عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
رخ‌ها بنگر تو زعفرانی
کز درد‌ همی‌دهد نشانی
شهری بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزانی
این درد ز غصه فراق است
از هیبت حکم آسمانی
بیم است فلک سیاه گردد
از آتش و نالهٔ نهانی
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز میان شادمانی
برخاست غریو جان ز هرسو
هان ای کس‌ بی‌کسان تو دانی
فرمود که این فراق فانی است
افغان ز فراق جاودانی
یا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق، وارهانی؟
این گفته و بسته شد دهانم
باقی تو بگو اگر توانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۲
آخر ای دلبر تو ما را می‌نجویی اندکی؟
آخر ای ساقی زغم ما را نشویی اندکی؟
آخر ای مطرب نگویی قصهٔ دلدار ما؟
گر نگویی بیش تر، آخر بگویی اندکی
گر بدی گفتند از من، من نگفتم بد تو را
این قدر گفتم که یارا تنگ خویی اندکی
در جمال و حسن و خوبی، در جهانت یار نیست
شکرستانی ولیکن، ترش رویی اندکی
این غزل را بین که خون آلود از خون دل است
بوی خون دل بیابی، گر ببویی اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
چند روز است که شطرنج عجب می‌بازی
دانهٔ بوالعجب و دام عجب می‌سازی
که برد جان زتو، گر زان که تو دل سخت کنی؟
که برد سر زتو، گر زان که بدین پردازی؟
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد
مرگ موش است، ولیکن بر گربه بازی
بدگمان باشد عاشق، تو ازین‌ها دوری
همه لطفی و زسر لطف دگر آغازی
همچو نایم، زلبت می‌چشم و می‌نالم
کم زنم، تا نکند کس طمع انبازی
نای اگر ناله کند، لیک ازو بوی لبت
برسد سوی دماغ و بکند غمازی
تو که می‌ناله کنی، گرنه پی طراری‌ست
از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی
نه هر آواز گواه است، خبر می‌آرد
این خبر فهم کن ار هم نفس آن رازی
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو، زیرا
نی تهی گشت، ازان یافت زوی دمسازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
گر تو ما را به جفای صنمان ترسانی
شکم گرسنگان را، تو به نان ترسانی
وربه دشنام بتم آیی و تهدید دهی
مردگان را بنشانی و به جان ترسانی
وربه مجنون سقطی از لب لیلی آری
همچو مخمورکش از رطل گران ترسانی
من که چون دیگ پر آتش، ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترسانی
گرگ هجران پی من کرد و مرا تنگ آورد
گرگ ترسد نه من، ارتو به شبان ترسانی
باده‌یی گر تو زتلخی وی‌ام بیم دهی
ساده‌یی گر مگسان را تو به خوان ترسانی
پاک بازند و مقامر که درین جا جمع‌اند
نیست تاجر که تو او را به زیان ترسانی
چون خیالات لطیفند، نه خونند و نه گوشت
که تو تیری بزنی، یا به کمان ترسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چه حریصی که مرا بی‌خور و بی‌خواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهره‌ام را ببری، در غم خود آب کنی
سوی حج رانی و در بادیه‌ام قطع کنی
اشتر و رخت مرا، قسمت اعراب کنی
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی
گه به بارانش، همی‌سخرهٔ سیلاب کنی
چون زدام تو گریزم، تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم، دست به مضراب کنی
با ادب باشم، گویی که برو، مست نه‌یی
بی ادب گردم، تو قصهٔ آداب کنی
گر بباری تو چو باران کرم، بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره، چو میزاب کنی
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو
چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی
باز جان صید کنی، چنگل او درشکنی
تن شود کلب معلم، تش بی‌ناب کنی
زرگر رنگ رخ ما، چو دکانی گیرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کنی
من که باشم؟ که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کنی
همه را نفی کنی، باز دهی صد چندان
دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید
بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت
گویی‌‌اش پس تو چرا فتح چنین باب کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۲
با تو عتاب دارم، جانا چرا چنینی؟
رنجور و ناتوانم، نایی مرا ببینی؟
دیدی که سخت زردم، پنداشتی که مردم
آخر چگونه میرد، آن که تواش قرینی؟
یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی؟
یا صحتی شفایی، لم تستمع حنینی؟
بس احتراز کردم، صبر دراز کردم
امروز ناز کردم با اصل نازنینی
امشب چو مه برآید، داوود جان بیاید
ای رنج موم گردی، گر برج آهنینی
شب بنده را بپرسد، وز بی‌گهی نترسد
شب نیز مست گردد، بی‌نقل و ساتکینی
ای ناله چند ناله؟ افزون تری ز ژاله
بر بندهٔ کمینه، تو نیز در کمینی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۱
ای نای، بس خوش است کز اسرار آگهی
کار او کند، که دارد از کار آگهی
ای نای، همچو بلبل، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل‌ بی‌خار آگهی
گفتم به نای همدم یاری مدزد راز
گفتا هلاک توست به یک بار آگهی
گفتم خلاص من به هلاک من اندر است
آتش بنه، بسوز، بمگذار آگهی
گفتا چگونه ره زن این قافله شوم
دانم که هست قافله سالار آگهی
گفتم چو یار، گم شدگان را‌ نمی‌نواخت
از آگهی‌ همی‌شد بیزار آگهی
نه چشم گشته‌‌‌‌یی تو که‌ بی‌آگهی ز خویش
ما را حجاب دیده و دیدار آگهی
زان همدم لبی که تو را سر بریده‌اند
ای ننگ سر درین ره و، ای عار آگهی
از خود تهی شدی و ز اسرار پر شدی
زیرا ز خودپر است و ز انکار آگهی
چون می‌چشی ز لعل لب یار، ناله چیست؟
بگذار تا کند گلهٔ زار آگهی
نی نی ز بهر خود تو‌ نمی‌نالی، ای کریم
بگری بر آن که دارد ز اغیار آگهی
گردون اگر بنالد، گاو است زیر بار
زین نعل بازگونه غلط کار آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه می‌نگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف می‌کنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیده‌یی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک می‌آید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی می‌باش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان برده‌یی و درمانی
تو خویش قفل گمان برده‌یی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بی‌ندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همی‌دوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خون‌بهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می‌راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون‌که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک‌اندک در دل او سرد شد
عشق‌هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان‌فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله‌ی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطی‌یی
در قفص محبوس، زیبا طوطی‌یی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آن‌جا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می‌شاید که من در اشتیاق
جان دهم این‌جا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
 من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدح‌ها می‌خورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی‌خواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتاده‌ی خاک‌بیز
چون که خوردی، جرعه‌‌یی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعده‌های آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگی‌ست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب‌تر
وانتقام تو ز جان محبوب‌تر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوت‌ها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشی‌ست
جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی‌ست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویش‌جو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
 چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده هم‌چنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوش‌حنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوش‌آواز من
ای دریغا همدم و هم‌راز من
ای دریغا مرغ خوش‌الحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان می‌کند
گرچه هرچه گویی‌اش آن می‌کند
ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی
ای زبان هم رنج بی‌درمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم می‌دهی ای بی‌امان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیده‌‌یی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمت‌سوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوش‌پرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همه‌ست
آن که افزون از بیان و دمدمه‌ست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطی‌یی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
می‌پذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن می‌سوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتش‌کش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خون‌ریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیه‌اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه‌اندیش من
قافیه‌ی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی‌این هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بی‌ما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بی‌ذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بنده‌ی خودند
جمله خلقان مردۀ مرده‌ی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
می‌شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بی‌دلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدی‌اش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت می‌کشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرق‌تر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوش‌تر آید یا زبر؟
تیر او دلکش‌تر آید یا سپر؟
پاره کرده‌ی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بی‌مرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستاره‌ش خون‌بهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خون‌بها را یافتیم
جانب جان‌باختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دل‌بردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیده‌یی؟
ای دو دیده دوست را چون دیده‌یی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقی‌ام که غرق است اندرین
عشق‌های اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همی‌گویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۷۸ - قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را
در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بی‌طاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند؟
از فراق این خاک‌ها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جان‌افزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شده است
پیر از فرقت چنان لرزان شده است
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش ازان کو بجهد از وی تو بجه
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۱ - عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته
سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخارایی‌ست هرک آنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم هم‌آن جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
وا روم آن جا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی‌تو شیرین می‌نبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفیٰ
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری کامیر است و مطاع
دم‌به دم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آن‌جا می‌روم
گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند
مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
یک جوانی بر زنی مجنون بده‌ست
می‌ندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آن که بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن
ور به سوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راه‌های چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی؟ هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چون که بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمه‌ی اتحاد
چون که با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت
خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخن‌گو را ببین
لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زان که پنهان است بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را؟
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
هم چنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
وان درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مرده ریگ
زان که سرپوشیده می‌جوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج دوری‌یی
اندر آمد ناگهان رنجوری‌یی
خون بجوش آمد ز شعله‌ی اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ‌زنی آمد بدان جا ذو فنون
بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانگ بر زد در زمان آن عشق‌خو
مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن
گفت آخر از چه می‌ترسی؟ ازین؟
چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
می نه آیدشان ز تو بوی بشر
زانبهی عشق و وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمی‌ست
گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را؟
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش؟
گر نبودی عشق هستی کی بدی؟
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
نان تو شد از چه؟ ز عشق و اشتهای
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی؟
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
منبلم بی‌زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخم‌ها بر می‌تنم
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن در است
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل‌روشنی‌ست
در میان لیلی و من فرق نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقض‌های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتی‌ست
دست تو در شکربخشی آیتی‌ست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خواب‌ها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بی‌توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه‌ است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بی‌تو زنده نیست
بی‌خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌یی؟
در کف شیر نری خون‌خواره‌یی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بی‌سویت نداده‌ست او علف
چشم جانت چون بمانده‌ست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می‌رسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۳۱ - باز آمدن به شرح قصهٔ شاه‌زاده و ملازمت او در حضرت شاه
شاه‌زاده پیش شه حیران این
هفت گردون دیده در یک مشت طین
هیچ ممکن نه به بحثی لب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود
آمده در خاطرش کین بس خفی‌ست
این همه معنی‌ست پس صورت ز چیست؟
صورتی از صورتت بیزار کن
خفته‌یی هر خفته را بیدار کن
آن کلامت می‌رهاند از کلام
وان سقامت می‌جهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحت است
رنجهایش حسرت هر راحت است
ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمی‌شویی جز این جانی بجو
حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت
او از آن خورشید چون مه می‌گداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو
همچو مه اندر گدازش تازه‌رو
جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید
خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی
زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سال‌ها نسبت بدین دم ساعتی
مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید
من فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نت৆وان باختن
هر کسی را خود دو پا و یک ‌سر است
با هزاران پا و سر تن نادر است
زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرم‌تر
معدن گرمی‌ست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۵ - نالیدن شیرین در جدائی خسرو
چنین در دفتر آورد آن سخن‌سنج
که برد از اوستادی در سخن رنج
که چون شیرین ز خسرو باز پس ماند
دلش دربند و جانش در هوس ماند
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام می‌ریخت
بسان گوسپند کشته بر جای
فرو افتاد و می‌زد دست بر پای
تن از بی‌طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیده مور
هوی بر باد داده خرمنش را
گرفته خون دیده دامنش را
چو زلف خویش بی‌آرام گشته
چو مرغی پای‌بند دام گشته
شده ز اندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش
گهی از پای میافتاد چون مست
گه از بیداد می‌زد دست بر دست
دلش حراقه آتش زنی داشت
بدان آتش سر دودافکنی داشت
مگر دودش رود زان سو که دل بود
که افتد بر سر پوشیده‌ها دود
گشاده رشته گوهر ز دیده
مژه چون رشته در گوهر کشیده
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش
دهن خشک و لب از گفتار بسته
ز دیده بر سر گوهر نشسته
سهی سروش چو برگ بید لرزان
شده زو نافه کاسد نیفه ارزان
زمانی بر زمین غلطید غمناک
ز مشگین جعد مشگ افشاند بر خاک
چو نسرین بر گشاده ناخنی چند
به نسرین برگ گل از لاله می‌کند
گهی بر شکر از بادام زد آب
گهی خائید فندق را به عناب
گهی چون کوی هر سو می‌دویدی
گهی بر جای چون چوگان خمیدی
نمک در دیده بی‌خواب می‌کرد
ز نرگس لاله را سیراب می‌کرد
درختی بر شده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور
بهاری تازه چون رخشنده مهتاب
ز هم بگسست چون بر خاک سیماب
شبیخون غم آمد بر ره دل
شکست افتاد بر لشگرگه دل
کمین سازان محنت بر نشستند
یزک‌داران طاقت را شکستند
ز بنگاه جگر تا قلب سینه
به غارت شد خزینه بر خزینه
به صد جهد ازمیان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست
گهی دل را به نفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی
گهی با بخت گفتی کای ستمکار
نکردی تا توئی زین زشت‌تر کار
مرادی را که دل به روی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی
فرو شد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی‌پای رنجی
بهاری را که در بروی گشادی
ربودی گل به دل خارش نهادی
چراغی کز جهانش برگزیدی
ترا دادند و بادش در دمیدی
به آب زندگانی دست کردی
نهان شد لاجرم کز وی نخوردی
ز مطبخ بهره جز آتش نبودت
وز آن آتش نشاط خوش نبودت
از آن آتش بر آمد دودت اکنون
پشیمانی ندارد سودت اکنون
گهی فرخ سروش آسمانی
دلش دادی که یابی کامرانی
گهی دیو هوس می‌بردش از راه
که می‌بایست رفتن بر پی شاه
چو بسیاری درین محنت بسر برد
هم آخر زان میان کشتی بدر برد
به صد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه بانو را خبر کرد
دل بانو موافق شد درین کار
نصیحت کرد و پندش داد بسیار
که صابر شو درین غم روزکی چند
نماند هیچ کس جاوید در یند
نباید تیز دولت بود چون گل
که آب تیز رو زود افکند پل
چو گوی افتادن و خیزان به بود کار
که هرکس که اوفتد خیزد دگر بار
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری بر گشاید تا نبندد
مراد آن به که دیر آید فرادست
که هرکس زود خور شد زود شد مست
نباید راه رو کو زود راند
که هر کو زود راند زود ماند
خری کوشست من بر گیرد آسان
ز شست و پنج من نبود هراسان
نه بینی ابر کو تندی نماید
بگرید سخت و آنگه بر گشاید
بباید ساختن با سختی اکنون
که داند کار فردا چون بود چون
بسی در کار خسرو رنج دیدی
بسی خواری و دشواری کشیدی
اگر سودی نخوردی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست
کنون وقت شکیبائیست مشتاب
که بر بالا به دشواری رود آب
چو وقت آید که آب آید فرا زیر
نماند دولتت در کارها دیر
بد از نیک آنگهی آید پدیدت
که قفل از کار بگشاید کلیدت
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش
بسا در جا که بینی کرد فرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای
چو بانو زین سخن لختی فرو گفت
بت بی‌صبر شد با صابری جفت
وزین در نیز شاپور خردمند
بکار آورد با او نکته‌ای چند
دلش را در صبوری بند کردند
به یاد خسروش خسرند کردند
شکیبا شد در این غم روزگاری
نه در تن دل نه در دولت قراری
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۴ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
به سختی می‌گذشتش روزگاری
نمی‌آمد ز دستش هیچ کاری
نه صبر آنکه دارد برک دوری
نه برک آنکه سازد با صبوری
فرو رفته دلش را پای در گل
ز دست دل نهاده دست بر دل
زبان از کار و کار از آب رفته
ز تن نیرو ز دیده خواب رفته
چو دیو از زحمت مردم گریزان
فتان خیزان‌تر از بیمار خیزان
گرفته کوه و دشت از بیقراری
وزو در کوه و دشت افتاده زاری
سهی سروش چو شاخ گل خمیده
چو گل صد جای پیراهن دریده
ز گریه بلبله وز ناله بلبل
گره بر دل زده چون غنچه دل
غمش را در جهان غمخواره‌ای نه
ز یارش هیچگونه چاره‌ای نه
دو تازان شد که از ره خار می‌کند
چو خار از پای خود مسمار می‌کند
نه از خارش غم دامن دریدن
نه از تیغش هراس سر بریدن
ز دوری گشته سودائی به یکبار
شده دور از شکیبائی به یکبار
ز خون هر ساعت افشاندی نثاری
پدید آوردی از رخ لاله زاری
ز ناله بر هوا چون کله بستی
فلک‌ها را طبق در هم شکستی
چو طفلی تشنه کابش باید از جام
نداند آب را و دایه را نام
ز گرمی برده عشق آرام او را
به جوش آورده هفت اندام او را
رسیده آتش دل در دماغش
ز گرمی سوخته همچون چراغش
ز مجروحی دلش صد جای سوراخ
روانش برهلاک خویش گستاخ
بلا و رنج را آماج گشته
بلا ز اندازه رنج از حد گذشته
چنان از عشق شیرین تلخ بگریست
که شد آواز گریش بیست در بیست
دلش رفته قرار و بخت مرده
پی دل می‌دوید آن رخت برده
چنان در می‌رمید از دوست و دشمن
که جادواز سپندو دیو از آهن
غمش دامن گرفته و او به غم شاد
چو گنجی کز خرابی گردد آباد
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوب دستی
دلش نالان و چشمش زار و گریان
جگر از آش غم گشته بریان
علاج درد بی‌درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست
فرو مانده چنین تنها و رنجور
ز یاران منقطع وز دوستان دور
گرفته عشق شیرینش در آغوش
شده پیوند فرهادش فراموش
نه رخصت کز غمش جامی فرستد
نه کس محرم که پیغامی فرستد
گر از درگاه او گردی رسیدی
بجای سرمه در چشمش کشیدی
و گر در راه او دیدی گیائی
به بوسیدی و بر خواندی ثنائی
به صد تلخی رخ از مردم نهفتی
سخن شیرین جز از شیرین نگفتی
چنان پنداشت آن دلداه مست
که سوزد هر که را چون او دلی هست
کسی کش آتشی در دل فروزد
جهان یکسر چنان داند که سوزد
چو بردی نام آن معشوق چالاک
زدی بر یاد او صد بوسه بر خاک
چو سوی قصر او نظاره کردی
به جای جامه جان را پاره کردی
چو وحشی توسن از هر سو شتابان
گرفته انس با وحش بیابان
ز معروفان این دام زبون گیر
برو گرد آمده یک دشت نخجیر
یکی بالین گهش رفتی یکی جای
یکی دامنش بوسیدی یکی پای
گهی با آهوان خلوت گزیدی
گهی در موکب گوران دویدی
گهی اشک گوزنان دانه کردی
گهی دنبال شیران شانه کردی
به روزش آهوان دمساز بودند
گوزنانش به شب همراز بودند
نمدی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد
بدان هنجار کاول راه رفتی
اگر ره یافتی یک ماه رفتی
اگر بودیش صد دیوار در پیش
ندیدی تا نکردی روی او ریش
و گر تیری به چشمش در نشستی
ز مدهوشی مژه بر هم نبستی
و گر پیش آمدی چاهیش در راه
ز بی پرهیزی افتادی در آن چاه
دل از جان بر گفته وز جهان سیر
بلا همراه در بالا و در زیر
شبی و صد دریغ و ناله تا روز
دلی و صد هزاران حسرت و سوز
ره ار در کوی و گر در کاخ کردی
نفیرش سنگ را سوراخ کردی
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد
غمی کان با دلش دمساز می‌شد
دو اسبه پیش آن غم باز می‌شد
ادیم رخ به خون دیده می‌شست
سهیل خویش را در دیده می‌جست
نخفت ار چند خوابش ببایست
که در بر دوستان بستن نشایست
دل از رخت خودی بیگانه بودش
که رخت دیگری در خانه بودش
از آن بدنقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست
نیاسود از دویدن صبح تا شام
مگر کز خویشتن بیرون نهد گام
ز تن می‌خواست تا دوری گزیند
مگر با دوست در یک تن نشیند
نبود آگه که مرغش در قفس نیست
به میدان شد ملک در خانه کس نیست
چنان با اختیار یار در ساخت
که از خود یار خود را باز نشناخت
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی
ز هر نقشی که او را آمدی پیش
به نیک اختر زدی فال دل خویش
کسی در عشق فال بد نگیرد
و گر گیرد برای خود نگیرد
هر آن نقشی که آید زشت یا خوب
کند بر کام خویش آن نقش منسوب
به هر هفته شدی مهمان آن حور
به دیداری قناعت کردی از دور
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی
شبانگاه آمدی مانند نخجیر
وزان حوضه بخوردی شربتی شیر
جز آن شیر از جهان خوردی نبودش
برون زان حوض ناوردی نبودش
به شب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض می‌گشت
در آفاق این سخن شد داستانی
فتاد این داستان در هر زبانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۸ - کوه کندن فرهاد و زاری او
چو شد پرداخته فرهاد را چنگ
ز صورت کاری دیوار آن سنگ
نیاسودی ز وقت صبح تا شام
بریدی کوه بر یاد دلارام
به کوه انداختن بگشاد بازو
همی برید سنگی بی‌ترازو
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
کز آن امد خلایق را شکوهی
به الماس مژه یاقوت می‌سفت
ز حال خویشتن با کوه می‌گفت
که ای کوه ار چه داری سنگ خاره
جوانمردی کن و شو پاره‌پاره
ز بهر من تو لختی روی بخراش
به پیش زخم سنگینم سبک باش
وگرنه من به حق جان جانان
که تا آندم که باشد بر تنم جان
نیاساید تنم ز آزار با تو
کنم جان بر سر پیکار با تو
شبا هنگام کز صحرای اندوه
رسیدی آفتابش بر سر کوه
سیاهی بر سپیدی نقش بستی
علم برخاستی سلطان نشستی
شدی نزدیک آن صورت زمانی
در آن سنگ از گهر جستی نشانی
زدی بر پای آن صورت بسی بوس
بر آوردی ز عشقش ناله چون کوس
که ای محراب چشم نقش بندان
دوا بخش درون دردمندان
بت سیمین تن سنگین دل من
به تو گمره شده مسکین دل من
تو در سنگی چو گوهر پای بسته
من از سنگی چو گوهر دل شکسته
زمانی پیش او بگریستی زار
پس از گریه نمودی عذر بسیار
وزان جا بر شدی بر پشته کوه
به پشت اندر گرفته بار اندوه
نظر کردی سوی قصر دلارام
به زاری گفتی ای سرو گلندام
جگر پالوده‌ای را دل برافروز
ز کار افتاده را کاری در آموز
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهان‌سوز
تو را تا دل به خسرو شاد باشد
غریبی چون منت کی یاد باشد
نشسته شاد شیرین چون گل نو
شکر ریزان به یاد روی خسرو
فدا کرده چنین فرهاد مسکین
ز بهر جهان شیرین جان شیرین
اگر چه ناری ای بدر منیرم
پس از حجی و عمری در ضمیرم
من از عشق تو ای شمع شب افروز
بدین روزم که می‌بینی بدین روز
در این دهلیزه تنگ آفریده
وجودی دارم از سنگ آفریده
مرا هم بخت بد دامن گرفتست
که این بدبختی اندر من گرفتست
اگر نه ز آهن و سنگ است رویم
وفا از سنگ و آهن چند جویم
مکن زین بیش خواری بر دل تنگ
غریبی را مکش چون مار در سنگ
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری بر یکی پهلو دو قصاب
منم تنها چنین بر پشته مانده
ز ننگ لاغری ناکشته مانده
ز عشقت سوزم و می‌سازم از دور
که پروانه ندارد طاقت نور
از آن نزدیک تو می ناید این خاک
که باشد کار نزدیکان خطرناک
به حق آنکه یاری حق شناسم
که جز کشتن منه بر سر سپاسم
مگر کز بند غم بازم رهانی
که مردن به مرا زین زندگانی
به روز من ستاره بر میا یاد
به بخت من کس از مادر مزایاد
مرا مادر دعا کرد است گوئی
که از تو دور بادا هر چه جوئی
اگر در تیغ دوران زحمتی هست
چرا برد تو را ناخن مرا دست
و گر بی‌میل شد پستان گردون
چرا بخشد ترا شیر و مرا خون
بدان شیری که اول مادرت داد
که چون از جوی من شیری خوری شاد
کنی یادم به شیر شکرآلود
که دارد تشنه را شیر و شکر سود
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی به شیرم
به یاد آرم چو شیر خوشگواران
فراموشم مکن چون شیرخواران
گرم شیرینیی ندهی ز جامت
دهان شیرین همی دارم به نامت
چو کس جز تو ندارم یار و غمخوار
مرا بی‌یار و بی غمخوار مگذار
زبان‌تر کن بخوان این خشک لب را
به روز روشن آر این تیره شب را
به دانگی گر چه هستم با تو درویش
توانگر وار جان را می‌کشم پیش
ز دولتمندی درویش باشد
که بی‌سرمایه سوداندیش باشد
مسوز آن دل که دلدارش تو باشی
ز گیتی چاره کارش تو باشی
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرو مگذار در راه
تو که امروز از غریبی بی نصیبی
بترس از محنت روز غریبی
طمع در زندگانی بسته بودم
امید اندر جوانی بسته بودم
از آن هر دو کنون نومید گشتم
بلا را خانه جاوید گشتم
دریغا هر چه در عالم رفیق است
ترا تا وقت سختی هم طریق است
گه سختی تن آسانی پذیرند
تو گوئی دست و ایشان پای گیرند
مخور خونم که خون خوردم ز بهرت
غریبم آخر ای من خاک شهرت
چه بد کردم که با من کینه‌جوئی
بد افتد گر بدی کردم نگوئی
خیالت را پرستش‌ها نمودم
و گر جرمی جز این دارم جهودم
مکن با یار یکدل بی‌وفائی
که کس با کس نکرد این ناخدائی
اگر بادم تو نیز ای سرو آزاد
سری چون بید درجنبان به این باد
و گر خاکم تو ای گنج خطرناک
زیارت خانه‌ای بر ساز ازین خاک
اگر نگذاری ای شمع طرازم
که پیهی در چراغت می‌گدارم
چنانم کش که دور از آستانت
رمیمی باشم از دست استخوانت
منم دراجه مرغان شب خیز
همه شب مونسم مرغ شب‌آویز
شبی خواهم که بینی زاریم را
سحرخیزی و شب بیداریم را
گر از پولاد داری دل نه از سنگ
ببخشائی بر این مجروح دلتنگ
کشم هر لحظه جوری نونو از تو
به یک جو بر تو ای من جوجو از تو
من افتاده چنین چون گاو رنجور
تو می‌بینی خرک می‌رانی از دور
کرم زین بیش کن با مرده خویش
مکن بیداد بر دل برده خویش
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکارآیم که بازی نیست این کار
من اندر دست تو چون کاه پستم
وگرنه کوه عاجز شد ز دستم
چو من در زور دست از کوه بیشم
چه باشد لشگری چون کوه پیشم
اگر من تیغ بر حیوان کنم تیز
نه شبدیزم جوی سنجد نه پرویز
زپرویز و ز شیرین و زفرهاد
همه در حرف پنجیم ای پریراد
چرا چون نام هر یک پنج حرفست
به بردن پنجه خسرو شگرفست
ندانم خصم را غالب‌تر از خویش
که در مغلوب و غالب نام من بیش
ولیک ادبار خود را می‌شناسم
وز اقبال مخالف می‌هراسم
هر ادباری عجب در راه دارم
که مقبل تر کسی بدخواه دارم
مبادا کس و گر چه شاه باشد
که او را مقبلی بدخواه باشد
از آن ترسم که در پیکار این کوه
گرو بر خصم ماند بر من اندوه
مرا آنکس که این پیکار فرمود
طلب کار هلاک جان من بود
در این سختی مرا شد مردن آسان
که جان در غصه دارم در جان
مرا در عاشقی کاری است مشکل
که دل بر سنگ بستم سنگ بر دل
حقیقت دان مجازی نیست این کار
بکار آیم که بازی نیست این کار
توان خود را به سختی سنگدل کرد
بدین سختی نه کاهن را خجل کرد
مرا عشقت چو موم زرد سوزد
دلم بر خویشتن زین درد سوزد
مرا گر نقره و زر نیست دربار
که در پایت کشم خروار خروار
رخ زردم کند در اشگباری
گهی زر کوبی و گه نقره کاری
ز سودای تو ای شمع جهان‌تاب
نه در بیداری آسوده‌ام نه در خواب
اگر بیدارم انده بایدم خورد
و گر در خوابم افزون باشدم درد
چو در بیداری و خواب اینچنینم
پناهی به ز تو خود را نه بینم
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیوم کاخر از مردم گریزم
کسی دربند مردم چون نباشد
که او از سنگ مردم می‌تراشد
تراشم سنگ و این پنهانیم نیست
که در پیش است در پیشانیم نیست
کسی را روبرو از خلق بخت است
که چون آیینه پیشانیش سخت است
بر آن کس چون ببخشد نشو خاکی
که دارد چون بنفشه شرمناکی
ز بی‌شرمی کسی کو شوخ دیده‌است
چو نرگس با کلاه زر کشیده‌است
جهان را نیست کردی پس‌تر از من
نه بینی هیچکس بی کس‌تر از من
نه چندان دوستی دارم دلاویز
که گر روزی بیفتم گویدم خیز
نه چندانم کسی در خیل پیداست
که گر میرم کند بالین من راست
منم تنها در این اندوه و جانی
فداکرده سری بر آستانی
اگر صد سال در چاهی نشینم
کسی جز آه خود بالا نه بینم
و گر گردم به کوه و دشت صد سال
به جز سایه کسم ناید به دنبال
چه سگ جانم که با این دردناکی
چو سگ‌داران دوم خونی و خاکی
سگان را در جهان جای و مرا نه
گیا را بر زمین پای و مرا نه
پلنگان را به کوهستان پناهست
نهنگان را به دریا جایگاهست
من بی‌سنگ خاکی مانده دلتنگ
نه در خاکم در آسایش نه در سنگ
چو بر خاکم نبود از غم جدائی
شوم در خاک تا یابم رهائی
مبادا کس بدین بی‌خانمانی
بدین تلخی چه باید زندگانی
به تو باد هلاکم می‌دواند
خطا گفتم که خاکم می‌دواند
چو تو هستی نگویم کیستم من
ده آن تست در ده چیستم من
نشاید گفت من هستم تو هستی
که آنگه لازم آید خودپرستی
به رفتن باز می‌کوشم چه سوداست
نیابم ره که پیشاهنگ دود است
درین منزل که پای از پویه فرسود
رسیدن دیر می‌بینم شدن زود
به رفتن مرکبم بس تیزگام است
ندانم جام آرامم کدام است
چو از غم نیستم یک لحظه آزاد
نخواهم هیچ کس را در جهان شاد
دلا دانی که دانایان چه گفتند
در آن دریا که در عقل سفتند
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مرا عشق از کجا در خورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد
بدین بی روغنی مغز دماغم
غم دل بین که سوزد چون چراغم
ز من خاکستری مانده درین درد
به خاکستر توان آتش نهان کرد
منم خاکی چو باد از جای رفته
نشاط از دست و زور از پای رفته
اگر پائی بدست آرم دگربار
به دامن در کشم چون نقش دیوار
چو نقطه زیر پرگار آورم روی
شوم در نقش دیوار آورم روی
به صد دیوار سنگین پیش و پس را
ببندم تا نه بینم نقش کس را
نبندم دل دگر در صورت کس
از این صورت پرستیدن مرا بس
چو زین صورت حدیثی چند راندی
دل مسکین بر آن صورت فشاندی
چو شب روی از ولایت در کشیدی
سپاه روز رایت بر کشیدی
دگر بار آن قیامت روز شب‌خیز
به زخم کوه کردی تیشه را تیز
به شب تا روزگوهر بار بودی
به روزش سنگ سفتن کار بودی
ز بس سنگ وز بس گوهر که می‌ریخت
دماغش سنگ با گوهر برآمیخت
به گرد عالم از فرهاد رنجور
حدیث کوه کندن گشت مشهور
ز هر بقعه شدندی سنگ سایان
به ماندندی در او انگشت خایان
ز سنگ و آهنش حیران شدندی
در آن سرگشته سرگردان شدندی