانه‌ای
تا نفرمایی که بی‌پروا نه‌ای در راه عشق
شمع‌وش پیش تو سوزم گر دهی پروانه‌ای
پادشه را غرفه آبادان و دل خرم‌، چه باک
گر گدایی جان دهد درگوشه ی ویرانه‌ای
کی غم بنیاد ویران دارد آن کش خانه نیست
رو خبر گیر این معانی را ز صاحب‌ خانه‌ای
عاقلانش باز زنجیری دگر بر پا نهند
روزی ار زنجیر از هم بگسلد دیوانه‌ای
این جنون‌ تنها نه مجنون را مسلم شد بهار
باش کز ما هم فتد اندر جهان افسانه‌ای
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲ - کریم و لئیم
باشدکه پای سفله به گنجی فرو رود
زان گنج‌، قیمتی نفزاید لئیم را
بی‌قیمت ‌است گرچه ‌به ‌زر برکشی لئیم
ارزنده است اگر بفروشی کریم را
هرگز بهای خر نفزاید به نزد عقل
گر برنهی به خر طبق زرّ و سیم را
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸
اگر مدار بهم نیست کار آتش و آب
یکی به تیغ ملک بین مدار آتش و آب