عبارات مورد جستجو در ۱۸۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۵ - ایضاً در مدح رضی الدین عبدالحق
زهی صدر وزارت را ز رأی روشنت رونق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
کمینه منظر قدرت رواق طارم ازرق
عمود صبح را از شب ببندد آسمان پرچم
ز بهر آنکه تا باشد به پیش موکبت بیرق
سماک رامح ار نیزه نه برخصمت کشد دائم
ببرد تیغ مریخش چو حربا دست از مرفق
ز دیوان قضا وقتی مثالی ممتثل گردد
که باشد نقش توقیعش رضی ملک عبدالحق
کسی بر حرف من انگشت ننهد صدره ار گویم
که اسمی کان نکو باشد بود از فعل او مشتق
گهر چندان بدست آورد آز از بحر احسانش
که نتواند بساحل بردبار خود بصد زورق
شه سیاره هر روزی ببوسد آستانش را
مگر فیضی ز رأی او کند همچون گدایان دق
همای عدل او عالم چنان در زیر پر دارد
که گنجشک آشیان سازد درون دیده باشق
تمنا هست خصمش را که گیرد راه او لیکن
خرامان کی تواند گشت چون کبک دری عقعق
اگر دیوی طمع دارد کز او آید سلیمانی
بتعییرش فلک گوید زهی نادان زهی احمق
بر اسب پیلتن روزی که رخ سوی مصاف آرد
بفرزین بند تدبیرش بگیرد شاهرا بیدق
زهی حصن جلالت را بر اوج آسمان ارکان
بجز بحر محیط آنرا ندیده دیده ئی خندق
مجره تنگ زربفت و مه نو نعل سیمین شد
چو زیر زین فرمانت درآمد توسن ابلق
چو رأی عالم آرایت فرازد بر فلک رایت
کند تا دامن از پایش گریبان صبح صادق شق
جنین وقتی قبول جان کند کو را یقین گردد
که جودت میکند رزقش ز دیوان کرم مطلق
گه کوشش اگر خصمت شود چون آهنین کوهی
شود ز الماسگون تیغت تنش لرزنده چون زیبق
خداوندا چو هست از جان ترا ابن یمین بنده
چرا باید که کار او چنین دارد فلک مغلق
بقدرت گر زکار من گشاید دولتت بندی
کنم این لطف شامل را بالطاف دگر ملحق
همیشه تا بود پیدا بباغ حسن خوبانرا
دهان چون پسته خندان سرانگشت چون فندق
بباغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته بدست قهر تو منشق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢۴٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠۴
با عطارد گفتم آخر با تو دارم نسبتی
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن
بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان
در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
چند بد مهری کنی به زین غم کارم بخور
گفت کای ابن یمین گر قدرتی بودی مرا
کی بدینسان گشتمی گشتمی گرد جهان آسیمه سر
اکثر اوقات باشد درو بال و احتراق
بر سر تیرم همیدارد فلک زیر و زبر
رونق کارت ز دستم بر نیمآید ولیک
خواهمت گفت از سر اشفاق پندی معتبر
از کریمان چون جهان خالی همی بینی مکن
بعد از این عمر گرامی در سر بوک و مگر
در جگر خوردن بسر بر عمر و بهر یک دو نان
در پی دو نان مپوی و آبروی خود مبر
هر که میخواهد که باشد از هنر با آبروی
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
سهل باشد گر نباشد در کف او سیم و زر
آهن و فولاد را بنگر که چون شد آبدار
بر چسان هنگام ضربت میکند پیدا گهر
از کدورات حوادث چونکه ماند با صفا
آبروی کوه باشد چشمه ساران هنر
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶ - اظهار عاشقی کردن مرجانه با شهریار گوید
سپهبد بپیچید بر خویشتن
سرم گفت کز خود ببری ز تن
که حاصل نگردد ز من کام تو
نیاید سر من بدین دام تو
تو دودی و من آتش سرکشم
تو شامی و من صبح خنجرکشم
ترا کی شناسم بجای عروس
کجا جفت با زاغ گردد خروس
گزیدن ز تو دوریم دور نیست
تو قیری و جفت تو کافور نیست
مرا سر ز تن دور بهتر بود
که مثل تو زشتم برابر بود
چو مرجانه بشنید ازو این سخن
خروشید چون شیر نر اهرمن
که ای نامور کاشناه آمدم
ولیکن تو را نیکخواه آمدم
چرا نیست در روز رخشنده ماه
شب تیره باشد فروزنده ماه
سمن عارضان رخ چو زینت دهند
به گل برگ بر خال عنبر نهند
بباغ ارچه گلهای الوان بود
بنفشه هم از خیل ایشان بود
بیا از من امروز بردار کام
مزن بیرضای من امروز گام
وگرنه ز من رنج بینی بسی
نیابی دگر کام خود از کسی
جهانجو ز افسان چنان بود مست
که نارست یازد سوی تیغ دست
بدان دز همی بود و خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
سرم گفت کز خود ببری ز تن
که حاصل نگردد ز من کام تو
نیاید سر من بدین دام تو
تو دودی و من آتش سرکشم
تو شامی و من صبح خنجرکشم
ترا کی شناسم بجای عروس
کجا جفت با زاغ گردد خروس
گزیدن ز تو دوریم دور نیست
تو قیری و جفت تو کافور نیست
مرا سر ز تن دور بهتر بود
که مثل تو زشتم برابر بود
چو مرجانه بشنید ازو این سخن
خروشید چون شیر نر اهرمن
که ای نامور کاشناه آمدم
ولیکن تو را نیکخواه آمدم
چرا نیست در روز رخشنده ماه
شب تیره باشد فروزنده ماه
سمن عارضان رخ چو زینت دهند
به گل برگ بر خال عنبر نهند
بباغ ارچه گلهای الوان بود
بنفشه هم از خیل ایشان بود
بیا از من امروز بردار کام
مزن بیرضای من امروز گام
وگرنه ز من رنج بینی بسی
نیابی دگر کام خود از کسی
جهانجو ز افسان چنان بود مست
که نارست یازد سوی تیغ دست
بدان دز همی بود و خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۹ - رسیدن شهریار به بیشه هشتم و جنگ او با بوزینگان گوید
بدین منزل هشتم از روزگار
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
چه بینم ایا نامدار سوار
بگفتا چه سر بر زند آفتاب
ببینی یکی ژرف دریای آب
که فیل از دمش کی گدا آورد
کجا پیل را در چهار آورد
چه زان ژرف نیل ای یل نامدار
به نیروی دادار آری گذار
یکی بیشه بینی چه خرم بهشت
همه ساله آن بیشه اردی بهشت
در آن بیشه بوزینگانند بس
که هریک چه شیر ژیانند بس
همه تیز دندان چه شیر نراند
به نیرو ز شیران تواناترند
در این بیشه از بیم بوزینگان
نیارد گذار اژدهای دمان
فتد گر به چنگالشان شیر نر
درین بیشه ای شیر پرخاشخور
بدرند از هم چه شیران زوش
چنان چونکه بد روز کین گربه موش
شگفتی سه چیز اندرین بیشه است
که گم اندرین بیشه اندیشه هست
نخستین بود کان آهن ربا
دگر سنگ یاقوت ای با بها
دگر کان پا زهر ای نامدار
دراین بیشه باشد بهر سو هزار
کس از بیم بوزینگان دلیر
در این بیشه ناید بود گردلیر
که با آهن از بیشه پر خطر
نیارد کند باد صرصر گذر
کنون بفکن از تن سلیح گران
کزین بیشه نتوان شدن برگران
سپهدار گفتا که ای با خرد
چنین گفته کای از شهان در خورد
همانا که دل با منت صاف نیست
که گفتار سرد تو جز لاف نیست
به من بر نه گفتارت آمد درست
که پیمان شکن بوده ای از نخست
بهربیشه کایم به ترسانیم
نه بینی همی فر یزدانیم
چه آهن بیندازم از چنگ دور
چسان رزم سازم گه کین و شور
نباشد چه گرز گرانم بدست
سردیو چون آرم از بر به پست
همان به که بر بندمت استوار
چنین بسته باز آرم از کارزار
بدو گفت جمهور کای شهریار
بدان پاک یزدان پروردگار
که مهر و مه و آسمان آفرید
گل و لاله و بوستان آفرید
که روشن روانم هوادار تست
دل و جان شیرین خریدار تست
مرا همچو فرزندی از روزگار
بترسم که گردد ترا کار زار
بکوشم که برهانمت تن ز رنج
که شیرین روان است نایاب گنج
پی دختری ره سپردن خطاست
زنان را سر موی مردی بهاست
که گم باد نام زن اندر جهان
چه گر پاریایست و روشن روان
چه زنگی شنید این چنین گفتگوی
بدانست تا چیست از هر دو روی
روان جست در بیشه مانند باد
بیامد دگر باره آن دیوزاد
کلیمی پر از سیر آورد پیش
فرو ریخت در پیش آن پاک کیش
بر افراز سنگ آن زمان کوفت نرم
بمالید بر ترک جوشنش گرم
به تیغ و به تیر و به بر گستوان
بمالید سیر آن سیه در زمان
وزین پس چنین گفت برکش براه
چه دید آن چنان پهلوان سپاه
به زنگی بگفت این چه تدبیر بود
که بر جوشنش بازوی شیر بود
بدو گفت کآهن آیا نیک خواه
از آهن ربا سیر دارد نگاه
برفتند شادان از آن جایگاه
روان پیش اسپ سپهبد سیاه
چه شب از تن افکند کحلی پرند
درفش شه خاوری شد بلند
رسیدند نزدیک آن رود آب
بگاهی که سوزد به کوه آفتاب
سپهبد ندانست راه گذار
فرو ماند بر جا یل نامدار
بزد دست زنجان و برداشتش
ابا اسپ از آب بگذاشتش
همان کرد جمهور را با سه گرد
بدان روی برد آن زمان هم چه گرد
بشد شاد از آن زنگی آن شیر مست
بسر برش مالید آن گاه دست
ببوسید پایش هماندم سیاه
نهادند زنجان سر سوی راه
چه آمد بدان بیشه آن پهلوان
خبر شد بر شاه بوزینگان
بیامد ره بیشه را کرد تنگ
بیاراست ره را به آئین جنگ
بدیدند بوزینه را صد هزار
همه تیز دندان چه گرگ شکار
سپهبد چه آمد به نزدیکشان
برو بر دویدند بوزینگان
سپهبد بزد دست برداشت گرز
درآمد بکین و برافراشت برز
از ایشان همی کشت آن نامدار
بگرز گران اندران کارزار
چه زنگی چنان دید مانند دود
درآمد بکینه به ایشان فرود
دو تا و سه تا را گرفتی به چنگ
گرفتی و خوردی ز کین روز جنگ
ازایشان چنان می دریدند بزور؟
که شیر ژیان درگه کینه گور
گروهی ز بوزینگان نژند
برفتند در دم بدار بلند
گروه دگر زو گریزان شدند
چه موران به سوراخ خیزان شدند
چه گردید بیشه تهی از ددان
برفتند مانند شیر ژیان
ز یاقوت و از سنگ آهن ربا
زپازهر دیگر هم از کهربا
بسی برگرفتند و رفتند تیز
از آن بیشه بیرون سری پرستیز
فرود آمد آن گاه آن کامیاب
غنودند تا سرکشید آفتاب
به جمهور گفت ای شه پاک دین
نهم منزلت چیست برگوی هین
بدو گفت ای کرد بارای نیو
نهم منزلت هست مأوای دیو
ز دیوان چه زآن روی داری گذار
بود ای سپهدار مغرب دیار
بکوه نخستین که در راه ماست
بدو اندر آن جای بدخواه ماست
بود جای مأوای مضراب دیو
کزو شهر مغرب بود در غریو
سراسر پر از دیو آن بیشه است
که در چنگشان سنگ چون شیشه است
سراسر مطیع اند مضراب را
ببردند در کین ز مه تاب را
یکی دیو وارونه سردارشان
همه رهزنی هست کردارشان
مر آن دیو را نام سگسار شد
که شیر از نهیبش در آزار شد
سرش بر طریق سر سگ بود
ستمکاره و زشت و بد رگ بود
از ایشان دو بهره ز ملکم خراب
شده نامور گرد با جاه آب
ازایشان چه بر گردی ای نامدار
به بینی بناگه یکی کوهسار
یکی کوه بینی به غایت بلند
که خور با سر او رود با کمند
چه سایه برش چرخ گردیده است
بلندیش برتر ز اندیشه است
بکینش حریف نهنگ سپهر
زره تیغ او تیغ بر ترک مهر
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳
برخیز و بر افروز هلا قبله ی زردشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
بنشین و بر افکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده، دگر بار
ناچار کند روی سوی قبله ی زردشت
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشتست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل بر نهم از سوختن دل
انگشت شود بی شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آن کس که تو را کشت، تو را کشت و مرا زاد
و آن کس که تو را زاد، تو را زاد و مرا کشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
جدا از آن شاخ گل صد داغ حسرت زین چمن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
همین گلها شکفت از عشق او رنجی که من بردم
ز آسیب خزان ای باغبان ایمن نشین اکنون
که بی او آه سرد از سایه ی سرو و سمن بردم
بطرف باغ گو آهنگ عشرت ساز کن بلبل
که من فریاد خود در گوشه ی بیت الحزن بردم
ز آب دیده چون رسوا شدم در جامه ی هستی
لباس نیستی پوشیدم و سر در کفن بردم
روان گردید خوناب دلم از ساغر دیده
بیاد لعل او چون جام می سوی دهن بردم
بسمتی تا به دامن چاک شد صد جامه ی تقوی
بهر محفل که بیخود نام آن گلپیرهن بردم
نگفتم حال و رفتم چون فغانی از سر کویش
غم و دردی که در دل داشتم با خویشتن بردم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
خط مشگین چیست گرد عارض گلگون او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
شاه بیت دفتر حسن و وفا مضمون او
سبزه ی تر چون بگرد آن لب میگون دمید
گو مشو غافل دل دیوانه از افسون او
در حضور غنچه گو بلبل زبان را بسته دار
چون به آه و ناله بگشاید دل محزون او
سرو با آن ناز و رعنایی قد و سرکشی
کی تواند شد برابر با قد موزون او
کمترم از ذره در مهرش ولی چون آفتاب
در نظر دارم خیال حسن روز افزون او
درد من از ناله ی عشاق می یابد شفا
گو برو مطرب که بی آهنگ شد قانون او
طرفه مأواییست بزم عشرت لیلی ولی
شاد از او یکدم نگردد خاطر مجنون او
زان دو لب صد آرزو یابی فغانی را گره
گر بتیغ غمزه بشکافی دل پر خون او
فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او
وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او
دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان
کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او
هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق
هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او
خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل
آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او
سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز
غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او
به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر
باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او
بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ
کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست
بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست
کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست
تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک
همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست
از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف
فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست
قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان
از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست
راست از چشم خیالیّ و خیال قد او
سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست
شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست
بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست
کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست
تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک
همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست
از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف
فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست
قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان
از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست
راست از چشم خیالیّ و خیال قد او
سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
دوش می گفتم که ماه این دلفروزی از که دید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
جانب رویش اشارت کرد شمع و لب گزید
در صفات گوهر سیراب دندان صدف
چون دهن بگشاد از گفتار او دُر می چکید
کاکل و زلفش سیه کاری عجب از سر نهد
در سیاست گرچه این را بست و آن را سر برید
آه درد انگیز را از آتش دل فاش کرد
لاجرم زاین گرم نرمی باید او را برکشید
تا که عمر رفته بر من باز گردد ساعتی
دل ز پی فریاد می کرد و سرشکم می دوید
چون ز مژگانش خیالی ناوکی کرد التماس
غمزهٔ او هردمی فرمود گفت از من رسید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم
از آستین رهی ست به سوی دماغ ما
ما را به برگ لاله چه نسبت، که روزگار
هرگز نسوخته ست کسی را به داغ ما
از پای تا به سر چو شفق شعله درگرفت
آن ابر خون گرفته که آمد به باغ ما
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
هرگز تهی نگشت ز خون جگر سلیم
هرچند همچو لاله شکسته ست ایاغ ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
دلم چو غنچه ز گلگشت باغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
چو لاله دامنم از آب، داغ می گیرد
چو شمع کشته، ز دود فتیله ی عنبر
فریب خورده ی زلفش دماغ می گیرد
نشان عیش و طرب آنکه در جهان جوید
چو ابلهی ست که عنقا سراغ می گیرد
چو عندلیب، مرا سوخت حسرت خاری
که جای بر سر دیوار باغ می گیرد
دلم به هند سلیم از غم بتان عراق
تذرو داده ز دست و کلاغ می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
هر سنگ ریزه، طور تجلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود
هر عنکبوت، ناقه ی لیلی نمی شود
ایمن بود ز هر خللی جوهر سخن
مضمون تازه، کهنه چون دعوی نمی شود
جام شراب و سیر گلستان چه فایده
خاطر به هیچ بی تو تسلی نمی شود
عیسی اراده داشت که اصلاح آن کند
خندید زخم تیغ تو، یعنی نمی شود!
کار مرا حواله به مژگان او کنید
زخمم رفو به سوزن عیسی نمی شود
یارب چه حالت است که مجنون سلیم شد
بیگانه از جهان و ز لیلی نمی شود