عبارات مورد جستجو در ۴۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل به جان خریده خواهم
گوئی که رسم به اهل رنگی
از طالع بررسیده خواهم
جستم دل آشنا و تا حشر
گر جویم هم ندیده خواهم
نوشی به یقین نماند لیکن
زهری به گمان چشیده خواهم
تا خوشی نفسی به دست نارم
بی‌پای به سر دویده خواهم
از ناوک صبح بهر روزی
صد جوشن شب دریده خواهم
تا گوهری در کنار ناید
چون بحر نیارمیده خواهم
از روزن هر دلی چو خورشید
هر لحظه فرو خزیده خواهم
گر سایهٔ دوستی ببینم
چون سایه ز خود رمیده خواهم
بس مار گزیدهٔ وجودم
هم غار عدم گزیده خواهم
چون تشنه شوم به رشتهٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم
چشمم می لعل راوق افشاند
دانست که می ندیده خواهم
هم زهر دهد چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی
با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
هست یقینم که من مهر تو را نگسلم
نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی
در طلب خون من قاعده‌ها می‌نهی
در ره امید من قافله‌ها می‌زنی
بر پی دو نان شوی از سر دون همتی
باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی
دست به شاخ جفا از پی آن برده‌ای
تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی
گرنه مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم
گنج دولت می‌شمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم
خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم
من نبودم بی‌دل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم
آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم
انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم
آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم
نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم
کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم
من ز بی‌یاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
یار با هرکسی سری دارد
سر به پیوند من فرو نارد
این چنین شرط دوستی باشد
که بخواند به لطف و بگذارد
دل و جانم به لابه بستاند
پس به دست فراق بسپارد
ناز بسیار می‌کند لیکن
نیک بنگر که جای آن دارد
جان همی خواهد و کرا نکند
که به جانی ز من بیازارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت
ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت
تا او ز نقش چهرهٔ خود پرده بر گرفت
ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت
وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی
اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت
انصاف داد عقل که: در بوستان حسن
دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت
با دوست هر کجا که نشینی تفرجست
خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت
روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق
عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت
آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی
اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد
گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد
چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض
وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد
در میان مهربانان مهر دار و گو مباش
همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد
جذب مغناطیس بین کاهن به خود چون می‌کشد؟
کم ز سنگی نیستی کاهن به رفتار آورد
گر دل اندر کافری بندد جوانی پاکباز
در نهان او مسلمانی پدیدار آورد
یار گردن کش ز دامت گر چه سر بیرون برد
این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد
گر ز خوبان دوستی خواهی، به پاکی میل کن
میل خوبان جنبش اندر نقش دیوار آورد
از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی
خواجه بهر مشتری جوهر به بازار آورد
اوحدی، گر کژ روی انکار دشمن لازمست
دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد
روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمی
دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی
باری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر
هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
من دل به ننگ دارم و از نام فارغم
ترک مراد کردم و از کام فارغم
خلق از برای دانه به دام اوفتاده، من
در دانه دل نبستم و از دام فارغم
دربان اگر نمی‌دهدم بار، دل خوشم
سلطان اگر نمی‌کند اکرام فارغم
فارغ نشستن تو به ایام ساعتیست
آن کس منم که در همه ایام فارغم
خامی اگر ز دور خیالی همی پزد
من سوختم ز پخته و از خام فارغم
کس چون کند ز بهر سرانجام ترک جام؟
جامی بده، که من ز سرانجام فارغم
ای باد صبح‌دم، ز سر کوی آن نگار
بویی به من رسان، که ز پیغام فارغم
گر می‌زند معاینه شمشیر، حاکمست
ور می‌دهد مکابره دشنام، فارغم
گر اوحدی ز سرزنش عام خسته شد
من خاص دوست گشتم و از عام فارغم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
نه با او دیگری مشغول و من با او سخن گویم
سر بیدوست بر زانو چه گویی؟ فرصتی باید
که او بنشیند و من سر بر آن زانو سخن گویم
مرا گویند: دردش را بجوی از دوستان دارو
نه با دردش چنان شادم که از دارو سخن گویم
چو بوی نافه گردد فاش بوی مشک شعر من
چو من در شیوهٔ آن چشم بی‌آهو سخن گویم
بی رغو میتوان رفتن ز دست او، ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم
همیشه حاجت ابرو چو سر در گوش او دارد
به گوش او رسد حالم، چو با ابرو سخن گویم
دل من چون ز موی او پریشانست و آشفته
به وصف موی او باید که همچون مو سخن گویم
گرم چون اوحدی روزی سر زلفش به دست افتد
چو چین زلف تا برتاش تو بر تو سخن گویم
به قول زشت بد گویان نگردد گفتهٔ من بد
جهان نیکو همی داند که: من نیکو سخن گویم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن
از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را
آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن
این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین
این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن
تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی
چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن
ای یار نافرمان من وی در کمین جان من
ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن
با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر
هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن
چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد
رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
حکایت
شبی پروانه‌ای با شمع شد جفت
چو آتش در فتادش خویش را گفت
که: پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن، که پیش دوست میری
سخن در دوستداری آزمودست
کزیشان نیز ما را رنج بودست
دل من زان کسی یاری پذیرد
که چون در پای افتم دست گیرد
درین منزل نبینی دوستداری
که گر کاری فتد آید به کاری
چنین‌ها دوستی را خود نشاید
که اندر دوستی یک هفته پاید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
هم‌چنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بی‌یار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بی‌بهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفته‌ای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بی‌هنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای هم‌کاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد
بترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد
مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد
بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد
کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد
بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد
بدان دیار روان‌تر ز آب دیدهٔ من
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد
من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد
برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید
اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند
بجان دوست که گنج روان دلی یابد
که او مضایقه با دوستان بجان نکند
شب رحیل خوشا در عماری آسودن
بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند
چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل
قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند
شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان
معینست که اندیشه از شبان نکند
چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان
طمع مدار که سر بر سر زبان نکند
زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز
که از فسرده دلان راز دل نهان نکند
جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو
که التفات به نیک و بد جهان نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم می‌کند بر شاخ بلبل
تبسم می‌کند در بوستان گل
لبش با هم نمی‌آید از آنروی
که دارد خرده‌ئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم
باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم
گر بدامن دوستان گل می‌برند از بوستان
ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم
آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن
دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم
همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار
مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم
از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم
بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم
چشم روشن گشته‌ایم اکنون که بعد از مدتی
از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم
جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت
ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم
گر پریشان رفته‌ایم اکنون تو خاطر جمع دار
کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم
صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن
رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
چه خوش باشد میان لاله زاران
بر غم دشمنان با دوستداران
گرامی دار مرغان چمن را
الا ای باغبان در نو بهاران
نفیر عاشقان در کوی جانان
صفیر بلبلان بر شاخساران
بنالم هر شبی در آرزویش
چو کبکان دری بر کوهساران
قیامت آنزمان باشد بتحقیق
که از یاران جدا مانند یاران
مرا در حلقهٔ رندان درآرید
که می‌پرهیزم از پرهیزگاران
ز زلف بیقرار و چشم مستش
نمی‌ماند قرار هوشیاران
خوش آمد قامتش در چشم خواجو
صنوبر خوش بود بر جویباران
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما،
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟
مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
از تو خبرم نیست که با ما چونی
باری، دل من ز عشق تو خون گشته است