عبارات مورد جستجو در ۱۸۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
عیدست و نوبهار و چمن سبز و خرمست
ماییم و روی دوست که نوروز عالمست
بر سرو ناز پرور من می کند سلام
هر شاخ گل که در چمن جان مسلمست
از نازکان سرو چمن سرو ناز من
در جلوه ی کمال بخوبی مقدمست
بخرام سوی باغ که از جا رود قدم
شمشاد را که بر لب جو پای محکمست
بر باد اگر رود دل ما در هوای تست
انگار کز حریم چمن غنچه یی کمست
زان گل که می نهند بنازش بتاج سر
گاه خرام سر و قد ان خاک مقدمست
ای گل مخوان فغانی غمدیده را به باغ
گشت چمن مناسب دلهای بیغمست
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۸
ای غایت اندیشه ی دانش سخنت را
می بوسم و می دارم چون دیده گرامی
شاید که ببندد کمر از لطف سخنهات
آب سخن جان سخنگو بغلامی
تو خضری و لطف سخنت آب حیاتست
معلوم شد این حریف دلم را بتمامی
ختمست سخن بر تو و یارای سخن نیست
در دور تو کسرا که تو سلطان کلامی
نام تو امامی است بلی زیبدت این نام
بر لفظ و معانی چو امیری و امامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رعنا غزالم فصل بهار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - هجو ملا وفا
منزل اهل سخن، ملا وفا کز شرم او
لفظ را معنی به روی خویش برقع می کند
گاه بر ریش سخن از دخل گردد شیشه بند
گاه در... غزل، انگشت مصرع می کند
همچو عنبر کز تصرف معده ناخوش سازدش
می برد اشعار مردم را و ضایع می کند
ملزم از دیوان ارباب معانی کی شود
آن که صد مطلع به یک ابرام مقطع می کند
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نوروز شد و زد به گلستان ز فرح
طاووس بهار، چتر از قوس قزح
در بزم ز جوش گل ز بس جای نماند
استاده چو لاله بر سر پای، قدح
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
نوروز تو از گل به قدح سازی باد
با لاله رخان کار تو گلبازی باد
اوراق نشاط را به بزمت دایم
شیرازه ز موج می شیرازی باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
ای اهل سخن از کرمت شکرگزار
مثقال هنر پیش تمیزت خروار
در عهد تو سامان دگر یافت سخن
آری خرجش کم است و دخلش بسیار
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۴
هر قدر خاطرم ز کس رنجد
خامشی پیشهٔ زبان من است
شعر گفتن به کیش من در هجو
هتک ناموس حضرت سخن است
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۱۰ - از حشو مصارع اول این قصیده این قطعه بر می خیزد
کلک ملک سخن که سخیست
دم توفیق همدمت بوده
غیرکلکت کسی ز زلف سخن
گره نظم و نثر نگشوده
هیچکس بی نسیم مرحمتت
گرد محنت ز چهره نزدوده
سوده شد ذره ذره چهره مهر
بسکه درخشت درگهت سوده
کعبه رحمتی و بنده تو
ره دوری به سعی پیموده
گر تو تمکین نمیکنی هیچ است
بلکه در دسریست بیهوده
گر تو تحسین کنی چنین سخنی
کس نگفتست بلکه نشنوده
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳ - گفتار در آفرینش آفتاب
به چندان فروغ و به چندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندر و گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز خاور بر آرد فروزنده سر
زمین پوشد از نور، پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا
چو از خاور او سر به مشرق کشد
ز خاور، شب تیره سر بر کشد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - فی مدح سلطان حسین شیرازی
روز نوروز و هوای چمن و فصل بهار
خوش بود جام می و بوی گل و روی نگار
از گل و نسترن و یاسمن و سرو و سمن
باغ پرنقش و نگارست، زهی نقش و نگار!‏
بر لب ساغر گل، عکس می شورانگیز
بر کف دست شقایق، قدح نوشگوار
گسترانند در اطراف چمن دیبه سبز
یا مگر خاک چمن نقش کنند از ژنگار
بلبل از حسرت گل نغمه کند در نوروز
قمری از سرو سهی دم زند از موسیقار
تا شود فاش که گل جامه دریده ست سحر
عندلیب است و مطوق که بگویند اسرار
چون من از حسرت معشوقه غزلخوان شده اند
طوطی و فاخته و کبک در و قمری و سار
بلبل از شاخ گل تازه فغان درگیرد
کز چه در طرف چمن غنچه نشیند با خار
همچو بلبل بسرا و گل بستان افروز
درد و تیمار رها کن که کشد بوتیمار
گر زند دست چنار از پی شادی چه عجب
زآنکه برخاست دگر بوی گل و بانگ هزار
بس که مرغ سحر از عشق غزل می خواند
در چمن سرو سهی رقص کند صوفی وار
گر زنی لاله صفت خیمه ی عشرت در کوه
بشنوی قهقهه ی کبک دری از کهسار
مطربا! سوز بود کار دلم، پرده بساز
ساقیا! باد بود شغل جهان، باده بیار
در چنین وقت که شیراز بود چون جنت
در چنین روز که گلزار شود چون فرخار
عاشق رند بود هر که درآید سرمست
زاهد خشک بود هر که نشیند هشیار
خویش باز آر ز بازار، به گلشن بنشین
که نمی خواهم از آن گل که بود در بازار
بوی معشوقه ی من هست ز نسرین ظاهر
رنگ رخساره ی من گشت ز خیری اظهار
زعفران عکس رخ زرد مرا دید به خواب
لاجرم چهره ی او زرد بود چون دینار
با وجود رخ معشوقه و جام می ناب
هستم از جام جم و ملک سلیمان بیزار
در خمارم چه کنم؟ جام می ام می باید
ساقیا! لطف کن و دفع خمارم ز خُم آر
هر کسی را که دلی هست در این موسم گل
در میان چمنی باده خورد با دلدار
چون مدار طرب از باده ی لعلی باشد
باده نوش از کف معشوقه و اندیشه مدار
چون بجز باد هوا هیچ ندارد در دست
می ندانم که چرا پنجه گشوده ست چنار
می کند ابر بهاری چو من از حسرت دوست
بر سر فرش زمرد، گهر از دیده نثار
در گل زرد و گل سرخ نگر در بستان
کین بسان رخ من باشد و آن چون رخ یار
بس که مانند شقایق دل من می سوزد
آتش افتاد ز سوز دل من در گلنار
نی که از خاک برون آمد و گویا گردید
ده زبانی کند امروز چو سوسن در کار
غنچه از پرده برون آمد و گل خندان شد
وز دل بلبل شوریده بشد صبر و قرار
گر بنفشه سر خود کرد گران معذورست
زآنکه در خواب چنان شد که نگردد بیدار
بر سر گل ز هوا بید عجب لرزان است
که مبادا که گل امسال بریزد چون پار
از ریاحین گل صد برگ برآرد بستان
وز شکوفه ید بیضا بنماید اشجار
ارغوان خرم و گلشن خوش و سوسن دلکش
لاله در آتش و گل در تب و نرگس بیمار
ضیمران تازه و خطمی تر و نیلوفر غرق
خوش نظر خرم و ریحان کش و عبهر عیار
غنچه در پوست نمی گنجد و خوش می خندد
ابر سرگشته همی گردد و می گرید زار
چشم بادام اگر تر شود از گریه ی ابر
دهن پسته بدو خنده کند دیگر بار
عکسی از چهره ی زرد خودم آید در چشم
چون ترنج از ورق سبز نماید دیدار
سوسن و سرو چو رخسار و قد دلکش دوست
نار و سیب است چون پستان و زنخدان نگار
عالم پیر دگر زندگی از سر گیرد
روز نوروز چو صنعش بنماید آثار
در خزان بین که ز صنعش عنب رنگارنگ
خوشه ی گوهر و لعل است که باشد پربار
مبدع صنع، نگارنده ی نه قصر سپهر
داور دهر، برآرنده ی روز از شب تار
یک نظر کرد و دو گیتی به دمی پیدا شد
خالق خلق، نگارنده ی هفت و نه و چار
این بزرگی و غرور از چه بود در سر ما
شاید از دور کنیم از سر خویش این پندار
آفتابی که دو صد ره ز جهان افزون است
هست یک نقطه درین گردش همچون پرگار
من که باشم؟ چه کنم؟ خود به چه خوانند مرا؟
عاشق سوخته ی گشته ز هجران افگار
تا کند سرو و گل از قامت و رخسار خجل
در چمن سرو گل اندام من آمد به گذار
گفتم: از سیب زنخ گر بدهی شفتالود
به شوم حالی و در پوست نگنجم چو انار
گفت: اگر زرد شوی از غم من چون نارنج
باشی از سیب و ترنج و به من برخوردار
گرچه شمشاد و صنوبر قد رعنا دارند
قد چون نارون او به ازیشان صد بار
گفتم: ای پسته دهان چون شده ام فرهادت
کام من زآن لب شیرین شکر خنده برآر
گفت: چون خسرو اگر شکر شیرین خواهی
همچو فرهاد در افتی ز کمر عاشق و زار
زلف او سنبل تر بود و رخش برگ سمن
نی غلط رفت که بد زلف و رخش لیل و نهار
بی زنخدان چو سیبش که به از نارنج است
کس نداند که مرا در دل زارست چه نار
دیدمش روی چو ایمان و مسلمان گشتم
بازش از کفر سر زلف ببستم زنار
گفتم: از وصف تو حیدر غزلی خواهد گفت
شاید ار گوش کنی از صنم سیم عذار:‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰ - فی البدیهه
نوروز و عید ماست که روی تو دیده ایم
وز شام غم به صبح سعادت رسیده ایم
ای نور دیده! چهره ی روشن به ما نمای
کز بهر دیدن تو سراپای دیده ایم
از آرزوی روی و لب جان فزای تو
صد باز پشت دست به دندان گزیده ایم
بگذر دمی به ناز که دیبای روی زرد
از احترام در قدمت گستریده ایم
از گنج وصل خویش ز بهر شفای دل
تریاک ده که زهر دمادم چشیده ایم
از بهر پای اسب تو در دامن بصر
دردانه ها به خون جگر پروریده ایم
در زلف مشکبار تو چون حیدر ضعیف
پیوسته ایم، وز همه عالم بریده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست
هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان
با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
بیگناهی گر به زندان مرد با حال تباه
ظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیست
هر چه عریانتر شدم گردید با من گرمتر
هیچ یار مهربانی بهتر از خورشید نیست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست
صحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغ
هر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۲
ای خجسته نهاد فرّخ رای
روز نوروز بر تو میمون باد
ای همای سعادت ابدی
روزگارت همه همایون باد
کمترین بنده تو جمشیدست
کمترین چاکرت فریدون باد
هر مرادی که از جهان طلبی
یاورت کردگار بی چون باد
هرکه از دولت تو شاد نگشت
خاطر او همیشه محزون باد
وآنکه را آبرو نه از در تست
چشمش از خون دل چو جیحون باد
هرکه با تو دلش نه چون الفست
پشت عیشش همیشه چون نون باد
غم و اندیشه در دلت کم باد
عمر جاوید و جاهت افزون باد
بی نسق شد جهان ز مردم دون
خاک در چشم مردم دون باد
وآنکه از غصّه جان من خون کرد
دلش از جور چرخ پرخون باد
اخترش تیره باد و طالع نحس
عشرتش تلخ و بخت وارون باد