عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
بداد باز مراصحبت نگاری دست
وگرچه داشته بودم زعشق باری دست
چنین نگار که امروز دست داد مرا
نمی دهد دگران را بروزگاری دست
میسرم شد ناگاه صحبت یاری
که وصل او ندهد جز بانتظاری دست
اگر بپای رقیبش سری نهم شاید
که می زنم زبرای گلی بخاری دست
چو پای در ره مهرش نهاد جان زآن پس
نرفت بیش دلم را بهیچ کاری دست
مرا گرفت گریبان و برد پای از جای
ازآستین مدد پنجه یی برآر ای دست
ایا چو لعل نگین نام دار در خوبی
چو خاتم ار دهدم چون تو نامداری دست،
بصد نگار منقش بخلق بنمایم
درخت وار مزین بهر بهاری دست
درین مصاف ازو دل برد نه جان ای دوست
چو برپیاده بیابد چوتو سواری دست
چو درکمند تو بی اختیار افتادم
زدامن تو ندارم باختیاری دست
تو خاک پای خود ای دوست درکف من نه
اگر بنزد تو دارم فقیرواری دست
غریب شهر توام از خودم مکن نومید
کنون که در تو زدم چون امیدواری دست
بود که جان ببرم از میان بحر فراق
اگر شبی بزنم باتو در کناری دست
مگیر خانه درین کوی سیف فرغانی
اگر ترا ندهد دلبری و یاری دست
برو برو که به جز استخوان درین بازار
نمی دهد سگ قصاب را شکاری دست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
هان ای نسیم صبح که بویت معطرست
همراه با تو خاک سر کوی دلبرست
منشور نیکویی ز در او همی دهند
سلطان ماه را که زاستاره لشکرست
کس دید صورتی که نکوتر زروی اوست؟
کس خواند سورتی که زالحمد برترست؟
محتاج نیست بر سر ره مشک ریختن
کآنجا که اوست پای نهد خاک عنبرست
آنجا که اوست شب نبود کز ضیا ونور
با آفتاب سایه آن مه برابرست
من خود گدای کویم ویک شهر چون منند
درویش عشق او که بخوبی توانگرست
ای در جهان لطف ملکشاه نیکوان
در حسن هر غلام ترا ملک سنجرست
اندر مقام قرب تو بالاست دست آن
کزبهر خدمتت سرش از پا فروترست
جان را بوصف صورت تو رویها نمود
معنی ناپدید که در لفظ مضمرست
بر آدمی برای تو در بسته ام ولیک
بازآ که بر پری همه دیوارها درست
در وصف خوبی تو تعجب همی کنند
کین شیوه شعر شعر کدامین سخن ورست
بر خاک تیره ریخته همچون در از صدف
این قطرهای صافی از ابر مکدرست
در وصف دوست کاغذ دیوان شعر من
کی چون مداد خشک شود چون سخن ترست
تا دست می دهد سخن دوست گوی سیف
کز هر چه میرود سخن دوست خوشترست
چون بهریار نیست سخن صوت جارحست
چون بهر دوست نیست غزل قول منکرست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
صحبت جانان بر اهل دل از جان خوشترست
عاشقانرا خاک کویش زآب حیوان خوشترست
چون زعشق او رسد رنجی بدل دردی بجان
عاشقان را رنج دل از راحت جان خوشترست
شاهباز عشق چون مرغ دلی را صید کرد
وقت اواز حال بلبل در گلستان خوشترست
دست اندرکار او به از قدم بر تخت ملک
پای در بند وی از سردر گریبان خوشترست
بنده رااز دست جانان خار غم در پای دل
ازگل صد برگ بر اطراف بستان خوشترست
دیده گریان عاشق دایم اندر چشم دوست
از تبسم کردن گلهای خندان خوشترست
گرچه از حنسست آن دلبر چو خورشید آشکار
عشق همچون ذره اند سایه پنهان خوشترست
آنچه اندر حق عاشق کرد معشوق اختیار
گر هلاک جان بود مشتاق راآن خوشترست
مور اگر در خانه خود انس دارد با غمش
خانه آن مور از ملک سلیمان خوشترست
وصل جانانرا چو دل بر ترک جان موقوف دید
جان بداذ وگفت کز جان وصل جانان خوشترست
تا بکیخسرو در ایران دیدها روشن شود
چشم رستم را زسرمه خاک توران خوشترست
سیف فرغانی درین ناخوش سرا با درد عشق
وقت این مشتی گدا از وقت سلطان خوشترست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
نسخه عشق تو بر رق دلم مسطورست
وصف روی توبگویم که مرا دستورست
گرنویسم پراز اسرار کتابی گردد
آنچه بر رق دل (من) مسطورست
همه آفاق بریدم بمثالی فرمان
که زسلطان جمال تو مرا منشورست
شوق دردل ارنی گوی شبی همچوکلیم
آمدم برسر کوی تو که جانرا طورست
آتش روی تو دیدم که ندارد تابی
پیش او چشمه خورشید که آبش نورست
هرکسی را (که) بمعنی بتو نزدیکی نیست
صورتش گر بمثل جان بوداز دل دورست
هرکرا عشق تو در بزم بزم ازل جامی داد
گر چه مستی نکند تا بابد مخمورست
زانده تست سخن گفتن من،وین اشعار
شکری زآن قصب و شهدی ازآن زنبورست
چون بسمع تو رسانند بگو کاین ابیات
آه آن شیفته و ناله آن رنجورست
همه در بزم از دست (تو) نالم چون چنگ
تا که ابریشم رگ برتن چون طنبورست
دیده چون دید که چون گل بجمالی معروف
بنده زآن روز چو بلبل بسخن مشهورست
عاشق ارمدحت معشوق کند عیبی نیست
بلبل ار ناله کند ازپی گل معذورست
سیف فرغانی مرده است و من اسرافیلم
وین سخن نفخه عشقست وزبانم صورست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
دلرا چو کرد عشق تهی و فرو نشست
ای صبر باوقار تو برخیز کو نشست
بی بند عشق هیچ کس از جای برنخاست
در حلقه یی که آن بت زنجیر مو نشست
آنرا که زندگی دل از درد عشق اوست
گر چه بمرد از طلب او،مگو نشست
بی روی دوست سعی نمودیم و بر نخاست
این بار غم که بر دل تنگم ازو نشست
آن کو بجست و جوی تو برخاست مر ترا
تا ناورد بدست نخواهد فرو نشست
مشتاق روی خوب تو در انتظار او
حالی اگر چه داشت بد اما نکو نشست
فردا بروح عشق تو ای جان چو آدمی
برخیزد آن سگی که برین خاک کو نشست
هم عاقبت چو بلبل شوریده شاد شد
ماهی بر وی دوست که سالی ببو نشست
آنکس که در طریق تو گم گشت همچو سیف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست
وز دست تو بسی چو مرا پای در گلست
شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بی دلست
گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته ام
جز با تو دوستی نکند هرکه عاقلست
گر من ببوسه مهر نهم بر لبت رواست
شهد عقیق رنگ تو چون موم قابلست
در روز وصلت از شب هجرم غمست و من
روزی نمی خوهم که شبش در مقابلست
دلرا مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر بناله چون جرس از بار محملست
روز وصال یار اجل عمر باقی است
وقت وداع دوست شکر زهر قاتلست
بیند ترا در آینه جان خویشتن
دلرا چو با خیال تو پیوند حاصلست
هرجا حدیث تست ز ما هم حکایتیست
این شاهباز را سخنش با جلاجلست
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
محمول این شتر چو جرس آهنین دلست
اشعار سیف گوهر در پای عشق تست
این نظم در سراسر این بحر کاملست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بس کور دلست آنکه به جز تو نگرانست
یا خود نظرش با تو ودل باد گرانست
روی تو دلم را بسوی خود نگران کرد
آن را که دلی هست برویت نگرانست
در حسن نباشد چوتو هرکس که نکوروست
چون آب نباشد بصفا هرچه روانست
جان دل من شد غم عشق تو ازیرا
دل زنده بعشق تو چو تن زنده بجانست
دل کو خط آزادی خویش ازهمه بستد
جان داد بخطی که برو از تو نشانست
هر طفل که از مادر ایام بزاید
در عشق شود پیر اگرش بخت جوانست
هر چند که جان در خطرست از غمت ای دوست
دل کونه غم دوست خورد دشمن جانست
چون کرد درونی بغم عشق تعلق
آنست درونی که برون از دو جهانست
با یار غم عشق مرا بر تن وبر دل
نی کاه سبک باشد ونی کوه گرانست
سودا زده یی دوش چو فرهاد همی گفت
کین دلبر ما خسرو شیرین پسرانست
مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینست
شکر لب وشیرین سخن وپسته دهانست
تو دلبر خود را بکسی نام مگو سیف
کآن چیز که در دل گذرد دوست نه آنست
اینست یکی وصف زاوصاف کمالش
کندر دل وجان ظاهر واز دیده نهانست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
دلبرا عشق تو نه کار منست
وین که دارم نه اختیار منست
آب چشم من آرزوی توبود
آرزوی تو درکنار منست
آنچه ازلطف ونیکویی درتست
همه آشوب روزگار منست
تا غمت در درون سینه ماست
مرگ بیرون در انتظار منست
عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش نالهای زار منست
شب زافغان من نمی خسبد
هر کرا خانه در جوار منست
خار تو در ره منست چو گل
پای من در ره تو خار منست
دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خیالت که یار غار منست
سخنی در هلاک من می گفت
غم عشق تو گفت کار منست
سیف فرغانی ازسر تسلیم
با غم تو که غمگسار منست
گفت گرد من از میان برگیر
که هوا تیره از غبار منست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای که لعل لب تو آبخور جان منست
تو اگر آن منی هر دوجهان آن منست
آب دریا ننشاند پس ازین شعله او
گربآتش رسد این سوز که درجان منست
بتمنای وصال تو بسی سودا پخت
طمع خام که اندر دل بریان منست
خود (تو) یک روز نگفتی که بدو مرهم وصل
بفرستم، که دلش خسته هجران منست
دارم امید که منسوخ نگردد بفراق
آیت رحمت وصل توکه در شان منست
تا بوصلت نشوم جمع نگویم با کس
آنچه در فرقت تو حال پریشان منست
درد هجران تو بیماری مرگست مرا
روی بنمای که دیدار تو درمان منست
رخ چون لاله مپوش ازمن مسکین که منم
عندلیب تو وروی تو گلستان منست
یوسف من چو زمن دور بود چون یعقوب
ملک اگر مصر بود کلبه احزان منست
ور مرا زلف چو چوگان تو در چنگ آید
سربسر گوی زمین عرصه میدان منست
آدمی کو زغم عشق مرا منع کند
گر فرشته است درین وسوسه شیطان منست
گر دهی تاج وگر تیغ زنی بر گردن
سر سرتست که در قید گریبان منست
سیف فرغانی در عشق چنین ماه تمام
بکمال ار نرسم غایت نقصان منست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مهی که از غم عشقش دلم پر ازخونست
شبی نگفت که بیمار عشق من چونست
زدست نشتر غمهای او که نوشش باد
دل شکسته من همچو رگ پر از خونست
اگر چه دل بغمش داده ام چو می نگرم
درین معامله بی جان غم تو مغبونست
نه دلستان چوتو باشد هرآنکه نیکوروست
نه مستی آرد چون می هرآنچه میگونست
کسی که هر دو جهان ملک اوست گر راضی است
دلش بدون تو ای دوست همتش دونست
بلطف از همه خوبان زیادی که ترا
جمال معنی از حسن صورت افزونست
بعهد حسن تو تنها نه من شدم مفتون
که برجمال تو امروز فتنه مفتونست
عجب مشاهده روی تو چگونه بود
که دیدن سگ کویت بفال میمونست
بنوبت تو که لیلی وقتی آن عاقل
که برجمال تو واله نگشت مجنونست
بهر که او غم من می خوردهمی گویم
اگر ترا دل صافی وطبع موزونست
رقیب تو وترا من بشعر رام کنم
که رام کردن دیو وپری بافسونست
چو برکنار فتاد ازتو سیف فرغانی
ازآب دیده (خود) در میان جیحونست
ازو بپرس که دست از دلم نمی دارد
زمن مپرس که در دست او دلت چونست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
هم کوی تو از جهان برونست
هم وصف تو از بیان برونست
اندر ره تو کسی قدم زد
کورا قدم از جهان برونست
طاق در ساکنان کویت
از قبه آسمان برونست
در کون و مکانت می نجویم
کآن حضرت ازین و آن برونست
خرگاه جلالت از دو عالم
چون خیمه عاشقان برونست
جوینده کوی تو نشان داد
زآن جای که از مکان برونست
دیوانه سخن نگه ندارد
سرش ز میان جان برونست
این نکته مجو ز چار مذهب
کین کاسه ز هفت خوان برونست
از شدت شوق شعر گفتم
کز صنعت شاعران برونست
خودکام کسی چه ذوق یابد
زآن لقمه از دهان برونست
شک نیست که شطحهای حلاج
از شرع پیمبران برونست
در ذوق محمدیست داخل
وز فتوی مفتیان برونست
بی بهره ز عشق تو چو دشمن
از زمره دوستان برونست
دنیا طلب اندرین حرم نیست
سگ از پی استخوان برونست
عاشق چو غم ترا غذا کرد
قوت وی از آب و نان برونست
هر حلقه که ذکر تو در آن نیست
سیف تو از آن میان برونست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
یار من خسرو خوبان ولبش شیرینست
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکینست
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شیرینست
دید خورشید رخش وز سر انصاف بماه
گفت من سایه او بودم وخورشید اینست
با رخ او که در او صورت خود نتوان دید
هرکه در آینه یی می نگرد خود بینست
پای در بستر راحت نکنم وز غم او
شب نخسبم که مرا درد سر از بالینست
خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی
رویش از خون جگر چون رخ گل رنگینست
دلستان تر نبود از شکن طره او
آن خم وتاب که در گیسوی حورالعینست
در ره عشق که از هر دوجهانست برون
دنیی ای دوست زمن رفت وسخن دردینست
گر کسی ماه ندیدست که خندید آنست
ورکسی سرو ندیدست که رفتست اینست
سیف فرغانی تا ازتو سخن می گوید
مرغ روح از سخنش طوطی شکر چینست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
آن عاشقی که طعمه عشق تو جان اوست
از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست
همچون رهست پی سپر کاروان درد
از قالب آن پلی که بر آب روان اوست
آن کو بجست و جوی تو پا در رکاب کرد
لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست
آن محتشم که او نبود مایه دار عشق
هر چیز را که سود شمارد زیان اوست
وآنکس که هیچ ندارد بغیر تو
آنجا که هیچ جای نباشد مکان اوست
آن صادقی که بهر تو روزی بتیغ عشق
خود را بکشت زندگی دل نشان اوست
وآنکو بعقل خویش ترا وصف می کند
تو دیگری و هر چه بگوید گمان اوست
وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش
بی منتهای وصف تو حد بیان اوست
در وصف تو که بهره ما زآن حکایتیست
آنکس فصیح تر که خموشی زبان اوست
وصلت پیام داد شبی سیف را و گفت
زآنجا که حسن منطق و لطف بیان اوست
بحریست عشق و چون بکنارش رسی منم
هر جا تو از میان بدر افتی کران اوست
من کیستم که همچو منی را خبر بود
زآن سر که در میان تو و در میان اوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
آفتاب حسن را برج شرف شد روی دوست
سایه دولت خوهی بیرون مباش از کوی دوست
کی تواند روی او بی عشق دشمن روی دید
دوست روی عشق باید تا ببیند روی دوست
گرچه جان بخش است بوی دوست مر عشاق را
من دلی دارم که هردم جان دهد بر بوی دوست
بر بساط وصل میخواهم که رانم شاه وار
همعنان اسب نظر را با رخ نیکوی دوست
کاشکی امروز برخیزد قیامت تا روند
دیگران سوی بهشت و دوزخ و ما سوی دوست
خاک را صد بار باد از جا ببرد و کم نشد
آتش عشق از دل ما و آب حسن از جوی دوست
ماه با سلطان حسنش گوی در میدان فگند
پس بماند و پیش شد هفتاد میدان گوی دوست
گیسوی لیلی نگردد سلسله جنبان جان
چون شود مجنون دل زنجیردار از موی دوست
خلق را سالی دو مه عیدست لیکن هر نفس
عاشقانرا عید باشد دیدن ابروی دوست
پای بر گردون نهیم از فخر اگر خواهیم دید
سر که بر زانوی خود داریم بر زانوی دوست
ما ز بهر احتیاط کار عشقش کرده ایم
دل ببذل جان فراخ ار تنگ باشد خوی دوست
شاعران گر در سخن گفتن ز من نیکوترند
همچو من زاهل سخن کس نیست نیگو گوی دوست
بوی گل آمد بسوی سیف فرغانی مگر
صبحدم خاکی بصحرا برد باد از کوی دوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ماه دو هفته را نبود نور روی دوست
باغ شکفته را نبود رنگ و بوی دوست
با حاجیان شهر نشینیم و کرده ایم
کعبه ز کوی دلبر و قبله ز روی دوست
هرکو ز خود نرست نیفتد بدام یار
هر کو ز خود نرفت نیاید بکوی دوست
یارب تو روی دوست بدین عاشقان نما
کین جمع مانده اند پریشان چو موی دوست
بر یاد روی دوست دل خود همی کنند
خرم چو روی دلبر و خوش همچو خوی دوست
گر پیش دل چراغ ز خورشید و مه کنی
بی شمع عشق ره نبرد دل بسوی دوست
کس را بغیر او بسوی او دلیل نیست
هان تا بعقل خود نکنی جست و جوی دوست
باشد غزل ترا نه مگر وصف حسن یار
باشد سخن فسانه مگر گفت و گوی دوست
بر روی روزگار چو چیزی نیافتم
تا بشکنم بدیدن آن آرزوی دوست
منزل بباغ کردم و ایام خویش را
با سرو و گل همی گذرانم ببوی دوست
با روزگار سیف غمش کرد آنچه کرد
شادی بروزگار گدایان کوی دوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
عاشقانرا می دهد دایم نشان از روی دوست
گل که هر سالی بمردم می رساند بوی دوست
دم بدم چون تار موسیقار در هر پرده یی
خوش بنال ای یار تا در چنگت افتد موی دوست
زآفتاب و ماه و انجم گر تو خواهی راه رفت
مشعله بر مشعله است از کوی تو با کوی دوست
گر نظر داری برو از دیدن آن مشعله
چشم دربند ای مبصر تا ببینی روی دوست
اندرین پستی ندیدم هیچ، زیباتر نبود
زیر گردون همچو بر بالای چشم ابروی دوست
گاو گردون که کشد از بهر اسب دولتت
گر شوی یک روز شهمات از رخ نیکوی دوست
خفته مر مقصود را چون دست در گردن کنی
ای بپای جست و جو گامی نرفته سوی دوست
زاهل این خرگاه اطناب تعلق قطع کن
پس بزن هرجا که خواهی خیمه در پهلوی دوست
سیف فرغانی بتیغ دوست گر کشته شوی
عاشقی باش که (عاشق) کشتن آمد خوی دوست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ترا من دوست دارم تا جهان هست
همه نام تو گویم تا زبان هست
اثر گر باز گیرد عشقت از خلق
سراسر نیست گردد در جهان هست
ترا خاطر سوی مانی و ما را
سوی تو میل خاطر همچنان هست
بکوشش وصل تو دریافت نتوان
ولیکن من بکوشم تا توان هست
بود بر آتش دل دیگ سودا
مرا تا گوشتی بر استخوان هست
چو من زنجیر زلفین تو دیدم
اگر دیوانه گردم جای آن هست
بآب دیده شستم رو، هنوزم
ز خاک کوی تو بر رخ نشان هست
شوم گردن فراز ار بر تن من
سری شایسته آن آستان هست
دلم بی انده تو نیست، دیر است
که سیمرغی درین زاغ آشیان هست
غمت با سیف فرغانی شبی گفت
مرا خود با تو چیزی در میان هست
کجا باشد نصیب از وصل جانان
هرآنکس را که دل دربند جان هست
زبان از ذکر غیر او فرو شوی
گرت آب سخن زین سان روان هست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
همچو من وصل ترا هیچ سزاواری هست
یا چو من هجر ترا هیچ گرفتاری هست
دیده دهر بدور تو ندیده است بخواب
که چو چشمت بجهان فتنه بیداری هست
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
هرکجا دل شده یی بر سر کویت بینم
گویم المنت لله که مرا یاری هست
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست
هرکه روی چو گلت بیند داند بیقین
که ز سودای تو در پای دلم خاری هست
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست »
قاضی شهر گواهی بدهد کآری هست
هرکرا کار نه عشقست اگر سلطانست
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست
تا زر شعر من از سکه تو نام گرفت
هر در مسنگ مرا قیمت دیناری هست
گر بگویم که مرا یار تویی بشنو لیک
مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست
سیف فرغانی نبود بر یارت قدری
گر دل و جان ترا نزد تو مقداری هست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
مرا با رخ تو نظر بهر چیست
چو رویت نبینم بصر بهر چیست
چو شیرین نگردد ازو کام من
ترا این لب چون شکر بهر چیست
چواز روز (بی بهره باشند) خلق
بر افلاک شمس وقمر بهر چیست
چو از وی توانگر نگردد فقیر
غنی را همه سیم وزر بهر چیست
چو عاشق نشد بر پری منظری
پس این آدمی ای پسر بهر چیست
چو از دست برنایدت کار عشق
پس ارواح اندر صور بهر چیست
چو بی بهره باشیم ازآب حیات
برین خاک مارا گذر بهر چیست
تو از بهر عشق آفریده شدی
چو میوه نباشد شجر بهر چیست
چو مردم بهر دام بهر قفس
بگیرندت این بال وپر بهر چیست
من ارنیستم عاشق روی او
لب وچشم من خشک و تر بهر چیست
برین روی زردی زبهر چه رنج
درین جسم خون جگر بهر چیست
پس این سیف فرغانی اندر جهان
چو مجنون ولیلی سمر بهر چیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
دلبرا عشق تو اندر دل وجان داشتنیست
عشق سریست که از خلق نهان داشتنیست
تا پس از مرگ وفنا زنده باقی باشم
دل بعشق تو چو تن زنده بجان داشتنیست
تا مرا ظاهر و باطن ز تو غایب نبود
دل بتو حاضر ودیده نگران داشتنیست
ای ولی نعمت جان چون در دندان دایم
گوهر شکرتو در درج دهان داشتنیست
تا فشاند زلب اندر قفس تنگ دهان
شکر ذکر تو، طوطی زبان داشتنیست
فارغ از جامه ونانم که چو نان وجامه
غم وسودای تو این خوردنی آن داشتنیست
تا بترک غم تو پند کسی ننیوشد
سر ازین عقل سبک گوش گران داشتنیست
تازهرچه نتوانم نگهم دارد دوست
شیر همت زپی دفع سگان داشتنیست
تا که همکاسه مردم نشود، مروحه یی
از پی رد مگس برسر خوان داشتنیست
تا زخوان ملکوتی شودت حوصله پر
شکم وهم تهی از غم نان داشتنیست
سیف فرغانی ازین درد نمی کرد فغان
عشق گل گفت ببلبل که فغان داشتنیست