عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱ - از مدایح
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۸
دعوی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش در هر بیان نگنجد
عز جلال وصلش جبریل در نیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی ز تاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی ز فضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون بر آید
مرغی است کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذره بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لعمه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بیدلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکان نیابی در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گزارم کامروز یار با من
ز آن سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چگونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی ز وصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
«نجما» حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل در نیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محال است
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۲
هر که را این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندر آن منزل به وصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه از هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چه بود اندر دو عالمشان به می بفروختند
«نجم رازی» را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چه غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندر آن منزل به وصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه از هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چه بود اندر دو عالمشان به می بفروختند
«نجم رازی» را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چه غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱
چو بو دهد صبحم به دست باد صبا
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
به گردن نفس افتاده می روم از جا
قسم به قبضهٔ قدرت که بر سر مردان
شکوه سایهٔ شمشیر به ز بال هما
ز خاک تربت من بوی عشق می آید
برند خاک مزار مرا عبیرآسا
بیا به کنج خرابات و فارغ از همه شو
خوشا عبادت مخفی که نیست بوی ریا
هدایت عجبی کرده عارف سالک
طریق فقر که منزل بقا و راه فنا
بگو به یوسف دوران که از جفای رقیب
گدای کوی شما شد گدای راه شما
مرا قسم به وفای تو ای ستیزه مزاج
که بی جفای تو هرگز ندیده ایم صفا
مرا ز آتش عشقش جلای خاطر بس
بسان شمع نسوزم برای نشو و نما
حدیث دوست بود زاهدا دلیل فراق
سخن مگو ز خدا پیش من برای خدا
نمی زنم مژه بر هم گشاده می دارم
برای دیدن او منظر تماشا را
هر آنچه مبدأ فیاض گفت می گوید
در این غزل نبود مدخلی سعیدا را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چو از نور تجلی ساغری سرشار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر بتی قبله نمای دل دانا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد
سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود
بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران
بی مددکاری مفتاح دعا وانشود
راه در زیر لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پیشرو آن قد و بالا نشود
با چنین سنگدلی زاهد اگر خاک شود
گل شود کوزه شود ساغر و مینا نشود
به یقین دیدهٔ یعقوب نخواهد بودن
که رسد پیرهن یوسف [و] بینا نشود
به غلط راه در آن کوی نمی یابد کس
هر گدایی به در دوست سعیدا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد
سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود
بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران
بی مددکاری مفتاح دعا وانشود
راه در زیر لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پیشرو آن قد و بالا نشود
با چنین سنگدلی زاهد اگر خاک شود
گل شود کوزه شود ساغر و مینا نشود
به یقین دیدهٔ یعقوب نخواهد بودن
که رسد پیرهن یوسف [و] بینا نشود
به غلط راه در آن کوی نمی یابد کس
هر گدایی به در دوست سعیدا نشود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
یار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش
طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش
زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان
نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش
کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد
عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش
چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت
بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار
گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش
داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید
تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی
خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای
کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش
زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان
نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش
کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد
عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش
چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت
بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار
گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش
داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید
تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی
خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای
کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ای که می گویی خدای خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
چون تو می گویی بگویم با تو بیچون دیده ام
دست از دامان گلگونش نخواهم داشتن
نشئه ها از پرتو آن روی گلگون دیده ام
در دل خود کرده ام سیر سواد اعظمی
آن سویدا خانه را در بر مجنون دیده ام
خوانده ام مضمون دیوان قضا را بارها
هرچه آمد در نظر مصراع موزون دیده ام
خیرگی می کرد چشم از دیدن دیدار غیب
در میان هر گه سعیدا خویش را چون دیده ام
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۳
بس بلند است قصر و خانهٔ یار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
راست ناید دگر غمش به شمار
هر چه بینی به بد حواله مکن
زیر این چرخ گنبد دوار
کارفرمایشان یکی است یکی
خواه بدکار و خواه نیکوکار
کفر و دین را بهانه نیست جز او
هر دو از دست خفته و بیدار
در مقامی است فاتح الابواب
در مکانی است حافظ اسرار
بی حساب است در صفت اسمش
که خدا نیست جز یکی به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوی تا در این میانه دو دل
دل بجز دلربای خود مسپار
زاهدا تا خدا چه می خواهد
من گنه می کنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر که خواهد شود صلاح آثار
ساقیا پند از سنایی گیر
تا شوی از دو کون برخوردار
با اسیران خویشتن مپسند
در قدح جرعه ای و ما هشیار
شد سنایی حکیم حاذق من
دارویم در دکانچهٔ عطار
پای من راه خانه می داند
سر من راه خانهٔ خمار
چند ای خودپرست خواهی بود
هم خود آزار و هم خدا بیزار
چیست توحید با خدا بودن
بیخود و بی قرار و بی انکار
ورنه با خویشتن اگر خواهی
چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحید نفی غیر خداست
نیست لیکن بجز تویی اغیار
تا حسابی به خویشتن داری
خویش را در حساب هیچ شمار
بی تو در کلبه ام که می باشم
گشته هر موی بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در کاسه و به لب زنهار
ز این جهان در بساط ما امروز
نیست غیر از جریدهٔ اشعار
هستم امروز ز این تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
دید روزی مرا دل آزرده
عشق با این جلال و جاه و وقار
گفت ای عاشق خراباتی
از می وصل ساغرت سرشار
دل حزینی چرا و از چه سبب
گشته ای عاجز و مشوش کار
گفتم ای پادشاه درویشان
خود سپاهی و خود سپهسالار
قوت من شعلهٔ دماغ من است
نیستم کز ز مرغ آتش خوار
گرچه بی بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را ولیک شکار
از تو هرگز نکرده ام دوری
گرچه دورم ز خویش و یار و دیار
آن قدر جای کرده ای در من
که دگر دلبرم ندارد یار
به خدایی که غیر او فانی است
دست من گیر و با خدا بسپار
سال ها شد که ذکر من عشق است
تو هم ای عشق روی با من آر
چه شود گر به یمن همت تو
از قضا را شوم به یار دچار
او کشد تیغ و من کشم آهی
هر چه جز او به او کنم ایثار
پای هجر از میانه برخیزد
دیگر از ما کند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر دیوار
برسان بر سرم جفاکاری
ای خدایا ز انتظار برآر
کشتی ام اوفتاده در گرداب
نه زمین می نماید و نه کنار
مدد از هیچ کس نخواسته ام
جز تو یا ربنا مع الابرار
همتم کی ز خاک بردارد
گر فتد بار سایهٔ اشجار
آنچه جز حمد حضرت باری است
نیست جز نعت احمد مختار
در خیالم نه زید و نه عمرو است
شعر من حالتی است از اسرار
ای سعیدا کباب کرد مرا
گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار
در تصور ز سر فتد دستار
در رهش بسکه دست و پا زده ام
پا ز رفتار ماند و دست از کار
بعد از اینم غم حساب نماند
راست ناید دگر غمش به شمار
هر چه بینی به بد حواله مکن
زیر این چرخ گنبد دوار
کارفرمایشان یکی است یکی
خواه بدکار و خواه نیکوکار
کفر و دین را بهانه نیست جز او
هر دو از دست خفته و بیدار
در مقامی است فاتح الابواب
در مکانی است حافظ اسرار
بی حساب است در صفت اسمش
که خدا نیست جز یکی به شمار
دل روان شد به صد زبان در حمد
گر زبانم گرفت از گفتار
نشوی تا در این میانه دو دل
دل بجز دلربای خود مسپار
زاهدا تا خدا چه می خواهد
من گنه می کنم تو استغفار
جز اثر پا به راه نگذارد
هر که خواهد شود صلاح آثار
ساقیا پند از سنایی گیر
تا شوی از دو کون برخوردار
با اسیران خویشتن مپسند
در قدح جرعه ای و ما هشیار
شد سنایی حکیم حاذق من
دارویم در دکانچهٔ عطار
پای من راه خانه می داند
سر من راه خانهٔ خمار
چند ای خودپرست خواهی بود
هم خود آزار و هم خدا بیزار
چیست توحید با خدا بودن
بیخود و بی قرار و بی انکار
ورنه با خویشتن اگر خواهی
چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
اصل توحید نفی غیر خداست
نیست لیکن بجز تویی اغیار
تا حسابی به خویشتن داری
خویش را در حساب هیچ شمار
بی تو در کلبه ام که می باشم
گشته هر موی بر تنم مسمار
باده در جام و در زبان توبه
دست در کاسه و به لب زنهار
ز این جهان در بساط ما امروز
نیست غیر از جریدهٔ اشعار
هستم امروز ز این تجمل خود
از خدا و رسول منت دار
دید روزی مرا دل آزرده
عشق با این جلال و جاه و وقار
گفت ای عاشق خراباتی
از می وصل ساغرت سرشار
دل حزینی چرا و از چه سبب
گشته ای عاجز و مشوش کار
گفتم ای پادشاه درویشان
خود سپاهی و خود سپهسالار
قوت من شعلهٔ دماغ من است
نیستم کز ز مرغ آتش خوار
گرچه بی بالم و پر پرواز
نشدم جز تو را ولیک شکار
از تو هرگز نکرده ام دوری
گرچه دورم ز خویش و یار و دیار
آن قدر جای کرده ای در من
که دگر دلبرم ندارد یار
به خدایی که غیر او فانی است
دست من گیر و با خدا بسپار
سال ها شد که ذکر من عشق است
تو هم ای عشق روی با من آر
چه شود گر به یمن همت تو
از قضا را شوم به یار دچار
او کشد تیغ و من کشم آهی
هر چه جز او به او کنم ایثار
پای هجر از میانه برخیزد
دیگر از ما کند فراق، فرار
ما و من هر دو گم شود در او
خود شود عشق و عاشق و دلدار
چند باشم چو صورت درها
چشم در راه و پشت بر دیوار
برسان بر سرم جفاکاری
ای خدایا ز انتظار برآر
کشتی ام اوفتاده در گرداب
نه زمین می نماید و نه کنار
مدد از هیچ کس نخواسته ام
جز تو یا ربنا مع الابرار
همتم کی ز خاک بردارد
گر فتد بار سایهٔ اشجار
آنچه جز حمد حضرت باری است
نیست جز نعت احمد مختار
در خیالم نه زید و نه عمرو است
شعر من حالتی است از اسرار
ای سعیدا کباب کرد مرا
گریهٔ خونفشان و نالهٔ زار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷
بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
زار و نزار و شیوه تجرید همرهست
در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست
چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
آواره بود دل ز غم عشق در جهان
چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
یاد تو روح ماست جمالت فتوح ماست
ما با تو بوده ایم درین دیر سالها
واقف شوی و غیب نماند بهیچ حال
گر تو علی وقتی از سر«لافتا»
ای مدعی، ز حالت قاسم سخن مپرس
غرقیم در وصال و فناییم در فنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
خوش خاطرم که یار مرا گفت: مرحبا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
همراه مرحباست صفا در پی صفا
صافی شدست شیشه دل از صفای عشق
ای لطف مرحبای ترا جان و دل فدا!
زاهد، مگو محال که: از عشق توبه کن
من درد عشق را چه کنم، چون برم دوا؟
تقلید گفت: توبه و تحقیق گفت: عشق
مغلوب شد حکایت تقلید غالبا
چون شد یقین که غیر خدا نیست فاعلی
تلقین «مارمیت » بگو «اذ رمیت » را
جانم ز قصهای مکرر ملول شد
ای جان، بیا بماره توحید وانما
دل دولت وصال ترا رایگان نیافت
از بارهای بس که کشیدست بارها
بیرون ز شاهراه موحد سخن مگوی
این بود ابتدا و همینست انتها
چون واردیت نیست، مگو قصه از گزاف
بر شاهراه عشق بخوان رمز «هل اتا»
چندین مگو که: خون دل از دیده ریختم
فرزند حال باش و گذر کن ز ما مضا
قاسم، سخن مگوی ز هجران جان گداز
در ظل عاشقی شو و بگذر ز ماجرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ای دوست، دلم راهوس باده حمراست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
زان باده حمرا که درو نور تجلاست
مستان خرابیم، سراز پای ندانیم
این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا
عشقست بهر حال که او محیی موتاست
ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست
گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
تا کی بلب جوی ز حیرت زدگانی؟
از جوی گذر کن که درین سوی تماشاست
از عشق جهانگیر، که عالم همه مستند
گر عشق و سلامت طلبی مایه سود است
قاسم ز سر کوی تو هرگز نشود دور
چون نور تجلی ز جبین تو هویداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
یک سخن از قول اخوان الصفاست:
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
جان ما مس است و عشقست کیمیاست
گر تو گویی جان فدا کن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: کان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحرگه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
کار عاشق برتر از روی و ریاست
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
جان ما مس است و عشقست کیمیاست
گر تو گویی جان فدا کن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: کان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحرگه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
کار عاشق برتر از روی و ریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزا جان و دل و دین برای یک غمزه
بداد عاشق مسکین، که بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این که: فلانی چنین روایت کرد
بیا بدیده بینا، که وقت دیدارست؟
مرید جمله ذرات کاینات شود
دلی که جلوه خورشید را طلب کارست
بجان دوست، کزین راست تر حدیثی نیست
که هرکه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی ترا جلوهای بسیارست
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزا جان و دل و دین برای یک غمزه
بداد عاشق مسکین، که بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این که: فلانی چنین روایت کرد
بیا بدیده بینا، که وقت دیدارست؟
مرید جمله ذرات کاینات شود
دلی که جلوه خورشید را طلب کارست
بجان دوست، کزین راست تر حدیثی نیست
که هرکه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی ترا جلوهای بسیارست