عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست
سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست
برکنار لالهزار عارضش باد صبا
سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست
حلقههای جعد چین بر چین مهفرسای را
یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست
تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند
برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست
آندو هندوی سیه کار کمند انداز را
همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست
منکه چون زلفش شدم سرحلقهٔ شوریدگان
حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست
مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست
چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست
ساقی مستان که هوش می پرستان میبرد
گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست
در رهش خواجو به آب دیده و خون جگر
دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست
سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست
برکنار لالهزار عارضش باد صبا
سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست
حلقههای جعد چین بر چین مهفرسای را
یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست
تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند
برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست
آندو هندوی سیه کار کمند انداز را
همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست
منکه چون زلفش شدم سرحلقهٔ شوریدگان
حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست
مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست
چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست
ساقی مستان که هوش می پرستان میبرد
گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست
در رهش خواجو به آب دیده و خون جگر
دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
ایکه لبت آب شکر ریختست
بر سمنت مشگ سیه بیختست
نقش ترا خامهٔ نقاش صنع
بر ورق جان من انگیختست
ساقی از آن آب چو آتش بیار
کاتش دل آب رخم ریختست
با تو محالست برآمیختن
گرچه غمت با گلم آمیختست
در سر زلف تو ز آشفتگی
باز بموئی دلم آویختست
خانهٔ دل عشق بتاراج داد
عقل ازین واقعه بگریختست
خون دل از دیدهٔ خواجو مگر
عقد ثریاست که بگسیختست
بر سمنت مشگ سیه بیختست
نقش ترا خامهٔ نقاش صنع
بر ورق جان من انگیختست
ساقی از آن آب چو آتش بیار
کاتش دل آب رخم ریختست
با تو محالست برآمیختن
گرچه غمت با گلم آمیختست
در سر زلف تو ز آشفتگی
باز بموئی دلم آویختست
خانهٔ دل عشق بتاراج داد
عقل ازین واقعه بگریختست
خون دل از دیدهٔ خواجو مگر
عقد ثریاست که بگسیختست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
کارم از دست دل فرو بستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهٔ زبر دستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست
گرچه بگسستهئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
عقلم از جام عشق سرمستست
زلف او در تکسرست ولیک
دل شوریده حال من خستست
با دلم کس نمی کند پیوند
بجز از حاجبش که پیوستست
هر کجا در زمانه دلبندیست
دل در آن زلف دلگسل بستست
یا رب این حوری از کدام بهشت
همچو مرغ از چمن برون جستست
با منش هر که دید میگوید
فتنه بنگر که با که بنشستست
عجب از سنبل تو میدارم
که چه شوریدهٔ زبر دستست
دل ریشم چو در غمت خون شد
مردم دیده دست ازو شستست
گرچه بگسستهئی دل از خواجو
بدرستی که عهد نشکستست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
جان ما بر آتش و گیسوی جانان تافتست
سنبلش در پیچ و ما را رشتهٔ جان تافتست
آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی
همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست
جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است
زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست
گر نمیخواهد که ما را رشتهٔ جان بگسلد
آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست
مهر رخسار تو در جان من شوریده دل
همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست
آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ
کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست
باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت
در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست
بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد
هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟
همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود
با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست
سنبلش در پیچ و ما را رشتهٔ جان تافتست
آن دو افعی سیاه مهره بازش از چه روی
همچو ثعبان برکف موسی عمران تافتست
جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است
زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست
گر نمیخواهد که ما را رشتهٔ جان بگسلد
آن طناب چنبری بهر چه چندان تافتست
مهر رخسار تو در جان من شوریده دل
همچون ماه چارده در کنج ویران تافتست
آن بنا گوش دل افروزست یا مه یا چراغ
کز شب زلف تو چون شمع شبستان تافتست
باده پیش آور که از عکس می و مهر رخت
در دلم گوئی که صد خورشید تابان تافتست
بنده تا دست طلب در دامن عشق تو زد
هرگزت روزی زغفلت سر ز فرمان تافتست ؟
همچو زلفت کار خواجو روز و شب آشفته بود
با تو گر یک روز روی از مهر و پیمان تافتست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست
زآتش روی تو آب گل سوری رفتست
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست
دل گم گشته که بر خاک درت میجستم
گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست
چون توانم که ز کویت بملامت بروم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
از سر زلف درازت نکنم کوته دست
که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت
گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست
زآتش روی تو آب گل سوری رفتست
در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی
لب شکر شکنت عذر دهانت گفتست
همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش
زانکه کس چشمهٔ خورشید به گل ننهفتست
دل گم گشته که بر خاک درت میجستم
گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست
چون توانم که ز کویت بملامت بروم
کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست
از سر زلف درازت نکنم کوته دست
که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست
احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت
گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست
بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا
بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست
گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست
چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
جانم از غم بلب رسیدهٔ تست
دلم از دیده خون چکیدهٔ تست
راستی را قد خمیدهٔ من
نقشی از ابروی خمیدهٔ تست
طوطی جانم از پی شکرت
زآشیان بدن پریدهٔ تست
با لب لعل روح پرور تو
جوهر روح پروریدهٔ تست
شاید ار سر نهند سرداران
پیش رویت که برکشیدهٔ تست
دل شوریدگان بی آرام
در سر زلف آرمیدهٔ تست
دیده نادیده میکنی و مرا
دیده پیوسته در دو دیدهٔ تست
بنده را کو به زر کنند بها
بیبها بنده زر خریدهٔ تست
دل خواجو بجان رسید و مرا
جان غمگین بلب رسیدهٔ تست
دلم از دیده خون چکیدهٔ تست
راستی را قد خمیدهٔ من
نقشی از ابروی خمیدهٔ تست
طوطی جانم از پی شکرت
زآشیان بدن پریدهٔ تست
با لب لعل روح پرور تو
جوهر روح پروریدهٔ تست
شاید ار سر نهند سرداران
پیش رویت که برکشیدهٔ تست
دل شوریدگان بی آرام
در سر زلف آرمیدهٔ تست
دیده نادیده میکنی و مرا
دیده پیوسته در دو دیدهٔ تست
بنده را کو به زر کنند بها
بیبها بنده زر خریدهٔ تست
دل خواجو بجان رسید و مرا
جان غمگین بلب رسیدهٔ تست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
دلبرا خورشیدتابان ذرهئی از روی تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست
تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست
شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی تست
ذرهئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست
نافهٔ خشک ختن گر زانکه میخیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست
هر زمان نعلم در آتش مینهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تست
از پریشانی چو مویت در قفا افتادهام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست
با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست
نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز
یا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تست
گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست
تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز
شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست
شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب
بارها افتاده در پای سگان کوی تست
ذرهئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر
کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست
نافهٔ خشک ختن گر زانکه میخیزد ز چین
زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست
هر زمان نعلم در آتش مینهد زلفت ولیک
جان ما خود در بلای غمزهٔ جادوی تست
از پریشانی چو مویت در قفا افتادهام
نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست
با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا
زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست
نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز
یا ز چین طرهٔ مشکین عنبر بوی تست
گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست
هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
جانم از بادهٔ لعل تو خراب افتادست
دلم از آتش هجر تو کباب افتادست
گر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشم
هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست
باز مرغ دل من در گره زلف کژت
همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست
ای که بالای بلند تو بلای دل ماست
دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست
دست گیرید که در لجه دریای سرشک
تن من همچو خسی بر سر آب افتادست
خبر من بسر کوی خرابات برید
که خرابی من از بادهٔ ناب افتادست
تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید
بنگر این پشه که در جام شراب افتادست
خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر
حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست
ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو
برسرکوی خرابات خراب افتادست
دلم از آتش هجر تو کباب افتادست
گر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشم
هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست
باز مرغ دل من در گره زلف کژت
همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست
ای که بالای بلند تو بلای دل ماست
دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست
دست گیرید که در لجه دریای سرشک
تن من همچو خسی بر سر آب افتادست
خبر من بسر کوی خرابات برید
که خرابی من از بادهٔ ناب افتادست
تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید
بنگر این پشه که در جام شراب افتادست
خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر
حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست
ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو
برسرکوی خرابات خراب افتادست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
عارضت در شکن طره بدان میماند
کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون
لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست
بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست
بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست
هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد
مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست
دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور
بده آن بادهٔ نوشین که جهان بر بادست
در غمت همنفسی نیست به جز فریادم
چه توان کرد که فریاد رسم فریادست
بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو
گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
بشکست دل تنگ من خسته کزین دست
مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست
دارم ز میان تو تمنای کناری
خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست
عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد
عمر ار چه به افسوس برون میرود از دست
از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی
بر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشست
تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید
کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست
ای دانه مشکین تو دام دل عشاق
از دام سر زلف تو آسان نتوان جست
معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه
کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست
گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز
پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست
مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست
دارم ز میان تو تمنای کناری
خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست
عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد
عمر ار چه به افسوس برون میرود از دست
از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی
بر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشست
تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید
کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست
ای دانه مشکین تو دام دل عشاق
از دام سر زلف تو آسان نتوان جست
معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه
کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست
گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز
پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست
بیا که عمر من این پنجروز معدودست
مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز
بنزد اهل حقیقت مقام محمودست
دلم ز مهر رخت میکشد بزلف سیاه
چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست
من از وصال تو عهدیست کارزو دارم
که کام دل بستانم چنانکه معهودست
ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی
گمان مبر که دلی در زمانه موجودست
اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست
مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست
دلم ز زلف تو بر آتشست و میدانم
که سوز سینه پر دود مجمر از عودست
چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست
چه زمزمهست مگر بانک زخمه عودست
اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش که امساک نیکوان جودست
بیا که عمر من این پنجروز معدودست
مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز
بنزد اهل حقیقت مقام محمودست
دلم ز مهر رخت میکشد بزلف سیاه
چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست
من از وصال تو عهدیست کارزو دارم
که کام دل بستانم چنانکه معهودست
ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی
گمان مبر که دلی در زمانه موجودست
اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست
مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست
دلم ز زلف تو بر آتشست و میدانم
که سوز سینه پر دود مجمر از عودست
چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست
چه زمزمهست مگر بانک زخمه عودست
اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو
خموش باش که امساک نیکوان جودست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
خبرت هست که اشکم چو روان میگشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند
که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست
ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید
بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش
بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
زان بود زلف تو شوریده که چونرفت به چین
شده زنجیری و بر کوه و کمر گردیدست
سر آن زلف نگونسار سزد گر ببرند
که دل ریش پریشان مرا دزدیدست
خبرت هست که اشکم چو روان میگشتی
در قفای تو دویدست و بسر غلتیدست
دم ز مهر تو زنم گر نزنم تا بابد
که دلم مهر تودر عهد ازل ورزیدست
هر چه در باب لب لعل تو گوید خواجو
جمله در گوش کن ای دوست که مرواریدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت
گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو
طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست
سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد
یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست
آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست
ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد
خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست
باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست
خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست
رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد
اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست
خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی
همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
چو از برگ گلش سنبل دمیدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومیبست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
ز حسرت در چمن گل پژمریدست
به عشوه توبهٔ شهری شکستست
به غمزه پردهٔ خلقی دریدست
ز روبه بازی چشم چو آهوش
دلم چون آهوی وحشی رمیدست
چه رویست آنکه در اوصاف حسنش
کمال قدرت بیچون پدیدست
چو نقاش ازل نقش تومیبست
ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست
تو گوئی در کنارت مادر دهر
بشیر بیوفائی پروریدست
ز گلزار جنان رضوان بصد سال
گلی چون عارض خوبت نچیدست
پریشانست زلفت همچو حالم
مگر حال پریشانم شنیدست
مسلمانان چه زلفست آن که خواجو
بدان هندوی کافر بگرویدست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
شعاع چشمهٔ مهر از فروغ رخسارست
شراب نوشگوار از لب شکر بارست
کمند عنبری از چنین زلف دلبندست
فروغ مشتری از عکس روی دلدارست
نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست
شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست
چه منزلست مگر بوستان فردوسست
چه قافلهست مگر کاروان تاتارست
چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش
چو تار طره او روز من شب تارست
بسرسری سر زلفش کجا بدست آید
چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست
تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز
بیا که جان عزیز منت خریدارست
بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد
من آدمیش نگویم که نقش دیوارست
چو چشم مست ترا عین فتنه میبینم
چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست
درون کعبه عبادت چه سود خواجو را
که او ملازم دردی کشان خمارست
عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش
که آن شمامه ئی از طبلههای عطارست
شراب نوشگوار از لب شکر بارست
کمند عنبری از چنین زلف دلبندست
فروغ مشتری از عکس روی دلدارست
نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست
شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست
چه منزلست مگر بوستان فردوسست
چه قافلهست مگر کاروان تاتارست
چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش
چو تار طره او روز من شب تارست
بسرسری سر زلفش کجا بدست آید
چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست
تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز
بیا که جان عزیز منت خریدارست
بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد
من آدمیش نگویم که نقش دیوارست
چو چشم مست ترا عین فتنه میبینم
چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست
درون کعبه عبادت چه سود خواجو را
که او ملازم دردی کشان خمارست
عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش
که آن شمامه ئی از طبلههای عطارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
به بوستان جمالت بهار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست
میم ز لعل دل افروز ده که جانافزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست
مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست
بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست
زخون دیدهٔ فرهاد پارههای عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
ولیک با گل وصل تو خار بسیارست
مدام چشم تو مخمور و ناتوان خفتست
چه حالتست که او را خمار بسیارست
میم ز لعل دل افروز ده که جانافزاست
وگرنه جام می خوشگوار بسیارست
خط غبار چه حاجت بگرد رخسارت
که از تو بردل ما خود غبار بسیارست
مرا بجای توای یار یار دیگر نیست
ولی ترا چو من خسته یار بسیارست
بروزگار مگر حال دل کنم تقریر
که بردلم ستم روزگار بسیارست
زخون دیدهٔ فرهاد پارههای عقیق
هنوز بر کمر کوهسار بسیارست
صفیر بلبل طبعم شنو وگرنه بباغ
نوای قمری و بانگ هزار بسیارست
چه آبروی بود بر در تو خواجو را
که در ره تو چو او خاکسار بسیارست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست
وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست
تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکر به می سرشته که یاقوت احمرست
زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست
در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست
برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست
برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست
موئی بباد داده که عود قماری است
زاغی بباغ برده که خال معنبرست
سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست
قوس قزح نموده که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست
از شمع چهره داده فروغی که آتشست
برگوشوار بسته دروغی که اخترست
در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست
تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست
شکر به می سرشته که یاقوت احمرست
زلف سیه گشوده که این قلب عقربست
روی چو مه نموده که این مهر انورست
در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست
در تاب کرده طره که هندوی کافرست
برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست
وز لب شراب داده که این آب کوثرست
برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست
بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست
موئی بباد داده که عود قماری است
زاغی بباغ برده که خال معنبرست
سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست
وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست
قوس قزح نموده که ابروی دلکشست
ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست
از شمع چهره داده فروغی که آتشست
برگوشوار بسته دروغی که اخترست
در جوش کرده چشمهٔ چشمم که قلزمست
در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶
ای لبت بادهفروش و دل من بادهپرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست
هر که چون ماه نو انگشتنما شد در شهر
همچو ابروی تو در بادهپرستان پیوست
تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست
آنچنان در دل تنگم زدهئی خیمهٔ انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست
چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست
کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست
تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم
صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست
هر که چون ماه نو انگشتنما شد در شهر
همچو ابروی تو در بادهپرستان پیوست
تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق
می پرستی که بود بیخبر از جام الست
تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست
یا دلم بستهٔ بند کمرت نیست که هست
آنچنان در دل تنگم زدهئی خیمهٔ انس
که کسی را نبود جز تو درو جای نشست
همه را کار شرابست و مرا کار خراب
همه را باده بدستست و مرا باد بدست
چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند
راستی را دل من نیز بغایت بشکست
کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد
نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ای لبت میگون و جانم می پرست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامهٔ نقاش صنع
صورتی صورت نمیبندد که بست
دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست
تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتادهام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست
دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست
باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
ما خراب افتاده و چشم تو مست
همچو نقشت خامهٔ نقاش صنع
صورتی صورت نمیبندد که بست
دین و دنیا گر نباشد گو مباش
چون تو هستی هر چه مقصودست هست
در سر شاخ تو ای سرو بلند
کی رسد دستم بدین بالای پست
تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب
می نبود آنگه که بودم می پرست
مست عشق آندم که برخیزد سماع
یکنفس خاموش نتواند نشست
آنکه از دستش ز پا افتادهام
کی بدست آید چو من رفتم ز دست
دل درو بستیم و از ما درگسست
عهد نشکستیم و از ما برشکست
باز ناید تا ابد خواجو به هوش
هر که سرمست آمد از عهد الست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست
گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست
گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند
گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست
گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر
گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست
گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند
گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست
گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق
گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست
گفتمش درد من از صبر بتر میگردد
گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست
گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی
گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست
گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست
گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست