عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - در مدح ابونصر
شنبه شادی و اول مه آذر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
زخمه بر افکن بعود و عود بر آذر
باده فراز آر و دل برنج میازار
شاد دل از یار باش و باده همی خور
آن بت عیار و فتنه بت فرخار
آن بدو رخسار چون دو لاله احمر
عارض چون لاله برگ بر طرف ماه
بالا چون زیر ماه شاخ صنوبر
چون بنشیند بماه ماند و خورشید
چون بخرامد بسرو ماند و عرعر
کبکش خوانم نه سر و کبک برفتار
ماهش خوانم نه ماه حور بمنظر
کبک قدح کش که دید و سرو کمانکش
ماه به مجلس که دید و حور بلشگر
گر نه همی جادوئی کند سر زلفش
گاه چو چوگان چراست گاه چو چنبر
گرد جبینش هزار سلسله ساج
گرد رخانش هزار چنبر عنبر
نقش چو رویش نداشتند بکشمیر
سرو چو قدش نکاشتند بکشمر
دل برباید همی بجزع دو بادام
جان برباید همی بلعل چو شکر
گشته رخم لاله گون ز آذر مهرش
همچو چمن زردگون شد از مه آذر
لشگر آذر کشید چادر زرین
گرد همه بوستان و باغ و که و در
باد شده سرد و برگ بید شده زرد
چون رخ بیمار و آه عاشق غمخور
شاخ گیاهان شده چو سوزن زرین
برگ درختان نموده چون ورق زر
آبی پر گرد و زرد چون رخ بی دل
دیده و بویش چو ناف و نکهت دلبر
لاله سیراب رفته آمده آبی
سوسن آزاد خفته خاسته عبهر
سیب و ترنج آمده بباغ و از ایشان
گشته ملون درخت و باد معنبر
چون بدرخت ترنج بر گذرد باد
شاخ وی از باد و بار چفته کند سر
گوئی هنگام عرض لشگر میرند
سجده کنان پیش او بزرین مغفر
ماه ظفر آفتاب نصرت بونصر
آنگه و بیگاه بر ملوک مظفر
آن بگه بزم یادگار فریدون
و آن بگه رزم جانشین سکندر
دلش همه دانش است و دست همه جود
جانش همه رامش است و روی همه فر
کام حسودان او همیشه بود خشک
دیده خصمان او همیشه بود تر
ز آب کریمیش یک سرشگ بود خیر
زآتش خشمش یکی شرار بود شر
سایه شمشیرش ار به پیل برآید
پیل نماید بچشم خلق چو عصفر
گوهر اصلیش هست و گوهر تن هست
این دو بیکجای کم بود بجهان در
تیغ بگوهر بود که زخم برآرد
اوست چو تیغی که زخم دارد گوهر
تا بتوان یافتن بخدمت او راه
راه نگیرد خرد بخدمت دیگر
ای ملک از راستی و داد چنانی
کز تو نرفته است هیچ خلق بداور
هرکه بود نیکبخت مهر تو جوید
کین تو جوید هرآنکه هست بداختر
بخت شود پیش بندگان تو بنده
چرخ شود پیش چاکران تو چاکر
کافر اگر با رضای تو بدهد جان
مؤمن اگر برخلاف تو بنهد سر
کافر خیزد میان محشر مؤمن
مؤمن خیزد بروز محشر کافر
روزی و مرگی میان مجلس و میدان
راحت و رنجی بنوک خامه و خنجر
خشم تو بدخواه را بسوزد چون برق
فر تو بر نیکخواه تابد چون خور
تیغ تو بحر است و موج او همه آتش
دست تو ابر است و سیل او همه کوثر
نعمت بزمت فزون ز نعمت جنت
هیبت رزمت فزون ز هیبت محشر
تا همه درویش تنگدست غمی دل
پیش توانگر همیشه بوده مسخر
باد ز شادی عدوی جان تو درویش
جان تو باد از نشاط و ناز توانگر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح ابراهیم ابن شریف
دوشم شبی خجسته بدو مجلسی ظریف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
عیشی چو روح روشن و وقتی چو جان نظیف
بگذاشتم بشادی تا روز عمر خویش
با دلبری مساعد و با باده لطیف
باده مرا موافق و نزهت مرا شریک
نعمت مرا مقارن و دولت مرا حریف
روز سپید گشته بمن شد شب سیاه
خلد لطیف کشته مرا عالم کثیف
در چنگ من گرفته بدان مشک سلسله
در گوش من سماع دو بیتی بود نحیف؟
من با نکار یار وفا شادمان شده
از دولت رئیس براهیم بن شریف
فرزانه ای که دهر نیارد چنو کریم
آزاده ای که خلق نبیند چنو ظریف
از همت بلند وی آمد پدید چرخ
وز دولت مساعد او شد شرف شریف
در عالم وقار نیامد چنو بشر
وندر نبات فضل نیامد چنو خضیف
خویش بود مطهر و رایش بود رفیع
رویش بود منور و لفظش بود طریف
ای آنکه طلعت تو بود روی بخت نیک
وی آنکه صورت تو بود صورت عفیف
کردی ضعیف انده من گرچه بد قوی
کردی قوی نشاط دلم گرچه بد ضعیف
آن باده را که دوش رساندی به نزد من
چون جایعی بدم که بدو در رسد رغیف
تا گاه در میان سخن نیک و بد رسد
تا گاه در زمانه ربیع آید و خریف
در چشم دوستان تو گیتی بهشت باد
عالم بدشمنان تو بر تنک چون کنیف
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰
گر ندیدی بهشت و حورالعین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
اینک این مجلس امیر ببین
جام می را چو حوض کوثر دان
ساقیان را بسان حورالعین
مطربان نشسته در مجلس
زرد و گریان چو عاشق مسکین
بر یکی سو امیر عبدالله
آن خداوند مهتران زمین
وز دگر سوی بوالمعمر گرد
هست خورشید علم و دانش و دین
تا برون آید از صدف لؤلؤ
تا بتابد از آسمان پروین
دولت و عز میر مملان باد
او بشادی و دشمنش غمگین
او بدیدار میر عبدالله
بر نهاده بکف می رنگین
تا زمین باد شاد باد این زان
تا زمان باد شاد باد آن زین
حاسد آن همیشه چون فرهاد
ناصح این همیشه چون شیرین
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مدامم ده، که ایامم مدام است
شکار عیش را، ایام دام است
بیاور باده ای، کز وی دو قطره
خرابی دو عالم را تمام است
چه در بند حریفی، باده را باش
حریفی باده ات آسوده جام است
ز هشیاری به مستی، راه دور است
ز مستی تا به هشیاری، دو گام است
اگر عقل است بر جانت عقال است
واگر شرع است بر طبعت زمام است
کسی کاین بندها بگشاید از تو
نه پیوندی در او، گوئی حرام است
ندانم، تا ورای سازگاری
گناه باده ی مسکین کدام است
تو گر تندی ز نخوت، باده تند است
تو گر رامی ز الفت، باده رام است
وگر جنسی همی جوئی موافق
قدم در نه تو خامی، باده خام است
به می مطلق شود هر کاو اسیر است
به می بالغ شود هر کاو غلام است
شکار عیش را، ایام دام است
بیاور باده ای، کز وی دو قطره
خرابی دو عالم را تمام است
چه در بند حریفی، باده را باش
حریفی باده ات آسوده جام است
ز هشیاری به مستی، راه دور است
ز مستی تا به هشیاری، دو گام است
اگر عقل است بر جانت عقال است
واگر شرع است بر طبعت زمام است
کسی کاین بندها بگشاید از تو
نه پیوندی در او، گوئی حرام است
ندانم، تا ورای سازگاری
گناه باده ی مسکین کدام است
تو گر تندی ز نخوت، باده تند است
تو گر رامی ز الفت، باده رام است
وگر جنسی همی جوئی موافق
قدم در نه تو خامی، باده خام است
به می مطلق شود هر کاو اسیر است
به می بالغ شود هر کاو غلام است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دوش در عیش و عشرتی بودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
کز طرب تا بروز نغنودم
یا ربود و شراب و شمعی و من
زحمت اندر میانه، من بودم
با وصالش غمی فرو گفتم
وز جمالش دمی، بر آسودم
گاه کام نشاط خوش کردم
گاه جام طرب به پیمودم
گره هجر و بند گیسوی یار
هر دو با هم بلطف بگشودم
دست با چرخ در کمر گردم
پای بر ماه و مشتری سودم
خواجه گیها، زمانه در سر داشت
لیک من، بندگیش فرمودم
چار بوسم زیار را تب بود
پنج دیگر ز راه بربودم
ده به بخشید بعد از آنم لیک
بستدم بر لبش، به بخشودم
با چنین عیش ظلم باشد اگر
گویم از بخت خود نه خشنودم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شب دوش با دوست می خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
بگو نوش، کز دست وی خورده ام
بخصل سبک باج جان برده ام
بد او، کران، ملک ری خورده ام
من و مجلس خاک در کل عمر
چنین می، کجا تا که کی خورده ام
ز کوثر نم، از خلد خود دیده ام
ز آتش تف، از ورد خوی خورده ام
نگیرد خمار و نگیرد تبم
بیکبار، تا ترک می خورده ام
بهار دلم، آب رز دان کزو
به تیغ سلم خون دی خورده ام
ز مستی، که بوده است آگه نیم
که کی خفته ام چند می خورده ام
خمیده چو چنگم خروشان چو نی
چنان بر تن چنگ و نی خورده ام
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۳
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸
هین در دهید باده که هنگام بی غمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است
آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست
وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است
آزادی از غمش سبب طوق بندگی است
محرومی از لبش اثر یار محرمی است
خورشید زرد چهره ی محرور در غمش
آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟
وین ماه زردگونه ی مرطوب را ز رشک
همچون درم نشان فزونی هم از کمی است
لطف فرشته داری و چالاک سیرتی
ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است
زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت
رائی که نور مردمک چشم مردمی است
زان باده که مشرق خورشید خرمی است
تا روی چون دو پیکر در روی او کشم
زیرا که مان چو پروین وقت فراهمی است
آن پسته شکر گر او را چه کوچکی است
وآن سنبل زره ور او را چه درهمی است
آن جزع بین که بر کف موسیش ساحریست
وان لعل بین که بر لب عیسیش همدمی است
آزادی از غمش سبب طوق بندگی است
محرومی از لبش اثر یار محرمی است
خورشید زرد چهره ی محرور در غمش
آن قرص روشنش چو دخان سایه محتمی است؟
وین ماه زردگونه ی مرطوب را ز رشک
همچون درم نشان فزونی هم از کمی است
لطف فرشته داری و چالاک سیرتی
ما دیو مردمیم گر آن حور آدمی است
زان شد حسن لطیف که وقتی بر او بتافت
رائی که نور مردمک چشم مردمی است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقیا وقتست اگر ما را شرابی در دهی
مجلس ما را ز باده رونق دیگر دهی
روح قدسی را به آب زندگانی خوش کنی
عقل پر دل را به باد لاابالی بر دهی
از قدح بندی گران بر پای مستان بر نهی
وز طرب راهی سبک در لفظ رامشکر دهی
دست ما گه گه بدان شمشادوش سنبل بری
نقل ما نو نو از آن یاقوت گون شکر دهی
ما چو از خوی خوش خود در گلیم و در گلاب
سخت خرم باشد ار گلگون گلابی در دهی
ور ز مستی در شماره بوسه مان افتد غلط
بس که از سر داده ای این بار هم از سر دهی
مجلس ما را ز باده رونق دیگر دهی
روح قدسی را به آب زندگانی خوش کنی
عقل پر دل را به باد لاابالی بر دهی
از قدح بندی گران بر پای مستان بر نهی
وز طرب راهی سبک در لفظ رامشکر دهی
دست ما گه گه بدان شمشادوش سنبل بری
نقل ما نو نو از آن یاقوت گون شکر دهی
ما چو از خوی خوش خود در گلیم و در گلاب
سخت خرم باشد ار گلگون گلابی در دهی
ور ز مستی در شماره بوسه مان افتد غلط
بس که از سر داده ای این بار هم از سر دهی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار
شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای
می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا
ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست
استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان
من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا
خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان
چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا
رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره
عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار
شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای
می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا
ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست
استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان
من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا
خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان
چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا
رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره
عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا
فضولی : ساقی نامه
بخش ۱ - تمهید
سر از خواب غفلت چو برداشتم
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
لوای فراست بر افراشتم
فکندم بآثار حکمت نظر
بمعموره صنع کردم گذر
ندیدم به از میکده منزلی
چو پیر مغان مرشد کاملی
باو دوش نالیدم از جور دور
که بر من چرا می کند دور جور
خردمند پیر پسندیده رای
ز کارم چنین گشت مشکل گشای
که در رشته روزگارت گره
ز عقلست بر دور تهمت منه
خرد را خیالات بیهوده هست
خلاف قضا هر خیالی که بست
به تغییر آن هست توام الم
اگر رستی از عقل رستی ز غم
بدارالشفای مغان آر روی
مداوای این علت از باده جوی
مطیع است دوران بدور قدح
ز دور قدح جوی دائم فرح
منه بر دل از دیر دیرینه داغ
مچین جز گل جام ازین هفت باغ
ز سیر کواکب مشو تلخ کام
مخور جز می کام ازین هفت جام
طرب کن چو خورشید گیتی فروز
بزرین قدح هفته هفت روز
چو یکشنبه آید چنان می بنوش
که یکشنبه دیگر آیی بهوش
و گر بهر صرف میت نیست زر
بگو بشکند مهر قرص کمر
دو شنبه بخور تا دو شنبه شراب
ز می ریز بر آتش غصه آب
گرت نقل باید ز گردون بخواه
که از بهر تو بشکند قرص ماه
چو نوشی سه شنبه می ارغوان
بدیگر سه شنبه رسان ذوق آن
و گر زاهد از منع گوید سخن
حوالت بمریخ بدمست کن
ز می چارشنبه چو یابی نشاط
مچین تا دگر چارشنبه بساط
طلب کن که گردد به بزمت ندیم
عطارد بتاریخهای قدیم
بکف پنج شنبه گرت جام هست
منه تا دگر پنج شنبه ز دست
بمستی ترا هر چه رفت از خیال
به برجیس هشیار دل کن سؤال
ز می جمعه تا جمعه بردار کام
چنان کن که سرمست باشی مدام
ورت ساز باید اشارت نمای
که خنیاگری زهره آید بجای
چو شنبه رسد بیخود از باده باش
وزان تا دگر شنبه افتاده باش
و گر باید از هر بدت پاسبان
زحل را بدریابی خود نشان
چنین گفت و گنج افادت گشود
بساقی گل رخ اشارت نمود
که برادر بار از دل این فقیر
فتادست او را بمی دست گیر
می ده که گیرد خرد نور ازو
نه آن می که گردد خرد دور ازو
می ده کزو شرع گیرد نظام
نه آن می که در شرع باشد حرام
ز ساقی باز شاد پیر مغان
چو جامی گرفتم من ناتوان
ازان جام دل نشاه شوق یافت
فرح بر فرح ذوق بر ذوق یافت
در معرفت بر رخم باز شد
دل خالیم مخزن راز شد
عفاک الله ای ساقی تیز هوش
که کردی نظر بر من درد نوش
بمی بند بگشادیم از زبان
که ظاهر کنم بر تو راز نهان
کنون غافل از می مشو می بده
لبالب بدار و پیاپی بده
بسیع المثانی که تا هفت جام
پیاپی بده جام و پر کن تمام
فضولی : ساقی نامه
بخش ۲ - نشاه جام اول
بیا ساقی آن آب آتش مزاج
کزو جمله درد دارد علاج
بمن ده مده بیش ازین انتظار
که دارم بسی درد سر از خمار
بیا ساقی آن آتش آب وش
که هست آرزوی من درد کش
بده تا برویم بتوفیق او
گشاید در گنج صد آرزو
بیا ساقی آن راح راحت فزای
که هست از همه کار مشگل گشای
بمن ده ز من ساز غافل مرا
بغم کار مگذار مشگل مرا
چو بک جام دادی من خسته را
گشودی زبان فرو بسته را
بسر نشاه جام اول دوید
زبان را زمان تکلم رسید
کنون بشنو از من که از گنج راز
بروی تو خواهم دری کرد باز
کزو جمله درد دارد علاج
بمن ده مده بیش ازین انتظار
که دارم بسی درد سر از خمار
بیا ساقی آن آتش آب وش
که هست آرزوی من درد کش
بده تا برویم بتوفیق او
گشاید در گنج صد آرزو
بیا ساقی آن راح راحت فزای
که هست از همه کار مشگل گشای
بمن ده ز من ساز غافل مرا
بغم کار مگذار مشگل مرا
چو بک جام دادی من خسته را
گشودی زبان فرو بسته را
بسر نشاه جام اول دوید
زبان را زمان تکلم رسید
کنون بشنو از من که از گنج راز
بروی تو خواهم دری کرد باز
فضولی : ساقی نامه
بخش ۴ - نشأه جام دوم
بیا ساقی آن راحت افزای روح
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر
که طوفان غم راست کشتی نوح
بمن ده که از غم نجاتم دهد
نجات از همه مشکلاتم دهد
بیا ساقی آن مظهر سر ذات
که خضر خرد راست آب حیات
بده زنده گردان من مرده را
تر و تازه کن نخل پژمرده را
بیا ساقی آن جام آیینه فام
که عالم درو می نماید تمام
بمن ده که تشویش دل کم کنم
زمانی تماشای عالم کنم
چو کردی مرا آگه از فیض جام
بجام دوم نشأه ام کن تمام
که دل از دوم نشأه گردد دلیر
کند بر تو اظهار ما فی الضمیر
فضولی : ساقی نامه
بخش ۶ - نشأه جام سوم
بیا ساقی آن جوهر صاف و پاک
که جمشید برد آرزویش بخاک
بمن ده که جمشیدیم آرزوست
نه با ملک جمشیدیم من به اوست
بیا ساقی آن ساغر سینه سوز
که می سوزد از شوق آن جم هنوز
بمن ده که آتش بهستی زنم
در دین آتش پرستی زنم
بیا ساقی آن راح ریحان شمیم
که کیفیت اوست خلق کریم
بمن ده دلم را گره بر گشای
برویم در راز دیگر گشای
ازین بیش فکر دل ریش کن
بجام سیوم نشأه ام بیش کن
که نطق از سیوم نشأه گویا کنم
رموز دگر بر تو افشا کنم
که جمشید برد آرزویش بخاک
بمن ده که جمشیدیم آرزوست
نه با ملک جمشیدیم من به اوست
بیا ساقی آن ساغر سینه سوز
که می سوزد از شوق آن جم هنوز
بمن ده که آتش بهستی زنم
در دین آتش پرستی زنم
بیا ساقی آن راح ریحان شمیم
که کیفیت اوست خلق کریم
بمن ده دلم را گره بر گشای
برویم در راز دیگر گشای
ازین بیش فکر دل ریش کن
بجام سیوم نشأه ام بیش کن
که نطق از سیوم نشأه گویا کنم
رموز دگر بر تو افشا کنم
فضولی : ساقی نامه
بخش ۸ - نشأه جام چهارم
بیا ساقی آن لاله باغ ذوق
که دارم ازو بر جگر داغ شوق
بده پیشتر زانکه از روزگار
شود بقعه تربتم لاله زار
بیا ساقی آن صیقل زنگ غم
کز آن می شود هر غم بیش کم
بمن ده که بسیار غم می کشم
ز بسیاری غم ستم می کشم
بیا ساقی آن مرهم ریش دل
کزان می شود رفع تشویش دل
بمن ده که تشویش دارم بسی
ز تشویش من نیست آگه کسی
چو کیفیت می مرادست داد
بچارم قدح نشأه ام کن زیاد
که در چارمین نشأه شیدا شوم
باظهار اسرار گویا شوم
که دارم ازو بر جگر داغ شوق
بده پیشتر زانکه از روزگار
شود بقعه تربتم لاله زار
بیا ساقی آن صیقل زنگ غم
کز آن می شود هر غم بیش کم
بمن ده که بسیار غم می کشم
ز بسیاری غم ستم می کشم
بیا ساقی آن مرهم ریش دل
کزان می شود رفع تشویش دل
بمن ده که تشویش دارم بسی
ز تشویش من نیست آگه کسی
چو کیفیت می مرادست داد
بچارم قدح نشأه ام کن زیاد
که در چارمین نشأه شیدا شوم
باظهار اسرار گویا شوم