عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
هوا چکیدهٔ نورست در شب مهتاب
ستاره خندهٔ حورست در شب مهتاب
سپهر جام بلوری است پر می روشن
زمین قلمرو نورست در شب مهتاب
زمین زخندهٔ لبریز مه نمکدانی است
زمانه بر سر شورست در شب مهتاب
رسان به دامن صحرای بیخودی خود را
که خانه دیدهٔ مورست در شب مهتاب
بغیر بادهٔ روشن، نظر به هر چه کنی
غبار چشم شعورست در شب مهتاب
براق راهروان است روشنایی راه
سفر ز خویش ضرورست در شب مهتاب
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش
میان بحر حضور کنار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موج‌های سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیدهٔ شب زنده‌دار نزدیک است
چو سوخت تشنه‌لبی دانهٔ مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام می‌کند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچه‌ها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد می‌کند
دیوانه‌ای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمی‌کند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
از فسون عالم اسباب خوابم می‌برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می‌برد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می‌برد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشه‌ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می‌برد
در مقام فیض، غفلت زور می‌آرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم می‌برد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می‌برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می‌برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی‌نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می‌برد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
شوق می از بهار گل‌اندام تازه شد
پیوند بوسه‌ها به لب جام تازه شد
از چهرهٔ گشادهٔ سیمین‌بران باغ
آغوش‌سازی طمع خام تازه شد
زان بوسه‌های‌تر که به شبنم ز گل رسید
امید من به بوسه و پیغام تازه شد
میلی که داشتند حریفان به نقل و می
از چشمک شکوفهٔ بادام تازه شد
از نوبهار، سبزهٔ مینا کشید قد
از آ ب تلخ می جگر جام تازه شد
داغی که به به خون جگر کرده بود دل
از روی گرم لالهٔ گلفام تازه شد
شب از شکوفه روز شد و روز شب ز ابر
هنگامهٔ مکرر ایام تازه شد
حاجت به رفتن چمن از کنج خانه نیست
زین‌سان که از بهار در و بام تازه شد
صائب ترا ز سردی دوران خزان مباد
کز نوبهار طبع تو ایام تازه شد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
آبها آیینهٔ سرو خرامان تواند
بادها مشاطهٔ زلف پریشان تواند
رعدها آوازهٔ احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند
سروها از طوق قمری سر بسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند
شب‌نشینان عاشق افسانه‌های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند
سبزپوشان فلک، چون سرو، با این سرکشی
سبزهٔ خوابیدهٔ طرف گلستان تواند
آتشین‌رویان که می‌بردند ازدلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند
چون صدف، جمعی که گوهر می‌فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
صائب افکار تو دل را زنده می‌سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند
دویدنی به نسیم بهار می‌ماند
مل خنده بود گریهٔ پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند
مه تمام، هلال و هلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می‌ماند؟
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می‌ماند؟
ز لاله و گل این باغ و بوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می‌ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
فلک به آبلهٔ خار دیده می‌ماند
زمین به دامن در خون کشیده می‌ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می‌ماند
شکفته چون شوم از بوستان، که لاله و گل
به سینه‌های جراحت رسیده می‌ماند
زمین ساکن و خورشید آتشین جولان
به دست و زانوی ماتم‌رسیده می‌ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می‌ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی‌دارم
که اندکی به دل داغدیده می‌ماند
چو تیر، راست روان بر زمین نمی‌مانند
عداوتی به سپهر خمیده می‌ماند
تمتع از رخ گل می‌برند دیده‌وران
به عندلیب گلوی دریده می‌ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
سینه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار
صبحی ادراک نکردیم درین فصل بهار
گریه‌ای از سر مستی به تهیدستی خویش
چون رگ تاک نکردیم درین فصل بهار
ابر چون پنبهٔ افشرده شد از گریه و ما
مژه‌ای پاک نکردیم درین فصل بهار
جگر سنگ به جوش آمد و ما سنگدلان
دیده نمناک نکردیم درین فصل بهار
لاله شد پاک فروش از عرق شبنم و ما
عرقی پاک نکردیم درین فصل بهار
غنچه از پوست برون آمد و ما بیدردان
جامه‌ای چاک نکردیم درین فصل بهار
با دو صد خرمن امید، ز غفلت صائب
تخم در خاک نکردیم درین فصل بهار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورق‌های ساده‌ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم
بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوباره درین نشاه زاده‌ایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم
ای زلف یار، این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهاده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من
ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ز گل فزود مرا خارخار خندهٔ تو
که نیست خندهٔ گل در شمار خندهٔ تو
مرا ز سیر گلستان نصیب خمیازه است
که نشکند قدح گل، خمار خندهٔ تو
شده است گل عبث از برگ سر بسر ناخن
گره گشایی دلهاست کار خندهٔ تو
گشود لب به شکر خنده غنچهٔ تصویر
نشد که گل کند از لب، بهار خندهٔ تو
در آی از درم ای صبح آرزومندان
که سوخت شمع من از انتظار خندهٔ تو
دهان غنچه به لب مهر دارد از شبنم
ز بس خجل شده در روزگار خندهٔ تو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
عقده‌ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
ز یربار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحهٔ خاطر مرا
مصرع برجستهٔ باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزادهٔ من فارغ است از انقلاب
دربهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقهٔ زنار دارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می‌کشم
بس که از بی‌حاصلیها شرمسارم همچو سرو
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستیها و من
سال‌هاشد خویش را بر پای دارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه‌ها در بارم دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه می‌شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
بارها کاسهٔ خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
چشم خونبارست ابر نوبهار زندگی
آه افسوس است سرو جویبار زندگی
اعتمادی نیست بر شیرازهٔ موج سراب
دل منه بر جلوهٔ ناپایدار زندگی
یک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بیش از دخل باشد در دیار زندگی
بادهٔ یک ساغرند و پشت و روی یک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگی
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسیمی رخنه افتد در حصار زندگی
خاک صحرای عدم را توتیا خواهیم کرد
آنچه آمد پیش ما از رهگذار زندگی
سبزه زیر سنگ نتوانست قامت راست کرد
چیست حال خضر یارب زیر بار زندگی
دارد از هر موجه‌ای صائب درین وحشت‌سرا
نعل بیتابی در آتش جویبار زندگی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵
می‌شوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
برگ‌ها را می‌کند فصل خزان از هم جدا
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۱۲ - تمثیل در بیان وحدت کارخانه عالم
تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظه‌ای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر
هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است
کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند
همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال
چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند
دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش
همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده
عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک
ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش
چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟
مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت
موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان
هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه
همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر
جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده
نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص
همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
محمود شبستری : گلشن راز
بخش ۳۵ - تمثیل در اطوار وجود
بخاری مرتفع گردد ز دریا
به امر حق فرو بارد به صحرا
شعاع آفتاب از چرخ چارم
بر او افتد شود ترکیب با هم
کند گرمی دگر ره عزم بالا
در آویزد بدو آن آب دریا
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم
برون آید نبات سبز و خرم
غذای جانور گردد ز تبدیل
خورد انسان و یابد باز تحلیل
شود یک نطفه و گردد در اطوار
وز او انسان شود پیدا دگر بار
چو نور نفس گویا بر تن آید
یکی جسم لطیف و روشن آید
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر
بیابد علم و رای و فهم و تدبیر
رسد آنگه اجل از حضرت پاک
رود پاکی به پاکی خاک با خاک
هم اجزای عالم چون نباتند
که یک قطره ز دریای حیاتند
زمان چو بگذرد بر وی شود باز
همه انجام ایشان همچو آغاز
رود هر یک از ایشان سوی مرکز
که نگذارد طبیعت خوی مرکز
چو دریایی است وحدت لیک پر خون
کز او خیزد هزاران موج مجنون
نگر تا قطرهٔ باران ز دریا
چگونه یافت چندین شکل و اسما
بخار و ابر و باران و نم و گل
نبات و جانور انسان کامل
همه یک قطره بود آخر در اول
کز او شد این همه اشیا ممثل
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام
چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام
اجل چون در رسد در چرخ و انجم
شود هستی همه در نیستی گم
چو موجی بر زند گردد جهان طمس
یقین گردد «کان لم تغن بالامس»
خیال از پیش برخیزد به یک بار
نماند غیر حق در دار دیار
تو را قربی شود آن لحظه حاصل
شوی تو بی تویی با دوست واصل
وصال این جایگه رفع خیال است
چو غیر از پیش برخیزد وصال است
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت
نه او واجب شد و نه واجب او گشت
هر آن کو در معانی گشت فایق
نگوید کین بود قلب حقایق
هزاران نشاه داری خواجه در پیش
برو آمد شد خود را بیندیش
ز بحث جزو و کل نشئات انسان
بگویم یک به یک پیدا و پنهان