عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۵
در حفظ جسم این همه فکر محال چیست؟
غیر از شکست، عاقبت این سفال چیست؟
عمر دوباره مهر ز صبح از زوال یافت
لرزیدن تو این همه بهر زوال چیست؟
آیینه بی مثال نماند چو باصفاست
ای جان، پی خرابی جسم این ملال چیست؟
در زیر آسمان چه بود جز مثال چند؟
در پرده های خواب بغیر از خیال چیست؟
انگار عید آمد و نوروز هم رسید
جز طی عمر در گره ماه و سال چیست؟
عزم درست، کار پر و بال می کند
ای مرغ پر شکسته تمنای بال چیست؟
آب گهر برای گهر ترجمان بس است
گر در تو هست حالتی، اظهار حال چیست؟
آن شاخ گل اگر نگذشته است از چمن
بر جبهه گل این عرق انفعال چیست؟
از قیل و قال چون نشود کس ز اهل حال
صائب بگو که حاصل این قیل و قال چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
ای بوالفضول شکوه ز جور زمانه چیست؟
ای اسب خام، سرکشی از تازیانه چیست؟
چون هر چه می رسد به تو از کرده های توست
جرم فلک کدام و گناه زمانه چیست؟
در گلشنی که خرمن گل می رود به باد
دلبستگی به خار و خس آشیانه چیست؟
ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان
حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست؟
خاک مراد نیست به جز آستان عشق
رفتن به طوف کعبه ازین آستانه چیست؟
چون در میان کنار گرفتن میسرست
از حسرت کنار، غم بیکرانه چیست؟
بس نیست رطل خواب گران، مستی ترا؟
دیگر می صبوح و شراب شبانه چیست؟
دام است ریشه دانه این پر فریب را
از خرمن سپهر تمنای دانه چیست؟
پهلو به خاک تیره نهادی و از غرور
نشناختی چو تیر هوایی نشانه چیست
چشم تو فارغ است ز عرض نیاز ما
در خواب ناز رفته چه داند فسانه چیست؟
صائب مجو کدورت خاطر ز عارفان
غیر از صفای وقت در آیینه خانه چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۸
این آهوی رمیده ز مردم، نگاه کیست؟
این فتنه پیشخدمت چشم سیاه کیست؟
با شمع آفتاب چه می جوید آسمان؟
شب تا به روز، دیده اجم به راه کیست؟
در آتش است نعل مه نو ز آفتاب
تا نعل آفتاب در آتش ز ماه کیست؟
بیش است از پیاله خورشید، این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست؟
تخم امید، روی زمین را گرفته است
تا روی گرم برق، نصیب گیاه کیست؟
شور قیامت از دل مرغان بلند شد
تا شاخ گل، نمونه طرف کلاه کیست؟
گردون به گرد دیده ما می کند طواف
تا این سیاه خانه، شبستان ماه کیست؟
خود را نکرد جمع فلک با هزار چشم
خرمن به باد داده برق نگاه کیست؟
ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند
آخر دل شکسته ما جلوه گاه کیست؟
معمور شد ز لطف تو هر ملک دل که بود
صائب خراب کرده چشم سیاه کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
خلقند جمله آلت شطرنج، زنده کیست؟
هر کس که هست باخته اینجا برنده کیست؟
از حیرت است در جگر سنگ پای من
هر دم مرا به عالم دیگر برنده کیست؟
در غور قطره ای نتواند رسید فکر
در بحر بیکنار حقیقت رسنده کیست؟
بر سنگ خاره نیست روان حکم آدمی
از سنگ، آبهای روان را کشنده کیست؟
این رهروان که روی زمین را گرفته اند
خرج رهند، راه به منزل برنده کیست؟
از حیرتند سنگ نشان سالکان راه
غیر از دل گداخته اینجا رونده کیست؟
از همت است هر که به هر جا رسیده است
بی بال پر به عالم بالا پرنده کیست؟
گر آفتاب عشق کشد روی در نقاب
این میوه های خام جهان را پزنده کیست؟
خالیست دست هر که به این نشأه آمده است
دست تهی است بهر گرفتن، دهنده کیست؟
فریاد چون سپند به جایی نمی رسد
از بحر آتشین حوادث، جهنده کیست؟
این سرو قامتان که درین سبز گلشنند
تیغ کشیده اند سراسر، کشنده کیست؟
امروز غیر طبع سخن آفرین تو
صائب به داد لفظ و معانی رسنده کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۱
از ششدر جهات، امید نجات نیست
دربند روزگار، نجات از جهات نیست
طفلان مهد خاک ز شیرند بی نصیب
این گاهواره گویی از این امهات نیست
چون بید هر که تلخی بی حاصلی کشید
انجام کار، قسمت او جز نبات نیست
از گل به آفتاب جدایی نمی کنیم
چون شبنم آشنایی ما بی ثبات نیست
جانها ز خط پشت لب یار تازه شد
این لطف با سیاهی آب حیات نیست
بلبل عبث به خرده گل چشم دوخته است
بر هر زری که سال نگردد زکات نیست
چشم از جهان بپوش که رخسار زشت را
مشاطه ای به از عدم التفات نیست
از اعتبار دهر کناری گرفته است
صائب حریف دشمنی کاینات نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۲
این بنای عالم خاک از شکست نیست
پستی عمارتی است که آن را نشست نیست
از برگریز مردم بی برگ ایمنند
رنگ شکسته را خطری از شکست نیست
پرواز می کند به پر و بال آفتاب
گلهای اعتبار جهان رنگ بست نیست
از عمر رفته حاصل من آه حسرت است
جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست
پست است بر تو طارم گردون ز سرکشی
گر سر به جیب خودکشی این سقف پست نیست
نتوان عنان عمر به تعبیر تن گرفت
سیلاب را ملاحظه از کوچه بست نیست
چشمش بود چو جام به دست سبو مدام
صائب کسی که مست شراب الست نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۶
بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست
دل زنده را به آب بقا احتیاج نیست
از دستگیر، دست بریده است بی نیاز
از سر گذشته را به هما احتیاج نیست
اندیشه صواب و خطا فرع خواهش است
تدبیر در مقام رضا احتیاج نیست
شستم ز اختیار، به خون دست خویش را
دیگر مرا به دست دعا احتیاج نیست
صدق عزیمت است به منزل مرا دلیل
گوش مرا به بانگ درا احتیاج نیست
داغ جنون به افسر شاهی برابرست
دیوانه را به بال هما احتیاج نیست
از پوست بی نیاز بود هر که مغز یافت
حق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیست
بال من است پای به دامن کشیده ام
سیر مرا به جنبش پا احتیاج نیست
ز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده ام
آیینه مرا به جلا احتیاج نیست
در تنگی دل است شکرخنده ها نهان
این غنچه را به باد صبا احتیاج نیست
افتاده است جذبه بحر کرم رسا
سیلاب را به راهنما احتیاج نیست
پوشیده است راه حق از چشم باطلان
بتخانه را به قبله نما احتیاج نیست
بی تربیت رسانده به معراج، خویش را
سرو ترا به نشو و نما احتیاج نیست
خورشید از سیاهی لشکر بود غنی
آن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیست
سر بر نیاورم چو حباب از دل محیط
صائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
جز گریه چشم اشک فشان را علاج نیست
جز صبر عاشق نگران را علاج نیست
درمانده ام به دست دل هرزه گرد خویش
در دست باد برگ خزان را علاج نیست
تن در کشاکش فلک سفله داده ام
جز پیروی دست، کمان را علاج نیست
عنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خویش
ناسور زخم تیغ زبان را علاج نیست
طوفان اگر نه شعله کشد از دل تنور
خار و خس بسیط جهان را علاج نیست
آن را که زد شراب، علاجش بود شراب
دردسر فلک زدگان را علاج نیست
صائب به دست باد بود تا عنان زلف
جز پیچ و تاب رشته جان را علاج نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۹
در چار باغ دهر نسیم مراد نیست
از ششدر جهات، امید گشاد نیست
در راه ابر، تخم تمنا نکشته ام
کشت مرا ملاحظه از برق و باد نیست
آسودگی ز عمر سبکرو طمع مدار
بر گردباد و سایه او اعتماد نیست
آن را که جذب عشق برون آرد از وطن
چون ماه مصر در گرو خیرباد نیست
در مکتبی که ساده دلان مشق می کنند
رخسار صفحه نقش پذیر مداد نیست
در عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟
کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟
صائب تلاش صحبت پروانه می کند
بیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
آفاق روشن و مه تابان پدید نیست
پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست
از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط
چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست
در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است
آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست
پوشیده است سبزه بیگانه باغ را
جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست
هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است
گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست
چندین هزار صید درین دشت پر فریب
در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست
در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است
از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست
دل واله نظاره و دلدار در حجاب
آیینه محو و چهره جانان پدید نیست
از انتظار آب گهر خلق چون صدف
یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست
مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است
هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست
می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب
بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست
این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه
چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست
آورده است چشم جهان بین من غبار؟
یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست
بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین
نور چراغ در ته دامان پدید نیست
بند خموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین
این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیست
ورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیست
دیوانه ای که می رمد از سنگ کودکان
بیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیست
از خواب درگذر که سپهر وجود را
انجم بغیر دیده شب زنده دار نیست
چون موجه سراب اسیر کشاکش است
پایی که در مقام رضا استوار نیست
پیداست چیست لنگر مشت غبار ما
در عالمی که کوه گران پایدار نیست
با زاهدان خشک مکن گفتگوی عشق
شمشیر چوب را جگر کارزار نیست
از دل برون نمی رود امید بخت سبز
هر چند تخم سوخته را نوبهار نیست
چون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟
دست فلک اگر ز شفق در نگار نیست
از هیزم است آتش سوزنده را حیات
منصور را ملاحظه از چوب دار نیست
چون ماهی ضعیف که افتد در آب تند
در اختیار خویش مرا اختیار نیست
از حال هم ز مرده دلی خلق غافلند
ورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟
خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلق
ورنه گل شکفت درین خارزار نیست
(با حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟
خاشاک را در آب روان اختیار نیست)
(در هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنی
یک داغ سر به مهر درین لاله زار نیست)
ریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می برد
صائب به دلنشینی خط غبار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
دلهای آرمیده به مطلب سوار نیست
رحم است بر کسی که دلش برقرار نیست
از دامن است شعله جواله بی نیاز
موقوف، شور من به نسیم بهار نیست
در دست اگر چه هست به ظاهر عنان مرا
چون طفل نوسوار مرا اختیار نیست
سیل گران رکاب رسد زودتر به بحر
بر دل مرا ز پیکر خاکی غبار نیست
خاری به راه جان سبکرو درین جهان
بالاتر از مساعدت روزگار نیست
اندیشه پنبه زده را نیست از کمان
حلاج را ملاحظه از چوب دار نیست
بیهوده همچو موج چرا دست و پا زنیم؟
دریای بیقراری ما را کنار نیست
نبود به تن علاقه ز دنیا گذشته را
سرو روان مقید این جویبار نیست
پروانه خودکشی نکند بر چراغ روز
عشاق را به چهره بی شرم کار نیست
غواص از یگانگی بحر غافل است
ورنه حباب بی گهر شاهوار نیست
طامع ز تشنگی به بزرگان برد پناه
غافل که هیچ چشمه درین کوهسار نیست
صائب بگو، که سوخته جانان عشق را
آب حیات جز سخن آبدار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۶
بی عشق، آه در جگر روزگار نیست
بی درد، تاب در کمر روزگار نیست
حیرانیان روی عرقناک یار را
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
عقل زبون، رعیت این بی مروت است
در ملک بیخودی خبر روزگار نیست
بی چشم زخم، روی به خون شسته من است
رویی که زخمی نظر روزگار نیست
در زیر پوست نیست جهان وجود را
خونی که رزق نیشتر روزگار نیست
خط مسلمی ز علایق گرفته ام
ما را دماغ دردسر روزگار نیست
از چشم مور حرص، شکر خواب برده است
شیرینیی که در شکر روزگار نیست
تا نبض آرمیدگی دل نجسته است
اندیشه ای ز شور و شر روزگار نیست
آب مروتی که جگر سینه چاک اوست
زحمت مکش که در گهر روزگار نیست
آزادگان به ملک جهان دل نبسته اند
این بیضه زیر بال و پر روزگار نیست
آن را که عشق لنگر حیرت به دست داد
پروای بحر پر خطر روزگار نیست
صائب به خاک راه مریز آبروی خویش
چون آب رحم در جگر روزگار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۸
داغم چو آفتاب سیاهی پذیر نیست
چون صبح چاک سینه من بخیه گیر نیست
این شکر چون کنیم که پهلوی خشک ما
در زیر بار منت نقش حصیر نیست
فکر کمین مکن که تماشایی ترا
پای گریز چون هدف از پیش تیر نیست
آیینه ای کجاست که بر کور باطنان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
در چشم ما که واله ابروی مصرعیم
بین السطور هیچ کم از جوی شیر نیست
صائب در آب سیل بشود دست را ز دل
این خانه شکسته عمارت پذیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۹
از بخت تیره اهل سخن را گزیر نیست
روی نگین ساده سیاهی پذیر نیست
بر هر چه آستین نفشانی رود ز دست
بر هر چه پشت پا نزنی دستگیر نیست
از سرکشی نگاه تو گر نیست دلپذیر
زلف تو در گرفتن دل شانه گیر نیست
آوازه خط تو جهانگیر گشته است
حرفی است این که خامه مو را صریر نیست
هر چند هست چینی فغفور خوش قماش
چون دلبر ختایی ما خوش خمیر نیست
در لفظ تیره معنی روشن کند ظهور
بی پشت، روی آینه صورت پذیر نیست
در چشم ما بزرگی دونان بود حقیر
هر چند ذره در نظر ما حقیر نیست
در آه اختیار ندارند بیدلان
بال شکسته مانع پرواز تیر نیست
افتادگی سریر و سرافکندگی است تاج
در ملک فقر حاجت تاج و سریر نیست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه را ز صحبت طفلان گزیر نیست
چشمم چو خامه باز به روی سخن شده است
رزقی مرا به جز سخن دلپذیر نیست
از راستان خدنگ بلا راست بگذرد
این تیر جز به چشم بدان جایگیر نیست
از خون شبنمی نگذشت آفتاب تو
ای چرخ در بساط تو یک چشم سیر نیست
سوزن چه پشت چشم که نازک نمی کند!
شکر خدا که سینه ما بخیه گیر نیست
از جسم ما برون نرود نقش لاغری
این نقش، بی ثبات چو نقش حصیر نیست
صائب کجاست آینه تا بر سیه دلان
روشن شود که طوطی ما را نظیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
چشم تو چون ز مستی غفلت فراز نیست
تهمت چه می نهی که در فیض باز نیست
از انقلاب، ملک خراب آرمیده است
مستان عشق را خطر از ترکتاز نیست
چندین خم شراب سبیل است هر قدم
بی آب، راه دیر چو راه حجاز نیست
شکر نصیب مور بود، خاک رزق مار
روزی به دست کوته و دست دراز نیست
دستت اگر به عشق حقیقی نمی رسد
دلخوشی کنی به از غم عشق مجاز نیست
عشاق از ملاحظه وقت فارغند
وقت نیاز، تنگ چو وقت نماز نیست
مردانه هر که از سر کونین برنخاست
صائب میان اهل نظر پاکباز نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست
تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست
بالاتر از وصال شمارد خیال را
شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست
زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است
در هر سری که همت گردون اساس نیست
تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
اشک من و رقیب به یک رشته می کشد
صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
با قاتل است کار چو قربانیان مرا
از هیچ کس مرا نظر التماس نیست
در دل نهفته ایم سویدای بخت را
چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست
صائب مبند لب ز فغان های دلخراش
هر چند رحم در دل سنگین آس نیست