عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بی‌درد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
قدر درویشی نمی‌دانی به سلطانی گریز
ذوق جمعیّت نداری در پریشانی گریز
در سلوک فقر وحشت را به الفت جنگ نیست
ظاهر آمیزش طلب می‌باش و پنهانی گریز
غایت هر شیوه در آمیزش ضدّست و بس
کفر را آماده باش و در مسلمانی گریز
بهر صید خلق دامی چون گشادِ جبهه نیست
گر ز صیّادان نیی در چین پیشانی گریز
ذوق تحسین خلایق زهر شکّر می‌کند
زاهدی بگذار اگر مردی به رهبانی گریز
از تنعّم‌های جسمانی گذشتن کار نیست
گر توانی از تلذّذهای نفسانی گریز
جامه و عمامه و مسواک و ریش و شانه چیست
هان و هان از دام تسویلات شیطانی گریز
حفظ ظاهر موجب اهمال باطن بیش نیست
این ادب بگذار و در آداب روحانی گریز
سایة خلق آب رو را آفتاب دشمنی است
جهد کن در سایة الطاف ربّانی گریز
دانشت سرمایة مغروری جهل است و بس
مردی، از دانایی افزون‌تر، ز نادانی گریز
عقده‌ریزی‌های حسرت را گشاد دیگرست
قدر دشواری چه می‌دانی، در آسانی گریز
تا عزیزی از نفاق آسمانت چاره نیست
یوسفی بگذار و پس از مکر اخوانی گریز
دردسر هر کس به قدر سر بزرگی می‌کشد
گر جهانی غم نداری از جهانبانی گریز
گر سبکروحی هوس داری گرانی کش ز خلق
با تن آسانی نشاید، از گرانجا نی گریز
امتزاج نازکان را لطف طبعی لازمست
گر نیی شبنم ز گلگشت گلستانی گریز
عافیت خواهی مده دامان تنهایی ز کف
با جز از خود در میامیز از پشیمانی گریز
جز به خود فیّاض آمیزش مکن تا ممکن است
بلکه از خود نیز چندانی که بتوانی گریز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
برین مباش که قانون تازه ساز کنی
به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی
تمیز عاشق و اهل هوس نمی‌داند
به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی
زبان سوسن، بی‌گفتگو نمی‌ماند
اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی
دمی به روی تو درهای بسته بگشایند
که گوشه‌ای بنشینی و در فراز کنی
به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل
توانی آنکه مرا نیز بی‌نیاز کنی
اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی
دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی
میان بلبل و فیّاض فرق بسیارست
اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
تا کی فیّاض ترک مستی تا کی!
زاهد چو نیی تو، بت‌پرستی تا کی!
این بار گران زور دگر می‌خواهد
عجز تو و طمطراق هستی تا کی!
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - وله
نگار من چو بخیزد بنارون ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
رندان به فضایل مسپاسید مرا
بلکه ز رذایل بهراسید مرا
من خود دانم که بدتر از من کس نیست
از من بهتر نمی‌شناسید مرا
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۶ - در استعطاء و طلب جامه و اسب وتقاضای مرخصی چند روزه است
ای آنکه جز به صدر تو نگرایم
الا نسیب مدح تو نسرایم
از چرخ تو است نجم شب افروزم
وز بحر تو است طبع گهر زایم
بی دوستیت سست شود دستم
بی پایه تو لنگ بود پایم
خرگه به عرش بربرم از همت
تا داده ای به خیمه درون جایم
از طبع بلبلان خوش آوازم
وز نظم طوطیان شکر خایم
گر شخص من به جامه بیارائی
من جان تو به نکته بیارایم
در دست غم فتاده ام از عمری
تا خیمه کسان تو می پایم
بر پرده رسوم تو بفتاده
از چنگ غم رها نشود نایم
هر چند کاب عاشق طبعم شد
با نان همی به کوشش برنایم
چون آتش تفکر خاکی را
آبی نماند باد چه پیمایم
دستار بر صلاح چو در بندم
شلوار بر فساد بنگشایم
گویند زن رها کن و فارغ شو
رایی مزن که نیست بدان رایم
چون با غلام خوی نکردستم
زن هشته گیر خواجه کرا گایم
بر جمله حدیث بده اسبم
تا خانه را ببینم و باز آیم
وان رسمکم که هست مکاء اکنون
تا در دعای خیر بی فزایم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۸ - در موعظت و نصیحت و زهد در دنیا و رغبت به آخرت گوید
جهان سرای و بال است و بارگاه عذاب
رباط تیره و تنگ و پل خراب و یباب
خلائقی زده بر دشت حشر لشکرگاه
نهاده رخت دل اندر در سرای ثواب
یکی گروه درین خیمه دوازده طاق
که استوار شد از هفت میخ و چارطناب
ولی چه نفع در آن لشکر و در آن خیمه
که خفته اند همه خلق پای کرده در آب
آیا شکار تو مال حرام و در دوزخ
به صید جان تو پران شده عقاب عقاب
مده ربا منه بدعت و مگوی دروغ
نجات جوی و نکو زی و خویشتن دریاب
شتاب دار به طاعت که مرگ کرد درنگ
درنگ کن ز معاصی که عمر کرد شتاب
چو بود موی تو شب رنگ خفته دل بودی
بگویمت که به شب در نبود خواب صواب
ز کوهسار سرت صبح روز نومیدی
برآمد است و تو خود در نیامدی از خواب
چرا ز آفت پیری خزان صفت شده ای
بهار شکل مگر بوده ای به وقت شباب
به چهره زرد چو برگی به شخص گوژ چو شاخ
به سرسفید چو برف و به دل سیه چو غراب
مکن خضاب که پیری نهان نشاید کرد
درون پرده چنان باش کز برون حجاب
چو نور روز به از ظلمت شب است چرا
تو صبح شیبت خود شام کرده ای به خضاب
مکن چو دیو جوانی شهاب پیری را
که دانی آخر کز دیو بهتر است شهاب
چه داری از پس پیری امید برنائی
ورای قصران ای دوست کی بود دولاب
چو چنگ گوژ شدستی ز روزگار و هنوز
چو زی ناله عشرت کنی ز عشق رباب
مکن خراب جنان را ز حرص دنیی دون
مده به باد خرد را ز عشق باده ناب
بهوش باش که دمساز ناز تو است خرد
قدم مگیر که غماز راز تو است شراب
اگر بدیت نصیحت کند به جان بشنو
چو نیک گوید ازو برمگرد و روی متاب
ز پند مفسد اگر مصلحی شوی چه عجب
که سیب سرخی گیرد به زردی مهتاب
گرسنه ای نشده است از تو سیر تا شده ای
ز عشق تشنه چشم چو نرگس سیراب
ز درد عشق نگاران سیمگون سیما
به چهره چون زر و لرزان به شخص چون سیماب
نماز و عشق بتان راست کی بود با هم
مکن چنین که نکو نیست سرکه در جلاب
به مسجد آئی با عشق دلبر بت روی
ندید جز تو کسی بت پرست در محراب
گناهها کنی و چشم داری آنگاهی
که روز حشر به رحمت کنند با تو خطاب
حساب خویش هم اینجا بکن گزاف مگوی
که آن نه روز گزاف است هست روز حساب
چه حاصل آید از این مهتران بی حاصل
که جمله عاشق سیمند و سغبه القاب
همی درند چو سگ پوستین یکدیگر
ز پوست آدمیند از درون پوست گلاب
به پوست در چو سگ و پوست برده از دد و دام
که پوستین همه هست قاقم و سنجاب
به صد هزار درج کمتر از خرند ولیک
نهاده خود را در معرض اولوالالباب
ایا برق هوای تو را سوار جفا
ز جور داده عنان و ز جهل کرده رکاب
مسبب از تو به چوب و شکنجه بستاند
هر آنچه جمع کنی سالها به رنج و عذاب
از آن مسبب اسباب تو همی ببرد
که راست می نروی با مسبب الاسباب
منجمان را کذاب خواند پیغمبر
که حکمتشان به خطا مایل است در هرباب
اگر منجم کذاب شد به علم نجوم
تو پس چرا که منجم نه شدی کذاب
دروغ و غیبت و بهتان همی توانی گفت
اگر چه نیست تو را تخت و مبل اصطرلاب
هزار حجت قاطع گرفت بر تو خدای
چه بر زبان رسول و چه در بیان کتاب
که بر صراط زپای تو بر کنم چون تیر
اگرتبه بکنی پای نمل و پر ذباب
فساد و ظلم و خیانت کنی بر آن اومید
که کردگار غفور است و راحم وتواب
نماز و روزه و خیرات چون همی نکنی
که ذوالجلال غیور است و قاهر و وهاب
نعوذبالله اگر کردگار در محشر
به کرده تو کند با تو در خور تو عتاب
مشو به مطبخ دوزخ ز آتش شهوت
جگر پر از نمک و دل ز درد گشته کباب
دلت ز هیبت مرگ اعتبار برنگرفت
چه در مصیبت مام و چه در فجیعت باب
تو را نصیحت اصحاب سود کی دارد
که هیچ سود نکردت مصیبت احباب
گمان مبر که اجل تیربردلت نزند
و گر به تیغ بری موج خون بر اوج سحاب
عقاب مرگ شکارت کند و گر چه به تیغ
شکار باز توانی ستد ز چنگ عقاب
چو آتش اجلت باد دم گسسته کند
چو آب درشدن جان فروشوی بتراب
زمانه زاد تو را هم زمانه خواهد کشت
درست کوئی کو رستم است و تو سهراب
گر اعتقاد نداری هلاک گردی از آنک
بنای سست کند بادهای سخت خراب
ور اعتقاد قوی داری از عذاب مترس
که کوه رانرسد هیچ آفت ازسیلاب
قوامیا چو قیامت کنی به وعظ اندر
فصیح وار دهی درسؤال گور جواب
ببند راه هوس برخرد که بردل تو
هزار در بگشاید مفتح الابواب
معانی ازشکم خاطر صدف وارت
شد است روشن و خوش همچو لؤلؤ خوشاب
ضمیر و طبع تو بی بارنامه نی و خار
قمطرهای شکر داد و قطرهای گلاب
چوزهره وار برون آوری حدیث لطیف
برآسمان دل از زیرفکرت چو سحاب
زبیخ گیسوی شب گوئی آسمان برداشت
به دست صبح زروی عروس روز نقاب
به طبع و خاطر گویند شاعران چو تو شعر
ولیک نیست کسی همسر تو در هر باب
اگر چه هر دو به سندان و پتک سیم کنند
حقیقت است که قلاب نیست چون ضراب
به پای دار ثنای خدای و پیغمبر
که سرفراز شوی ز اهل بیت و ز اصحاب
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳ - به شاهد لغت تکژ به معنی استخوان انگور
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باد
تو به سنگ تکژی نان ندهی باب ترا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۱ - به شاهد لغت لنجه، بمعنی رفتار بناز لیکن جاهلانه
کفش صندوق محنت و . . . زنش
هر دو گردند و هر دو ناهموار
هیچکس را گناه نیست درین
کو برد جمله را همی از کار
این یکی را بخنجه و خفتن
وان دگر را بلنجه و رفتار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۷۲ - جنگ مشتی
جنگ مشتی امرد من بود شوخ فتنه گر
کردم او را زیر دست خود به ضرب مشت زر
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۶ - تضمین غزل خواجه حافظ علیه‌الرحمه
این چه غوغاست که در ملک بشر می‌بینم
عالمی را همه پرخوف و خطر میبینم
همه را کینه بدل فتنه بسر می‌بینم
این چه شور است که در دور قمر میبینم
همه آفاق پر از فتنه و شر میبینم
وه چه دنیا همه رنج و غم و درد و آلام
وه چه دنیا خطر خاص و فریبنده عام
با وجودی که ندیده است کس از دور انکام
هرکسی روز بهی می‌طلبد از ایام
عجب آنست که هر روز بتر می‌بینم
زاغ در گلشن و بلبل بقفس در بند است
صالح طرفه غمین طالح دون خورسند است
یارب این سفله‌نوازی ز فلک تا چند است
ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است
قوت دانا همه از خون جگر می‌بینم
خوش جلودار فلک از کف خود داده عنان
مشت حیوان بهم آویخته و خود نگران
وانگهی شیوه ناعدلی او بین که چسان
اسب تازی شده مجروح بزیر پالان
طوق زرین همه در گردن خر می‌بینم
نه پسر غیرتی از ذلت مادر دارد
نه برادر غمی از خفت خواهر دارد
زن بدل کینه دیرینه ز شوهر دارد
هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد
هیچ شفقت نه پدر را به پسر می‌بینم
وه که آفاق شده رزمگه انفس لشگر
طرفه کاین فتنه و آشوب ببحر است و ببر
طرفه تر این که بهرخانه ز سیر اختر
دختران را همه جنگ است و جدل با مادر
پسران را همه بدخواه پدر می‌بینم
گریه چون شمع صغیر از غم تاریکی کن
فربه از کبر مشو خوی بباریکی کن
دور از خود بخدا کوشش نزدیکی کن
پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن
که من این پند به از دروگهر می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
از حرم بگذر که اینجا خرگه آنشاه نیست
کوی او را کعبه جز سنگ نشان راه نیست
گرچه در دیر و حرم تابیده انوارش ولی
جز که در صحرای دل آنشاه را خرگاه نیست
از شکایت گر زنی دم یار پوشد از تو رخ
آری آری در بر آئینه جای آه نیست
عین وصلش می‌نماید هجر ورنه لحظهٔی
دست از زلف بلند آن پری کوتاه نیست
تا نگردی نیست از هستی کجا یابی خبر
جز ز راه لا الهت ره به الا الله نیست
از خدا توفیق جو شاید ز خود آگه شوی
کانکه از خود نیست آگه از خدا آگاه نیست
ناوک نمرود را یزدان بخون آلوده کرد
تا بدانی هیچکس محروم از این درگاه نیست
دولت فقرم چنانکرده است مستغنی که هیچ
در دل من آرزوی مال و فکر جاه نیست
چندم از بدخواه می‌ترسانی ای ناصح برو
من نخواهم بهر کس بد با کم از بدخواه نیست
عالمی را می‌توانی رام کرد از دوستی
هیچکس را در مقام دوستی اکراه نیست
من گدای آستان شاه مردانم صغیر
چشم‌ام یدم بجز بر درگه آنشاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
در دور ما چه جور بشر با بشر نکرد
برپا کدام فتنه و آشوب و شر نکرد
جمعیتی ندید که از هم جدا نساخت
معمورهٔی نیافت که زیر و زبر نکرد
وه کادمی به آدمی از دیو سیرتی
کرد آنچه جانور بدگر جانور نکرد
از جمله کارها که جنایت شمرده اند
کار دگر نماند که این خیره سر نکرد
هرگونه ظلم و جور و تجاوز بنوع خویش
کرد و زحق حیا و ز کیفر حذر نکرد
حتی ز جزء لایتجزی بضد نوع
این غافل از خدا شده صرفنظر نکرد
طرح کدام نقشه که اندر هوا نریخت
ظاهر کدام فتنه که در بحر و بر نکرد
باشد هنر گر آلت قتاله ساختن
شاد آنکه اهتمام به کسب هنر نکرد
چندان شگفت نیست که بیدادگر شود
هر کس یقین به معدلت دادگر نکرد
گفتند انبیاء و نوشتند اولیاء
اما هزار حیف که بر ما اثر نکرد
تأمین ز دین طلب که خداوند بی سبب
تعیین دین برای گروه بشر نکرد
بس مختصر بود بحقیقت جهان صغیر
مرد آنکه التفات بدین مختصر نکرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
رندان عمل برای رضای خدا کنند
یعنی ز خویش خلق خدا را رضا کنند
در هر صباح پاکدلان مسیح دم
انفاس خویش همره باد صبا کنند
چون غنچه کز نسیم سحرگاه بشکفد
از کار بستهٔ دگران عقده وا کنند
تا هست کیمیای محبت به حیرتم
خلق جهان چرا طلب کیمیا کنند
گیتی بهشت نقد فقیر و غنی شود
گر اغنیا حقوق فقیران ادا کنند
دیوار محکمی نتوان یافت در جهان
شاد آن کسان که تکیه بلطف خدا کنند
ای کاش بودشان سفری در دل آنگروه
کز فکر خود سفر به بروج سما کنند
هرگز نگشته جمع خودی با خدا صغیر
مردان خدا گرفته خودی را رها کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
غیر آن سر که سری با کف پایی دارد
نتوان گفت سری قدر و بهایی دارد
سر که بی گوهر عشق است به دریای وجود
هست کمتر ز حبابی که هوایی دارد
تا دم از شکر و شکایت زنی از عشق ملاف
عاشق آن نیست که از خود من و مایی دارد
حال آن خوش که پی ماضی و مستقبل نیست
نی مه و سالی و نی صبح و مسایی دارد
منگر جز ز مؤثر اثر اشیا را
نی ز نائیست اگر شور و نوایی دارد
از دم پیر مغان باز شود عقدهٔ دل
راستی خوش نفس عقده گشایی دارد
غم خاطر نزداید ز تماشای چمن
خاطری را بکف آور که صفایی دارد
کی رخ شاهد مقصود به بیند در خواب
آنکه از غیر خدا چشم عطایی دارد
در رحمت نشود بسته که در دوزخ نیز
گر رود بنده به حق باز رجایی دارد
همه بر وحدت او قائل و لطفش همه راست
شامل آنگونه که هر بنده خدایی دارد
ناله از درد مکن در طلب درمان کوش
زانکه هر درد طبیبی و دوایی دارد
نکند چشم تمنا بکسی باز صغیر
لیک از اهل دل‌ امید دعایی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا می‌گذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر ‌امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه
توان بچار صفت بود مفتخر کان چار
چو کیمیا و چو عنقا بود ز کیمیابی
یک از چهار تواضع باختیار که آن
برون ز شیوهٔ خودداری است و بیتابی
دوم سخا که برای سخی عنان گیرد
ز طبع خاکی و بادی و ناری و آبی
سیم محبت نوعی که هرکه زین دریا
نخورد آب نبیند بخویش شادابی
چهارم است ترحم بزیر دست که آن
سبب شود به عنایات رب‌الاربابی
صغیر کام دو گیتی میسر است تو را
اگر که در طلب این چهار بشتابی
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
جناب خواجه محیت حقش بیامرزد
ببین چه گوهر ذیقیمتی ز دنیا رفت
وفا مجوی ز خلق زمانه کاین اکسیر
به اسم بدرقه اندر قفای عنقا رفت
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
آنکوست به شط چو بط شناور
وانکس که به دست و پای غرق است
این هر دو زنند دست و پا لیک
یک زندگی و هلاک فرق است