عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۴
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۳۹
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۲
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
بر شره میخورد مجنونی طعام
شکر حق میگفت شکری بردوام
کای خداوندی که جان و تن ز تست
شکر تو از من طعام من ز تست
تو طعامم میفرستی ز اسمان
شکر من بر میفرستم هر زمان
میفرست اینجا فرو هر دم طعام
تا منت بر میفرستم بر دوام
واسطه این قوم را برخاستست
قول ایشان لاجرم بس راستست
چون نمیبینند غیری جز مجاز
جمله زو شنوند و زو گویند باز
شکر حق میگفت شکری بردوام
کای خداوندی که جان و تن ز تست
شکر تو از من طعام من ز تست
تو طعامم میفرستی ز اسمان
شکر من بر میفرستم هر زمان
میفرست اینجا فرو هر دم طعام
تا منت بر میفرستم بر دوام
واسطه این قوم را برخاستست
قول ایشان لاجرم بس راستست
چون نمیبینند غیری جز مجاز
جمله زو شنوند و زو گویند باز
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
تو و آرام و پخته کاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
نگارا در غمت جانم حزین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
بمهر تو دادم دل و جان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
زدین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه دای دلم را پریشان عبث
دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوهٔ دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای فیض بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث
بعشقت گرو کردم ایمان عبث
زدین و دل من چه حاصل مرا
گرفتی هم این را و هم آن عبث
چه میخواهی از جانم ای بی وفا
چه دای دلم را پریشان عبث
دل اقلیم دین جلوه ات تاخت کرد
بسی خانه شد از تو ویران عبث
بیک عشوهٔ دل فریب خوشت
دل عالمی شد پریشان عبث
بجانت که دست از اسیران بدار
مکن جور بر ناتوانان عبث
دل من بود آن دل ای فیض بس
مریز اشگ بر روی سندان عبث
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
داد از غم عشقت ای صنم داد
فریاد ز تو هزار فریاد
بیمارت را نمیکنی به
غمناکت را نمیکنی شاد
بر نالهٔ من نمیکنی رحم
وز روز جزا نمیکنی یاد
داد از تو کجا برم که جز تو
کس نتواند داد من داد
من در غم تو تو لا ابالی
انی فی داد و انت فی واد
یکباره بیا بریو خونم
از من تسلیم و از تو بی داد
تا کی دل فیض ای ستمگر
در بند غم تو و تو آزاد
فریاد ز تو هزار فریاد
بیمارت را نمیکنی به
غمناکت را نمیکنی شاد
بر نالهٔ من نمیکنی رحم
وز روز جزا نمیکنی یاد
داد از تو کجا برم که جز تو
کس نتواند داد من داد
من در غم تو تو لا ابالی
انی فی داد و انت فی واد
یکباره بیا بریو خونم
از من تسلیم و از تو بی داد
تا کی دل فیض ای ستمگر
در بند غم تو و تو آزاد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
مرا تو دوست نداری خدا نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
بنزد خود نگذاری خدا نخواسته باشد
برانیم ز در خویشتن بخواری و زاری
حق وفا نگذاری خدا نخواسته باشد
سگان کوی درت را چو بشمری ز سر لطف
مرا در آن نشماری خدا نخواسته باشد
ز دست عشق تو خون جگر پیاله پیاله
کشم تو رحم نیاری خدا نخواسته باشد
بمیرم و ببرم حسرت رخت بقیامت
چنین کشیم به زاری خدا نخواسته باشد
کنم بخدمت تو عرض مدعا دل ریش
تو رو بمدعی آری خدا نخواسته باشد
بتو گمان نبرد فیض اینقدر ستم و جور
تو این صفات نداری خدای نخواسته باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
مرا رنجور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
ای که با ما وعدها کردی خلاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنویسم
دعا بیار جفا کار بیوفا بنویسم
شکایتی بلب آمد ز جورهای تو گفتم
بهیچ نامه نگنجی ترا کجا بنویسم
دعا و شکوه بهم در نزاع و من متحیر
کدام را ننویسم کدام را بنویسم
خدای داند و بس جز خدا کسی نه بداند
که گر سر گله را وا کنم چها بنویسم
اگر سر گله را واکنم وفا ننماید
مداد بحر و بیاض زمین کجا بنویسم
نه بحر ماند و نه بر نه خشک ماند و نه تر
اگر شکایت دلبر بمدعا بنویسم
همان بهست که خاموش گردم از گله چون فیض
ز مدعا نزنم دم همین دعا بنویسم
دعا بیار جفا کار بیوفا بنویسم
شکایتی بلب آمد ز جورهای تو گفتم
بهیچ نامه نگنجی ترا کجا بنویسم
دعا و شکوه بهم در نزاع و من متحیر
کدام را ننویسم کدام را بنویسم
خدای داند و بس جز خدا کسی نه بداند
که گر سر گله را وا کنم چها بنویسم
اگر سر گله را واکنم وفا ننماید
مداد بحر و بیاض زمین کجا بنویسم
نه بحر ماند و نه بر نه خشک ماند و نه تر
اگر شکایت دلبر بمدعا بنویسم
همان بهست که خاموش گردم از گله چون فیض
ز مدعا نزنم دم همین دعا بنویسم