عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۱ - حکایت نظام الملک و منجم موصلی
بود در دولت نظام الملک
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
آن فلک بحر فضل او را فلک
موصلی نسبتی به نیشاپور
به نجوم و اصول آن مشهور
پشت او چون کمان به قبضه شیب
متصل در کمانش سهم الغیب
هر چه از آسمان خبر دادی
تیر حکمش خطا نیفتادی
بود در شهر خادم خواجه
در سفرها ملازم خواجه
ضعف پیری بر او چو زور آورد
روی در عالم سرور آورد
خواست روزی ز خواجه اذن و نهاد
در نشاپور روی از بغداد
خواجه وقت وداع با او گفت
کای دلت گنج رازهای نهفت
کی بود وقت رخت بستن من
یا صدف پر گهر شکستن من
گفت چون من روم پس از شش ماه
رخت بندی ازین نشیمنگاه
دستت از کار و بار بسته شود
صدفت بر گهر شکسته شود
خواجه این راز را نگه می داشت
چشم بر واصلان ره می داشت
از نشاپور هر که را دیدی
خبر موصلی بپرسیدی
هر که از صحتش خبر گفتی
همچو گل از نشاط بشگفتی
موصلی را به نامه کردی یاد
خاطرش را ز تحفه کردی شاد
زین حکایت گذشت سالی چند
بود خواجه به حال خود خرسند
ناگهان قاصدی رسید از راه
از نشاپور و اهل آن آگاه
خواجه احوال موصلی پرسید
گفت مسکین به خواجه جان بخشید
زان خبر وقت خواجه درهم شد
دل شادش نشانه غم شد
بحلی خواست از ستمزدگان
شادمان ساخت جان غمزدگان
وقف ها کرد و وقفنامه نوشت
تخم چندین هزار نیکی کشت
بندگان را ز بند کرد آزاد
ساخت ز آزادنامه هاشان شاد
کرد ادا آنقدر که وامش بود
وامداران شدند ازو خوشنود
به وصایازباندرازی کرد
بس کسان را که کارسازی کرد
دست از کار و بار و دنیا بست
دیده بر راه انتظار نشست
تا به تیغ جماعت بی باک
لوح جانشان ز حرف ایمان پاک
کرد جا در حظیره شهدا
روح الله روحه ابدا
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۲ - گفتار در احتیاج به طبیب که حفظ صحت به رأی وی منوط است و معالجه مرض به تدبیر وی مشروط
دل بود اوستاد کارگزار
تن به دستش نهاده آلت کار
کارش از بهر راحت دو سرای
یاری خلق و بندگی خدای
شغل استاد را به هر حالت
شرط باشد درستی آلت
اول آلت درست می باید
تا ازو کارها درست آید
تا قلم را نخست دست دبیر
نتراشد به گزلک تدبیر
نرود بر مراد دل قلمش
خوش نیاید به چشم کس رقمش
تا نه گزلک ز صنعت سکاک
شود از کندی و درشتی پاک
کی قلم را توان تراشیدن
روی دفتر به آن خراشیدن
همچنین تن که آلت دل توست
کارهای دلت به اوست درست
حارسی بایدش دقیقه شناس
کش ز آفات دهر دارد پاس
حفظ صحت کند به زور آغاز
صحت رفته را بیارد باز
در مزاجت گر اختلال افتد
منحرف گشته ز اعتدال افتد
کند از یاوری علم و عمل
انحرافش به اعتدال بدل
کیست حارس طبیب روشن رای
سوده در راه کسب حکمت پای
برده در علم محنت تحصیل
کرده آن را ز آزمون تکمیل
مقبلی مشفقی نکوکاری
خاطری زو ندیده آزاری
با همه بذله گوی و خندان روی
با همه مهربان و نیکو خوی
نه در ابروش چین ز سنگدلی
نه گره بر جبین ز تنگدلی
طلعت او شفای بیماران
خنده اش راحت جگر خواران
مترقب لقای یزدان را
مترصد رضای رضوان را
دست او در سبب چو اهل حجاب
دل او با مسبب الاسباب
تن به دستش نهاده آلت کار
کارش از بهر راحت دو سرای
یاری خلق و بندگی خدای
شغل استاد را به هر حالت
شرط باشد درستی آلت
اول آلت درست می باید
تا ازو کارها درست آید
تا قلم را نخست دست دبیر
نتراشد به گزلک تدبیر
نرود بر مراد دل قلمش
خوش نیاید به چشم کس رقمش
تا نه گزلک ز صنعت سکاک
شود از کندی و درشتی پاک
کی قلم را توان تراشیدن
روی دفتر به آن خراشیدن
همچنین تن که آلت دل توست
کارهای دلت به اوست درست
حارسی بایدش دقیقه شناس
کش ز آفات دهر دارد پاس
حفظ صحت کند به زور آغاز
صحت رفته را بیارد باز
در مزاجت گر اختلال افتد
منحرف گشته ز اعتدال افتد
کند از یاوری علم و عمل
انحرافش به اعتدال بدل
کیست حارس طبیب روشن رای
سوده در راه کسب حکمت پای
برده در علم محنت تحصیل
کرده آن را ز آزمون تکمیل
مقبلی مشفقی نکوکاری
خاطری زو ندیده آزاری
با همه بذله گوی و خندان روی
با همه مهربان و نیکو خوی
نه در ابروش چین ز سنگدلی
نه گره بر جبین ز تنگدلی
طلعت او شفای بیماران
خنده اش راحت جگر خواران
مترقب لقای یزدان را
مترصد رضای رضوان را
دست او در سبب چو اهل حجاب
دل او با مسبب الاسباب
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۴ - قصه آن طبیب که آفت رسیده ای را بی وجود اسباب معالجه کرد
به یکی از ملوک سامانی
داشت دوران طبیبی ارزانی
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
دادیش در حضور خود پیوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزی از گفت و گوی خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پای نامحرمان از آنجا پی
نامه محرمان از آنجا طی
ناگه آمد کنیزکی چون ماه
خوان به کف پیش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردنی به زمین
ریخت خلطی به پشت او رنگین
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پیران دیر سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکیم شاه کریم
کای شفابخش هر مزاج سقیم
هم درین دم گشای دست علاج
وارهانش ازین فساد مزاج
ماند حیران حکیم چون اسباب
بود بهر علاج او نایاب
دست زد معجرش ز فرق کشید
جامه اش را ز پیش و پس بدرید
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بیرونش از سرین شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوی
خلط بگداخت در مفاصل وی
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمین برخاست
در طبیبی چو نیک ماهر بود
پیش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسمانی
دست زد در علاج نفسانی
داشت دوران طبیبی ارزانی
در همه کارها بدو همدم
در همه رازها بدو محرم
دادیش در حضور خود پیوست
نبض جمع مخدرات به دست
روزی از گفت و گوی خلق خلاص
بود با او درون خلوت خاص
پای نامحرمان از آنجا پی
نامه محرمان از آنجا طی
ناگه آمد کنیزکی چون ماه
خوان به کف پیش شاه گشت دو تاه
تا نهد خوان خوردنی به زمین
ریخت خلطی به پشت او رنگین
الف قامتش چون دال بماند
خم چو پیران دیر سال بماند
کرد چندان که زور راست نشد
پشت او آنچنان که خواست نشد
گفت با آن حکیم شاه کریم
کای شفابخش هر مزاج سقیم
هم درین دم گشای دست علاج
وارهانش ازین فساد مزاج
ماند حیران حکیم چون اسباب
بود بهر علاج او نایاب
دست زد معجرش ز فرق کشید
جامه اش را ز پیش و پس بدرید
از زهارش گشاد بند ازار
کرد بیرونش از سرین شلوار
غرقه شد زان خجالت اندر خوی
خلط بگداخت در مفاصل وی
قامت خود چو سرو بستان راست
کرد و آزاد از زمین برخاست
در طبیبی چو نیک ماهر بود
پیش او سر کار ظاهر بود
چون بماند از علاج جسمانی
دست زد در علاج نفسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۵ - معالجه کردن ابوعلی سینا آن صاحب ماخولیا را که طبیبان از معالجه وی عاجز مانده بودند
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشان حال
بانگ می زد که کم بود در ده
هیچ گاوی به سان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم کیسه ز من
زود باشید و حلق من ببرید
به دکان هریسه پز سپرید
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیش بانگی
که به زودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می شوم لاغر
تا به جایی رسید کو نه غذا
خورد از دست هیچ کس نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت سویش قدم نهید از راه
مژده گویان که بامداد پگاه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه در دست خواجه قصاب
رفت ازین مژده زور گرانیها
کرد اظهار شادمانی ها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که گاو کجاست
آمد و خفت در میان سرای
که منم گاو هان و هان پیش آی
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب وار کف سویش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتنش امروز
چند روزیش بر علف بندید
یک زمانش گرسنه مپسندید
تا چو فربه شود برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنی هاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی خلاف و ابا
تا چو گاوان ازان شود فربه
شد خود او از خیال گاوی به
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشان حال
بانگ می زد که کم بود در ده
هیچ گاوی به سان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم کیسه ز من
زود باشید و حلق من ببرید
به دکان هریسه پز سپرید
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودیش بانگی
که به زودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می شوم لاغر
تا به جایی رسید کو نه غذا
خورد از دست هیچ کس نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت سویش قدم نهید از راه
مژده گویان که بامداد پگاه
که رسد بهر کشتنت به شتاب
شنه در دست خواجه قصاب
رفت ازین مژده زور گرانیها
کرد اظهار شادمانی ها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که گاو کجاست
آمد و خفت در میان سرای
که منم گاو هان و هان پیش آی
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب وار کف سویش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتنش امروز
چند روزیش بر علف بندید
یک زمانش گرسنه مپسندید
تا چو فربه شود برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنی هاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی خلاف و ابا
تا چو گاوان ازان شود فربه
شد خود او از خیال گاوی به
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - گفتار در تعریف و توصیف شعر و تقسیم آن به دو قسم متقابل که یکی آسایش جانست و دیگری کاهش دل
شعر چه بود نوای مرغ خرد
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۸ - گشادن عنصری به یک دو بیتی گرهی را که از بریدن زلف ایاز بر دل محمود افتاده بود و آن دو بیت این است:
«گر عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
چه جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کآرایش سرو هم ز پیراستن است »
بود ایاز آن به نیکویی ممتاز
از همه لعبتان چین و طراز
آفتابی ز آسمان امید
سروی از باغ رحمت جاوید
جبهه اش نور صبح بهروزی
کار او روز دولت افروزی
ابرویش قبله صفا کیشان
طاق محراب طاعت اندیشان
چشم او شیر گیر آهوی مست
صفت شیران ازو گرفته شکست
دهنی همچو عیش عاشق تنگ
دو لبش با سرشک او یکرنگ
غبغبش بود با ذقن به دو نیم
سیبی از میوه زار باغ نعیم
بر لبش همچو خضر تازه نبات
آمده تر برون ز آب حیات
متناسب ز فرق تا به قدم
متواضع ز شاه تا به حشم
هم ادب هم جمال با هم داشت
آنچه بیرون ازین بود کم داشت
در ادای حقوق خدمت شاه
ننشستی ز پای بیگه و گاه
خاطر شاه بود شیفته اش
وز جمال و ادب فریفته اش
یک شبی شه به بزم باده نشست
یافت تأثیر باده بر وی دست
دست عشقش بتافت دامن عقل
شوق وصلش بسوخت خرمن عقل
نقد جان در ره نیاز نهاد
چشم بر طلعت ایاز گشاد
دید زلفی که از بناگوشش
سرنگون سر نهاده بر دوشش
بند در بند و حلقه در حلقه
بند صد جان و دل به هر حلقه
سنبل خم گرفته تاب زده
حلقه بر روی آفتاب زده
خواست تا بر میان به هر تاری
بندد از دست عشق زناری
رسم دین از میانه برگیرد
شیوه کافری ز سر گیرد
عصمتش بانگ زد که هان محمود
سایه ات باد بر جهان ممدود
پیش ازان کت به کفر افتد کار
تیغ برکش به قطع این زنار
خجنر اندر کف ایاز نهاد
گفت کن لطف هر چه باداباد
قطع کن این کمند مشکین را
ور نه بر باد می دهم دین را
گفت ایاز از کجا برم ای شاه
تا که باشد به موجب دلخواه
گفت از نیمه زانکه نیمشب است
رفته یک نیمه زین شب طرب است
سازش از نیم زلف خویش تمام
تا رسیم از شب تمام به کام
چون ایاز این سخن ز شاه شنید
نیمی از زلف خویشتن ببرید
بوسه داد و به پیش شاه نهاد
شاه دست کرم به بذل گشاد
ریخت چندان در و زر و گوهر
بهر فرمان شنیدنش بر سر
که دگر پیش آن شه والا
نتوانست کرد سر بالا
شب بدینها به آخر انجامید
هر کس از شغل خود بیارامید
کرد بر شاه زور مستی و خواب
سر به بالین نهاد مست و خراب
خواب شب کرد و صبحدم برخاست
با نسیم سحر به هم برخاست
از حدیث شبانه یاد آورد
روز بد را ترانه یاد آورد
زلف ببریده را گرفت به دست
همچو ماتم رسیدگان بنشست
با دل خویش برگرفت خروش
که چه بد بود آنچه کردم دوش
بود عمر دراز زلف ایاز
روی برتافتم ز عمر دراز
نیمی از عمر خویش کم کردم
بر خود و عمر خود ستم کردم
صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
گه به جا می نشست و گه می خاست
روز بگذشت و او قرار نیافت
هیچ کس ز اهل بار بار نیافت
بر در بار جمله صف بستند
منتظر بهر بار بنشستند
عنصری را شدند راهنمای
که برو خویش را به شاه نمای
بو که این عقده را گشاد دهی
رنج و اندوه او به باد دهی
عنصری را چو دید شاه از دور
گفت هستم ز شغل دوش نفور
حسب حالم ترانه ای ده ساز
که به عیش شبانم آیم باز
گفت شاها به باغ ملک تو در
هست سروی ایاز تازه و تر
دل پریشان مکن که گستاخی
برد از سرو تازه بر شاخی
باغبان سرو را چو پیراید
جز به پیراستن نیاراید
یک دوبیتی هم اندرین معنا
کرد بر مطربان شاه املا
در حریفان فتاد جوش و خروش
برگرفتند بانگ نوشانوش
وقت شه زان ترانه خرم شد
ساغر خرمی دمادم شد
دست همت ز تاج و تخت فشاند
عنصری را به پیش تخت نشاند
داد فرمان که گوهر آوردند
دهنش را سه باره پر کردند
آن دهانی که ریخت بر وی در
ساختش از سه باره گوهر پر
رفت آن عقد گوهرش ز دهان
ماند این سفته در به گوش جهان
آنچه باقی اگر چه خاک در است
به ز فانی اگر چه گنج زر است
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۹ - مقاوله شاعر مادح با خواجه ممدوح
شاعری را به خواجه ممدوح
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۰ - حکایت منت نهادن سفله بازاری با عارف از لباس ذل طمع عاری
عارفی بود در زمین هری
نام او سکه نگین هری
همتش دست در خدای زده
بر همه خلق پشت پای زده
یکی از سفلگان بازاری
نقد بازار او دل آزاری
پیش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردی
خوان کشیدی و سفره آوردی
لیک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پیش چشم او پیوست
روزه بگشاد روزی از خوانش
ریگی آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گویی آن ریگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر یکی را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
یا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شیرینیش به جان پیوند
زان حلاوای شکر و بادام
لب و دندان ازان رسیده به کام
زان ترش آشهای صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوی او آشفت
می شنیدم که زیر لب می گفت
که دو سه سال دیگ شویه خویش
که به میل دل دو رویه خویش
داده بود از هوای گوناگون
کرد در یک تغاره جمع اکنون
همه را ریخت بهر خجلت من
بر سر و روی و ریش و سبلت من
این چه آلودگیست کامد پیش
زین سفیهم ز نفس ساده خویش
به همه آب های روی زمین
نتوان یافتن خلاص از این
هیچ کس آشنای سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز دیده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن
نام او سکه نگین هری
همتش دست در خدای زده
بر همه خلق پشت پای زده
یکی از سفلگان بازاری
نقد بازار او دل آزاری
پیش عارف دم ارادت زد
زان ارادت در سعادت زد
صبح تا شام خدمتش کردی
خوان کشیدی و سفره آوردی
لیک چون سفله بود و طبع پرست
بود آن پیش چشم او پیوست
روزه بگشاد روزی از خوانش
ریگی آمد ازان به دندانش
آن همه خدمت و ارادت او
گشت مغلوب رسم و عادت او
گویی آن ریگ بود سنگ فسان
کرد ازان سنگ تیز تیغ زبان
لطف و احسان خود شمار گرفت
هر یکی را نه صد هزار گرفت
که فلان چاشتت چه آوردم
یا فلان شب چه خدمتت کردم
زان مزعفر برنجها که ز قند
داشت شیرینیش به جان پیوند
زان حلاوای شکر و بادام
لب و دندان ازان رسیده به کام
زان ترش آشهای صفرا کش
برده طعمش ز اهل صفرا هش
عارف از گفت و گوی او آشفت
می شنیدم که زیر لب می گفت
که دو سه سال دیگ شویه خویش
که به میل دل دو رویه خویش
داده بود از هوای گوناگون
کرد در یک تغاره جمع اکنون
همه را ریخت بهر خجلت من
بر سر و روی و ریش و سبلت من
این چه آلودگیست کامد پیش
زین سفیهم ز نفس ساده خویش
به همه آب های روی زمین
نتوان یافتن خلاص از این
هیچ کس آشنای سفله مباد
منت آش و نان او مگشاد
خون دل به ز دیده پالودن
که ز پالوده اش لب آلودن
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - حکایت آن کرد که در انبوهی شهر کدویی بر پای خود بست تا خود را گم نکند
کردی از آشوب گردش های دهر
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر
دید شهری پر فغان و پر خروش
آمده ز انبوهی مردم به جوش
بی قراران جهان در هر مقر
در تک و پو بر خلاف یکدگر
آن یکی را از برون عزم درون
وان دگر را از درون میل برون
آن یکی را از یمین رو در شمال
وان دگر سوی یمین جنبش سگال
کرد مسکین چون بدید آن کار و بار
از میانه کرد جا بر یک کنار
گفت اگر جا بر صف مردم کنم
جای آن دارد که خود را گم کنم
یک نشانه بهر خود ناکرده ساز
خویشتن را چون توانم یافت باز
اتفاقا یک کدو بودش به دست
آن کدو بهر نشان بر پای بست
تا چو خود را گم کند در شهر و کو
بازیابد چون ببیند آن کدو
زیرکی آن راز را دانست و زود
در پیش افتاد تا جایی غنود
آن کدو را حالی از وی باز کرد
بر تن خود بست و خواب آغاز کرد
کرد چون بیدار شد دید آن کدو
بسته بر پای کسی پهلوی او
بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش
کز تو حیران مانده ام در کار خویش
این منم یا تو نمی دانم درست
گر منم، چون این کدو بر پای توست؟
ور تویی این، من کجایم؟ کیستم؟
در شماری می نیایم چیستم
ای خدا آن کرد بی سرمایه ام
از همه کردان فروتر پایه ام
ده ز فضلت رونقی این کرد را
کن ز لطفت راوقی این درد را
تا زهر آلایشی صافی شوم
اهل دل را شربتی شافی شوم
جامی آسا یک به یک را شادکام
خم خم ار نبود رسانم جام جام
ور به من این مکرمت باشد بدیع
خواجه کونین را آرم شفیع
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۴ - حکایت آن غلام نخوت کیش که به واسطه مکنت خواجه خویش از محنت قحط و تنگسالی بی باک بود و لاابالی
در دیار مصر قحطی خاست سخت
کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت
چون به سوی نان رهی نشناختند
رخت هستی را در آب انداختند
بود جانی قیمت هر تای نان
نان همی گفتند و می دادند جان
بخردی زیبا غلامی را بدید
کو به فخر و ناز دامن می کشید
طلعتی چون قرص خور آراسته
نی ز کمخواری مه آسا کاسته
تازه روی و خنده ناک و شادکام
هر طرف چون شاخ خرم در خرام
بخردش گفت ای غلام از فخر و ناز
چند باشی سرکش و گردن فراز
از غم نان عالمی خوار و دژم
تو چرایی اینچنین فارغ ز غم
گفت بر سر خواجه ای دارم کریم
هستم از انعام او غرق نعیم
خوان پر از نان، خانه اش پر گندم است
نام قحط از خان و مان او گم است
چون نباشم خرم و شاد اینچنین
وز گزند قحط آزاد اینچنین
کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت
چون به سوی نان رهی نشناختند
رخت هستی را در آب انداختند
بود جانی قیمت هر تای نان
نان همی گفتند و می دادند جان
بخردی زیبا غلامی را بدید
کو به فخر و ناز دامن می کشید
طلعتی چون قرص خور آراسته
نی ز کمخواری مه آسا کاسته
تازه روی و خنده ناک و شادکام
هر طرف چون شاخ خرم در خرام
بخردش گفت ای غلام از فخر و ناز
چند باشی سرکش و گردن فراز
از غم نان عالمی خوار و دژم
تو چرایی اینچنین فارغ ز غم
گفت بر سر خواجه ای دارم کریم
هستم از انعام او غرق نعیم
خوان پر از نان، خانه اش پر گندم است
نام قحط از خان و مان او گم است
چون نباشم خرم و شاد اینچنین
وز گزند قحط آزاد اینچنین
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷ - اظهار عجز از استیفای ثنا کردن و دست تضرع به ادای دعا برآوردن
به که اکنون اعتراف آرم به عجز
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
نعره ی اقرار بردارم به عجز
پیش ارباب ذکا اینست دین
سر لا احصی ثنا اینست این
چون ثنایش را نمی یارم شمار
به که گیرد بر دعا کارم قرار
نی دعایی کاید از هر سست رای
مختصر بر عز و جاه این سرای
بل دعایی چون دعای اهل دل
بر کرم های الهی مشتمل
هم نشاط و کامرانی آورد
هم حیات جاودانی آورد
شاه را روی دل اندر دین کند
دولت دینداریش آیین کند
شغل او بر موجب فرمان شود
تخم دولت های جاویدان شود
تا بود این طارم نیلوفری
جلوه گاه آفتاب خاوری
تخت شاهی جلوه گاه شاه باد
خاطرش ز اسرار دین آگاه باد
بادش از فضل ازل هر دم مدد
تا شود شایسته ی ملک ابد
نیکخواهانش زهر آفت سلیم
بر طریق نیکخواهی مستقیم
شاه را فضل و هنر بی حد بود
حد آن کی طاقت بخرد بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۸ - انتقال به مدح گوهر کان فتوت و مشید ارکان اخوت والی ملک جاه و جمال یوسف مصر فضل و افضال اعز الله تعالی انصاره و ضاعف اقتداره
نیکخواهی خاصه کو را یاور است
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - گفتار در موفق شدن جناب خلافت پناهی اجتناب از بعض مناهی وفقه الله سبحانه للتقوی و المغفرة فی الدنیا و الآخرة
حبذا شاهی که در عهد شباب
شد ز توبه همچو پیران بهره یاب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامی می با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالی از حرام
گوشه ای چون زاهدان نیکنام
گشته مرحوم از حریم بزم او
دستی اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودی زو صراحی سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کی برد پیمانه سوی باده پی
باده پیماییست زین پس کار وی
جمله حیوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است می ای هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عیار
نیم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمری خون خورد
تا خرد آن نیم جو هوش و خرد
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف
پا نهد از حد دانایی برون
رخت خویش آرد به سر حد جنون
عمرها می خوردی و بیخود شدی
بنده فرمان نیک و بد شدی
زان همه می خواری و خرم دلی
حاصل تو چیست جز بی حاصلی
آنچنان صد سال دیگر گر خوری
پی به چیزی غیر ازین مشکل بری
عیش پارین را که کردی می شناس
سال دیگر را بر آن می کن قیاس
شد ز توبه همچو پیران بهره یاب
گر چه از باده لب آلود از نخست
زان به آب توبه آخر لب بشست
جامی می با آن همه آب طرب
ماند دور از مجلس او خشک لب
خم گرفته معده خالی از حرام
گوشه ای چون زاهدان نیکنام
گشته مرحوم از حریم بزم او
دستی اندر سر به صد حسرت سبو
گر چه بودی زو صراحی سر فراز
مانده زان با گردن خود دست باز
کی برد پیمانه سوی باده پی
باده پیماییست زین پس کار وی
جمله حیوانات را چشم است و گوش
خاص انسان باشد و بس عقل و هوش
دشمن هوش است می ای هوشمند
دوست را مغلوب دشمن کم پسند
با دو صد خرمن زر کامل عیار
نیم جو هوش ار فروشد روزگار
بخرد آن بهتر که عمری خون خورد
تا خرد آن نیم جو هوش و خرد
نی که گیرد یک دو جرعه می به کف
نقد دانش را کند یک سر تلف
پا نهد از حد دانایی برون
رخت خویش آرد به سر حد جنون
عمرها می خوردی و بیخود شدی
بنده فرمان نیک و بد شدی
زان همه می خواری و خرم دلی
حاصل تو چیست جز بی حاصلی
آنچنان صد سال دیگر گر خوری
پی به چیزی غیر ازین مشکل بری
عیش پارین را که کردی می شناس
سال دیگر را بر آن می کن قیاس
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - حکایت آن پاره دوز به خرقه پاره دوزی اسباب معیشت اندوز که هر میوه تازه که رسیدی از آن مقداری خریدی و پیش عیال و اطفال خود بردی و با ایشان خوردی و گفتی به این خرسند باشید و چهره همت خود را به اندیشه زیادت نخراشید که طعم این میوه همه سال جز این نیست و مرا استطاعت خریدن بیش ازین نی
پاره دوزی بود در اقصای ری
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
مطمئن بر پاره دوزی رای وی
با خمیده پشتی از بار عیال
داشت مشتی طفلکان خردسال
بود بر دلق معاش خویشتن
روز و شب از پاره دوزی وصله زن
چون رسیدی میوه های سال نو
خاطرش بودی به هر میوه گرو
سوی اهل خود به صد گونه حیل
آمدی هم جیب ازان پر هم بغل
پیش ایشان ریختی آن را دلیر
تا بخوردندی همه زان میوه سیر
بعد ازان گفتی که ای افتادگان
بر فراش محنت و غم زادگان
گر فتد صد بار ازین میوه به چنگ
جمله را اینست طعم و بوی و رنگ
ترک آز و آرزومندی کنید
طبع را مایل به خرسندی کنید
من چو خاکم زیر پای فقر پست
بیش ازینم برنمی آید ز دست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۵ - در بیان آنکه امضای عزیمت بر ترک گناه در مشیت حق است سبحانه و تعالی اگر امضا کند شکر باید کرد والا عذر باید آورد
توبه چون شیشه قضا آمد چو سنگ
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
شیشه را با سنگ نبود تاب جنگ
چون قضا با توبه آید سازگار
توبه را باشد بنایی استوار
ور نیاید سازگار او قضا
خوش نباشد جز به حکم او رضا
توبه ده توبه شکن هر دو قضاست
نسبت اینها به خود کردن خطاست
گر دهد توفیق توبه شکری گوی
ور نه عاصی وار راه عذر پوی
توبه از ماضی پشیمان گشتن است
وز معاصی حالیا بگذشتن است
عزم کردن کاندر استقبال هم
بر معاصی باشدت اقبال کم
گر به فرض این عزم تو ناید درست
کاختیار آن نه اندر دست توست
یکدم از اصلاح آن غافل مخسب
گر چه افتادی به گل در گل مخسب
عزم می کن کز گنه باز ایستی
جاودان با توبه دمساز ایستی
بو که فضل حق به ره باز آردت
یمن این عزم از گنه باز آردت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - حکایت آن می پرست که به مراتب کمال پیوست از وی سبب آن پرسیدند گفت این از برکت آن یافتم که هرگز جام می بر لب نیاوردم که بر عزیمت آن بوده باشم که به جام دیگر آلوده گردم
می پرستی رو به راه توبه کرد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
وز گنه جا در پناه توبه کرد
یافت از توبه مقامات بلند
وآمدش صید ولایت در کمند
سالها در کار می بشتافتی
این کرامت از چه خصلت یافتی
گفت هر گاهی که جام می به لب
می نهادم بهر شادی و طرب
کم گذشتی بر ضمیر من که باز
دست خود آرم به جام می فراز
غیر ازین معنی نگشتی در دلم
کز نشاط می دل خود بگسلم
یمن این نیت مرا توفیق داد
صد در دولت به روی من گشاد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۸ - حکایت تعبیر معبر خواب آن ساده مرد را بر سبیل سخریه و استهزا و راست آمدن آن تعبیر بی شایبه تبدیل و تغییر
رفت پیش آن معبر ساده ای
از ره عقل و خرد افتاده ای
گفت دیدم صبحدم خود را به خواب
در دهی سرگشته ویران و خراب
هر کجا از دور دیدم خانه ای
بود بی دیوار و در ویرانه ای
چون نهادم در یکی ویرانه پای
کرد پای من درون گنج جای
آن معبر گفت با مسکین به طنز
کای گرانمایه به گنج کنت کنز
آهنین نعلینی اندر پا فکن
سنگ خارا بر شکاف و کوه کن
هر زمان می کش به یک ویرانه رخت
پای خود را بر زمین می کوب سخت
هر کجا پایت خورد غوطه به خاک
کن به ناخن های دست آن را مغاک
چون دهی آن خاک را زینسان شکست
شک ندارم کافتدت گنجی به دست
چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد
رفت و بر قول معبر کار کرد
شد فرو در جست و جو نابرده رنج
در نخستین گام پای او به گنج
صدق می باید به هر کاری که هست
تا فتد دامان مقصودت به دست
گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ
جست و جوی تو همه هیچ است هیچ
از ره عقل و خرد افتاده ای
گفت دیدم صبحدم خود را به خواب
در دهی سرگشته ویران و خراب
هر کجا از دور دیدم خانه ای
بود بی دیوار و در ویرانه ای
چون نهادم در یکی ویرانه پای
کرد پای من درون گنج جای
آن معبر گفت با مسکین به طنز
کای گرانمایه به گنج کنت کنز
آهنین نعلینی اندر پا فکن
سنگ خارا بر شکاف و کوه کن
هر زمان می کش به یک ویرانه رخت
پای خود را بر زمین می کوب سخت
هر کجا پایت خورد غوطه به خاک
کن به ناخن های دست آن را مغاک
چون دهی آن خاک را زینسان شکست
شک ندارم کافتدت گنجی به دست
چون به صدق اعتقاد آن ساده مرد
رفت و بر قول معبر کار کرد
شد فرو در جست و جو نابرده رنج
در نخستین گام پای او به گنج
صدق می باید به هر کاری که هست
تا فتد دامان مقصودت به دست
گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ
جست و جوی تو همه هیچ است هیچ
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۱ - ظاهر شدن آرزوی فرزند از شاه کامیاب و سخن راندن حکیم در آن باب
چون به تدبیر حکیم نامدار
یافت گیتی بر شه یونان قرار
سر به سر گیتی مسخر ساختش
ثانی اثنین سکندر ساختش
یک نگین وار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوه نعمت شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست یافت
غیر فرزندی که در عز و شرف
از پس رفتن بود او را خلف
در ضمیر شه چو این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمت پیشه راست
گفت ای دستور شاهی پیشه ات
آفرین بادا بر این اندیشه ات
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده ای روشن به اوست
خاک تو چون مرده ای گلشن به اوست
دستت او گیرد اگر افتی ز پای
پایت او باشد اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
اوست بران در صف هیجا چو تیغ
تیرباران بر سر اعدا چو میغ
چون به همکاران شود دشمن شکن
او به جان کوشش کند ایشان به تن
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه گویی بهر قهر دشمن است
یافت گیتی بر شه یونان قرار
سر به سر گیتی مسخر ساختش
ثانی اثنین سکندر ساختش
یک نگین وار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوه نعمت شناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست یافت
غیر فرزندی که در عز و شرف
از پس رفتن بود او را خلف
در ضمیر شه چو این اندیشه خاست
گفت با دانای حکمت پیشه راست
گفت ای دستور شاهی پیشه ات
آفرین بادا بر این اندیشه ات
هیچ نعمت بهتر از فرزند نیست
جز به جان فرزند را پیوند نیست
حاصل از فرزند گردد کام مرد
زنده از فرزند ماند نام مرد
چشم تو تا زنده ای روشن به اوست
خاک تو چون مرده ای گلشن به اوست
دستت او گیرد اگر افتی ز پای
پایت او باشد اگر مانی به جای
پشت تو از پشتیش گردد قوی
عمرت از دیدار او یابد نوی
اوست بران در صف هیجا چو تیغ
تیرباران بر سر اعدا چو میغ
چون به همکاران شود دشمن شکن
او به جان کوشش کند ایشان به تن
دشمنت را شیوه از وی شیون است
خاصه گویی بهر قهر دشمن است
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۲ - حکایت آن اعرابی که بر فرزندان خود نام سباع درنده نهاده بود و بر خدمتگاران نام بهایم چرنده
آن مسافر بهر دولت یابیی
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند
ماند شب در خانه اعرابیی
جمله فرزندانش از خرد و بزرگ
یافت همنام ددان چون شیر و گرگ
هر که بود از خادمانش یکسره
گوسفندش نام بودی یا بره
گفت با او کای سپهدار عرب
آیدم زین نامها امشب عجب
گفت فرزندان که در خیل منند
مستعد از بهر قهر دشمنند
خادمان از بهر خدمتگاریند
متصل در شغل مهمانداریند
گرگ باید قهر دشمن را و شیر
تا بود بر کشتن دشمن دلیر
بهر خدمت بره به یا گوسفند
تا ز فعل او نیابد کس گزند