عبارات مورد جستجو در ۲۳۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۲۲
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
وصف تو چه میکنم نگارا
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
چون تو نبوده دلبری در هیچ بومی و بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
چشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کون
مانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهری
هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیز
از مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختری
هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بندهات
رام و اسیر و بندهات هر سروری هر مهتری
سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو
در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری
گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو
در راه بیپایان تو گم گشته هرجا رهبری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
چشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کون
مانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهری
هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیز
از مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختری
هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بندهات
رام و اسیر و بندهات هر سروری هر مهتری
سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو
در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری
گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو
در راه بیپایان تو گم گشته هرجا رهبری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
قبله ما نیست، جز محراب ابروی شما
دولت ما نیست، الا در سر کوی شما
روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما
ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کردهام
سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما
مرده خاکم که او میپرورد سروی چو تو
زنده بادم که او میآورد بوی شما
اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی
کس نمیگوید حدیث سخت، در روی شما
بر نمیدارم سر از زانو، ز رشک طرهات
تا چرا سر بر نمیدارد، ز زانوی شما
چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است
زان نمیآید کسی در چشم جادوی شما
گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست
هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما
دولت ما نیست، الا در سر کوی شما
روز محشر، در جواب پرسش سودای کفر
هیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما
ماه تابان را شبی نسبت، به رویت، کردهام
سالها شد، تا خجالت دارم، از روی شما
مرده خاکم که او میپرورد سروی چو تو
زنده بادم که او میآورد بوی شما
اینکه بر چشمم، سیاه و تنگ دل یاری، ولی
کس نمیگوید حدیث سخت، در روی شما
بر نمیدارم سر از زانو، ز رشک طرهات
تا چرا سر بر نمیدارد، ز زانوی شما
چشم تنگت، تر تاز و حاجبت پیشانی است
زان نمیآید کسی در چشم جادوی شما
گرم بدم گویی و نیکویی، به هر حالت که هست
هست، سلمان، از میان جان، دعا گوی شما
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
مرا که چون تو پری چهره دلبری باشد
چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟
نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی
نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد
نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است
که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد
خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم
گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد
به خاک پات که در خاک پایت در اندازم
چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد
ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک
زجاج دیده پر از باده ساغری باشد
به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار
وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد
ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی
مو یا به سکه رخسار من زری باشد
بیا ببخش بر احوال زاری سلمان
بترس از آن که به حشر داوری باشد
چگونه رای و تمنای دیگری باشد؟
نه در حدیقه خوبی بود چنین سروی
نه در سپهر نکویی چو تو خوری باشد
نه ممکن است نبات خطت بر آن دال است
که خوشتر از لب لعل تو شکری باشد
خیال چشم و رخت تا بود برابر چشم
گمان مبر که مرا خواب یا خوری باشد
به خاک پات که در خاک پایت در اندازم
چو گیسوی تو به هر مویم ار سری باشد
ز عشق آن لب همچون میم، مدام از اشک
زجاج دیده پر از باده ساغری باشد
به حسن تو که وفا پیشه کن، جفا بگذار
وفا مقارن حسن ار چه کمتری باشد
ببین که پاکتر از اشک من بود سیمی
مو یا به سکه رخسار من زری باشد
بیا ببخش بر احوال زاری سلمان
بترس از آن که به حشر داوری باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
ای سر سودای من رفته در سودای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی میزند یعنی که بالای توام
سرو بیبرگی است باری تا تو بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
باد سر تا پای من برخی ز سر تا پای تو
گر سر من رفت در سودای عشقت گو: برو
بر سرم پاینده بادا سایه بالای تو
جای سروت در میان جویبار چشم ماست
گرچه ماییم از میان جان و دل جویای تو
گر نبینم مردم چشم جهان بین را رواست
خود کسی را کی توانم دید من بر جای تو
سرو لافی میزند یعنی که بالای توام
سرو بیبرگی است باری تا تو بود بالای تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پیشانی است
چون در آید کس به چشم تنگ ترک آسای تو
رای من جز بندگی سرو آزاد تو نیست
بس بلند افتاد سلمان راستی رارای تو
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی
تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی
در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی
اگر چه عمر عزیزست و جان نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی
به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی
تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم
که گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم
هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم
به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم
گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی
در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را
کز آستان برود گر صد آستین بفشانی
اگر چه عمر عزیزست و جان نکوست ولیکن
تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی
به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن
بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای روی تو فرخندهترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دلها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستمپیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل
هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخندهترین صنع الهی
در مملکت حسن ترا دعوی شاهی
خورشید بود زیرکلاه تو عجب نیست
گر زانکه کنی دعوی خورشیدکلاهی
خال و خط و زلف و رخ و چشم و مژهٔ تو
بر دعوی حسن رخ تو داده گواهی
خالیست به رخسار تو چون مردمک چشم
روشن کن چشم همه در عین سیاهی
تو ماهی و دلها عزیزست که هرسو
بر خاک طپد از غم عشق تو چو ماهی
جز دولت وصلت که تباهی نپذیرد
هرچیز پذیرد به جهان رنگ تباهی
جز خال تو هندوی سیاهی نشنیدم
خون ریز و ستمپیشه چو ترکان سپاهی
همنام ذبیحی و چو هاروت اسیرست
در چاه زنخدان تو صد یوسف چاهی
صد خرمن جان را به یکی جلوه بسوزی
صدکوه گران را به یکی غمزه بکاهی
از قامت افراخته خجلت ده سروی
وز طلعت افروخته رسواکن ماهی
ما پیرو حکمیم و قضا تا تو چه گویی
ما تابع میلیم و رضا تا تو چه خواهی
مهر ار بتو جرمست من و مهر جرایم
میل ار بتو نهیست من و میل مناهی
هرچیزکه جویند به جز وصل تو باطل
هر حرف که گویند به جز وصف تو واهی
قاآنیت آن به که کند مدح مکرر
کای روی تو فرخندهترین صنع الهی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
گوید سخن آن نازنین نیمی شکر نیمی نمک
ریزد ز لعل شکرین نیمی شکر نیمی نمک
با آن دهان تنگ او انگشتری نسبت مکن
خاتم کجا دارد نگین نیمی شکر نیمی نمک
دارد تمنای لبت جان من و دل نیز هم
زان شد به چشم آن و این نیمی شکر نیمی نمک
مهمانم آن کان نمک چون دید عذرم خواست گفت
صدخوان کشم پیشت ازین نیمی شکر نیمی نمک
سید اگر گوید سخن در مصر و هندوستان کنند
بر طبع او صد آفرین نیمی شکر نیمی نمک
ریزد ز لعل شکرین نیمی شکر نیمی نمک
با آن دهان تنگ او انگشتری نسبت مکن
خاتم کجا دارد نگین نیمی شکر نیمی نمک
دارد تمنای لبت جان من و دل نیز هم
زان شد به چشم آن و این نیمی شکر نیمی نمک
مهمانم آن کان نمک چون دید عذرم خواست گفت
صدخوان کشم پیشت ازین نیمی شکر نیمی نمک
سید اگر گوید سخن در مصر و هندوستان کنند
بر طبع او صد آفرین نیمی شکر نیمی نمک
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۱۹
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۹
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رخ زیبا
توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بینیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت
کم از دهان تویی ذره هم نخواهد شد
گرم دو بوسه دهی جان دهم به شکرانه
کرم ز خاطر اهل کرم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس
کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو که روز مرا
کنی سیاه به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چو قلم بند بند، این سرمن
ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت بهار از تو سیر شد، هیهات
به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در تقاضای دو اسب به عاریه
ای خواجه آزاده که مفتون توکشتند
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
قومی به جوابی و گروهی به سئوالی
نگزیدم بهتر ز بساط تو بساطی
نشنیدم خوشتر ز مقال تو مقالی
هنکامبهار است و سبک بکذد اینفصل
چونان که نماند زو، جز خواب و خیالی
زین روی مرا خود هوس سیر بهار است
با ماهی کز عشقش زارم چو هلالی
حوری چو به باغ اندر نازنده تذروی
ماهی چو به دشت اندر تازنده غزالی
بیرون شدنی باید با او به دو فرسنگ
ارجو که پس از هجر برم ره به وصالی
اسبی دو ببایدمان با زین و لگامی
غرنده چو شیری و رونده چو مرالی
آسوده ستانم ز تو و آسوده دهم باز
زبراکه مرا نیست نه باری نه جوالی
دانم که فرستیشان فردا به بر من
گر خادم نفروشند غنجی و دلالی
ارجو که کنی شاد بهاری به بهاری
ای گشته ز تو شاد جهانی به نوالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
بی جمالت مردمک آیینه نزدوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
بی تماشای تو مژگان دست بر هم سوده ای است
عاشقان را بی خرام قامت موزون تو
سرو در مد نظر، شمشیر زهرآلوده ای است
ماه کز نظاره اش چشم جهانی روشن است
پیش خورشید جمالت قلب روی اندوده ای است
همت پیران جوانان را به مقصد رهنماست
بی کمان، تیر سبکرو پای خواب آلوده ای است
نیست غیر از دیده قربانیان، بی چشم زخم
در همه روی زمین صائب اگر آسوده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵۸
دست و دامن چه سزاوار عطای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
ظرف دریوزه کند هرکه گدای تو بود
بی نیاز از زر و سیمند طلبکارانت
گنج زیر قدم آبله پای تو بود
خون کند در دل گلگونه حوران بهشت
خون هرکس که حنای کف پای تو بود
گنج را گوشه ویرانی بلاگردانی است
ورنه دل لایق آن نیست که جای تو بود
دامن دولت جاوید به دست آورده است
هرکه در سلسله زلف رسای تو بود
شبنمی سیر ندیده است گل روی ترا
وای بر بلبل اگر گل به صفای تو بود
خضر از سبزه خوابیده گران خیزترست
آتش شوقی اگر در ته پای تو بود
برق خار و خس تقصیر هزاران سال است
یک دم گرم که مقرون رضای تو بود
نرسد چاشنی خواب به شیرینی وصل
چه خیال است خیال تو به جای تو بود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۷
این آهوان که گردن دعوی کشیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند
خال بیاض گردن اورا ندیده اند
آنها که وصف میوه فردوس میکنند
از نخل حسن سیب زنخدان نچیده اند
جمعی که در کمینگه صبح قیامتند
آن سینه را زچاک گریبان ندیده اند
آنان که نسبت تو به آب خضر کنند
از لعل روح بخش تو حرفی شنیده اند
این کورباطنان که ز حسن تو غافلند
خورشید را به دیده خفاش دیده اند
تا لعل آبدار ترا نقش بسته اند
آب عقیق و خون یمن را مکیده اند
مد رسایی از قلم صنع برده اند
تا قامت بلند ترا آفریده اند
از شرم نرگس تو غزالان شوخ چشم
خود را به زیر خیمه لیلی کشیده اند
از چشم آهوان حرم حرف می زنند
این غافلان نگاه ترا دور دیده اند
خواب فراغت از سر ایام رفته است
تا چشم نیمخواب ترا آفریده اند
تا قامت بلند تو در جلوه آمده است
مرغان قدس از سر طوبی پریده اند
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها به زیر شهپر مرغان خزیده اند
رخسار توست لاله بی داغ این چمن
این لاله های باغ همه داغ دیده اند
در روزگار چهره شبنم فریب تو
گلهای باغ روی طراوت ندیده اند
امروز در قلمرو خواری کشان توست
آن را که مصریان به عزیزی خریده اند
صائب به حسن طبع تو اقرار کرده اند
جمعی که در نزاکت معنی رسیده اند