عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
پیش کرمت دست تهی آوردم
نزد تو، کمیّ و کوتهی آوردم
بیماری هجر داشتم، جام وصال
نوشیدم و رویی به بهی آوردم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غم‌دیده را از نقد وصلت در جدایی‌ها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان می‌شود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
می رویم از خود بیا در انجمن تنها نشین
ذوق تنهایی اگر داری بیا با ما نشین
سرکشی با هر که کردی رام او باید شدن
شعله سان از هر کجا برخواستی آنجا نشین
طرز وضع اهل دنیا سربسر نادیدنست
گر فراغت خواهی از ایام نابینا نشین
صدر مجلس گر تمنا باشدت افتاده باش
همچو گرد از خاکساری آنزمان بالا نشین
شب چراغ افروختن از اهل عزلت بدنماست
منزوی گر می شوی از سایه هم تنها نشین
گرد بالای تو ساقی جلوه مستانه بس
گه در آغوش من و گه پهلوی مینا نشین
ای کلیم از جستجوی کیمیای وصل دوست
گر ز پا خواهی نشستن بر در دلها نشین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ازآن می تا بنوشیدم دو سه جام
شدم در زهد و هشیاری نکونام
بده ساقی شراب آتشینم
که سازد پخته از یک جرعه صد خام
طلب کن همت از پیر خرابات
براه میکده گر می نهی گام
بجو جام مصفا و می صاف
ببین عکس رخ ساقی درآن جام
دلا می خواره باش و مست و قلاش
مگر یابی ازین وصل دلارام
ز جام لعل ساقی تا شدم مست
ز دستم رفت عقل و صبر و آرام
چو روی شاهدم صافی و بیغش
چو چشم مست ساقی درد آشام
نباشد کار من جز می پرستی
گر از لعل لبش یابم دمی کام
حریف شاهد و جام شرابم
هنر بین زین اسیری گو در ایام
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
درد تو دوای این دل رنجورست
وصل تو شفای جان هر مهجورست
هر کو ز جهان جمال روی توندید
نزدیک محققان ز عرفان دورست
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
ای دل تو اگر باده عشقش نوشی
باید که غمش بعالمی نفروشی
هر لحظه اگر وصال او دست دهد
چون اهل فراق در رهش میکوشی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۰
زین نمی رنجم که بازم از مقابل رفته ای
برده اند از کف دلت را از پی دل رفته ای
گرچه دادی دین و دل زودست امید وصال
راه عشقت این هنوز از وی دو منزل رفته ای
رفتی و غایب نشد یک دم خیالت از نظر
بیشتر می بینمت تا از مقابل رفته ای
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲
از هجر تو زان رنج ستم نیست مرا
کز دولت عشق هیچ کم نیست مرا
با وصل تو هم سخت نمی گیرم از آنک
از عشق تو پروای تو هم نیست مرا
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۰۸
گر من به مثل چو خضر جاوید زیَم
در حسرت آن روی چو خورشید زیَم
گر وعدهٔ وصل تو نباشد پس من
پیش تو بمیرم به چه اومید زیَم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
عشق می گفت از کَرَم های حبیب
غم نصیب تست گفتم یا نصیب
ما به داغ سینه سوز خود خوشیم
تو مبر دردِ سرِ خویش ای طبیب
غم نباشد هیچ از این دوری اگر
وعدهٔ وصل تو باشد عنقریب
گر بپرسی از غریبان دور نیست
نبود از اصل کرم اینها غریب
با رخت دارد خیالی الفتی
قدر گل نیکو شناسد عندلیب
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
هر که محو جلوهٔ جانان شود، جانان شود
قطره، عمان می شود چون واصل عمان شود
همچو آن بلبل که بر روی گل مستی کند
بوسه از لبها به رخسار تو بال افشان شود
پای مژگانت ز گرد سرمه می آید به سنگ
این سزای آنکه از چشم تو روگردان شود
محو دیدار تو از فیض نگاه چشم پاک
همچو شبنم می تواند پای تا سرجان شود
نشتر مژگانش از بس زهر چشم آلوده است
شمع آسا هر رگم در استخوان پنهان شود
پرده پوشی بیشتر رسوا کند دیوانه را
همچو صحرا گر همه دامن بود عریان شود
ز اهل دل جویا مجو عیب گرانجانی که در
چون به حد ذات خود کامل بود غلطان شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
مه دو هفته اگر رفت عمر ساقی باد
اگر ستاره نماند آفتاب باقی باد
خوش است دولت وصلت گر اتفاق افتد
مرا سعادت این دولت اتفاقی باد
به خاکپای تو مردن مذاق زاهد نیست
که خاک بر سر این زهد و بی مذاقی باد
چو جان برید دل از من بیاد آن سر کوی
به ساکنان بهشت درت ملاقی باد
گر آب خضر نشد روزی تو ای اهلی
شراب خلد نصیبت زدست ساقی باد
نصیب ما ز ازل درد و داغ و هجران شد
نصیبه ازل است این ملول نتوان شد
شکستگان محبت ره عدم رفتند
دل شکسته ماهم یکی از ایشان شد
چو غنچه جامه جانم درید و دلشادم
که دست خاری ایامم از گریبان شد
کجاست ساقی مجلس که در خمار ستم
دلم ز تشنه لبی سیر از آب حیوان شد
بجان خیال رخت خانه ساخت وه چه کنم
که ذره یی چو مرا آفتاب مهمان شد
محبتی که مرا غایبانه بود به تو
کنون که با تو نشستم هزار چندان شد
دلیکه زنده چو شمع از چراغ وصلت گشت
ز پای تا بسر از فرق تا قدم جان شد
ز بخت تیره خود مشکلی که اهلی داشت
بنور دولت آن آفتاب آسان شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای باد مکش برقع جانان مرا باز
روشن مکن این آتش پنهان مرا باز
ساقی مدهم باده بیاد لب آن شوخ
در آتش حسرت مفکن جان مرا باز
آسوده درونم نفسی گو مگشا زلف
آشفته مکن حال پریشان مرا باز
در گریه چو خوابم برد ای ناله مزن دم
بیدار مکن دیده گریان مرا باز
اهلی مدهم یاد از آن نوگل خندان
چون غنچه مکن پاره گریبان مرا باز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
دمید صبح سعادت،که یار باز آمد
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
دلم،که برسر کوی تو راه یافت دمی
باختیار شد و بخت یار باز آمد
خرد،ز جور و جفای تو،از سر کویت
بخشم رفت ولی شرمسار باز آمد
روان ز بیم فراقت گریخت جانب وصل
چو پشه بود و چو شیر شکار باز آمد
پریر دیدم و گفتم:سلام، داد علیک
بخنده گفت که: آن سوکوار باز آمد
خرد بوادی عشقت سفر گزید،اما
عظیم تند شد و بردبار باز آمد
کسی که راه بوصل توبرد،درره عشق
چو صعوه رفت ولی چون هزار بازآمد
هزار شکر که ایام وصل خواهد بود
گذشت نوبت دی،چون بهار باز آمد
بجان توکه مده انتظار قاسم را
که این بلابسرم ز انتظار باز آمد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
چند در مسجد و در صومعه غارت کردند
سبب این بود که می خانه عمارت کردند
باده گران شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم که بساقی چه اشارت کردند؟
درد و صافی همه خوردن و بچرخ افتادند
صورت حال به «احببت » عبارت کردند
گوهر وصل تو جستند و کسی باز نیافت
گر چه عمری بجهان روبتجارت کردند
از می صافی رخشنده انارتها شد
کاسه ای چند درین بزم انارت کردند
هر گناهی که ز ماخسته دلان آمده بود
جاودان از کرم یار کفارت کردند
چه گنه کردم،ای دل،چه خطا افتادست؟
که از آن مستی و می رو بجهارت کردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاک
هرکه هشیار ندیدند زیارت کردند
قاسمی عاشق بیچاره بسودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت کردند