عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
خسرو ایران خدیو شرق احمد شه که قدرش
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
برتر از اورنگ و گاه و افسر مریخ باشد
عنقریب از همتش بینی درخت معرفت را
داد سایه جود گل دین میوه حکمت بیخ باشد
از معارف خیمه ای خواهد زدن در سطح گیتی
کش عدالت سقف و دانش بند و دولت میخ باشد
چون بسر هشت از عدالت تاج شه نوشیروان را
«تاج شه نوشیروان » بر جشن شه تاریخ باشد
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
این چه . . . الملک بود ای نور چشم
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲ - در هجو استاد محمد دلاک
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۲ - راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۳ - پاسخ دادن ظل السلطان حسنخان را
شه پاک دل ظل السلطان راد
خداوند اورنگ و فرهنگ و داد
بپاسخ چنین گفت جوشنده را
همان ابر و باد خروشنده را
که هیهات در عهد ما ظلم چیست
که با عدل ما آورد تاب زیست
شگفتا که عقرب بسوراخ خویش
بدزدد ز بیم من امروز نیش
کجا شد ستم پیشه تندخوی
مترس ای ستم دیده بر من بگوی
که گر شیر شد پای پیلیش کنم
وگر کوه شد رود نیلش کنم
خداوند اورنگ و فرهنگ و داد
بپاسخ چنین گفت جوشنده را
همان ابر و باد خروشنده را
که هیهات در عهد ما ظلم چیست
که با عدل ما آورد تاب زیست
شگفتا که عقرب بسوراخ خویش
بدزدد ز بیم من امروز نیش
کجا شد ستم پیشه تندخوی
مترس ای ستم دیده بر من بگوی
که گر شیر شد پای پیلیش کنم
وگر کوه شد رود نیلش کنم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۴ - نالیدن حسنخان حضور ظل السلطان
ستمدیده برداشت فریاد و آه
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
که ای رفته عدلت ز ماهی بماه
ز جفتم که با ناله جفت آمدم
شب و روز بی خورد و خفت آمدم
مرا جفت بیگانه خویش گشت
که در آشنائی بداندیش گشت
مرا یار بی مهر ازکید دهر
چنان مار بی مهره افکند زهر
نشاید بعهد تو ای پادشاه
باین فر و نیرو و تاج و کلاه
که کدبانوئی کدخدائی کند
که خرمهره ای کهربایی کند
پریشان کند برگرا زردیش
زن آن به که نبود جوانمردیش
شها دارم اندر سخن تاب و پیچ
بر این خسته این ظلم مپسند هیچ
که می بگذرد بر من امروز روز
بماند بر او تا ابد آه و سوز
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۵ - خواستن دبیر و صدور حکم بحکمران عراق
ببر خواند شهزاده دانا دبیر
بدو گفت کی شخص روشن ضمیر
یکی چامه بنویس چون روی حور
که باشد در او از تف نار نور
رقم ساز بر حکمران عراق
که ای از تو ویران سرای نفاق
به الطاف شامل سرافراز باش
ز آواز گیتی پر آواز باش
فروزان و رخشنده چون مهر زی
بفیروز روزی منوچهر زی
بر اورنگ و اقبال شایسته باش
پس آنگه هر آیینه دانسته باش
که مردی چنین دادخواه آمدست
در این سایه اندر پناه آمدست
به بی مهری جفت گردیده جفت
وز او شکوه ها دارد اندر نهفت
به دل دردهای گران داردا
دل من ز آهش بیازاردا
چنان بر در من بنالید زار
که گفتی تو ابریست در نوبهار
مرا دل ز گفتار او خیره شد
بچشم اندرم آسمان تیره شد
بدان حکم فرمان همی دادمت
در آن کشور اندر فرستادمت
ترا دادم اقبال و نیرو و بخت
که باشی نگهبان شاخ درخت
که تا بر ستمدیده احسان کنی
ستم پیشه با خاک یکسان کنی
چو فرمان من بر بدست آیدت
همان لحظه اجرای آن بایدت
بباید کناره کنی از طرب
فروزی بسی شعله ها از غضب
ننوشی دگرباده خوشگوار
نسازی دگر نغمه چنگ و تار
میاسای اندر بساط حریر
میفروز عود و مسوزان عبیر
مگر کین این خسته بستانیا
چگویم دگر چون تو خود دانیا
همین دم سواران روان ساز زود
خروشان و جوشنده چون ابر و دود
بفرمای تا پهلوانان گرد
نمایند در خانه اش دستبرد
شنیدم که آن زن در این روزگار
فراهشته از سنگ روئین حصار
حصاری فراهشته از سنگ و روی
نه رستم گشاید ورانه گروی
بباید بکوبی تو دیوار او
زنی بر فلک پایه دار او
کنی قصرش از پای پیلان خراب
بن خانه اش را رسانی بر آب
بگیری ز گیسوی او موکشان
دهی در کف شوی آتش فشان
که او را بمشکو روان آورد
دل آزرده و ناتوان آورد
بسوز دلش ز آتش خشم خویش
بگریاندش دیده در چشم خویش
اگر خواهد اندر کمندش کند
گرفتار زندان و بندش کند
وگرنه بر آتش نهد چون سپند
ببرد سرش کمتر از گوسفند
یکی مهر بر صدر منشور زد
سیه خال بر جبهه حور زد
بدو گفت کی شخص روشن ضمیر
یکی چامه بنویس چون روی حور
که باشد در او از تف نار نور
رقم ساز بر حکمران عراق
که ای از تو ویران سرای نفاق
به الطاف شامل سرافراز باش
ز آواز گیتی پر آواز باش
فروزان و رخشنده چون مهر زی
بفیروز روزی منوچهر زی
بر اورنگ و اقبال شایسته باش
پس آنگه هر آیینه دانسته باش
که مردی چنین دادخواه آمدست
در این سایه اندر پناه آمدست
به بی مهری جفت گردیده جفت
وز او شکوه ها دارد اندر نهفت
به دل دردهای گران داردا
دل من ز آهش بیازاردا
چنان بر در من بنالید زار
که گفتی تو ابریست در نوبهار
مرا دل ز گفتار او خیره شد
بچشم اندرم آسمان تیره شد
بدان حکم فرمان همی دادمت
در آن کشور اندر فرستادمت
ترا دادم اقبال و نیرو و بخت
که باشی نگهبان شاخ درخت
که تا بر ستمدیده احسان کنی
ستم پیشه با خاک یکسان کنی
چو فرمان من بر بدست آیدت
همان لحظه اجرای آن بایدت
بباید کناره کنی از طرب
فروزی بسی شعله ها از غضب
ننوشی دگرباده خوشگوار
نسازی دگر نغمه چنگ و تار
میاسای اندر بساط حریر
میفروز عود و مسوزان عبیر
مگر کین این خسته بستانیا
چگویم دگر چون تو خود دانیا
همین دم سواران روان ساز زود
خروشان و جوشنده چون ابر و دود
بفرمای تا پهلوانان گرد
نمایند در خانه اش دستبرد
شنیدم که آن زن در این روزگار
فراهشته از سنگ روئین حصار
حصاری فراهشته از سنگ و روی
نه رستم گشاید ورانه گروی
بباید بکوبی تو دیوار او
زنی بر فلک پایه دار او
کنی قصرش از پای پیلان خراب
بن خانه اش را رسانی بر آب
بگیری ز گیسوی او موکشان
دهی در کف شوی آتش فشان
که او را بمشکو روان آورد
دل آزرده و ناتوان آورد
بسوز دلش ز آتش خشم خویش
بگریاندش دیده در چشم خویش
اگر خواهد اندر کمندش کند
گرفتار زندان و بندش کند
وگرنه بر آتش نهد چون سپند
ببرد سرش کمتر از گوسفند
یکی مهر بر صدر منشور زد
سیه خال بر جبهه حور زد
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۳ - خواهش سیمرغ از رستم برای پیام بردن به بهمن شاه
شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شه تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در ین روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را بدیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فرخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
ببایستگی طرح شور افکنی
بشایستگی داستان برزنی
پسندیده انجمن را بچشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفته ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشه خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن ز آسمانت نباید بگوش
تو شاهی همانا پیمبر نه ای
بگوهر ازین خلق برتر نه ای
بر این تخت زرین که بشتافتی
نه از مرده ریگ پدر یافتی
اگر مرده ریگ پدر بوده ای
برادرت را هم ببخشوده ای
سر خرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسائی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بدند
امیران طوس و سپاهان بدند
ستاره بسی چون تو دارد بیاد
چه کاوس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهان خدیو
بیاد آر جمشید پیروز را
گذارنده جشن نوروز را
بر آرنده کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
بیاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهر بخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاوس یاد آر و کردار او
همان زشتی خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چسان اندر آمد بخاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
بیاد آر کیخسرو نیو را
بدرگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداش کار پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
بر آید به نیکی همی نام تو
شود دوره عدل ایام تو
گر از تخمه شاه گشتاسبی
فروزنده کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگهدار گیتی بآیین و آب
سر از گفته دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
بداد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گوئی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت درد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامه ها
نگارند از این داستان نامه ها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانت گاه و ز سر تاج برد
درو بام تو زان همسایه کرد
سگان را بشیران نر دایه کرد
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح حضرت صاحب الامر (ع)
دمید از شاخ زرین گل، چکیدش سیمگون شبنم؛
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - وله قصیده
شاها ز کاسه ی سر دشمن، شراب خواه؛
وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
وز بانگ کوس فتح، نوای رباب خواه
چون شاهباز، از پر کبکان اتاقه زن
چون شرزه شیر، از دل گوران کباب خواه
از لعل، آنکه آب ز مینای خضر ریخت؛
تا شویی آن لبان می آلوده، آب خواه
وز جزع، آنکه خواب ز چشم غزال برد
از رنج راه، تا شوی آسوده خواب خواه
با تاج و تخت، بیعت احسان و داد ده
با عقل و بخت، نسبت شیب و شباب خواه
محجوبه ی جلال، که مخطوبه ی تو شد
در حجله اش، ز حاجب این نه حجاب خواه
منع فساد دهر، ز سیف صقیل کن
دفع خطای چرخ، ز رای صواب خواه
بر دوش حلم، بار غنی و فقیر کش؛
وز دست لطف، پرورش شیخ و شاب خواه!
خاک ستم شعار ببیزو، جهاد دان؛
خون گناهکار، بریز و، ثواب خواه!
خوان کرم مپوش، ز غوغای حاسدان؛
گوش سپهر پر ز طنین ذباب خواه!
غبن است، سر بتاج کیان آیدت فرود؛
ای سایه ی خدا، کله از آفتاب خواه!
گر کشوری خراب، رسیدت ز دیگران؛
آباد کن چو خضرش و، گنج از خراب خواه!
تا برق دیده، کشت رعایا بپروری؛
از ظل چتر، بر سر عالم سحاب خواه!
گر در زمانه ی تو کند سایلی حریص،
از دیگری سؤال؛ ز جودت، جواب خواه!
هر جا فتاده بی پر و پا کبک و آهویی،
بینی؛ در آبصفه ی دیوان حساب خواه
از جنس باز، با ناخن و منقار و کج طلب؛
وز نوع شیر، پنجه و دندان ناب خواه
گر خصم بد رگ تو، ز حکم تو سر کشد
بر گردنش هم از رگ گردن طناب خواه
داری معذب، اهل حسد را ز رشک عدل
پیوسته زین روش همه را در عذاب خواه
گر بر فروزد آتش نمرود دشمنت
تو چون خلیل، از آیه ی رحمت خطاب خواه
چون ز آبروی فخر بشر گیرد انطفا
گو بولهب ز آتش کین التهاب خواه
محتاج باج نیستی، اما ز روم و روس
طوق و کمر، ز بهر فهود و کلاب خواه
ترک فلک، چو با تو جدل سر کند؛ مپیچ!
پایان کار رستم و افراسیاب خواه!
ناید تو را بمعرکه، هر کس رخ تو دید؛
هر گه کنی عزیمت میدان، نقاب خواه!
بر گردن عدو فگنی چون خم کمند
از بازوان دو رشته، توان خواه و تاب خواه!
سیل فنا، بکشت عدو تا کنی روان؛
از اقتران تیر و کمان، فتح باب خواه!
تا چشم بد بتیر بدوزی، ز روی ملک؛
آهن ز سنگ خاره و پر از عقاب خواه
از تشنگی، چو خنجرت آرد زبان برون؛
از خون سرد دشمن بدخواه آب خواه
در بحر خون، چو غوطه دهی خصم را بتیغ؛
بنشان ز درع موج و، ز خودش حباب خواه!
یک روز، تیغ بر کش و، از پیکران سران
هفتاد ساله قوت نسور و ذئاب خواه!
از خصم سخت کوش گران جان، بروز جنگ؛
بینی اگر درنگ، ز عمرش شتاب خواه!
تا تیغ زرنگار، بر آری ز دست خور؛
بر رخش نیلگون، ز مه نو رکاب خواه!
نعل و سمش، ز عظم قتیلان، بسیم گیر؛
یال و دمش، ز خون شهیدان خضاب خواه!
زان چار صولجان، سر دشمن برزمگاه؛
غلطان چو گوی، گاه ذهاب و ایاب خواه
با ذوق فتح و عدل، چو شوق طرب کنی؛
آسوده رو، ز ساغر زر لعل ناب خواه
خورشید را، بمیدان، قایم مقام ساز؛
برجیس را، در ایوان، نایب مناب خواه!
تا روزگار اهل هنر گیرد انتظام
در وضع چار رکن جهان انقلاب خواه
یعنی بخشم و لطف خود و، عزم و حزم خویش؛
تبدیل نار و ماء و هوا و تراب خواه
آذر، ز بندگان تو داعی دولت است
شاها دعای بنده ی خود مستجاب خواه
کامیش، غیر گوشه ی چشمی ز شاه نیست،
شاها، ورا بنیم نگه کامیاب خواه!
زد انوری ز معجزه دم، و بن قصیده گفت
گر باورت نمیشود از وی، کتاب خواه!
ور نظم آبدار وی، از من طلب کنی؛
گویند اهل دانشت: آب از سراب خواه!
پرواز شاهباز، که گفتت ز صعوه جوی؟!
آواز عندلیب، که گفت از غراب خواه؟!
تا زهره بیدرنگ زند ناخنی بچنگ
از مطربان زمزمه پیرا، رباب خواه!
تا جام مه ز مهر، لبالب کند سپهر؛
از ساقیان آینه سیما شراب خواه
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۷ - و له هزل حاجی
ای بدیدار ضحکه ی ضحاک
وی بکردار حجت حجاج
منتفی کرده جود را تو وجود
منطفی کرده عدل را تو سراج
بخل، از باطن تو کرده ظهور
ظلم، از ظاهرت گرفته رواج
دست ظلم تو و، دل مظلوم؛
ناخن نسر و سینه ی دراج
لبت از لوث، پنجه ی کناس
دلت از بیم، بیضه ی حلاج
جانور، کس ندیده چون تو بگو؛
مادرت از کجا گرفته نتاج؟!
زاد تا مادرت، طبیب قضا؛
از مزاج تو خواست استمزاج
چار خلطت، بچار رکن بدن
دید از حرص و بخل و کبر و لجاج
کرد، کردی ز بطن او چو خروج
طالعت را، منجم استخراج
یافت در روزنامه ی ایجاد
دل تو کدخدا، ستم هیلاج
کرده قربانی آهوان حرم
حج نکرده زدی ره حجاج
در ره پا برهنگان حجاز
برفشانده خسک، شکسته زجاج
سیم سیم آوریت تا باقی است؛
بزر زرگری، نه یی محتاج
شکر، سد شده ره نیاکانت؛
از عروج فلک شب معراج
ورنه چون آدمی ز افسونت
ملک ای دیو زاده دادی باج
ماندنت در زمانه بودی ظلم
گر نبودی حدیث استدراج
خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛
گیرد اندک مگر زمانه مزاج
تا شدی حاکم صفاهان، شد
روز روشن بچشمها شب داج
مردمش، ز اضطراب نشناسند
شبه از گوهر، آبنوس از عاج
متوحش، ز هم شده احباب
متفرد، ز یکدیگر ازواج
از فریب تو، ناشکیب اشخاص
از قرار تو، در فرار افواج
نخل بخلت چو رست از آنجا شد
رطبش خشک تر ز میوه ی کاج
خارجی گر نه یی، چرا طلبی
از مسلمان فزون ز جزیه خراج
طمعت راست، بسکه دندان تیز؛
بیضه بیرون کشی ز ک... زجاج
بر سرت سروری اگر زیبد
ای تو را گنده تر تن از تیماج
قلتبان، پا نهد بپایه ی تخت
روسبی سرکشد بسایه ی تاج
از تو،دردی که در دل فقراست
نکند غیر ذوالفقار علاج
گیرد از آه نیم شب یا رب
گردد از اشک صبحدم ای کاج
آتش خشم ایزدی بالا
لجه ی قهر سرمدی مواج
شود از غیرت خدای جهان
سینه ات تیر آه را آماج
گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس
بکم از خود کسی شوی محتاج
کردت آنکو خراب خانه ی تن
خوردت آنکو چو آب خون دواج
خیر آن کم نه از عمارت بیت؛
اجرا این کم نه از سقایه ی حاج
باد تا هست پیره زال سپهر
تار شب پود روز را نساج
دوستانت لباسشان ز پلاس
دشمنانت دواجشان دیباج
وی بکردار حجت حجاج
منتفی کرده جود را تو وجود
منطفی کرده عدل را تو سراج
بخل، از باطن تو کرده ظهور
ظلم، از ظاهرت گرفته رواج
دست ظلم تو و، دل مظلوم؛
ناخن نسر و سینه ی دراج
لبت از لوث، پنجه ی کناس
دلت از بیم، بیضه ی حلاج
جانور، کس ندیده چون تو بگو؛
مادرت از کجا گرفته نتاج؟!
زاد تا مادرت، طبیب قضا؛
از مزاج تو خواست استمزاج
چار خلطت، بچار رکن بدن
دید از حرص و بخل و کبر و لجاج
کرد، کردی ز بطن او چو خروج
طالعت را، منجم استخراج
یافت در روزنامه ی ایجاد
دل تو کدخدا، ستم هیلاج
کرده قربانی آهوان حرم
حج نکرده زدی ره حجاج
در ره پا برهنگان حجاز
برفشانده خسک، شکسته زجاج
سیم سیم آوریت تا باقی است؛
بزر زرگری، نه یی محتاج
شکر، سد شده ره نیاکانت؛
از عروج فلک شب معراج
ورنه چون آدمی ز افسونت
ملک ای دیو زاده دادی باج
ماندنت در زمانه بودی ظلم
گر نبودی حدیث استدراج
خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛
گیرد اندک مگر زمانه مزاج
تا شدی حاکم صفاهان، شد
روز روشن بچشمها شب داج
مردمش، ز اضطراب نشناسند
شبه از گوهر، آبنوس از عاج
متوحش، ز هم شده احباب
متفرد، ز یکدیگر ازواج
از فریب تو، ناشکیب اشخاص
از قرار تو، در فرار افواج
نخل بخلت چو رست از آنجا شد
رطبش خشک تر ز میوه ی کاج
خارجی گر نه یی، چرا طلبی
از مسلمان فزون ز جزیه خراج
طمعت راست، بسکه دندان تیز؛
بیضه بیرون کشی ز ک... زجاج
بر سرت سروری اگر زیبد
ای تو را گنده تر تن از تیماج
قلتبان، پا نهد بپایه ی تخت
روسبی سرکشد بسایه ی تاج
از تو،دردی که در دل فقراست
نکند غیر ذوالفقار علاج
گیرد از آه نیم شب یا رب
گردد از اشک صبحدم ای کاج
آتش خشم ایزدی بالا
لجه ی قهر سرمدی مواج
شود از غیرت خدای جهان
سینه ات تیر آه را آماج
گر چه کمتر نه در جهان ز تو کس
بکم از خود کسی شوی محتاج
کردت آنکو خراب خانه ی تن
خوردت آنکو چو آب خون دواج
خیر آن کم نه از عمارت بیت؛
اجرا این کم نه از سقایه ی حاج
باد تا هست پیره زال سپهر
تار شب پود روز را نساج
دوستانت لباسشان ز پلاس
دشمنانت دواجشان دیباج
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - و له علیه الرحمه
خوش آمد این کهن رسمم از آنان
که خود را از بزرگان میشمارند
که چون بیرون روند از ملک ناچار
بجای خود، بزرگی باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بینند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گیرند؛
بکار دستگیری، پافشارند
بدرد بیدلان، درمان فرستند؛
بزخم بیکسان، مرهم گذارند
نه اینان، کز قضای آسمانی؛
کنون در شهر ایران شهریارند
بشمع مجلس دانش، نسیمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تیر ماهی
سیاه و قطره یی هرگز نبارند
بشهری چون روند از شهری، آنجا
ز خود ناکس تری را برگمارند
کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند
به نباش نخستین رحمت آرند
غرض، آیین مردی این نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
که خود را از بزرگان میشمارند
که چون بیرون روند از ملک ناچار
بجای خود، بزرگی باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بینند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گیرند؛
بکار دستگیری، پافشارند
بدرد بیدلان، درمان فرستند؛
بزخم بیکسان، مرهم گذارند
نه اینان، کز قضای آسمانی؛
کنون در شهر ایران شهریارند
بشمع مجلس دانش، نسیمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تیر ماهی
سیاه و قطره یی هرگز نبارند
بشهری چون روند از شهری، آنجا
ز خود ناکس تری را برگمارند
کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند
به نباش نخستین رحمت آرند
غرض، آیین مردی این نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - تاریخ آب انبار اصفهان (۱۱۸۹ ه.ق)
بعهد دولت دارای گیتی
سپهدار جهان، سالار عالم
کریم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردی مسلم
جوان بختی که داده آستانش
بسجده قامت پیر فلک خم
جهانداری، که شد از عدل و جودش
خجل نوشیروان، شرمنده حاتم
دلیری، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسیاب و پای رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنیاد حکمت گشت محکم
سمی شاه دین، ختم النبیین
محمد زبده ی اولاد آدم
عدالت پیشه یی کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاری است خرم
پرد تیهو، نه او را خوف شاهین؛
چرد آهو، نه او را بیم ضیغم
عیان گردید، یوسف خیز چاهی
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهی لبریز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حیوه از وی دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حریم کعبه محرم
بکار نیک، شد از حق موفق
بامری خیر گشت از غیب ملهم
نوشت آذر پی تاریخ سالش
در اصفاهان عیان شد بئر زمزم
سپهدار جهان، سالار عالم
کریم الطبع و الاخلاق و الاسم
که هست او را جوانمردی مسلم
جوان بختی که داده آستانش
بسجده قامت پیر فلک خم
جهانداری، که شد از عدل و جودش
خجل نوشیروان، شرمنده حاتم
دلیری، کش بروز رزم بوسند
رکاب افراسیاب و پای رستم
بحکم حاکم ملک صفاهان
کزو بنیاد حکمت گشت محکم
سمی شاه دین، ختم النبیین
محمد زبده ی اولاد آدم
عدالت پیشه یی کز پاس عدلش
در اصفاهان که گلزاری است خرم
پرد تیهو، نه او را خوف شاهین؛
چرد آهو، نه او را بیم ضیغم
عیان گردید، یوسف خیز چاهی
که شه ز آبش سرشته خاک آدم
چهی لبریز، چون چاه زنخدان؛
روان آب حیوه از وی دمادم
غرض، آن فخر حجاج حرم کوست
ز حرمت، در حریم کعبه محرم
بکار نیک، شد از حق موفق
بامری خیر گشت از غیب ملهم
نوشت آذر پی تاریخ سالش
در اصفاهان عیان شد بئر زمزم
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای عادلی که دیده رعایای این دیار
عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان
دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن
کامد یکی بحجره ی داعی ز راعیان
کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر
آمد مگر ندیده رعایت زراعیان
گویی بره ز مزرعه یی خورده خوشه یی
وین قصه را رسانده بگوش تو ساعیان
از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون
غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان
عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان
دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن
کامد یکی بحجره ی داعی ز راعیان
کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر
آمد مگر ندیده رعایت زراعیان
گویی بره ز مزرعه یی خورده خوشه یی
وین قصه را رسانده بگوش تو ساعیان
از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون
غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲
یکی کوه دیدم هم از دست راست
که از دامنش هر غباری که خاست
برآراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
به کانون خورشید افگنده نعل
به پای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش
ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت
نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده به نخلی از آن تیشه ای
درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ
گرفته به کف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ
نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
برآورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عیان دیده حسن ازل بی حجاب
گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب
عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آمیخته
به هر سنگ از آن قطره ها ریخته
تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
به دریا همی ریخت ز آن کوهسار
یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود
به دشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها
زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی
در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد
به دشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود
جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی
بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوی آب روان
به رنگ می از سایه ی ارغوان
ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل
در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی
بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام
عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته
عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو
محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده به فردوس دروازه اش
ز یشم وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش
ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه ی خود غنی تر همه
در آنجا دو یار موافق بسی
به هر خانه معشوق و عاشق بسی
به طفلی هم از حسن مستان یکی
به عشق آشنا در دبستان یکی
یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا
به هر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته
عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند
از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت
مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی
سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
به دیوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو به آن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند
در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ
جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او
همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه
جهانش، به درگاه آورده باج
شهانش، به گردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش
فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب
ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان
هزارش سهی سرو در آستان
به هوش و هنر هر یکی داستان
گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ
نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند
ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!
همان می، همان غم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد
شهی کو چه ساغر به دست آورد
به ناموس شاهی شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان
همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد
گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان
گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی
گهی با جوانان شکارافگنان
به صحرا شدی طبل عشرت زنان
همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال
جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی
سگ و یوز، ببرافگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر
گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهین و منقار باز
به جا کبک و تیهو نماندند باز
تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور
مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر
یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه به دام
دگر خصم را سر به فتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار
که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر
زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام
نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ
ننالیده، مرغانش آوازها
به گوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب
نمودم به دل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من
نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم
در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم
در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!
بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر
یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد
سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
که از دامنش هر غباری که خاست
برآراست گیسوی حور بهشت
سر زلف غلمان بعنبر سرشت
بدخشانه و بهرمان کان لعل
به کانون خورشید افگنده نعل
به پای گل و لاله اش سبزه فرش
سر سبزه اش، سوده بر پای عرش
ز ابری که برخاستش از کمر
لبالب ز گوهر شدی هر شمر
عقاب و پلنگش پر و سر فگند
ز نسرین و شیر سپهر بلند
چرا گاه ثور و حمل دامنش
ببازی گری جدی، پیرامنش
کمر بند جوزا شد او را نطاق
قمر از کمرگاه آن در محاق
گوزنی که در دامنش داشت گشت
شدش آبگاه این زر اندود طشت
نمودارش از یکطرف بیشه یی
نخورده به نخلی از آن تیشه ای
درختش همه میوه ریزان ز شاخ
از آن روزی تنگدستان فراخ
گرفته به کف هر گیاهش چراغ
که گیرد ز دیدار موسی سراغ
نه طور و، کلیمی ز هر گوشه هست
برآورده بهر مناجات دست
فروزان ز هر دست او آفتاب
عیان دیده حسن ازل بی حجاب
گله رانده از خاندان شعیب
بدنبال از اصحاب کهفش کلیب
عصا بر نیاورده سر از شجر
عیون منفجر کرده از هر حجر
روان چشمه ها با هم آمیخته
به هر سنگ از آن قطره ها ریخته
تو گفتی مگر درج گوهر شکست
و یا بر فلک عقد گوهر گسست
از آن چشمه ها کآبش آغاز کار
به دریا همی ریخت ز آن کوهسار
یکی رود برخاست چون زنده رود
که از مصر، نیلش رساندی درود
به دشت آمد از کوه دامن کشان
بر آن، خیل مرغابیان پرفشان
جدا گشته ز آن رود بس نهرها
شد این داستان شهره در شهرها
زمین یافت ز آن رود بس خرمی
ز هر شهر گرد آمدش آدمی
در آنجا یکی شهر آباد شد
که بنیاد آن محکم از داد شد
به دشت از لب رود تا پای کوه
فراهم شده مردم از هر گروه
ملل سر نپیچیده از دین خود
بسر برده با هم بآیین خود
جهان کهن یافت از سر نوی
در آن هم نشین، تازی و پهلوی
بسی باغ و بستان دلکش در آن
بسی کاخ و قصر منقش در آن
بهر کوچه اش جوی آب روان
به رنگ می از سایه ی ارغوان
ز گرمابه اش پاک، چه تن چه دل
که بودیش آب و هوا معتدل
در آنجا نشانی نه ز آلودگی
ز پاکی تن، دل در آسودگی
بنای وی از سنگ و، سنگ رخام؛
گلش از زر پخته وز سیم خام
عیان روزن از سقف چون اخترش
روان آب از جوی چون کوثرش
ز خاکستر گلخنش ریخته
بچشم اختران سرمه ی بیخته
عیان چار بازارش از چارسو
بآن خلقی از چار سو کرده رو
محلات بیرون ز اندازه اش
گشاده به فردوس دروازه اش
ز یشم وز مرمر سقوف و فروش
همه مردمش در خرید و فروش
ز سرمایه ی خود توانگر همه
ز همسایه ی خود غنی تر همه
در آنجا دو یار موافق بسی
به هر خانه معشوق و عاشق بسی
به طفلی هم از حسن مستان یکی
به عشق آشنا در دبستان یکی
یکی آگه از کار مهر و وفا
یکی واقف از رسم جور و جفا
به هر سو در آن شهر آراسته
که آگنده بودی ز هر خواسته
عمارات عالی نعمان پسند
چو ایوان بهرام وکسری بلند
از آنها یکی چون قصور بهشت
ز عنبر گلش، وز زر و سیم خشت
مهندس، باشکال اقلیدسی
نهادش بناها همه هندسی
سدیر و خورنق از آن گشته پست
وز آن یافته طاق کسری شکست
بنا کرده حجار و نجار روس
به دیوار مرمر، بدر آبنوس
ز هر سو به آن ساحت دلپسند
قلم بر کف آمد بسی نقشبند
در آن نقشهای فریبنده کرد
ز مهر و سپهرش زر و لاجورد
فروش ملون، نشیمن فروز
قنادیل روشن، شبان کرده روز
نشسته در آن قصر شاهی بزرگ
کش از عدل خوردی بره شیر گرگ
جهانی ز انصاف پابست او
ز حق یافته روزی از دست او
همه از زبان دار و از بی زبان
در آن خانه مهمان و شه میزبان
همش طوق بر گردن مهر و ماه
همش حلقه بر گوش درویش و شاه
جهانش، به درگاه آورده باج
شهانش، به گردن گرفته خراج
ز عدل و کرم، خسروان بنده اش
سپاه و رعیت، سر افگنده اش
فتادی چو بوسیدیش پا رکاب
ز زین رستم، از تخت افراسیاب
ز داد و دهش کرده آن شهریار
ز مظلوم مسکین، تهی آن دیار
هزارش بت مشکبو در حرم
خرامنده چون سرو باغ ارم
همش پایداری آزادگان
همش دستگیری افتادگان
هزارش سهی سرو در آستان
به هوش و هنر هر یکی داستان
گهی تا کند تازه و تر دماغ
برافروختی شب زمینا چراغ
نشستی و با مردم هوشمند
گرفتی می از ساقی نوشخند
ولیکن، نه چندان که گردد خراب
جهان از غم او، چو او از شراب
شهی کو غم زیر دستان خورد
چه غم گرمی از دست مستان خورد؟!
همان می، همان غم گواراش باد؛
چواسکندر، اورنگ داراش باد
شهی کو چه ساغر به دست آورد
به ناموس شاهی شکست آورد
دهد نقد دولت ز کف رایگان
کشد جام می با فرومایگان
همش کام فرخندگی تلخ باد
همش غره ی زندگی سلخ باد
گهی با دلیران سنان بر سنان
گهی با دبیران قلم در بنان
گهی همدم گوشه گیران شدی
گهی پندآموز پیران شدی
گهی با جوانان شکارافگنان
به صحرا شدی طبل عشرت زنان
همش زیر پا باد رفتار رخش
تن آهن، سمش سنگ و نعلش درخش
هم از سیم چوگان بکف چون هلال
وز آن گوی زرین خور پای مال
جهاندی ز جا هر یک آهو تکی
دوان از پی انداختی هر یکی
سگ و یوز، ببرافگن و شیر گیر
نه از دستشان ببر رستی، نه شیر
گرفتندی از باره ی کوه وزن
هم از دشت آهو، هم از که گوزن
ز چنگال شاهین و منقار باز
به جا کبک و تیهو نماندند باز
تهی کرده هر یک ز نزدیک و دور
زمین از وحوش و هوا از طیور
سر از گور بر کرده بهرام گور
که تا بیند آن صید گه را ز دور
مگر شد در این عرصه ی دار و گیر
شهان را شکار از دوره ناگزیر
یکی آنکه تا دوست سازند رام
چو مرغش فشاندند دانه به دام
دگر خصم را سر به فتراک زین
ببندند چون صید وحشت گزین
ز هم شاد القصه شاه و سپاه
مهان در رفاه و کهان در پناه
زده در دل مردم هر دیار
ز رشک آتش آن شهر و آن شهریار
که کس شهریاری چو او دادگر
ندید و چو آن شهر، شهری دگر
زمینی بشرقی آن شهر بود
که خاکش بهر زهر پازهر بود
رسیدی از آن تربتم بر مشام
شمیمی دل آویز هر صبح و شام
نرسته، گلش چیدمی رنگ رنگ
چو دل، غنچه اش دیدمی تنگ تنگ
ننالیده، مرغانش آوازها
به گوشم رساندند بس رازها
نرسته، در آن خاک دیدم نخست
هر آن سبزه کآخر از آن خاک رست
نبسته، عیان دیدم آغاز کار
هر آن نقش کانجام شد آشکار
ز پاکی مگر خاک آن بود آب
که راز دلش را ندیدم حجاب
نمودم به دل گنج نادیده کس
ز مردم نهان گفتمش هر نفس
که: خیز ای دل عاقبت بین من
هم آیینه ی من، هم آیین من
نکشته ببین تا از این خاک نغز
چه روید که از هوشت آگنده مغز؟!
فتاده من و دل به پهلوی هم
نهاده سر خود بزانوی هم
در آن انجمن خلوتی ساختم
نظر سوی آن دشت انداختم
در آن خطه دیدم من از خشت خام
همانجا که کیخسرو از خط جام
ز سنگش دل آن نیز در سینه دید
که اسکندر از لوح آیینه دید
عجب مانده ز آن دشت ناکاشته
که خاکش چه ها زیر سر داشته؟!
بناگاه دیدیم کز ماه و مهر
بر آورد دستی ببازی سپهر
یکی پرده بر گرد هامون کشید
بسی لعبت از پرده بیرون کشید
هم از نور انجم هوا گرم کرد
هم از گرمی آن زمین نرم کرد
سراپرده ی ابر بالا کشاند
وز آن پرده لولوی لالا فشاند
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۴
شنیدم که در آفتاب تموز
یکی روز کیخسرو نیک روز
بسر، سایه ی کاویانی درفش
ز پی، سیم ساقان زرینه کفش
شکار افگنان شد بصحرا و کوه
سران در رکابش همه هم گروه
ز ترکش کشان، کبک و تیهو نماند؛
ز آهو وشان، گور وآهو نماند
هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت
هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت
دهی دید چون مرغزار بهشت
روان آبش از جویباران بکشت
زمین سایه پرورد شمشاد و سرو
هوا ارغنون ساز بانگ تذرو
فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر
که در سایه آساید از تاب مهر
سپه نیز در سایه ی تخت شاه
گرفتند چون بخت آرام گاه
فگنده ز سر خود و از تن زره
گشودند از بند خفتان گره
رها کرده اسبان تازی بکشت
نشستند در ساحت آن بهشت
کشیدند از جام شاهی شراب
چشیدند از مرغ و ماهی کباب
همی دید در دیده هر سو خدیو
که تا باز داند فرشته ز دیو
ببیند ز شهزادگان کیان
که جوید ره و رسم سود و زیان؟!
که، از لشکری سرکش و تندخوست؟
که، مسکین نواز است و درویش دوست؟!
سراسر سپه بیخبر دید و مست
بخود بسته، وارسته از زیر دست!
همه کرده بر کشته، اسبان یله
سگان شبان گشته گرگ گله
کشیده یکی تیغ ومی خواسته
فگنده یکی نیزه، نی خواسته
رعیت سراسیمه ز آن رستخیز
نه رای ستیز و نه پای گریز
ز لشکر، زن و مرد آن ده همه
هراسان چو از بیم گرگان رمه
در آن تنگنا لشکر سنگدل
گرفته ز مرد و زن تنگدل
یکی آب سرد و یکی نان گرم
نه در دل مروت، نه در دیده شرم
بجز شاه لهراسب کر بخردی
ندیده بد و نیک از وی بدی
برافروخته از غم بیکسان
فروزن گلش از جفای خسان
همه نیکی و نام اندوخته
ز بیدانشان دانش آموخته
نشسته عنان تکاور بکف
همی دادش از سبزه ی جو علف
در آن انجمن آن یل دادگر
غم بینوا خورد و خون جگر
همی کرد با هم نشینان خاص
ستمکش ز دست ستمگر خلاص
چو این دید کیخسرو پاک زاد
ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد
بهر یک ز لشکرگه آواز کرد
عتابی جداگانه آغاز کرد
سران را همه در برابر نشاند
ابا تلخی پند، شکر فشاند
بمنع ستم، بس در پند سفت
پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت
بگفتا: نباشم چو من در جهان
بود زین جوان تاج و تخت کیان
سزاوار این مسند وافسر، اوست
که داند بد از نیک و دشمن ز دوست
ز بخشایش و بخشش و شرم و داد
ندارد کمی، کایزدش یار باد
هم امروز کز گرمی تیر ماه
درین سایه آسودم از رنج راه
نخفتم که از گرگ دانم شبان
شناسم مگر دزد از پاسبان
ازو دیدم آرایش تاج و تخت
که شد چون نیاکانش آسوده بخت
نه خانه بدهقان ز خود کرده تنگ
نه برگی فگند از درختی بسنگ
نبرد او ود از گوشه یی توشه یی
نخورد اسبش از خرمنی خوشه یی
ندیدم بجز داد از آن نیک پی
همانا همان مانده از نسل کی
نباشد دلش سخت و پیمانش سست
که با ما نهالش ز یکشاخ رست
بگفت این و برداشت ز آن ده خراج
پس آنگه به لهراسب بخشید تاج
ز داد و دهش آشکار و نهفت
باو گفت آنها که بایست گفت
شنیدند چون لشکر اندرز شاه
که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه
پس از شاه گشتند فرمانبرش
نهادند گردن بحکم اندرش
یکی روز کیخسرو نیک روز
بسر، سایه ی کاویانی درفش
ز پی، سیم ساقان زرینه کفش
شکار افگنان شد بصحرا و کوه
سران در رکابش همه هم گروه
ز ترکش کشان، کبک و تیهو نماند؛
ز آهو وشان، گور وآهو نماند
هم از گرد لشکر، هوا تیره گشت
هم از تاب خور، چشم شه خیره گشت
دهی دید چون مرغزار بهشت
روان آبش از جویباران بکشت
زمین سایه پرورد شمشاد و سرو
هوا ارغنون ساز بانگ تذرو
فرود آمد آنجا چو مهر از سپهر
که در سایه آساید از تاب مهر
سپه نیز در سایه ی تخت شاه
گرفتند چون بخت آرام گاه
فگنده ز سر خود و از تن زره
گشودند از بند خفتان گره
رها کرده اسبان تازی بکشت
نشستند در ساحت آن بهشت
کشیدند از جام شاهی شراب
چشیدند از مرغ و ماهی کباب
همی دید در دیده هر سو خدیو
که تا باز داند فرشته ز دیو
ببیند ز شهزادگان کیان
که جوید ره و رسم سود و زیان؟!
که، از لشکری سرکش و تندخوست؟
که، مسکین نواز است و درویش دوست؟!
سراسر سپه بیخبر دید و مست
بخود بسته، وارسته از زیر دست!
همه کرده بر کشته، اسبان یله
سگان شبان گشته گرگ گله
کشیده یکی تیغ ومی خواسته
فگنده یکی نیزه، نی خواسته
رعیت سراسیمه ز آن رستخیز
نه رای ستیز و نه پای گریز
ز لشکر، زن و مرد آن ده همه
هراسان چو از بیم گرگان رمه
در آن تنگنا لشکر سنگدل
گرفته ز مرد و زن تنگدل
یکی آب سرد و یکی نان گرم
نه در دل مروت، نه در دیده شرم
بجز شاه لهراسب کر بخردی
ندیده بد و نیک از وی بدی
برافروخته از غم بیکسان
فروزن گلش از جفای خسان
همه نیکی و نام اندوخته
ز بیدانشان دانش آموخته
نشسته عنان تکاور بکف
همی دادش از سبزه ی جو علف
در آن انجمن آن یل دادگر
غم بینوا خورد و خون جگر
همی کرد با هم نشینان خاص
ستمکش ز دست ستمگر خلاص
چو این دید کیخسرو پاک زاد
ز لشکر غمین شد، ز لهراسب شاد
بهر یک ز لشکرگه آواز کرد
عتابی جداگانه آغاز کرد
سران را همه در برابر نشاند
ابا تلخی پند، شکر فشاند
بمنع ستم، بس در پند سفت
پس آنگه به لهراسب گفت آنچه گفت
بگفتا: نباشم چو من در جهان
بود زین جوان تاج و تخت کیان
سزاوار این مسند وافسر، اوست
که داند بد از نیک و دشمن ز دوست
ز بخشایش و بخشش و شرم و داد
ندارد کمی، کایزدش یار باد
هم امروز کز گرمی تیر ماه
درین سایه آسودم از رنج راه
نخفتم که از گرگ دانم شبان
شناسم مگر دزد از پاسبان
ازو دیدم آرایش تاج و تخت
که شد چون نیاکانش آسوده بخت
نه خانه بدهقان ز خود کرده تنگ
نه برگی فگند از درختی بسنگ
نبرد او ود از گوشه یی توشه یی
نخورد اسبش از خرمنی خوشه یی
ندیدم بجز داد از آن نیک پی
همانا همان مانده از نسل کی
نباشد دلش سخت و پیمانش سست
که با ما نهالش ز یکشاخ رست
بگفت این و برداشت ز آن ده خراج
پس آنگه به لهراسب بخشید تاج
ز داد و دهش آشکار و نهفت
باو گفت آنها که بایست گفت
شنیدند چون لشکر اندرز شاه
که لهراسب شد شاه و رهبر ز شاه
پس از شاه گشتند فرمانبرش
نهادند گردن بحکم اندرش
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۵ - و له فی الحکایت
شنیدم که از گردش آسمان
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!
بملک یمن چون سهیل یمان
همایون درختی بباغ کرم
برآورده سر، برگ و بارش درم
ندیدی کسی چین در ابروی او
شکفته تر از روی او خوی او
دل از هر چه جز جود وارسته داشت
بمهمان نوازی میان بسته داشت
بفرمان او حاجبان در کمین
که آرند مهمانش از هر زمین
نپرسیدی از میهمان نام او
همی جستی از لطف آرام او
ندانستی از شاه درویش را
ز بیگانه نشناختی خویش را
ز مهمان شدی هر نفس عذر خواه
چه تا زیک و ترک و چه درویش و شاه
نرفتی غمین کس از آن خانه باز
مگر از جدایی مهمان نواز
یکی عقده روزی بکارش فتاد
بدیگر قبیله گذارش فتاد
چو خاصان نبودند دنبال او
نپرسید آنجا کس احوال او
نگفت او هم احوال خود با کسان
که عار آمدش صحبت ناکسان
دو روزی بسر برد با درد و داغ
چو شاهین پر کنده با فوج زاغ
بر او چون دو روزی بخواری گذشت
از آنجا چو ابر بهاری گذشت
ز غوغای زاغانش آشفت حال
سوی آشیان خود افراشت بال
چو آن محتشم رفت از آنجا غمین
شد آگه خداوند آن سرزمین
چنان گشت از غفلت خود خجل
که ماند از خوی خجلتش پا بگل
فرستاد سویش پیام آوری
نوشتش که گر زانکه نام آوری
ببخشای بر غفلت بندگان
که از خویشند شرمندگان
شنیدم شدی شمع ایوان مرا
رسید از شرف سر بکیوان مرا
ولی مهره در ششدر انداختم
که نقشم نشست و غلط باختم
دریغا شدم وقتی آگاه من
که گل رخت بر بسته بود از چمن
کنون کز کرم شهره ی کشوری
کریمی، گر از جرم من بگذری!
چو بشنفت آن نیک مرد این پیام
بخندید و گفت: از منش ده سلام
که آری بود عفو جرم از کرم
عجب نیست زین کرده گر بگذرم
ولی عذر نشناختن عذر نیست
برین معذرت زار باید گریست
اگر داشتی پاس مهمان نگاه
نبایست از من شدن عذر خواه
چو آمد کسی در سرای کسی
چه بیگانه، چه آشنای کسی
بباید دم از مهربانی زدن
مبادا خجل گردد از آمدن
نه آغاز از حرمتش کاستن
در آخر ازو معذرت خواستن
گذشتیم ما ز آنچه آنجا گذشت
تو رو فکر خود کن که از ما گذشت
شنیدم که از بازی آسمان
دو کس برد اسیر از دهی ترکمان
ز مژگان روان هر دو را خون ناب
پیاده روان هر دو در آفتاب
یکی ز آن دو کس بود دانش قرین
همی کرد شکر جهان آفرین
یکی ز آن دو کو را سه فرزند بود
سه فرزند او نیز دربند بود
باو گفت کز شکر بگذشت کار
که در دست زنجیر و در پاست خار
بپاسخ چنین گفت کای بسته دست
ندانی که از بد بتر نیز هست
ازین پاسخ آن مرد غافل گریست
کز امروز بدتر، دگر روز نیست
شمرد از غضب بس سخنهای زشت
ببین تا چه بر داد تخمی که کشت؟!
چو از جوع گشتند ترکان ستوه
بدشتی فرود آمدند آن گروه
که سنگی در آنجا نه جز مشت ریگ
سه پایه نجستند از بهر دیگ
یکی دیگ تا بر سر پا کنند
مگر شوربایی مهیا کنند
سه سر از اسیران بریدند زود
که در دیگ از آتش بر آرند دود
نهادند در زیر دیگ آن سه سر
فتاد آن دو تن را بآن سو نظر
سه سر دیده از آن سه سرکش جوان
برخ چو گل و لاله و ارغوان
که افتاده در زیر دیگ سیاه
فشاندند اشک و کشیدند آه
بدر یافت کز بد بتر در جهان
بود، لیک از چشم مردم نهان!