عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
قدمی نه به خلوت درویش
پادشه همدم گدا می بین
ای که گوئی کجا توانم دید
دیده بگشا و هر کجا می بین
نور چشمست و در نظر پیداست
نظری کن به چشم ما می بین
نالهٔ زار مبتلا بشنو
حال مسکین مبتلا می بین
دُرد دردش مدام می نوشم
همدم ما شو و دوا می بین
نعمت الله را به دست آور
سید و بنده را بیا می بین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
هرچه بینی به نور او می بین
بلکه او را به او نکو می بین
نظری کن در آینه بنگر
خود و معشوق روبرو می بین
زلف محبوب را به دست آور
زلف بگشا و مو به مو می بین
خوش درین بحر ما در آ با ما
آب می جو و سو به سو می بین
یکی اندر یکی ، یکی باشد
گرتو احول شدی به دو می بین
در خرابات عشق مستانه
جام می نوش و هم سبو می بین
غیر او نیست سید و بنده
سید و بنده را به او می بین
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۸
شد روان آب حیات ما به جو
عین ما می جو از این دریا و جو
آب را می نوش از جام حباب
تشنهٔ آب خوشی از ما بجو
عشق سرمستست در کوی مغان
می رود دل در پی او کو به کو
بشنو و از خود سخن دیگر مگو
هرچه گوید او بگو آنرا بگو
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم بینیم ما او را به او
موج دریائیم و دریا عین ما
خوش همی گردیم دائم سو به سو
در چنین آئینهٔ گیتی نما
سید و بنده نشسته روبرو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
حرف جام شراب اگر دانی
نسخهٔ جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش از پریشانی
در نظر نور دیدهٔ خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲
چشم ما تا عین او را دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
این عجب بنگر که عینی در ظهور
می نماید این همه اعیان چو نور
عین عاشق عین معشوق وی است
عین بی معشوق و بی عاشق کی است
عین او بنگر به عین نور او
تا که باشی ناظر و منظور او
گرد اعیان مدتی گردیده ام
عین اعیان عین او را دیده ام
این اضافت از ظهور ما به ماست
ور نه بی ما این اضافت از کجاست
از اضافت بگذر و از عین هم
تا نماید جسم و روح و عین هم
شد هلاک این عین ما در عین او
کل شیئی هالک الا وجهه
رویت عینی به عین ما بود
عین ما گه موج و گه دریا بود
هرکه با دریای ما شد آشنا
عین ما بیند به عین ما چو ما
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳
یک حقیقت در دو مظهر رو نمود
دو نمود اما حقیقت دو نبود
یک وجود است و کمالاتش بسی
سر این نکته نداند هر کسی
معنیت معشوق و صورت عاشق است
ور به گردانی سخن هم صادق است
گر بگوئی جام و می هر دو یکیست
در حقیقت حق بود آن بی شکیست
گر بگوئی جام جام و می می است
این یکی مائیم آن دیگر وی است
اعتبار معتبر باشد چنین
معتبر هم باشد آن قول و هم این
گاه محمودم گهی باشم ایاز
گاه نازی می کنم گاهی نیاز
عاشق و معشوق و عشقم گاه گاه
این چنین فرمود محبوب اله
در دل خود دلبر خود را بجو
کام جان خویشتن اینجا بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
هرچه می جوئی ز ما یابی همه
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۱۷
گر به هستی آئی اینجا نیستی
کوش تا در راه هستی نیستی
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
از دوئی در حضرت او دم مزن
اعتباری باشد این ما و توئی
اعتباری خود ندارد این دوئی
اسم اعظم در همه عالم یکی است
وحدت اسم و مسمی بی شکی است
هرچه بینی صورت اسمای اوست
هر که یابی غرقهٔ دریای اوست
جام و می گر چه دو باشد در نظر
در حقیقت یک بود نیکو نگر
دو نماید گر چه یک باشد نه دو
یک بود دو گر نباشد ما و تو
گر یکی را صد شماری صد یکیست
صد مراتب باشد و آن یک خود یکی است
گرنه ای احول یکی را دو مبین
ور یکی می بیند آن ، تو دو مبین
رو فنا شو از صفات و ذات خود
تا ز تو با تو نماند نیک و بد
چون شدی فانی فنا شو از فنا
تا خدا ماند خدا ماند خدا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴
به تعیُن اگرچه اشخاصند
به حقیقت نه عام و نه خاصند
همه همدرد همدگر باشند
هر چه باشد به پای هم باشند
هر که همدرد دردمندان نیست
گوئیا از شمار ایشان نیست
درد دل دارم و دوا این است
درد می نوشم و شفا این است
ذوق رندی ما ز مستان جو
مستی می ز می پرستان جو
تا ز سرّ وجود آگاهم
محرم راز نعمت اللهم
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱
جو چه جوئی بیا و دریا جو
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گر چه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گر چه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در جمیع خوش بشمار
می یکی جام می فراوانست
همچو آب حیات یکسانست
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گلاب دانندش
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جوی و واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی جون
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست
هرچند درون خانه را می نگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکیست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۱
در دور قمر چو ماه پیدا شده ‌ایم
وز نور ظهور نیک بینا شده ‌ایم
ما موج و حباب و قطره بودیم ولی
جمع آمده ایم و جمله دریا شده ‌ایم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۲
این همه رنگهای پر نیرنگ
خم وحدت همه کند یکرنگ
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
آزادلیق قوشی وارلیق
هر چند قوتولماق هله یوخ دارلیغمیزدان
اما بیر آزادلیق دوغولوب وار لیغمیزدان
(وارلیق)نه بیزیم تکجه آزادلیق قوشوموز دیر
بیر مژده ده وئرمیش بیزه همکار لیغمیزدان
به به نه شیرین دیللی،بو جنت قوشی،طوطی
قندین آلیب الهام له دیندار لیغمیزدان
دیل آچامدا کارلیق داگئدر،کورلوغلوموزدا
چون لا للیغمیز دوغموش ایدی کار لیغمیزدان
دشمن بیزی ال بیر گؤره،تسلیم اولی ناچار
تسلیم اولوروق دشمنهناچار لیغمیزدان
هر انقلابین وور- ییخی صون بنالیق ایسته ر
دستور گرگ آلماق داها معمار لیغمیزدان
هشیار اولاسوز،دشمنی مغلوب ائده جکسیز
دشمنلریمیز قورخوری هشیار لیغمیزدان
بیرلیک یارادون،سؤز بیر اولاربیز کیشی لرده
یوخلوقلاریمیز بیتدیره جک وار لیغمیزدان
۱۳۵۸
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش
به دست کس ندهد اختیار کشور خویش
بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد
کسی که نان پدر خورده‌، دست مادر خویش
چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه
کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش
در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم
رقیب گو بگدازد میان آذر خویش
حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست
بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش
ز من بهار بگو با برادران حسود
به رایگان نفروشد کسی برادر خویش
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - در وحدت وجود
چندین هزار آینه بینی پر از نقوش
گر برنهی برابر یکدیگر آینه
چون نیک بنگری همهٔ نقش‌ها یکی‌ست
بر تو یکی هزار نماید هر آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
روی کار دیگران و پشت کار من یکی است
روز و شب در دیده شب زنده دار من یکی است
سنگ راه من نگردد سختی راه طلب
کوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی است
خنده کبک و صدای تیشه های دلخراش
در دل آسوده کوه وقار من یکی است
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم،خزان و نوبهار من یکی است
قلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلا
چهره زرین و قصر زرنگار من یکی است
بی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویش
خار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی است
گر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اند
حیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی است
ساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده است
زشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی است
جوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذار
گر شود عالم نگارستان، نگار من یکی است
نیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گرو
سکه سیم و زر کامل عیار من یکی است
می برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هست
خواب و بیداری و مستی و خمار من یکی است
من که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدم
ساحل خشک و محیط بی کنار من یکی است
می رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشق
ورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی است
بلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی است
پرده بینایی ما نیست تغییر لباس
گردباد و محمل لیلی درین هامون یکی است
نیست میزان تفاوت در میان عارفان
اعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی است
طوطی هشیار از آیینه بیند پشت و روی
کعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی است
جوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده است
ورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی است
ترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس است
نامه آشفتگان عشق را مضمون یکی است
شرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده است
صد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی است
جوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیست
در بهارستان عالم حسن روزافزون یکی است
پیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملال
نیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
تا ترا چون دگران دیدن ظاهر کارست
چشم بر روی تو چون آینه بر دیوارست
از فضولی است ترا دیده بینش پر خار
ورنه عالم همه یک دسته گل بی خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساری است
کشتی نوح درین ورطه دل هشیارست
نفس آهسته برآور که نمی ریزد گل
در ریاضی که نسیم سحرش بیمارست
چه غم از زیر و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگی پرگارست
ای کز اسلام به گفتار تسلی شده ای
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنین بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نیست به سرپوش نیاز
سر بی مغز گرفتار غم دستارست
پای بیرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهای سیه سایه پس دیوارست
بار عالم همه بر خاطر بینایان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سیه می شود از سرمه خواب
چشم بیمار چراغ سر این بیمارست
آسمان را غمی از مردن بیکاران نیست
نخل بی بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسی بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پیکان ز لب سوفارست
طاعتی نیست که در پرده خاموشی نیست
ترک گفتار درین بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمایان باشد
جوهر از آینه بیرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ویران تا هست
خار این وادی خونخوار زبان مارست
آنچه شیرازه جمعیت دل می دانی
به سراپرده وحدت چو رسی زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
این چه فیض است که در دامن این کهسارست
سپری نیست به از مهر خموشی صائب
هر که را جان و دل از تیغ زبان افگارست