عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
وزرا پاسبان پادشهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
وزرا خسروان بی کلهند
وزرا در سپهر دولت و ملک
تیر و کیوان و آفتاب و مهند
صدر دیوان ستون ایوانند
شمع خرگاه و زیب بارگهند
بر سلیمان چو آصفند مشیر
بر سکندر چو خضر پیر رهند
حامی دین و مجری قانون
حارس ملک و حافظ سپهند
جانشین نسیم فروردین
تالی آفتاب صبحگهند
صدف در عدل و انصافند
محک نقد طاعت و گنهند
بنگهداری جهان بادل
متفکر بدیده در نگهند
یوسف عدل را رهاننده
از عذاب و شکنج و بند و چهند
روی در قبله ریا نکنند
پای در ورطه خطا نبهند
از برای هلاک دشمن ملک
شیر سرخند و افعی سیهند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده اند
نی غلط گفتم که آن دزدان بی ناموس و ننگ
خون دلها خورده، آرام دل ما برده اند
طالبان عدل و قانون را ز مرگ اندیشه نیست
از برای آنکه آب زندگانی خورده اند
هر که در جرگ فداکاران نیاید در شمار
عارفانش در حساب عاقلان نشمرده اند
زنده دل قومی که اندر مجلس ما شمع وار
ز آتش دل سر فدا کردند و پا افشرده اند
حضرت اشرف سپهدار آنکه از یاسای او
عدلجویان جان گرفته بدسگالان مرده اند
هست مشروطه بدو پاینده، ایران زو به پای
زین سبب دزدان آزادی از او افسرده اند
جان فدای همت رندان آزادی طلب
که به یک جنبش خران را زیر بار آورده اند
بودی از روز ازل مشروطه خواه و صلح جوی
فتنه جویان خاطرت را زین جهت آزرده اند
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - تضمین غزل خواجه شیراز
چو مجلس وکلا را ملک مؤسس شد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
عنایت شه و بخشایش ولیعهدش
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
ز فخر طعنه بمینو زند بهارستان
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
درین چمن قد رعنای سرو و چهره گل
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
اساس دولت مشروطه کرد معجزه
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
پس اینکرامت مجلس که عامی اندر صف
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بروزنامه «مجلس » دبیر گشته «ادیب »
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
ترنج زر، شده، گوی مسین ملت از آنک
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
بشوی دامن و در «مجلس » اندرا ای شیخ
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کسی که ساغر رحمت ز دست داد گرفت
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
ز بانک ملت امیری متاز در پی گنج
چرا که حافظ از اینراه رفت و مفلس شد
ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
عنایت شه و بخشایش ولیعهدش
دل رمیده ما را انیس و مونس شد
ز فخر طعنه بمینو زند بهارستان
که طاق ابروی یار منش مهندس شد
درین چمن قد رعنای سرو و چهره گل
فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد
اساس دولت مشروطه کرد معجزه
که علم بیخبر افتاد و عقل بیحس شد
پس اینکرامت مجلس که عامی اندر صف
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد
بروزنامه «مجلس » دبیر گشته «ادیب »
گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد
ترنج زر، شده، گوی مسین ملت از آنک
قبول دولتیان کیمیای این مس شد
بشوی دامن و در «مجلس » اندرا ای شیخ
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد
کسی که ساغر رحمت ز دست داد گرفت
به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد
ز بانک ملت امیری متاز در پی گنج
چرا که حافظ از اینراه رفت و مفلس شد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هزار و سیصد و سی و سه سال کرده گذر
ز عام هجرت فخر انام و خیر و بشر
به ناف هفته و روز ششم ز عشر سوم
ز غره ششمین از شهور و دور قمر
شدم به محضر میر اجل سفیرکبیر
جهان فضل و سپهر و قاروکان هنر
سلیل طور غود والا گهر امیرالبحر
یگانه عاصم معصوم ذیل دانشور
سخن گذشت ز هر جا و عاقبت برسید
بنظم پارسی بنده اندر آن محضر
از آن قصیده که ده سال پیش در باکو
ز بحر طبع کشیدم بسان گنج گهر
از آن قصیده که ابواب اتحاد گشود
بروی امت فاروق و شیعه حیدر
از آن قصیده که در حله تهنیت گفتند
ز نظم آن خلفای نبی به یکدیگر
از آن قصیده که چون خوانده شد به مجمع عام
پس از جدال فراوان و جنگ بی حد و مر
بر غم مفسد و غماز آشتی کردند
متابعان علی با موالیان عمر
سفیر دولت پیروز بخت عثمانی
که باد تا به ابد همعنان فتح و ظفر
چون این شنید اشارت نمود کان ابیات
دهم نگار ز دیوان خود در این دفتر
پی اطاعت فرمان آن یگانه وزیر
قلم گرفته نبشتم ز شوق سرتاسر
کنون درود فرستم بدان مقام کریم
که هست چرخی در خاک و بحری اندر بر
خلیفه اللهش از دار ملک اسلامی
روانه کرده در این سو چو مهر در خاور
بود محمد خامس خلیفة الله از آن
خدای داده بدو رایت و کلاه و کمر
رشادت یافت لقب زانکه در سبیل رشاد
هدایت ازلی شد بسالکان رهبر
کسیکه شد بسبیل رشاد راه سپار
برای او نبود هیچگونه خوف و خطر
ایا وزیر گرانمایه ای سفیر بزرگ
حدیث بنده ز دل گوشدار و کن باور
تو زان جناب فرستاده ای در این سامان
تو ز آن خدیو نماینده ای درین کشور
سفیر هر ملکی در زمان مظهر اوست
چنانکه مظهر ذات حق است پیغمبر
ز عام هجرت فخر انام و خیر و بشر
به ناف هفته و روز ششم ز عشر سوم
ز غره ششمین از شهور و دور قمر
شدم به محضر میر اجل سفیرکبیر
جهان فضل و سپهر و قاروکان هنر
سلیل طور غود والا گهر امیرالبحر
یگانه عاصم معصوم ذیل دانشور
سخن گذشت ز هر جا و عاقبت برسید
بنظم پارسی بنده اندر آن محضر
از آن قصیده که ده سال پیش در باکو
ز بحر طبع کشیدم بسان گنج گهر
از آن قصیده که ابواب اتحاد گشود
بروی امت فاروق و شیعه حیدر
از آن قصیده که در حله تهنیت گفتند
ز نظم آن خلفای نبی به یکدیگر
از آن قصیده که چون خوانده شد به مجمع عام
پس از جدال فراوان و جنگ بی حد و مر
بر غم مفسد و غماز آشتی کردند
متابعان علی با موالیان عمر
سفیر دولت پیروز بخت عثمانی
که باد تا به ابد همعنان فتح و ظفر
چون این شنید اشارت نمود کان ابیات
دهم نگار ز دیوان خود در این دفتر
پی اطاعت فرمان آن یگانه وزیر
قلم گرفته نبشتم ز شوق سرتاسر
کنون درود فرستم بدان مقام کریم
که هست چرخی در خاک و بحری اندر بر
خلیفه اللهش از دار ملک اسلامی
روانه کرده در این سو چو مهر در خاور
بود محمد خامس خلیفة الله از آن
خدای داده بدو رایت و کلاه و کمر
رشادت یافت لقب زانکه در سبیل رشاد
هدایت ازلی شد بسالکان رهبر
کسیکه شد بسبیل رشاد راه سپار
برای او نبود هیچگونه خوف و خطر
ایا وزیر گرانمایه ای سفیر بزرگ
حدیث بنده ز دل گوشدار و کن باور
تو زان جناب فرستاده ای در این سامان
تو ز آن خدیو نماینده ای درین کشور
سفیر هر ملکی در زمان مظهر اوست
چنانکه مظهر ذات حق است پیغمبر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - بوزیر اوقاف وقت نگاشته است
کارهای مملکت از قاف تا قاف ای وزیر
جملگی اصلاح شد جز کار اوقاف ای وزیر
این چه تحقیق است کاندر وی همی باشد سبیل
نان مسکینان بسان باده صاف ای وزیر
قاتل فخر است و سلاح شرف جلاد حق
عضو تحقیق تو یعنی فخر الاشراف ای وزیر
این چه دینست و چه آیین و چه قانون ای خدا
این چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف ای وزیر
هر چه خواهم شکوه خود را سرایم برملا
فرصتم ندهد بگفتن آن دو سر قاف ای وزیر
جملگی اصلاح شد جز کار اوقاف ای وزیر
این چه تحقیق است کاندر وی همی باشد سبیل
نان مسکینان بسان باده صاف ای وزیر
قاتل فخر است و سلاح شرف جلاد حق
عضو تحقیق تو یعنی فخر الاشراف ای وزیر
این چه دینست و چه آیین و چه قانون ای خدا
این چه عدلست و چه حکمست و چه انصاف ای وزیر
هر چه خواهم شکوه خود را سرایم برملا
فرصتم ندهد بگفتن آن دو سر قاف ای وزیر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۱ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
باست و قاف محاکم قضیب استیناف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
چنان سپوخت که دیگر نه است ماند و نه ناف
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زین شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز بزیر لحاف
غلاف . . . من است این وزیر دون پلید
که تیغ حق را پنهان کنند درون غلاف
شیاف . . . من است اینکه از بزرگی سر
بدهن گنجد در . . . یش نگنجد شیاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد بدرالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوالاجیاف
وزیر دون چو به آزار بیگناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون بگاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او بمائده احلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد برایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسی که از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که بر زنند به یکباره پشم و پنبه او
بزخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان بدانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچو سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پرچو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۵ - نکوهش القاب بی مورد
آفرین باد بر سروش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
که از او عاطل است هوش الملک
گر بدینسان حساب پردازد
سوی گردون رود خروش الملک
نه بتنها منم درین خلوت
سرخوش از جام می فروش الملک
که بهر گوشه صد هزار چومن
تا قیامت بود خموش الملک
از زمانی که حجت الاسلام
خفته زیر کجاوه پوش الملک
بقرالمسلمین ز فرط خری
شد لگدزن بگاو دوش الملک
رو به الدوله و پلنگ نظام
هر دو در وحشت از وحوش الملک
امرا مست نشاة الملکند
فقرا گرم دیگجوش الملک
خورده پهلوی اشترالدوله
لگد از استر چموش الملک
مادیان الوزاره قاطر زاد
از نتاج دراز گوش الملک
عرعر السلطنه زند سیلی
بر بنا گوش پیلگوش الملک
گشته ببر العداله رقص کنان
همچو میمون سوار دوش الملک
ایدریغا که گربة السلطان
کرده قصد شکار موش الملک
روح توشه چینان ثنا خواند
بر روان پلنگتوش الملک
چه شود کاسمان مار افسای
نیش افعی کشد ز موش الملک
یا گشاید خدا درین کشور
نظر پاک حق نیوش الملک
یا بپوشد بر این عروس عبوس
ستری از غیب پرده پوش الملک
گربه شیرالایاله لنگ انداخت
روز میدان لیک موش الملک
شده این شیر اژدها پیکر
رام افسون مار دوش الملک
چدن الواعظین ز بس زیبق
ریخت در گوش هفتجوش الملک
پنجه و بال کرکس النجر
خسته شد زیر چنگ قوش الملک
ای امیری از آن بترس که باد
این حکایت برد بگوش الملک
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - در جشن سال دوم مجلس شورای ملی ۱۳۲۵
مهناباد این جشن معظم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای پسر پادشاه کشور ایران
ای ز تو آباد خانه دل ویران
معتقدم بر تو زانکه داده خدایت
فر جوانان قرین دانش پیران
در کف رادت بود عنان حوادث
رام تر از خامه در بنان دبیران
مروزرا راست بر تو حاجت اگرچه
حاجت شاهان همی بود بوزیران
آگهی از حال جمله کشور و لشگر
گرچه ندانند حال گرسنه سیران
ای ملک از بهر کردگار بشه گوی
شمه ای از حال بی کسان و فقیران
حاکم هر خطه بندگان خدا را
می بفروشد چو بردگان و اسیران
در دهن اژدها شدند رعیت
از ستم ظالمان و جور امیران
گفته گرسیوز ارملک بنیوشد
یا ندهد گوش بر نصیحت پیران
ملکش ویران شود رعیت مفلس
زر ز گدایان که جست و باج ز ویران
در پس هر پرده صدهزار بود لعب
خیره بنظاره هر دو چشم سفیران
باش هشیوار کار خویش درین ملک
هستند این ملک مبشران و نذیران
تا که زمین یخ کند ز سردی کانون
تا که هوا تف دهد زحر حزیران
بادا بر تو سلام بر تو انوشه
هر مهه از اورمزد تا بانیران
لیک بجان عدو و دشمن جانت
چرخ فروزد ز برق حادثه نیران
ای ز تو آباد خانه دل ویران
معتقدم بر تو زانکه داده خدایت
فر جوانان قرین دانش پیران
در کف رادت بود عنان حوادث
رام تر از خامه در بنان دبیران
مروزرا راست بر تو حاجت اگرچه
حاجت شاهان همی بود بوزیران
آگهی از حال جمله کشور و لشگر
گرچه ندانند حال گرسنه سیران
ای ملک از بهر کردگار بشه گوی
شمه ای از حال بی کسان و فقیران
حاکم هر خطه بندگان خدا را
می بفروشد چو بردگان و اسیران
در دهن اژدها شدند رعیت
از ستم ظالمان و جور امیران
گفته گرسیوز ارملک بنیوشد
یا ندهد گوش بر نصیحت پیران
ملکش ویران شود رعیت مفلس
زر ز گدایان که جست و باج ز ویران
در پس هر پرده صدهزار بود لعب
خیره بنظاره هر دو چشم سفیران
باش هشیوار کار خویش درین ملک
هستند این ملک مبشران و نذیران
تا که زمین یخ کند ز سردی کانون
تا که هوا تف دهد زحر حزیران
بادا بر تو سلام بر تو انوشه
هر مهه از اورمزد تا بانیران
لیک بجان عدو و دشمن جانت
چرخ فروزد ز برق حادثه نیران
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
فاق العواهل صاحب الایوان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
چون کواکب تابع برج است دارالملک ایران
وندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
هر کجا حصنی است استحکام آن از برج باشد
حصن ایران شد ز استحکام برج امروز ویران
برج ما گاهی بترکی باشد و گاهی به تازی
برج ترکی زان ملت برج تازی از وزیران
هر وزیری سازد اندر سایه هر برج باغی
ایمن از سرمای تشرین ماه و گرمای جزیران
میوه اش صرف قمار اندر رواق منتوکارلو
حاصلش خرج طلسم اندر اجاق میرمیران
یکدر باغش بکاشان شد در دیگر به قزوین
یکسر شاخش بدولابست و یکسر در شمیران
چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور را افروخت نیران
جز وزیران دغا و آن مستشاران فرنگی
یا گروهی را که می آید سفارش از سفیران
جمله اعضای وزارتخانه ها بی مزد و منت
رایگان خدمت کنند از کفش داران تا دبیران
گر فرامش ساختی ایران وزیران را ز خاطر
ور بخاطر داشتی سالار توران پند پیران
ملک ایران سخره گردان توران، می نگشتی
کشور توران همی شد بهره شاهان ایران
گر شنیدی زاد فی الطنبور نغمه رازش آن شد
کز گلوی بختیاری بشنوی بانک عشیران
ای نسیم فضل حق این مردگان را زنده فرما
ای سموم قهر یزدان این وزیران را بمیران
کاین وزیران پیش ما گرگند و پیش دشمنان سگ
بر اجانب تاج بخشانند و از ما باج گیران
ای وزیر آخر گر انسانی طریق مردمی پو
ور مسلمانی بپرس از حالت اخوان و جیران
تو ترکمان میزنی از فرط سیری روی مسند
من ز جوع از پا فتاده پشت یخچال صغیران
وندرین برج است واله هوش برنایان و پیران
هر کجا حصنی است استحکام آن از برج باشد
حصن ایران شد ز استحکام برج امروز ویران
برج ما گاهی بترکی باشد و گاهی به تازی
برج ترکی زان ملت برج تازی از وزیران
هر وزیری سازد اندر سایه هر برج باغی
ایمن از سرمای تشرین ماه و گرمای جزیران
میوه اش صرف قمار اندر رواق منتوکارلو
حاصلش خرج طلسم اندر اجاق میرمیران
یکدر باغش بکاشان شد در دیگر به قزوین
یکسر شاخش بدولابست و یکسر در شمیران
چون کلید برج رزق اندر کف مرنارد باشد
جای رزق اندوخت زرق و جای نور را افروخت نیران
جز وزیران دغا و آن مستشاران فرنگی
یا گروهی را که می آید سفارش از سفیران
جمله اعضای وزارتخانه ها بی مزد و منت
رایگان خدمت کنند از کفش داران تا دبیران
گر فرامش ساختی ایران وزیران را ز خاطر
ور بخاطر داشتی سالار توران پند پیران
ملک ایران سخره گردان توران، می نگشتی
کشور توران همی شد بهره شاهان ایران
گر شنیدی زاد فی الطنبور نغمه رازش آن شد
کز گلوی بختیاری بشنوی بانک عشیران
ای نسیم فضل حق این مردگان را زنده فرما
ای سموم قهر یزدان این وزیران را بمیران
کاین وزیران پیش ما گرگند و پیش دشمنان سگ
بر اجانب تاج بخشانند و از ما باج گیران
ای وزیر آخر گر انسانی طریق مردمی پو
ور مسلمانی بپرس از حالت اخوان و جیران
تو ترکمان میزنی از فرط سیری روی مسند
من ز جوع از پا فتاده پشت یخچال صغیران
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸ - نکوهش شورای عالی عدلیه وقت
فریاد از این مشاوره عالی
کز جاهلان پر، از عقلا خالی
شهریست ظلم و جور در آن قاضی
ملکیست جمل و حمق در آن والی
موسی گرفته مسند فرعونی
عسی گزیده منصب دجالی
جرجیس در شکنجه جباران
یوسف اسیر پنجه نفتالی
بازار دین فروشی و خودکامیست
دکان غیب گوئی و رمالی
در حبلة الکمیت قوانینش
بیداد سابق است و ستم تالی
بهر وظیفه چون مگسانند
گرد تغار دکه بقالی
با حق گرفته پیشه ستاری
با دین سپرده شیوه قتالی
اعضای آن که ناقه شهوت را
کرده شتر چرانی و جمالی
شب تا سحر مطالعه فرمایند
متن لحاف و حاشیه قالی
گرگان دویده اند در این گله
خوکان فتاده اند در این شالی
وانکه کنند دعوی استادی
بر احمد و محمد غزالی
ای عضو این مشاوره ای آنکس
کز بربری کمی و ز بنگالی
تا چند از هوا و هوس تازی
تا کی چو پشه و چو مگس بالی
ایران بروزگار تو نوشروان
افغان بدور احمد ابدالی
دارو بچشم کور همی ریزی
روغن بپای لنگ همی مالی
بالت ز سنگ کین شکند گردون
بالت درون خاک شود بالی
پهلوی دردمند بیفشاری
بازوی مستمند بیفتالی
چونان عرب که نارقری افروخت
نار ضلال را شده ای صالی
در حمل مال خلق علم کردی
قدی که کوژ گشته ز حمالی
عاشق شدی عجوزه دنیا را
با این خمیدگی و کهن سالی
اندر قمار بیع وطن دایم
کارت مجاهدی شد و دلالی
صال الجحیم باشی و دیدارت
والله قد نقطع اوصالی
من عضوها تفرق اعضائی
فی بابها تقطع اوصالی
کز جاهلان پر، از عقلا خالی
شهریست ظلم و جور در آن قاضی
ملکیست جمل و حمق در آن والی
موسی گرفته مسند فرعونی
عسی گزیده منصب دجالی
جرجیس در شکنجه جباران
یوسف اسیر پنجه نفتالی
بازار دین فروشی و خودکامیست
دکان غیب گوئی و رمالی
در حبلة الکمیت قوانینش
بیداد سابق است و ستم تالی
بهر وظیفه چون مگسانند
گرد تغار دکه بقالی
با حق گرفته پیشه ستاری
با دین سپرده شیوه قتالی
اعضای آن که ناقه شهوت را
کرده شتر چرانی و جمالی
شب تا سحر مطالعه فرمایند
متن لحاف و حاشیه قالی
گرگان دویده اند در این گله
خوکان فتاده اند در این شالی
وانکه کنند دعوی استادی
بر احمد و محمد غزالی
ای عضو این مشاوره ای آنکس
کز بربری کمی و ز بنگالی
تا چند از هوا و هوس تازی
تا کی چو پشه و چو مگس بالی
ایران بروزگار تو نوشروان
افغان بدور احمد ابدالی
دارو بچشم کور همی ریزی
روغن بپای لنگ همی مالی
بالت ز سنگ کین شکند گردون
بالت درون خاک شود بالی
پهلوی دردمند بیفشاری
بازوی مستمند بیفتالی
چونان عرب که نارقری افروخت
نار ضلال را شده ای صالی
در حمل مال خلق علم کردی
قدی که کوژ گشته ز حمالی
عاشق شدی عجوزه دنیا را
با این خمیدگی و کهن سالی
اندر قمار بیع وطن دایم
کارت مجاهدی شد و دلالی
صال الجحیم باشی و دیدارت
والله قد نقطع اوصالی
من عضوها تفرق اعضائی
فی بابها تقطع اوصالی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چون پدرم باغ خلد داد به خشتی
ما به بهشتی فروختیم بهشتی
خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم
زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی
ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا
بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی
حاصل تحصیل علم و دانش ما شد
یاری و جام شرابی و لب کشتی
وز نفس ما خدا بمردم ایران
طالع شومی بداد و طلعت زشتی
بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم
گر رسد از روس تخم نیم برشتی
سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ
بحر نفرساید از تحمل خشتی
ما به بهشتی فروختیم بهشتی
خاک وطن را بظلم و جور سرشتیم
زانکه در او نیست مرد پاک سرشتی
ما به بهشتی شدیم و مسلم و ترسا
بهر بهشتی به کعبه ای و کنشتی
حاصل تحصیل علم و دانش ما شد
یاری و جام شرابی و لب کشتی
وز نفس ما خدا بمردم ایران
طالع شومی بداد و طلعت زشتی
بیضه اسلام را بسنگ بکوبیم
گر رسد از روس تخم نیم برشتی
سنگ ملامت بما اثر نکند هیچ
بحر نفرساید از تحمل خشتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶ - سیم شعبان ۱۳۱۷ در تبریز منظوم داشته است
ای ملک از همتت سرسبز شد بستان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از برای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بی روح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گرچه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد به درویدن تا ابد دهقان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از برای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بی روح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گرچه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد به درویدن تا ابد دهقان گیتی
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۲
سال نهمین است که این ملت بیدار
با خون خود آمد بحق خویش خریدار
شد نور عدالت ز پس پرده پدیدار
پوشید بتن خلعت نو سرو و سپیدار
زد شاهد مشروطه صلا از پی دیدار
تا در قدمش جان گرامی بسپارند
آورد دبیر فلکی لوح و قلم را
بسترد ز دیوان قضا نام ستم را
زد پادشه داد بر افلاک علم را
بنشاند مهد اندر معشوقه جم را
فرض است بعشاق که این باره صنم را
فرخنده شمارند و پسندیده بدارند
از پرتو نور خرد عاقبت اندیش
افروخته شد نور بکاشانه درویش
ای باد مزن لطمه بر این شمع و از آن پیش
کز جانوران نیش رسد بر جگر ریش
این جانوران را بشکن بال و پر و نیش
مگذار که از روزن خود سر بدر آرند
ای شاهد مشروطه که از طره پر خم
آشفته کنی هوش و روان بنی آدم
انگشت سلیمان را لعلت شده خاتم
آنی تو که از صدق و صفا مردم عالم
اندر کمرت دست ارادت زده محکم
واندر طلبت پای جلادت بفشارند
اندیشه ز طوفان مکن ای همسفر نوح
شرح غم خود بازده ای سینه مشروح
طوبی لک یا نفس هنیئالک یا روح
کاین باب بروح تو ز یزدان شده مفتوح
این است طبیبی که دوای دل مجروح
بر زخم گذارد اگرش می بگذارند
امسال بنامیزد سال نهمین است
کاماده دوای دل رنجور غمین است
یسرت به یسار اندر و یمنت به یمین است
هان تخم برافشان که کشاورز امین است
گفتار چو تخم است و دل خلق زمین است
بی شک ز زمین روید تخمی که بکارند
کودک به دل مام چو نه ماه بماند
خود را بمقامی که سزد بکشاند
یا للعجب این کودک اگر می بتواند
خود را پس نه سال از این ورطه رهاند
امید که یزدانش به پیری برساند
نه ساله ما را که چو نه ماهه شمارند
این کودک نه ساله که مشروطه شدش نام
یک لحظه ز خون ریختنش کی بود آرام
کودک نشنیدستم کاندر بغل مام
با خون دل خلق بشوید سر و اندام
آنان که زنند از پی دلجوئی او گام
خون جگر و دل را چون باده گسارند
مشروطه عروسی است که گر چهره نپوشد
هر دیده مر او را پی دیدار بکوشد
مستی که از این دست یکی جرعه بنوشد
دین و خرد وهوش بساقی بفروشد
دیوانه این عشق نصیحت ننیوشد
گر خون دلش روز و شب از دیده ببارند
ای مجلس ملی شه و دیهیم همایون
هستند ترا منتظر مقدم میمون
ایام فراقت ز سه سال آمده افزون
وین خلق فشانند به هجرت ز بصر خون
آنان که شدستند بدیدارت مفتون
هجران ترا طاقت ازین بیش نیارند
آنان که نهفتند ز دیدار خوشت رو
رفتند ز کوی تو بدین سوی و بدان سو
شاگرد مسیحند ولی از دم جادو
غلطیده بخاک اندر و افتاده ز نیرو
انگشت بخایند بدندان که جفا جو
مهلت ندهدشان که سر خویش بخارند
ای شاه جهان یکسره بر کام تو باشد
زهره به فلک نوبتی بام تو باشد
آسایش این خلق در ایام تو باشد
عمر ابدی جرعه ای از جام تو باشد
سر دفتر شاهان جهان نام تو باشد
آن روز که تاریخ شهان را بنگارند
با خون خود آمد بحق خویش خریدار
شد نور عدالت ز پس پرده پدیدار
پوشید بتن خلعت نو سرو و سپیدار
زد شاهد مشروطه صلا از پی دیدار
تا در قدمش جان گرامی بسپارند
آورد دبیر فلکی لوح و قلم را
بسترد ز دیوان قضا نام ستم را
زد پادشه داد بر افلاک علم را
بنشاند مهد اندر معشوقه جم را
فرض است بعشاق که این باره صنم را
فرخنده شمارند و پسندیده بدارند
از پرتو نور خرد عاقبت اندیش
افروخته شد نور بکاشانه درویش
ای باد مزن لطمه بر این شمع و از آن پیش
کز جانوران نیش رسد بر جگر ریش
این جانوران را بشکن بال و پر و نیش
مگذار که از روزن خود سر بدر آرند
ای شاهد مشروطه که از طره پر خم
آشفته کنی هوش و روان بنی آدم
انگشت سلیمان را لعلت شده خاتم
آنی تو که از صدق و صفا مردم عالم
اندر کمرت دست ارادت زده محکم
واندر طلبت پای جلادت بفشارند
اندیشه ز طوفان مکن ای همسفر نوح
شرح غم خود بازده ای سینه مشروح
طوبی لک یا نفس هنیئالک یا روح
کاین باب بروح تو ز یزدان شده مفتوح
این است طبیبی که دوای دل مجروح
بر زخم گذارد اگرش می بگذارند
امسال بنامیزد سال نهمین است
کاماده دوای دل رنجور غمین است
یسرت به یسار اندر و یمنت به یمین است
هان تخم برافشان که کشاورز امین است
گفتار چو تخم است و دل خلق زمین است
بی شک ز زمین روید تخمی که بکارند
کودک به دل مام چو نه ماه بماند
خود را بمقامی که سزد بکشاند
یا للعجب این کودک اگر می بتواند
خود را پس نه سال از این ورطه رهاند
امید که یزدانش به پیری برساند
نه ساله ما را که چو نه ماهه شمارند
این کودک نه ساله که مشروطه شدش نام
یک لحظه ز خون ریختنش کی بود آرام
کودک نشنیدستم کاندر بغل مام
با خون دل خلق بشوید سر و اندام
آنان که زنند از پی دلجوئی او گام
خون جگر و دل را چون باده گسارند
مشروطه عروسی است که گر چهره نپوشد
هر دیده مر او را پی دیدار بکوشد
مستی که از این دست یکی جرعه بنوشد
دین و خرد وهوش بساقی بفروشد
دیوانه این عشق نصیحت ننیوشد
گر خون دلش روز و شب از دیده ببارند
ای مجلس ملی شه و دیهیم همایون
هستند ترا منتظر مقدم میمون
ایام فراقت ز سه سال آمده افزون
وین خلق فشانند به هجرت ز بصر خون
آنان که شدستند بدیدارت مفتون
هجران ترا طاقت ازین بیش نیارند
آنان که نهفتند ز دیدار خوشت رو
رفتند ز کوی تو بدین سوی و بدان سو
شاگرد مسیحند ولی از دم جادو
غلطیده بخاک اندر و افتاده ز نیرو
انگشت بخایند بدندان که جفا جو
مهلت ندهدشان که سر خویش بخارند
ای شاه جهان یکسره بر کام تو باشد
زهره به فلک نوبتی بام تو باشد
آسایش این خلق در ایام تو باشد
عمر ابدی جرعه ای از جام تو باشد
سر دفتر شاهان جهان نام تو باشد
آن روز که تاریخ شهان را بنگارند
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۳
قدم گذار بدیوان عالی و بشناس
که کیست آنکه بکرسی نشسته چون نسناس
بگرد وی بنگر چند تن خدا نشناس
مگو که چرخ عجب مهره ای فکنده بطاس
که چرخ سفله بسی خوارها نموده عزیز
نظر نما بنگر صورت هیولا را
بجای طوطی و طاوس بین قولا را
به حکمرانی بنگر جوان . . . را
معین و یاور و یارش به بین شمولا را
بنی سرائیل آنجا نشسته بر سر میز
یکی ز شدت پیری در آمده قوزش
بسان روبه دیمی شده دک و پوزش
هزار رنگ بصورت چو آتش افروزش
رسد بعرش برین بانک سرفه و . . . ش
که من معیلم ومسکینم و ندارم چیز
مران که سخره سرودی رئیس اکوسه اش
کسی ندیدی جز در مبال مدرسه اش
فرار کردی قمل ز چرک البسه اش
هراز گونه اثر دیده شد ز وسوسه اش
کنون ز فرط نظافت شده است عنبربیز
که کیست آنکه بکرسی نشسته چون نسناس
بگرد وی بنگر چند تن خدا نشناس
مگو که چرخ عجب مهره ای فکنده بطاس
که چرخ سفله بسی خوارها نموده عزیز
نظر نما بنگر صورت هیولا را
بجای طوطی و طاوس بین قولا را
به حکمرانی بنگر جوان . . . را
معین و یاور و یارش به بین شمولا را
بنی سرائیل آنجا نشسته بر سر میز
یکی ز شدت پیری در آمده قوزش
بسان روبه دیمی شده دک و پوزش
هزار رنگ بصورت چو آتش افروزش
رسد بعرش برین بانک سرفه و . . . ش
که من معیلم ومسکینم و ندارم چیز
مران که سخره سرودی رئیس اکوسه اش
کسی ندیدی جز در مبال مدرسه اش
فرار کردی قمل ز چرک البسه اش
هراز گونه اثر دیده شد ز وسوسه اش
کنون ز فرط نظافت شده است عنبربیز
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار ایل بیگی مرحوم جانشین تیمور
آرم از قول بزرگان مه برون از زیر ابر
طاعت عالم کنم تا بشکنم بازار جبر
گرم گردم در تماشای پلنگ و شیر و ببر
منع نتوانم نمود از مردم بی تاب و صبر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
روزگاری شد که من تقلید دنیا می کنم
سینه پرشور و فغان سر پر ز سودا می کنم
اهل دنیا را درین دنیا تماشا می کنم
همچو موسی روی خود در طور سینا می کنم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شعله آتش در ایران سخت ظاهر می شود
آشکارا حکم از سلطان قاهر می شود
هر زمان ظلم و ستم از خلق صادر می شود
دور دور شاه عالمگیر نادر می شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
جمله خاصان دور از شهر و وطن خواهند شد
بلبلان آواره از طرف چمن خواهند شد
پادشاهان کشته بی غسل و کفن خواهند شد
خسروان زند کم روزی بزن خواهند شد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
آنزمان اسرار پنهان آشکار آید همی
زینت و آئین و زیور بیشمار آید همی
هر که مست از خواب غفلت هوشیار آید همی
هر که ناهموار شد هموار و خوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دولت قاجار خواهد سکه زد بر سیم و زر
برجهد تیمور شاه از خواب و گردد باخبر
با سر آید در صف میدان و سازد ترک سر
هر طرف بینی شرار فتنه و آشوب و شر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دسته چابکسواران بیدرنگ آید همی
روز صید شیر و نخجیر پلنگ آید همی
یک گل از یک شاخ با صدگونه رنگ آید همی
عرصه گیتی بچشم خلق تنگ آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مردی مردم مبدل بر گزاف اندر شود
راستی چون صارم کج در غلاف اندر شود
خلق را سرمایه از لاف و خلاف اندر شود
گفتگوی مردمان با تلگراف اندر شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شورش و غوغا عیان در ملک ایرانی شود
وز گرانی دردها بر خلق ارزانی شود
نیکمردی همچو مردان زایل و فانی شود
آنکه بودت یار جانی دشمن جانی شود
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
ای دریغا کم غم دوران دلی دارم بتنگ
هر طرف سرباز بینم با قطار و با فشنگ
هر زمان در گوشم آید نعره توپ و تفنگ
کشور ایران بعینه گشت خواهد چون فرنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
قولشان یکسر خلاف و عهدشان یکباره سست
لاله هاشان خار و زر مس کارهاشان نادرست
کس درین مردم درستی یا جوانمردی نجست
نصف ایران روس برد ایرانی از آن دست شست
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
در بر مردم نمانده غیرت ناموس و ننگ
چون زنان پوشند مردان جامهای رنگ رنگ
امردان بینی تو چون دوشیزگان شوخ و شنگ
دیده مست از خواب غفلت سرگران از چرس و بنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ای برادر قتل و تاراج است در پی زینهار
کار گیتی هست یکسر صورت و نقش و نگار
می رسد هر دم بگوشم نعره چابکسوار
ساعتی صد رنگ در چشمم نماید روزگار
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
خلق را بینم که از ره سوی بیراه اندرند
کمترک در حکم و فرمان شهنشاه اندرند
ماده وارند این نران با عقل کوتاه اندرند
وز چراغ و چرخ با گردون و با ماه اندرند
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار باطل در جهان از حد و حصر افزون شود
هر سری دنبال میلی از سرا بیرون شود
آه و واویلای مظلومان سوی گردون شود
ناقه لیلی روان در خرگه مجنون شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ناقه لیلی روان در مرغزار آید همی
رخش رستم در کنار جویبار آید همی
دلدل و شبدیز خسرو رهسپار آید همی
اسب آهن پای در تک راهوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
اسب آهن پا که بینی آتشین دارد شکم
میبرد هر لحظه صد فرسنگ ره یا بیش و کم
دود از گوشش رود بر چرخ گردون دمبدم
بی صدا چابکسواری تند بردارد قدم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار مردان اندرین موقع بنامردی رسد
گاه در بازارشان گرمی گهی سردی رسد
لاله را زان قوم نیلی پیرهن زردی رسد
کی دوائی دردشان را به ز بیدردی رسد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مشکمویان پادشاهی ماهرویان دولتی
می فروشان اندرونی باده نوشان خلوتی
جامه کوتاه و برهنه سر غزال تبتی
رخت سیمین مخطط همچو حور جنتی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
بانگ ساز هفت سر آید مدانش سرسری
گوش گردون کر شود ز آوای کوس حیدری
گلعذاران گرد بینی با دو زلف عنبری
باغها بی باغبان دردانها بی مشتری
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
لشکر قاجار را یغما شود شمشیر و خود
سر بریده تن دریده دیده تر دل پر ز دود
منکران را سیل خون جاری ز تن مانند رود
بگسلد از خرقه دستاربندان تار و پود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
طاعت مردم در آن هنگام مجبوری شود
سینه بازار و برزن جمله بلوری شود
شهر پر ز آیینه چینی و فغفوری شود
روزگار پهلوانی و سلحشوری شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
طاعت عالم کنم تا بشکنم بازار جبر
گرم گردم در تماشای پلنگ و شیر و ببر
منع نتوانم نمود از مردم بی تاب و صبر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
روزگاری شد که من تقلید دنیا می کنم
سینه پرشور و فغان سر پر ز سودا می کنم
اهل دنیا را درین دنیا تماشا می کنم
همچو موسی روی خود در طور سینا می کنم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شعله آتش در ایران سخت ظاهر می شود
آشکارا حکم از سلطان قاهر می شود
هر زمان ظلم و ستم از خلق صادر می شود
دور دور شاه عالمگیر نادر می شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
جمله خاصان دور از شهر و وطن خواهند شد
بلبلان آواره از طرف چمن خواهند شد
پادشاهان کشته بی غسل و کفن خواهند شد
خسروان زند کم روزی بزن خواهند شد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
آنزمان اسرار پنهان آشکار آید همی
زینت و آئین و زیور بیشمار آید همی
هر که مست از خواب غفلت هوشیار آید همی
هر که ناهموار شد هموار و خوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دولت قاجار خواهد سکه زد بر سیم و زر
برجهد تیمور شاه از خواب و گردد باخبر
با سر آید در صف میدان و سازد ترک سر
هر طرف بینی شرار فتنه و آشوب و شر
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
دسته چابکسواران بیدرنگ آید همی
روز صید شیر و نخجیر پلنگ آید همی
یک گل از یک شاخ با صدگونه رنگ آید همی
عرصه گیتی بچشم خلق تنگ آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مردی مردم مبدل بر گزاف اندر شود
راستی چون صارم کج در غلاف اندر شود
خلق را سرمایه از لاف و خلاف اندر شود
گفتگوی مردمان با تلگراف اندر شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
شورش و غوغا عیان در ملک ایرانی شود
وز گرانی دردها بر خلق ارزانی شود
نیکمردی همچو مردان زایل و فانی شود
آنکه بودت یار جانی دشمن جانی شود
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
ای دریغا کم غم دوران دلی دارم بتنگ
هر طرف سرباز بینم با قطار و با فشنگ
هر زمان در گوشم آید نعره توپ و تفنگ
کشور ایران بعینه گشت خواهد چون فرنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
قولشان یکسر خلاف و عهدشان یکباره سست
لاله هاشان خار و زر مس کارهاشان نادرست
کس درین مردم درستی یا جوانمردی نجست
نصف ایران روس برد ایرانی از آن دست شست
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
در بر مردم نمانده غیرت ناموس و ننگ
چون زنان پوشند مردان جامهای رنگ رنگ
امردان بینی تو چون دوشیزگان شوخ و شنگ
دیده مست از خواب غفلت سرگران از چرس و بنگ
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ای برادر قتل و تاراج است در پی زینهار
کار گیتی هست یکسر صورت و نقش و نگار
می رسد هر دم بگوشم نعره چابکسوار
ساعتی صد رنگ در چشمم نماید روزگار
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
خلق را بینم که از ره سوی بیراه اندرند
کمترک در حکم و فرمان شهنشاه اندرند
ماده وارند این نران با عقل کوتاه اندرند
وز چراغ و چرخ با گردون و با ماه اندرند
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار باطل در جهان از حد و حصر افزون شود
هر سری دنبال میلی از سرا بیرون شود
آه و واویلای مظلومان سوی گردون شود
ناقه لیلی روان در خرگه مجنون شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ناقه لیلی روان در مرغزار آید همی
رخش رستم در کنار جویبار آید همی
دلدل و شبدیز خسرو رهسپار آید همی
اسب آهن پای در تک راهوار آید همی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
اسب آهن پا که بینی آتشین دارد شکم
میبرد هر لحظه صد فرسنگ ره یا بیش و کم
دود از گوشش رود بر چرخ گردون دمبدم
بی صدا چابکسواری تند بردارد قدم
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
کار مردان اندرین موقع بنامردی رسد
گاه در بازارشان گرمی گهی سردی رسد
لاله را زان قوم نیلی پیرهن زردی رسد
کی دوائی دردشان را به ز بیدردی رسد
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
مشکمویان پادشاهی ماهرویان دولتی
می فروشان اندرونی باده نوشان خلوتی
جامه کوتاه و برهنه سر غزال تبتی
رخت سیمین مخطط همچو حور جنتی
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
بانگ ساز هفت سر آید مدانش سرسری
گوش گردون کر شود ز آوای کوس حیدری
گلعذاران گرد بینی با دو زلف عنبری
باغها بی باغبان دردانها بی مشتری
اینچنین بوداست و خواهدشد چنین ای دوستان
لشکر قاجار را یغما شود شمشیر و خود
سر بریده تن دریده دیده تر دل پر ز دود
منکران را سیل خون جاری ز تن مانند رود
بگسلد از خرقه دستاربندان تار و پود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
طاعت مردم در آن هنگام مجبوری شود
سینه بازار و برزن جمله بلوری شود
شهر پر ز آیینه چینی و فغفوری شود
روزگار پهلوانی و سلحشوری شود
اینچنین بود است و خواهد شد چنین ای دوستان
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در نکوهش مشروطه خواهان دروغی و زمامداران پس از بمباردمان رواق مطهر امام هشتم
این چه مشروطه منحوسی بود
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
که در رنج بر این خلق گشود
این چه برق است که از خرمن ملک
برد بر چرخ نهم شعله و دود
این چه عدل است که از ما بستد
هرچه بخشنده ی منان بخشود
گرچه مشروطه نبود این ترتیب
جو بما داده و گندم بنمود
زشت چونانکه کسی نام نهد
بعرقچین زن زانیه خود
دوخت بر قامت ما پیرهنی
که نه زان تار عیان است و نه پود
پیرهن پاره و یوسف در چاه
گرگ مسکین دهنش خون آلود
کودک و مرد و زن و پیر و جوان
مؤمن و گبر و نصاری و جهود
جانشان رنجه شد و دیده گریست
دلشان خست و بدنشان فرسود
جز وزیران خیانتگر رذل
کس نبردست ازین سودا سود
هر که آمد بسر مسند امر
ریش برکند و به سبلت افزود
بن دیوان حرم را کاوید
بام ایوان کلیسا اندود
زردگوشان را کردند امیر
چند تن روسیه کور کبود
برد ازین دکه حمیت کالا
کرد ازین خانه سعادت بدرود
ظلم و اجحاف و ستم یافت رواج
عدل و انصاف و کرم شد نابود
سگ چوپان شده با گرگ انباز
بره را گرگ ستمکاره ربود
زن فروشان را از حق نفرین
حق پرستان را از بنده درود
هر که بدخواسته نیکی نبرد
آنکه جو کاشته گندم ندرود
اندرین فکر بدم کز بالا
هاتف غیبم در گوش سرود
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
نام این غول ز گیتی گم باد
بر زده شاخ و بریده دم باد
رسم این جور که نامش شده عدل
همچو آئین محبت گم باد
پی و شریان هواخواهانش
بدم مار و دم کژدم باد
توسن همت مشروطه طلب
سوخته یال و شکسته سم باد
جای این آیه منحوسه شوم
سوره نور و قل اللهم باد
سینه چاک غم این مشروطه
سوده و کوفته چون گندم باد
دامن و جیب وزیران دنی
پاره چون خیک و تهی چون خم باد
آبشان یکسره در کوزه و جام
پر ز جراره چو خاک قم باد
وندرین آتش سوزان تنشان
تا ابد سوخته چون هیزم باد
مردم دیده ی دانش که رخش
دور از دیده ی این مردم باد
گفت این دائره مقطوع النسل
چون خر اخته و پاپ رم باد
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
راز داران همه غماز شدند
خائنان در حرم راز شدند
زاغ با طوطی و بلبل با جغد
در صف باغ هم آواز شدند
تخمها در دل مرغان ز غرور
جوجه کردند و به پرواز شدند
پشه ها بر تن خلق آخته نیش
همچو جراره اهواز شدند
هفت پستانان بر نطع قمار
همه استاد شش انداز شدند
پست طبعان فرومایه دون
بر همه خلق سرافراز شدند
خامه ها تیشه بنانها مثقب
پنجه ها سیخ و دهان گاز شدند
مهره بازان دغا عربده جوی
چون حریفان دغل باز شدند
پاسبانان به کمنداندازان
متفق گشته و انباز شدند
عسسان با صف دزدان در شهر
همره و همدم و همراز شدند
روبهان در پی نخجیر غزال
چون پلنگان بتک و تاز شدند
بوالفضولان همگی مفضالند
بی اصولان همه طناز شدند
جغدها یکسره طوطی گشتند
بومها یکسره شهباز شدند
شاهدان جمله مجاهد شده اند
حقه بازان همه جانباز شدند
فقرا ترک وطن کرده ز جوع
به بخارا و به قفقاز شدند
دوش جمعی پی نان جان در کف
بر در دکه خباز شدند
نان ندیدند و ز جان آمده سیر
گرسنه سوی سرا باز شدند
چون رسیدند به منزلگه خویش
اندرین نکته هم آواز شدند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عیب مشروطه بما معلوم است
نام مشروطه در ایران شوم است
هر کرا گفتی مشروطه طلب
حال آن بر همه کس معلوم است
این چه قانون که حرامی به حرم
محرم از حرمت و حق محروم است
بختیاری پی تاراج نفوس
همعنان اجل محتوم است
جز وزیران که پی سیم و زرند
هر کسی در طلب موهوم است
زندگی سخت بود در بلدی
که فضا تار و هوا مسموم است
آب اگر دیده شود غسلین است
نان اگر یافت شود زقوم است
عدل اندر همه جا ممدوح است
ظلم اندر همه جا مذموم است
لیک در کشور ما آنچه به گوش
ناخوش آید سخن مظلوم است
پای رشوت چو در آید به میان
دست دین بسته و حق محکوم است
گفت مشروطه و دیدم بی شرط
پی غارت چو سپاه روم است
بوم را نام نهادند هزار
چون صدا کرد بدیدم بوم است
ای ستمکاره مشروطه شکن
که رخت نحس و نگاهت شوم است
شیر در چنگ تو بی چنگال است
پیل در جنگ تو بی خرطوم است
عقل در کله تو مستهلک
عدل در معده تو مهضوم است
مبر این جامه که در پیکر ما
یادگار از پدر مرحوم است
مکش این طفل که در خانه ی ما
کودکی بی گنه و معصوم است
یادم آمد سخنی کز ادبا
در دواوین ادب مرقوم است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
آه ازین فرقه مشروطه طلب
اف بر این مردم بی نام و نسب
نام مشروطه از ایشان شده زشت
جان خلق آمده از غصه بلب
گلشن دین را صرصر باشند
آتش کین را حمال حطب
دشمن افسر و اورنگ عجم
خائن ملت و آئین عرب
عجبی نیست خیانت ز ایشان
که امانت شد از ایشان اعجب
دین دچار آمده در ورطه مرگ
دولت افتاده به دریای تعب
از زمین جوشد فواره غم
وز هوا بارد باران غضب
مردم خاکی و طوفان بلا
کشتی بادی و باب المندب
راه باریکتر از رشته موی
روز تاریکتر از نیمه شب
لاله در باغ چو نیش افعی
باده در جام چو زهر عقرب
عدل مهجورتر از مهر و وفا
عقل گمنام تر از فضل و ادب
آنکه می تاخت به میدان چو اسد
منهزم شد ز عدو چون ثعلب
آنکه بودی چو مهلب در جنگ
خورده پنداری حب المهلب
گشته مغلوب ز دشمن عمدا
گفته الملک لمن جاء غلب
آنکه برکند ستون خیمه
بهر کین توزی چون ام وهب
زر، ز بن سعد، ستد بست چو شمر
بازوی فاطمه دست زینب
گرد کردند زر و سیم و شدند
شاد و خندان ز پی عیش و طرب
پارکها دلکش و می ها سر جوش
عالم از نغمه پر از شور و شغب
خفته در مهد پس از سلب شرف
در کنار صنم سیم سلب
اوفتاده پس تخدیر عقول
با بتان در پی تحریک عصب
یاد دارم که به صحرای حجاز
ره سپهر بودم زی کعبه رب
نوجوانی به رهم پیش آمد
بسته دستارچه از سرخ قصب
برخم کرد نگاهی و گذشت
از برم همچو ز مطلع کوکب
دل برقص آمد و انگیخت مرا
تا بتازم پی رخشش اشهب
چون مرا دید دوان از پی خویش
گفت و انگیخت بسرعت مرکب
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
تخت جم افسر کاوس نماند
شرف و غیرت و ناموس نماند
دولت و لشکر و کشور همه رفت
چتر و طبل و جرس و کوس نماند
از ترقی و ز آزادی ملک
خاطری نیست که مأیوس نماند
حرمت از دین پیمبر برخواست
احترام حرم طوس نماند
توپ بستند در ایوان رضا
شوکت اسلام از روس نماند
روضه ای را که مطاف ملک است
بر درش جای زمین بوس نماند
نور اسلام ز قندیل برفت
شمع توحید بفانوس نماند
کعبه در پیش کلیسا خم شد
مصحف اندر بر ناقوس نماند
جای عباد به محراب دعا
جز خراباتی و سالوس نماند
وزرا را همه زر گشت نصیب
بهر ما بهره جز افسوس نماند
حشمتی نیست که بر باد نرفت
رایتی نیست که معکوس نماند
زان همه سرکش پردل به مصاف
نیست یکتن که به قرپوس نماند
غیر خون دل و پیراهن عار
بهر ما مشرب و ملبوس نماند
مستبد گر چه فنا شد نامی
هم ز مشروطه منحوس نماند
رفت شیطان ز صف خلد ولی
مار هم زه زد و طاوس نماند
با وجودیکه بزعم وزرا
نفسی نیست که محبوس نماند
مطلبی نیست که معلوم نشد
نکته ای نیست که محسوس نماند
یار من گفت که بی پرده سخن
گوی در پرده که جاسوس نماند
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
این نه مشروطه که استبداد است
شعله ی مزرعه ی ایجاد است
سبب قحط و غلای عام است
وتد خیمه ذی الاوتاد است
هود و صالح را گوئید پیام
که ز تو دور ثمود و عاد است
آن وزیری که گلستان ارم
ساخت مانا خلف شداد است
پیشکش کرده به همسایه وطن
مگرش میراث از اجداد است
ملک را برده به بازار حراج
میزند چوب و پی مازاد است
آن شنیدم که ازین ناخلفان
در کف بی شرفان اسناد است
عاقلی گفت سند دادستند
غافلی گفت که این اسناد است
گر ندادند سند باکی نیست
ور بدادند مرا ایراد است
مملکت خاص رعیت باشد
این قرمساق یکی ز افراد است
در دهان پدر روحانی
خردهای جگر اولاد است
پسران همچو شهیدان احد
وین پدر آکلة الاکباد است
هنر از جهل سته گشته مگر
جهل هشام و هنر سجاد است
مالک کشوریان دلال است
قائد لشکریان قواد است
قلم آن اره نجار است
نفس این چو دم حداد است
ای قوی پنجه که در راه نفاق
ستمت راحله جورت زاد است
تا توانی بدوان مرکب خویش
که خداوندت در مرصاد است
دوش پیری به مریدی این ذکر
کرد تلقین که یکی ز اوراد است
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
دارم اندر دل خونین نفسی
همچو مرغی که اسیر قفسی
نفس اندر دل من محبوس است
بارالها برسان همنفسی
هرچه بیدادگران جور کنند
نبود داور و فریاد رسی
نه پی قافله آید بنظر
نه بگوش آید بانگ جرسی
نره شیری شده نخجیر سگی
شاهبازی شده صید مگسی
جام جم تخت سلیمان را دیو
برد یکدفعه نه پیشی نه پسی
کدخدا خفته و کدبانو مست
نیست جز درد در این خانه کسی
سگ ز بام آید و دزد از دیوار
چون نباشد به محلت عسسی
آنکه در ارض طوی نخله طور
بود از نور جمالش قبسی
خرمن دین را از برق طمع
کرد خاکستر و پنداشت خسی
وآنکه بد عاقله کشور ما
شد اسیر هوس بوالهوسی
ای ستمدیده ازین ملک خراب
راه تونی بسپر یا طبسی
نرسی جانب مقصد ز طریق
گر رکابی نزنی بر فرسی
پیر زالی شب سرما می پخت
شله ماشی و آش عدسی
ناگهان نره گدائی در زد
گفت دارم ز درت ملتمسی
پیره زن را بدم کار گرفت
دادها کرد و نبد دادرسی
چون رها گشت از آن مخمصه زال
می شنیدم که همی گفت بسی
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
عبقری رانده در این پرده سخن
تا بجنبید، بدل، فکرت من
رشته ای بست ز ترجیع که بود
بس فروزنده تر از عقد پرن
خرمنی از گهر آورد که برد
طبع من خوشه ای از آن خرمن
همه جا بر متقدم فضل است
در بنای اثر و طبع سخن
خاصه او ار که بود در همه کار
برتری بلکه مهی در همه فن
یار عدل است و شریک انصاف
حامی شرع و نگهدار سنن
منبع دانش و دریای هنر
حافظ غیرت و غمخوار وطن
جان حکمت ز کمالش خرسند
چشم دانش به جمالش روشن
نامه اش از مه و هور آکنده
خامه اش بر بچه حور آبستن
دست دستوری شاهان را صدر
جان آسایش عالم را تن
نفقاتش بی رنج سئوال
صدقاتش همه بی ثقلت من
حقگذاری را بحری مواج
بردباری را کوهی ز آهن
هنرش را چو درآرند به بیع
مشتری جان دهد او را به ثمن
در دماغش نکند هیچ اثر
باده هرچند بود مردافکن
صادق الوعد و وفی العهد است
نه چو یاران دگر عهد شکن
تا فرشته نکند ابلیسی
نا خماهن ندهد ریماهن
او چو خورشید و معالی چو فلک
او چو شمشاد معارف چو چمن
ای خداوند از این بنده نماند
سخنی تازه در این دیر کهن
تا به آهنگ دری برخواند
مطرب می زده با صوت حسن
دیده در خون جگر زد غوطه
باد لعنت به چنین مشروطه
ادیب الممالک : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در اندرز احزاب سیاسی باتحاد و ترک اختلاف
دست شوی ای طبیب ازین بیمار
محتضر را به حال خود بگذار
منشین در کنار بیماری
که سلامت ازو گرفته کنار
سود ندهد دوا و معجونت
که طبیعت فتاده است از کار
جانش اندر لب است و ناله به دل
هان بسختی گلوی او مفشار
حیف ازین ناتوان بی تن و توش
آوخ از این مریض بی غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جای جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سینه دردمند این بیمار
ای پدر چشم پوش ازین فرزند
ای پسر زین پدر نظر بردار
این چنین خسته کی شود سالم
این چنین خفته کی شود بیدار
قالب مردمان تهی گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شکار گور نر است
ناگهان گور گیردش بشکار
مرد ریگش به اقربا نرسد
گرچه هستند وارثان بسیار
لیک هستند خیل مدعیان
زیرک و رند و چابک و عیار
اقربا را نمانده فرصت آن
که نمایند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
بر سرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سر دشمن در آمد از دیوار
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای عزیزان کرم بجای آرید
اختلاف از میانه بردارید
دل دشمن میاورید بدست
خاطر دوستان میازارید
خائنان را بدر کنید از خوان
دنبه را دست گرگ مسپارید
نقد عمر عزیز را امروز
خوار و ارزان ذخیره مشمارید
بستانید داده راز حریف
برده خویش را نگهدارید
دشمن ار کژدم است پیکروی
همچو مار سیه بر او بارید
چشمتان گر بدوست کژ نگرد
دشمن جان خویش پندارید
جانتان گر عدوی انجمن است
نقش او را ندیده انگارید
پند ننیوش زشت حنجره را
گوش مالید و حلق بفشارید
تا توانید در مزارع خویش
دانه دوستی همی کارید
نفس عافیت بر او بدمید
آب رحمت بر او فرو بارید
اندرین کشتزارهای وسیع
پاسبان ها ز صدق بگمارید
مکنید آنچه از پشیمانیش
دست خائید و سر همی خارید
هر زمان کار شد بعکس مراد
نکته ای گویم ار بجای آرید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بی خیالی چیست
نالهای علی التوالی چیست
در بر رای بخردان غیور
فکر درویش لاابالی چیست
غیر تعطیل و انقلاب ثمر
ز انقلابی و اعتدالی چیست
دغلیهای ارتجاعیون
کارهای ابوالمعالی چیست
انجمن های شوم بنیان کن
گشته دایر درین لیالی چیست
اینک از فرط جهل نکته عقل
بر تو نتوان نمود حالی چیست
با سر پر ز باد و دست تهی
این افادات خشک و خالی چیست
با رفیقان حدیث . . . ر بطاق
از عدو عجز و خایه مالی چیست
حکم چون با وزیر داخله شد
طفره حکمران زوالی چیست
خانه آباد و دوست آزاد است
جای دشمن درین حوالی چیست
چون یقین است فتح و نصرت ما
این خطرهای احتمالی چیست
وزرا هر یکی به مرکز خود
گشته مشغول ماستمالی چیست
بهر اصلاح کار و بستن بار
انتظار جنابعالی چیست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
حزب دیموکرات را چکنم
تشنه مردم فرات را چکنم
سعی دارم بعیش و راحت و نوش
حکم من عاش مات را چکنم
پارتی خانه گشته پارلمان
حل این مشکلات را چکنم
بهر دفع عدو کمر بستم
ملت بی ثبات را چکنم
الخبیثات للخبیثین است
طیبین طیبات را چکنم
شد سکندر اسیر ظلمت طبع
خضر و آب حیات را چکنم
زهر در کام و حنظل اندر جام
انگبین و نبات را چکنم
چونکه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چکنم
کیسه از زر تهی است سفره ز نان
صدقات و زکات را چکنم
بیدقی گر بجهد فرزین شد
بازی شاهمات را چکنم
صلح کردم به مرزبان بلوچ
حکمدار هرات را چکنم
ساختم با وکیل و مستنطق
رای اقضی القضات را چکنم
تره بر ریش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چکنم
حفظ کردم ز آتش این صندوق
کیف قبض و برات را چکنم
ای که پرسی ز من به دام خطر
که طریق نجات را چکنم
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای پسر شب گذشت و روز رسید
باغ را، دی شد و تموز رسید
خصم را از پی جواز ستم
رقم حکم لایجوز رسید
خاک افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسید
نایب السلطنه بفر خدای
از پی حل این رموز رسید
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شیخ و بر عجوز رسید
کشتی گوهر آمد از عمان
کاروان شکر ز خوز رسید
باز اندر شکار کبک آمد
شیر غژمان به صید یوز رسید
دزد را گو ممان درین اقلیم
که جوانمرد کینه توز رسید
از پی انتقام کار بدت
در کمان تیر سینه دوز رسید
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تیز خانه سوز رسید
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسید
شمع بگذار و سوی جمع گرای
پرده شب بدر که روز رسید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
روشنی یافت شمع پارلمان
مردمی کرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خویشتن را کرد
به فدا پیش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مروارید
در لگن ریخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوی ایران بطمع پارلمان
کیست کز من رساند این پیغام
آشکارا به سمع پارلمان
که کمر بسته ارتجاعیون
از پی قلع و قمع پارلمان
ای هواخواه مجلس ملی
خیز و درشو بجمع پارلمان
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملی است
هوش مفتون مجلس ملی است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملی است
بنده آن حکیم با خردم
که فلاطون مجلس ملی است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملی است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملی است
عقل موسای دار شوری شد
عدل هارون مجلس ملی است
چرخ برجیس و زهره و کیوان
همه مادون مجلس ملی است
غم مخور گر شغال گرسنه ای
تشنه بر خون مجلس ملی است
از در ما درون نخواهد شد
هر که بیرون مجلس ملی است
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای وزیران گر اتفاق کنید
ترک این حیله و نفاق کنید
ملک را ایمن از بهانه خصم
وز تکالیف لایطاق کنید
از کمال و فضیلت و تقوی
زیور و افسر و نطاق کنید
خر عیسی چو جفته اندازد
کیفرش با سم و یراق کنید
پسران را که ناخلف باشند
بری از ارث کرده عاق کنید
ید یمنی، دراز، جانب فارس
ید یسری، سوی عراق کنید
ای وکیلان خدای را با هم
عهد و میثاق در وثاق کنید
وزرا را بدام مهر کشید
ملک را خانه وفاق کنید
با غرض کوس الوداع زنید
با مرض بانک الفراق کنید
خصم اگر شاه در عری فکنید
دزد اگر ماه در محاق کنید
نفس اماره را درین سودا
دست فرسوده ز احتراق کنید
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترک تصریف و اشتقاق کنید
این شیاطین انس را محروم
از فساد و ز استراق کنید
روی در کعبه وفاق نهید
پشت بر قبله شقاق کنید
سبق از درس دولتی گیرید
وندرین عرصه استباق کنید
از دوره کارتان برون نبود
گر بمیرید یا خناق کنید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن برکند
خانه دوست در کف دشمن
ندهد هیچ مرد غیرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر ز آن است
که سپاری بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گلیم
به که بیگانه پرنیان و پرند
مشرقی را بمغربی چه قیاس
کبک با جغد کی کند پیوند
نام بی همتی بخویش منه
داغ بی غیرتی بخود مپسند
رفته در خاک به که مانده به ننگ
مرده در گور به که زنده به بند
سوی قفقاز و هند دیده گشای
تا ز قفقاز و هند گیری پند
پرده در روی خود کشی تا کی
پنبه در گوش خود نهی تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابلیس
یا بکج گردی زمانه مبند
گریه کن بر سیاه روزی خویش
به سیاهی روی غیر مخند
سایه قد و عکس روی تو بود
اینکه دیدی تو را بخنده فکند
ابلهی ابله آنقدر که جنون
بسبال تو می خورد سوگند
راستی ای پسر چو درمانی
متحیر میان عار و گزند
چاره ات از دو کار بیرون نیست
بشنو این نکته را ببانگ بلند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هیچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بیگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پای بیگانه را از آن خانه
دست ازین شیوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبین و مور ضعیف
ندهد راه غیر در لانه
تو ازین هر دو بی خیال تری
ای خر خیره دیو دیوانه
که سخن های اهل معنی را
فرض کردی فسون و افسانه
بسکه مستغرقی بمستی و خواب
کس نداند که زنده ای یا نه
ای برادر بروز تیره خویش
گریه کن چون ستون حنانه
تاکنون هیچکس نمی دانست
که چه داری درون انبانه
اینک آن رازهای پنهان را
فاش کردی بیک دو پیمانه
از تهی مغزی و سبک وزنی
مست گشتی ببوی میخانه
برد اندر خمار نی بقمار
زر و سیمت حریف جانانه
تو شدی در کنار کدبانو
دزد شد کدخدای کاشانه
این زمان کاو فتاده اندر بند
مرغ روح تو از پی دانه
چاره بند خویش اگر خواهی
پند من کار بند مردانه
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ایرانیان نه از بشرند
یا ز گرگ درنده پست ترند
ای نصاری مگر مسلمانان
دد و دیوند یا که جانورند
بخدا دیو دد نیند ولیک
همچو پیل دمان و شیر نرند
خونشان را مخور که زقومند
مشتشان بر مزن که نیشترند
دل ایرانیان شفیقستی
بگمانت که بی دل و جگرند
حیف باشد ز نوع آدمیان
کادمی را چو گاو و خر شمرند
نه خرند و نه گاو این مردم
که شرف را بخون خویش خرند
ما نژاد فرشته ایم و کسان
که مظالم خرند گاو و خرند
ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق
گرگ درنده خلق بد سیرند
ای ستمکاره ای که از ستمت
همه خلق زمانه برحذرند
ظلم چندان سزد که بر ظلام
کس نگوید ز عدل بی خبرند
عضو یکدیگرند آدمیان
ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند
آدمی زاده گان درین گیتی
همه با هم شریک خیر و شرند
غم یاران بخور که یارانت
روز تنگی همه غم تو خورند
هر چه خواهی بکن ولیک بدان
که بد و نیک جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شیران
اندر آیند مانده در خطرند
خشم شیران، اگر بدل جنبید
پوستهاشان همی بتن بدرند
ای ستمدیده مرد ایرانی
که رقیبان بخانه تو درند
گر بخواهی که آبروی تو را
این خبیثان بیشرف نبرند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای بیک جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتاده و مست
با خبر شو که دست مانده ز کار
بر حذر شو که کار رفته ز دست
مرغ عیار رفته اندر دام
ماهی زیرک اوفتاده به شست
جز بفن کی توان ز ورطه گریخت
جز به تدبیر چون توانی رست
نتوان زیست زیر دیواری
کش سکون اوفتاد و سقف شکست
دشمن شوخ چشم بی پروا
زر پرست است و تو خدای پرست
به تجارت تو را کند مغبون
چون ترا نیست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظیم
تا زمانی که بار خود بربست
چون ترازو که کفه پر او
در بر کفه ی تهی شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تیر طعنه بخست
از پس آنکه انگبین تو خورد
ریخت در ساغر تو زهر و کبست
گر تو در هر هزار شصت بری
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در کمند خویش آورد
اوستادانه از کمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر کسی سوی اصل خود پیوست
چون چنین است پند من بشنو
که بود یادگار عهد الست
تو تن آسان بجای در منشین
کو تن آسان به جای در ننشست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
محتضر را به حال خود بگذار
منشین در کنار بیماری
که سلامت ازو گرفته کنار
سود ندهد دوا و معجونت
که طبیعت فتاده است از کار
جانش اندر لب است و ناله به دل
هان بسختی گلوی او مفشار
حیف ازین ناتوان بی تن و توش
آوخ از این مریض بی غمخوار
که پرستارش آورد شب و روز
جای جلاب زهر کژدم و مار
تخته امتحان اطفال است
سینه دردمند این بیمار
ای پدر چشم پوش ازین فرزند
ای پسر زین پدر نظر بردار
این چنین خسته کی شود سالم
این چنین خفته کی شود بیدار
قالب مردمان تهی گردد
ساغر عمر چون شود سرشار
خواجه اندر شکار گور نر است
ناگهان گور گیردش بشکار
مرد ریگش به اقربا نرسد
گرچه هستند وارثان بسیار
لیک هستند خیل مدعیان
زیرک و رند و چابک و عیار
اقربا را نمانده فرصت آن
که نمایند راز خود اظهار
لاشه خر سقط شد است و دود
بر سرش جوق گرگ مردم خوار
خواجه چون خفت و پاسبان شد مست
سر دشمن در آمد از دیوار
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای عزیزان کرم بجای آرید
اختلاف از میانه بردارید
دل دشمن میاورید بدست
خاطر دوستان میازارید
خائنان را بدر کنید از خوان
دنبه را دست گرگ مسپارید
نقد عمر عزیز را امروز
خوار و ارزان ذخیره مشمارید
بستانید داده راز حریف
برده خویش را نگهدارید
دشمن ار کژدم است پیکروی
همچو مار سیه بر او بارید
چشمتان گر بدوست کژ نگرد
دشمن جان خویش پندارید
جانتان گر عدوی انجمن است
نقش او را ندیده انگارید
پند ننیوش زشت حنجره را
گوش مالید و حلق بفشارید
تا توانید در مزارع خویش
دانه دوستی همی کارید
نفس عافیت بر او بدمید
آب رحمت بر او فرو بارید
اندرین کشتزارهای وسیع
پاسبان ها ز صدق بگمارید
مکنید آنچه از پشیمانیش
دست خائید و سر همی خارید
هر زمان کار شد بعکس مراد
نکته ای گویم ار بجای آرید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
سبب ضعف و بی خیالی چیست
نالهای علی التوالی چیست
در بر رای بخردان غیور
فکر درویش لاابالی چیست
غیر تعطیل و انقلاب ثمر
ز انقلابی و اعتدالی چیست
دغلیهای ارتجاعیون
کارهای ابوالمعالی چیست
انجمن های شوم بنیان کن
گشته دایر درین لیالی چیست
اینک از فرط جهل نکته عقل
بر تو نتوان نمود حالی چیست
با سر پر ز باد و دست تهی
این افادات خشک و خالی چیست
با رفیقان حدیث . . . ر بطاق
از عدو عجز و خایه مالی چیست
حکم چون با وزیر داخله شد
طفره حکمران زوالی چیست
خانه آباد و دوست آزاد است
جای دشمن درین حوالی چیست
چون یقین است فتح و نصرت ما
این خطرهای احتمالی چیست
وزرا هر یکی به مرکز خود
گشته مشغول ماستمالی چیست
بهر اصلاح کار و بستن بار
انتظار جنابعالی چیست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
حزب دیموکرات را چکنم
تشنه مردم فرات را چکنم
سعی دارم بعیش و راحت و نوش
حکم من عاش مات را چکنم
پارتی خانه گشته پارلمان
حل این مشکلات را چکنم
بهر دفع عدو کمر بستم
ملت بی ثبات را چکنم
الخبیثات للخبیثین است
طیبین طیبات را چکنم
شد سکندر اسیر ظلمت طبع
خضر و آب حیات را چکنم
زهر در کام و حنظل اندر جام
انگبین و نبات را چکنم
چونکه مسجد خراب و رفت امام
حافظوا للصلوة را چکنم
کیسه از زر تهی است سفره ز نان
صدقات و زکات را چکنم
بیدقی گر بجهد فرزین شد
بازی شاهمات را چکنم
صلح کردم به مرزبان بلوچ
حکمدار هرات را چکنم
ساختم با وکیل و مستنطق
رای اقضی القضات را چکنم
تره بر ریش او نمودم خرد
دفتر ترهات را چکنم
حفظ کردم ز آتش این صندوق
کیف قبض و برات را چکنم
ای که پرسی ز من به دام خطر
که طریق نجات را چکنم
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای پسر شب گذشت و روز رسید
باغ را، دی شد و تموز رسید
خصم را از پی جواز ستم
رقم حکم لایجوز رسید
خاک افسرده را حرارت و نور
ز آفتاب جهان فروز رسید
نایب السلطنه بفر خدای
از پی حل این رموز رسید
دم برد العجوز شد خامش
مژده بر شیخ و بر عجوز رسید
کشتی گوهر آمد از عمان
کاروان شکر ز خوز رسید
باز اندر شکار کبک آمد
شیر غژمان به صید یوز رسید
دزد را گو ممان درین اقلیم
که جوانمرد کینه توز رسید
از پی انتقام کار بدت
در کمان تیر سینه دوز رسید
خانه خصم را ز زند قضا
آتش تیز خانه سوز رسید
ظلم را موسم خفا آمد
عدل را موقع بروز رسید
شمع بگذار و سوی جمع گرای
پرده شب بدر که روز رسید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
روشنی یافت شمع پارلمان
مردمی کرد جمع پارلمان
دل چو پروانه خویشتن را کرد
به فدا پیش شمع پارلمان
بهر مشروطه همچو مروارید
در لگن ریخت دمع پارلمان
عدل و انصاف تو امان آمد
سوی ایران بطمع پارلمان
کیست کز من رساند این پیغام
آشکارا به سمع پارلمان
که کمر بسته ارتجاعیون
از پی قلع و قمع پارلمان
ای هواخواه مجلس ملی
خیز و درشو بجمع پارلمان
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
عقل مجنون مجلس ملی است
هوش مفتون مجلس ملی است
صحف هوشنگ و دفتر جاماسب
فرع قانون مجلس ملی است
بنده آن حکیم با خردم
که فلاطون مجلس ملی است
دل دانا و عقل روشن او
شمس گردون مجلس ملی است
بهتر از نخل طور و قامت حور
سرو موزون مجلس ملی است
عقل موسای دار شوری شد
عدل هارون مجلس ملی است
چرخ برجیس و زهره و کیوان
همه مادون مجلس ملی است
غم مخور گر شغال گرسنه ای
تشنه بر خون مجلس ملی است
از در ما درون نخواهد شد
هر که بیرون مجلس ملی است
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای وزیران گر اتفاق کنید
ترک این حیله و نفاق کنید
ملک را ایمن از بهانه خصم
وز تکالیف لایطاق کنید
از کمال و فضیلت و تقوی
زیور و افسر و نطاق کنید
خر عیسی چو جفته اندازد
کیفرش با سم و یراق کنید
پسران را که ناخلف باشند
بری از ارث کرده عاق کنید
ید یمنی، دراز، جانب فارس
ید یسری، سوی عراق کنید
ای وکیلان خدای را با هم
عهد و میثاق در وثاق کنید
وزرا را بدام مهر کشید
ملک را خانه وفاق کنید
با غرض کوس الوداع زنید
با مرض بانک الفراق کنید
خصم اگر شاه در عری فکنید
دزد اگر ماه در محاق کنید
نفس اماره را درین سودا
دست فرسوده ز احتراق کنید
مصدر شوم را ز اسم و ز فعل
ترک تصریف و اشتقاق کنید
این شیاطین انس را محروم
از فساد و ز استراق کنید
روی در کعبه وفاق نهید
پشت بر قبله شقاق کنید
سبق از درس دولتی گیرید
وندرین عرصه استباق کنید
از دوره کارتان برون نبود
گر بمیرید یا خناق کنید
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مرد را گر برند بند از بند
نتواند دل از وطن برکند
خانه دوست در کف دشمن
ندهد هیچ مرد غیرتمند
نار حب الوطن چو شعله زند
دل مؤمن بر او شود چو سپند
داغ فرزند سهل تر ز آن است
که سپاری بدشمنان فرزند
دوست گر پوشدت پلاس و گلیم
به که بیگانه پرنیان و پرند
مشرقی را بمغربی چه قیاس
کبک با جغد کی کند پیوند
نام بی همتی بخویش منه
داغ بی غیرتی بخود مپسند
رفته در خاک به که مانده به ننگ
مرده در گور به که زنده به بند
سوی قفقاز و هند دیده گشای
تا ز قفقاز و هند گیری پند
پرده در روی خود کشی تا کی
پنبه در گوش خود نهی تا چند
جرم خود را ز جهل بر ابلیس
یا بکج گردی زمانه مبند
گریه کن بر سیاه روزی خویش
به سیاهی روی غیر مخند
سایه قد و عکس روی تو بود
اینکه دیدی تو را بخنده فکند
ابلهی ابله آنقدر که جنون
بسبال تو می خورد سوگند
راستی ای پسر چو درمانی
متحیر میان عار و گزند
چاره ات از دو کار بیرون نیست
بشنو این نکته را ببانگ بلند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ندهد هیچ مرد فرزانه
خانه خود بدست بیگانه
سر خود را برد اگر نبرد
پای بیگانه را از آن خانه
دست ازین شیوه بر ندارد مرد
گر ببرند دستش از شانه
مگس انگبین و مور ضعیف
ندهد راه غیر در لانه
تو ازین هر دو بی خیال تری
ای خر خیره دیو دیوانه
که سخن های اهل معنی را
فرض کردی فسون و افسانه
بسکه مستغرقی بمستی و خواب
کس نداند که زنده ای یا نه
ای برادر بروز تیره خویش
گریه کن چون ستون حنانه
تاکنون هیچکس نمی دانست
که چه داری درون انبانه
اینک آن رازهای پنهان را
فاش کردی بیک دو پیمانه
از تهی مغزی و سبک وزنی
مست گشتی ببوی میخانه
برد اندر خمار نی بقمار
زر و سیمت حریف جانانه
تو شدی در کنار کدبانو
دزد شد کدخدای کاشانه
این زمان کاو فتاده اندر بند
مرغ روح تو از پی دانه
چاره بند خویش اگر خواهی
پند من کار بند مردانه
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
مگر ایرانیان نه از بشرند
یا ز گرگ درنده پست ترند
ای نصاری مگر مسلمانان
دد و دیوند یا که جانورند
بخدا دیو دد نیند ولیک
همچو پیل دمان و شیر نرند
خونشان را مخور که زقومند
مشتشان بر مزن که نیشترند
دل ایرانیان شفیقستی
بگمانت که بی دل و جگرند
حیف باشد ز نوع آدمیان
کادمی را چو گاو و خر شمرند
نه خرند و نه گاو این مردم
که شرف را بخون خویش خرند
ما نژاد فرشته ایم و کسان
که مظالم خرند گاو و خرند
ما نکو سیرتیم و نیک اخلاق
گرگ درنده خلق بد سیرند
ای ستمکاره ای که از ستمت
همه خلق زمانه برحذرند
ظلم چندان سزد که بر ظلام
کس نگوید ز عدل بی خبرند
عضو یکدیگرند آدمیان
ز آنکه از یک نژاد و یک گهرند
آدمی زاده گان درین گیتی
همه با هم شریک خیر و شرند
غم یاران بخور که یارانت
روز تنگی همه غم تو خورند
هر چه خواهی بکن ولیک بدان
که بد و نیک جمله در گذرند
گر شغالان بخانه شیران
اندر آیند مانده در خطرند
خشم شیران، اگر بدل جنبید
پوستهاشان همی بتن بدرند
ای ستمدیده مرد ایرانی
که رقیبان بخانه تو درند
گر بخواهی که آبروی تو را
این خبیثان بیشرف نبرند
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست
ای بیک جرعه داده عقل از دست
چند در بستر اوفتاده و مست
با خبر شو که دست مانده ز کار
بر حذر شو که کار رفته ز دست
مرغ عیار رفته اندر دام
ماهی زیرک اوفتاده به شست
جز بفن کی توان ز ورطه گریخت
جز به تدبیر چون توانی رست
نتوان زیست زیر دیواری
کش سکون اوفتاد و سقف شکست
دشمن شوخ چشم بی پروا
زر پرست است و تو خدای پرست
به تجارت تو را کند مغبون
چون ترا نیست هر چه او را هست
پست گردد بر تو با تعظیم
تا زمانی که بار خود بربست
چون ترازو که کفه پر او
در بر کفه ی تهی شده پست
بار خود را چو بست آن غدار
خاطرت را به تیر طعنه بخست
از پس آنکه انگبین تو خورد
ریخت در ساغر تو زهر و کبست
گر تو در هر هزار شصت بری
او بهر صد برد ز مال تو شصت
چون سرت در کمند خویش آورد
اوستادانه از کمند تو جست
او بمغرب شود تو در مشرق
هر کسی سوی اصل خود پیوست
چون چنین است پند من بشنو
که بود یادگار عهد الست
تو تن آسان بجای در منشین
کو تن آسان به جای در ننشست
یا بکش خصم را و برکن پوست
یا بدشمن سپار خانه دوست