عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
نی می سرود با دل پرشور در سماع
افسانه ای که آمد از آن طور در سماع
فتوا نویس شرع به خونش ترانه سنج
دل از طرب به سینهٔ منصور در سماع
افکنده آتشی به جهان های و هوی من
نزدیک، مست بیخودی و دور در سماع
مطرب بگو که هر سر مویی به تن مرا
آید به شور، چون رگ طنبور در سماع
خیزد صدا ز هرکف من چون زبان حزین
گردد چو گرم، این سر پرشور، در سماع
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
به یک ایمای ابرو زندهٔ جاوید گردیدم
اشارت سوی من کردی هلال عید گردیدم
قدم گر رنجه می گردد، غباری مرحمت فرما
به راه انتظارت دیدهٔ امّید گردیدم
گلاب از خوی به می آمیختی خونم به جوش آمد
به خاکم درد جامی ریختی، جمشید گردیدم
بهار رنگ بستم دست پرورد خزان آمد
به هر رنگی که باید در جهان گردید، گردیدم
گلی از مزرع هستی نچیدم جز تهیدستی
سحاب رحمتت را آزمودم، بید گردیدم
بَرِ من رتبهٔ دیگر بود در عیب پوشی ها
بسی آیینه سان در عالم تجرید گردیدم
حزین ، افتادگی ها پایهٔ معراج رفعت شد
شدم تا خاک ره هر ذره را، خورشید گردیدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
سحر آمد ندا ز میخانه
کای خرابات گرد دیوانه
کنج مسجد گرفته ای تا کی؟
چه زیان داشت طور رندانه؟
سبحه در کف نشسته ای تا چند
خیز و پیمان نما به پیمانه
زین ندا جستم آنچنان از جا
که ز آتش چنان جهد دانه
چون نهادم درون میکده پا
سرم آمد به چرخ، مستانه
نگه گرم آشنا رویان
کرد ما را ز خویش بیگانه
دل و دین را زدند مغبچگان
دو سه ساغر زدیم رندانه
همه بر گرد یکدگر گشتیم
شمع جان را شدیم پروانه
در و دیوار جمله مست و خراب
همه از جلوه های جانانه
از صراحی گرفته تا خم می
همه در های و هوی مستانه
بود چون نخل طور شب همه شب
در انا الله شمع کاشانه
حرم کعبه را ز یاد نبرد
طوف بیت الحرام بتخانه
باده ها جمله صاف مشربها
شیشه ها جملگی پریخانه
در سراپردهٔ وجود حزین
همه عشق است، باقی افسانه
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲ - داستان گاو و مسجد
یکی از اهل ورع، گاوی را
جانب مسجد آدینه بخواند
که بیا همره من تا مسجد
گاو از دعوت عابد درماند
گفت با خود که شگفتی ست شگرف
هیچ عاقل سخن این گونه نراند
سنّت و فرض، به من فرمان نیست
گهر ذکر نیارم افشاند
نتوانم که دهم بانگ نماز
می نیارم ورقی قرآن خواند
نه امامت، نه خطابت دانم
سخن از وعظ، نیارم شنواند
گاو را هیچکس از مسجدیان
نه به منبر، نه به محراب نشاند
از پی دعوتم این مرد خدای
بی سبب نیست که این مژده رساند
آب از چاه کشیدن دانم
زیر این بارگران باید ماند
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
در ماتم تو چرا جگر خون نشود؟
زین واقعه چون دیده، جگرگون نشود؟
آید چو ز دشت کربلا یاد، حزین
عاقل به کدام حیله مجنون نشود؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
ای صورت و معنی تو را پستی فرض
از طبع، قد تو کو تهی برده به قرض
کوتاه تری یک گره از خایه به طول
با خایه برابری ولیکن در عرض
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
پنهان به سیه خانهٔ حرف است نقط
با آنکه ز نقطه شد پدید آن همه خط
یک نقطهٔ توحید درین دایره هاست
گر مردمک دیده نیفتد به غلط
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۲
آمال کوته است ز دنیا بریده را
کی می رسد کفد، غزال رمیده را؟
در رهگذار سیل، بود استوار کوه
وحشت حریف نیست، من آرمیده را
گوش گران، علاج لب یاوه گو کند
این پنبه در خور است دهان دریده را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۹
نباشد ناقه ای جز شوق، مجنون الهی را
به دریا می رساند جذبه ی سیلاب، ماهی را
سر هرکس که از همّت، چو ادهم گردن افرازد
به نعلین گدایان می فروشد، تاج شاهی را
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۵۷
نقش مراد دنیا، نقش بر آب باشد
روی زمین سراسر، دشت سراب باشد
مست گذاره باشد، چون گل سوار گردد
دولت همیشه اینجا، پا در رکاب باشد
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۹ - تمثیل
ز استاد، که باد روح او شاد
زیبا مثلی مرا بود یاد
روشن گهرانه، راز می گفت
در سلک فسانه، این گهر سفت
کز خانهٔ کدخدای دهقان
بگریخت بُزی، فراز ایوان
می گشت فراز بام نخجیر
گرگی به گذاره بود، در زیر
بُز دید چو گرگ را به ناکام
بگشاد زبان به طعن و دشنام
چون دید به حال ناگزیرش
افسوس شمرد، تا به دیرش
گرگ از سرِ وقت، گفت کای شوخ
بیداد منت مباد منسوخ
این عربده نیست از زبانت
دشنام به من دهد مکانت
بُز را نرسد به گرگ، دشنام
این طعن و سخط به ماست از بام
زین گونه، درین زمانهٔ دون
افسوس خسان بود ز گردون
هر گوشه، سپهر سفله پرور
بوزینه و بُز نموده سرور
حیزانِ زمانه را به میدان
کرده ست حریف شیرمردان
زین بُز فرمان نبود تشویر
گر بود مجال حملهٔ شیر
بز بر سر بام جا گرفته
خوش عرصه ز دست ما گرفته
تا کی به جهان، جگر توان خورد؟
فریاد ز چرخ ناجوانمرد
هر خیره سری، به کام دارد
یک بزچه؟ که صد به بام دارد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به کوی میکده دی هاتفی بشارت برد
که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
دلم ز پیر خرابات شکرها دارد
که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی
بکوی باده فروشش پی قصارت برد
مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ
که نام درد کشان را بدین حقارت برد
بکوی میکده گر دل مقیم شد چه عجب
که اجرهای فراوان ازین زیارت برد
نداشت در دل شه چون غم رعیت راه
دل شکستۀ ما را به استعارت برد
مرا به راه طلب چست کرد مرشد عشق
که هر چه داشتم از کف به یک اشارت برد
بدین عطیه چه شکر آورم که مردم چشم
مرا به میکدۀ عشق با طهارت برد
به راه عشق تو ساقی مرا سبک رو کرد
که هر چه داشتم از جرعه ای به غارت برد
بدست عشق ده ای دل عنان خویش و مترس
که او به هر طرفت برد با بصارت برد
غبار از خم چوگان عشق گوی مراد
به صبر برد ولیکن به صَد مَرارت برد
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱
خورشید رخت چو گشت پیدا
ذرّات دو کَون شد هویدا
مهر رخ تو چو سایه انداخت
زان سایه پدید گشت اشیاء
هر ذرّه ز نور مهر رویت
خورشید صفت شد آشکارا
هم ذرّه به مهر گشت موجود
هم مهر به ذرّه گشت پیدا
دریای وجود موج زن شد
موجی بفکند سوی صحرا
آن موج فرو شد و بر آمد
در کسوت و صورتی دلارا
بر رسته بنفشۀ معانی
چون خطّ خوش نگار رعنا
بشکفته شقایق حقایق
بنموده هزار سرو بالا
این جمله چو بود عین آن موج
و آن موج چه بود عین دریا
هر جزو که هست عین کلّست
پس کلّ باشد سراسر اجزا
اجزا چه بود مظاهر کلّ
اشیاء چه بود ظلال اسماء
اسماء چه بود ظهور خورشید
خورشید جمال ذات والا
صحرا چه بود زمین امکان
کانست کتاب حقتعالی
ای مغربی این حدیث بگذار
سرّ دو جهان مکن هویدا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز روی ذات بر افکن نقاب اسما را
نهان به اسم مکن چهرۀ مسمّا را
نقاب بر فکن از روی و عزم صحرا کن
ز کنج خلوت وحدت دمی تماشا را
اگر چه پرتو انوار ذات محو کند
چو این نقاب بر افتد جمیع اشیا را
اگر چه ما و منی نیز جز توئی
تو نیست زماو من بِسِتان یک زمان من و ما را
اگر چه سایۀ عنقا مغربست جهان
و لیک سایه حجاب آمده است عنقا را
نقوش کثرت امواج ظاهر دریا
حجاب وحدت باطن بس است دریا را
فروغ چهرۀ عذرای خود نهان دارد
ز چشم وامق بیدل عذار عذرا را
نمی سزد که نهان گردی از اولو الابصار
که نور دیده تویی چشمهای بینا را
ز مغربی چو تویی ناظر رخ زیبات
نهان از و مکن ای دوست روی زیبا را
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بیاور ساقی آنجا صفا را
دمی از ما رهایی بخشی ما را
خدا را گر توانی کرد کاری
بکن کاری بکن کاری خدارا
چو چشم خویشتن سرمست
گردان دل و عقل و روان و دیدها را
جهان پر قلب و پر قلاب کرده
بیا بر قلب ها زن کیمیا را
توانی ساختن از ما شمایی
اگر میلی بود ما و شما را
گدا سلطان شود گر زانکه روزی
نشاند بر سریر خود گدارا
نگار اول پر از نقش و نگار است
ببر نقش و نگار از دل نگارا
بیا از نقش گیتی پاک گردان
میان آینه ی گیتی نما را
چو از نقش جهانش پاک کردی
بنقش روی خود رویش بیارا
برابر آسمان دل چو خورشید
ز کوکب پاک کن لوح سمارا
بیا بر مغربی انداز تابی
به نام مهر گردان این سهارا
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ورای مطلب هر طالب است مطلب ما
برون زمشرب هر شارب است مشرب ما
به کام دل به کسی هیچ جرعه ای نرسید
از آن شراب که پیوسته می کشد لب ما
سپهر کوکب ماست از سپهر ها برون
که هست ذات مقدس سپهر کوکب ما
بتاختند اسب دل ولی نرسید
سوار هیچ روانی به گرد مرکب ما
هنوز روز و شب کائنات هیچ نبود
که روز ما رخ او بود و زلف او شب ما
کسی که جان و جهان داد عشق او بخرید
وقوف یافت ز سود زیان به کسب ما
ز آه و یارب ما آن کسی خبر دارد
که سوخته است چو ما او ز آه یا رب ما
تو وین و مذهب ما گیر در اصول و فروع
که دین و مذهب حق است دین و مذهب ما
نخست لوح دل تز نقش کائنات بشوی
چو مغربیت هست اگر عزم مکتب ما
چه مهر بود که بسرشت دوست در گل ما
چه گنج بود که بنهاد یار در دل ما
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای کائنات ذات تو را مظهر صفات
وی پیش اهل دیده صفات تو به ز ذات
تا روی دل فریب تو آهنگ جلوه کرد
شد جلوه گاه روی تو مجموع کاینات
تا آفتاب حسن و جمالت ظهور کرد
ظاهر شدند جمله ذرات ممکنات
از بس که ابر فیض تو بارید بر عدم
سر بر زد از زمین عدم چشمه ی حیات
خاک عدم نکرد ز آیات یک نظر
شد مورد تجلی واردات
ز صنام صومنات چو حسن تو جلوه کرد
شد بت پرست عابد اصنام سومنات
لات و منا ت را ز سر شوق سجده کرد
کافر چو دید حسن تو را از منات و لات
ای چرخ را به چرخ آورده عشق تو
از شوق تست جمله افلاک را برات
ای طفل لطف ایزد بی چون که چون تویی
هرگز ندیده دیده ابا و امهات
ای مخزن خزاین وی خازن امین
وی مشکل دو عالم و سر حل مشکلات
ای مرکز و مدار وجود و محیط خود
وی همچو قطب ثابت و چون چرخ بی ثبات
گر سوی تو سلام فرستم تویی سلام
ور بر تو من صلات فرستم تویی صلات
کی چون دهد تو را به تو آخر بگو مرا؟
ای تو تو را مزکی و تو تو را زکات
یا اجمل الجمال و یا املح الملاح
یا لطف اللطایف یا نکته النکات
یا اشمل ابمظاهر یا اکمل الظهور
یا برزخ البرازخ و یا جامع الشتات
هم گنج و هم طلسمی هم جسم و هم روان
هم اسم و هم مسما هم ذات و هم صفات
هم مغربی و هم مشرقی و شرق
هم عرش و فرش و عنصر افلاک و هم جهات
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
مهر سر گشته کافتاب کجاست
آب هر سودان که آب کجاست
خواب دوشم ز دیده ام پرسید
کاین جهان را مگو که خواب کجاست
مست پرسان که مست را دیدی
یارب آن بیخود و خراب کجاست
باده در میکده همی کرده
کرد مجلسی که کو شراب کجاست
یار خود بی نقاب می گردد
که همان یار بی نقاب کجاست
همه سرگشته مضطرب احوال
رسته گاو ز اضطراب کجاست
همه در پرده خویش را جویان
عارف رسته از حجاب کجاست
چند پرسی که خود کلید خودی
چیست مفتاح و فتح باب کجاست
مغربی چون تو مهر مشرقی ای
چند پرسی که آفتاب کجاست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
آنچه مطلوب دل و جان است ابا جان و دلست
لیکن از خود جان آنکه بیخبر بد غافل است
منزل جانان بجان و دل همی جوید دلم
غافل از جانان که او را در دل و جان منزل است
میان آب و گل سازد وطن آنجان و دل
منزلش گرچه برون از خطّه آب و گل است
هر کسی دادند با خود این چنین گنج نهان
لیک هر کس راز خود بر خود طلسمی مشکل است
همه دریا و دریا عین ما بوده ولی
مائی ما در میان ما و دریا حایل است
چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد
ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است
نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست
عین دریا هرکه شد میدان که مرد کامل است
جمله عالم نیست الّا سایهء علم وجود
روی از عالم بگردان زانکه ظل زایل است
سایه بر خورشید بگزین گر تو مرد عاقلی
سایه بر خورشید نگزیند کس کو عاقل است
نیست شان آنکه باشد بر صراط مستقیم
میل کردن جانب چیزی که مردم مایل است
چون بدانستی که حق هستی و باطل نیستی است
در پی حق گیر و بگذر از هر آنچه باطل است
نقطه توحید عین جمع و دریای وجود
حاصل است آنرا که بر خط عدالت واصل است
چیست دانی در میان جان و جانان مغربی
برزخ جامع خط موهوم و حد فاصل است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از جنبش این دریا هر موج که برخیزد
بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد
دل را همه جان سازد، جان را همه دل آنگه
جان و دل جانانرا با یکدیگر آمیزد
جان و دل جانان را با یکدیگر آن لحظه
فرقی نتوان کردن تمیز چو برخیزد
چون پادشه وحدت بگرفت ولایت را
آنملک بدان کثرت، بگذارد و بگریزد
جائیکه یقین آمد، شک را چه محل باشد
ظلمت بکجا ماند با نور که بستیزد
سنگان صحاریرا سیراب کند هر دم
از فیض چنین دریا ابریکه برانگیزد
از گلشن جان و دل فی الحال فرو شوید
گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد
ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل
زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد
چون مغربی آنکس کاو پرورده این بحر است
از بحر نیندیشد وز موج نپرهیزد