عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست
مانند دستهٔ گل و گلدستهئی بدست
خطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشگ میفکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشهٔ بادام میشکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست
گفتم زکوة لعل درافشان نمیدهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست
مانند دستهٔ گل و گلدستهئی بدست
خطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشگ میفکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشهٔ بادام میشکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست
گفتم زکوة لعل درافشان نمیدهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خستهام از دست دل پریشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست
ورش بمصر چو یوسف عزیز میدارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن میزند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق
دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست
چو تاب زلف عروسان حجله خانهٔ طبع
روان خستهام از دست دل پریشانست
چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه
سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست
کسی که ملکت جم پیش همتش بادست
اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست
دوای دل ز دواخانهٔ محبت جوی
که نزد اهل مودت ورای درمانست
دل خراب من از عشق کی شود خالی
چرا که جایگه گنج کنج ویرانست
چو چشمهٔ خضر ار شعر من روان افزاست
عجب مدار که آن عین آن حیوانست
ورش بمصر چو یوسف عزیز میدارند
غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست
نه هر که تیغ زبان میکشد جهانگیرست
نه هر که لاف سخن میزند سخندانست
اگر ز عالم صورت گذشتهئی خواجو
بگیر ملکت معنی که مملکت آنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
آن جوهر جانست که در گوهر کانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست
در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست
یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست
در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست
خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
یاقوت روان در لب یاقوتی جامست
یا چشم قدح چشمهٔ یاقوت روانست
زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق
خاک در خمخانه به از خانهٔ خانست
در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی
لعلی که ازو خون جگر در دل کانست
یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور
کز فرط حرارت دل من در خفقانست
ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست
افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست
هر کش غم آن نادره دور زمان کشت
او را چه غم از حادثهٔ دور زمانست
در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست
کانست که دلها همه سرگشتهٔ آنست
خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار
خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
دلم با مردم چشمت چنانست
که پنداری که خونشان در میانست
خطت سرنامهٔ عنوان حسنست
رخت گلدستهٔ بستان جانست
شبت مه پوش و ماهت شب نقابست
گلت خود روی و رویت گلستانست
گلستان رخت در دلستانی
بهشتی بر سر سرو روانست
چرا خورشید روز افروز رویت
نهان در چین شبگون سایبانست
کمان داران چشم دلکشت را
خدنک غمزه دایم در کمانست
بساز آخر زمانی با ضعیفان
که حسنت فتنه آخر زمانست
چرا خفتست چشم نیم مستت
ز مخموری تو گوئی ناتوانست
ز زلفت موبمو خواجو نشانداد
از آن انفاس او عنبر فشانست
که پنداری که خونشان در میانست
خطت سرنامهٔ عنوان حسنست
رخت گلدستهٔ بستان جانست
شبت مه پوش و ماهت شب نقابست
گلت خود روی و رویت گلستانست
گلستان رخت در دلستانی
بهشتی بر سر سرو روانست
چرا خورشید روز افروز رویت
نهان در چین شبگون سایبانست
کمان داران چشم دلکشت را
خدنک غمزه دایم در کمانست
بساز آخر زمانی با ضعیفان
که حسنت فتنه آخر زمانست
چرا خفتست چشم نیم مستت
ز مخموری تو گوئی ناتوانست
ز زلفت موبمو خواجو نشانداد
از آن انفاس او عنبر فشانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
مرا یاقوت او قوت روانست
ولی اشکم چو یاقوت روانست
رخش ماهست یا خورشید شب پوش
خطش طوطیست یا هندوستانست
صبا از طرهاش عنبر نسیمست
نسیم از سنبلش عنبر فشانست
میانش یکسر مو در میان نیست
ولیکن یک سر مویش دهانست
شنیدم کان صنم با ما چنان نیست
ولیکن چون نظر کردم چنانست
ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت
که یکچندست کوهم ناتوانست
بیا آن آب آتش رنگ در ده
که گر خود آتشست آتش نشانست
بدان ماند که خونش میدواند
بدینسان کز پیت اشکم روانست
چو مرغی زیرک آمد جان خواجو
که او را دام زلفت آشیانست
ولی اشکم چو یاقوت روانست
رخش ماهست یا خورشید شب پوش
خطش طوطیست یا هندوستانست
صبا از طرهاش عنبر نسیمست
نسیم از سنبلش عنبر فشانست
میانش یکسر مو در میان نیست
ولیکن یک سر مویش دهانست
شنیدم کان صنم با ما چنان نیست
ولیکن چون نظر کردم چنانست
ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت
که یکچندست کوهم ناتوانست
بیا آن آب آتش رنگ در ده
که گر خود آتشست آتش نشانست
بدان ماند که خونش میدواند
بدینسان کز پیت اشکم روانست
چو مرغی زیرک آمد جان خواجو
که او را دام زلفت آشیانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست
چشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانست
آن موی میان تو که سازد کمر از موی
موئی بمیان آمده یا موی میانست
در موی میانت سخنی نیست که خود نیست
لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست
تا پشت کمان میشکند ابروی شوخت
پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست
با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم
کز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانست
گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست
گوئی که چنانست که با ما نچنانست
پنداشت که ما را غم جانست ولیکن
ما در غم آنیم که او در غم آنست
عمری بتمنای رخش میگذرانیم
در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست
در کنج صوامع مطلب منزل خواجو
کو معتکف کوی خرابات مغانست
چشمم ز غمت چشمهٔ یاقوت روانست
آن موی میان تو که سازد کمر از موی
موئی بمیان آمده یا موی میانست
در موی میانت سخنی نیست که خود نیست
لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست
تا پشت کمان میشکند ابروی شوخت
پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست
با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم
کز پستهٔ تنگ تو یقینم بگمانست
گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست
گوئی که چنانست که با ما نچنانست
پنداشت که ما را غم جانست ولیکن
ما در غم آنیم که او در غم آنست
عمری بتمنای رخش میگذرانیم
در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست
در کنج صوامع مطلب منزل خواجو
کو معتکف کوی خرابات مغانست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
روز رخسار تو ماهی روشنست
خال هندویت سیاهی روشنست
منظر چشمم که خلوتگاه تست
راستی را جایگاهی روشنست
گر برویت کردهام تشبیه ماه
شرمسارم کاین گناهی روشنست
مه برخسارت پناه آرد از آنک
روی تو پشت و پناهی روشنست
بت پرستانرا رخ زیبای تو
روز محشر عذر خواهی روشنست
موی و رویت روز و شب در چشم ماست
زانکه گه تاریک و گاهی روشنست
گر کنم دعوی که اشکم گوهرست
چشم من بر این گواهی روشنست
میپزد سودای دربانی تو
خسرو انجم که شاهی روشنست
یوسف مصر مرا چاه زنخ
گر چه دلگیرست چاهی روشنست
ذرهئی خواجو قدم بیرون منه
از ره مهرش که راهی روشنست
خال هندویت سیاهی روشنست
منظر چشمم که خلوتگاه تست
راستی را جایگاهی روشنست
گر برویت کردهام تشبیه ماه
شرمسارم کاین گناهی روشنست
مه برخسارت پناه آرد از آنک
روی تو پشت و پناهی روشنست
بت پرستانرا رخ زیبای تو
روز محشر عذر خواهی روشنست
موی و رویت روز و شب در چشم ماست
زانکه گه تاریک و گاهی روشنست
گر کنم دعوی که اشکم گوهرست
چشم من بر این گواهی روشنست
میپزد سودای دربانی تو
خسرو انجم که شاهی روشنست
یوسف مصر مرا چاه زنخ
گر چه دلگیرست چاهی روشنست
ذرهئی خواجو قدم بیرون منه
از ره مهرش که راهی روشنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
بوقت صبح می روشن آفتاب منست
بتیره شب در میخانه جای خواب منست
اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست
وگر کباب نیابم تفاوتی نکند
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست
براه بادیهای ساربان چه جوئی آب
که منزلت همه در دیدهٔ پر آب منست
مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر
که گر چه راه خطا میروم صواب منست
چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش
که در فراق رخت زندگی عذاب منست
تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی
که روز و شب وطنت در دل خراب منست
خروش و نالهٔ خواجو و بانگ بلبل مست
نوای باربد و نغمه رباب منست
بتیره شب در میخانه جای خواب منست
اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح
دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست
وگر کباب نیابم تفاوتی نکند
بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست
براه بادیهای ساربان چه جوئی آب
که منزلت همه در دیدهٔ پر آب منست
مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر
که گر چه راه خطا میروم صواب منست
چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم
چرا که هستی من در میان حجاب منست
بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش
که در فراق رخت زندگی عذاب منست
تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی
که روز و شب وطنت در دل خراب منست
خروش و نالهٔ خواجو و بانگ بلبل مست
نوای باربد و نغمه رباب منست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
سحاب سیل فشان چشم رودبار منست
سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست
غم ار چه خون دلم میخورد مضایقه نیست
که اوست در همه حالی که غمگسار منست
هلال اگر چه به ابروی یار میماند
ولی نمونهئی از این تن نزار منست
چو اختیار من از کاینات صحبت تست
گمان مبر که جدائی باختیار منست
خیال لعل تو هر جا که میکنم منزل
مقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منست
کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب
برزوی تو تا روز در کنار منست
مرا ز دیده میفکن که آبروی محیط
ز فیض مردمک چشم در نثار منست
فرونشان بنم جام گرد هستی من
اگر غبار حریفان ز رهگذر منست
طمع مدار که خواجو ز یار برگردد
که از حیات ملول آمدن نه کار منست
سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست
غم ار چه خون دلم میخورد مضایقه نیست
که اوست در همه حالی که غمگسار منست
هلال اگر چه به ابروی یار میماند
ولی نمونهئی از این تن نزار منست
چو اختیار من از کاینات صحبت تست
گمان مبر که جدائی باختیار منست
خیال لعل تو هر جا که میکنم منزل
مقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منست
کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب
برزوی تو تا روز در کنار منست
مرا ز دیده میفکن که آبروی محیط
ز فیض مردمک چشم در نثار منست
فرونشان بنم جام گرد هستی من
اگر غبار حریفان ز رهگذر منست
طمع مدار که خواجو ز یار برگردد
که از حیات ملول آمدن نه کار منست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست
عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست
تا خیال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست
پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست
عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست
خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا
گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست
عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست
می پرستان اگر از جام صبوحی مستند
مستی ما همه زان چشم خوش میگونست
تا جدا ماندهام از روی تو هرگز گفتی
کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست
رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را
سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست
عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست
تا خیال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست
پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست
عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست
خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا
گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست
عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست
می پرستان اگر از جام صبوحی مستند
مستی ما همه زان چشم خوش میگونست
تا جدا ماندهام از روی تو هرگز گفتی
کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست
رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را
سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست
جنت فراز سرو قیامت قیام اوست
گر زانکه مشک ناب ز چین میشود پدید
صد چین در آن دو سلسلهٔ مشکفام اوست
مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول
ای من غلام دولت آنکو غلام اوست
عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد
لیکن امید بنده بانعام عام اوست
پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار
کان سوختن ز پختن سودای خام اوست
مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست
الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست
وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک
خرم دلی که دانه خال تو دام اوست
هر کو کند بماه تمامت مشابهت
این روشنست کز نظر ناتمام اوست
خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت
از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
جنت فراز سرو قیامت قیام اوست
گر زانکه مشک ناب ز چین میشود پدید
صد چین در آن دو سلسلهٔ مشکفام اوست
مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول
ای من غلام دولت آنکو غلام اوست
عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد
لیکن امید بنده بانعام عام اوست
پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار
کان سوختن ز پختن سودای خام اوست
مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست
الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست
وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک
خرم دلی که دانه خال تو دام اوست
هر کو کند بماه تمامت مشابهت
این روشنست کز نظر ناتمام اوست
خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت
از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست
ور سر کشد تنعم من در جفای اوست
گر میبرد ببندگی و میکشد ببند
آنست رای اهل مودت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم بدست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست
دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصورست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بلای اوست
در هر زبان که میشنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که میشنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعتست
شاه جهان بعالم معنی گدای اوست
ور سر کشد تنعم من در جفای اوست
گر میبرد ببندگی و میکشد ببند
آنست رای اهل مودت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم بدست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست
دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصورست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بلای اوست
در هر زبان که میشنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که میشنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعتست
شاه جهان بعالم معنی گدای اوست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست
کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست
گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان
حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست
چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب
بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست
گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان
دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست
همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشتهئی
سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست
کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی
کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست
چشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست
روضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوست
چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد
هیچ میدانی کز آنساعت دلم در بند اوست
با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست
ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست
کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست
گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان
حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست
چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب
بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست
گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان
دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست
همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشتهئی
سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست
کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی
کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست
چشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست
روضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوست
چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد
هیچ میدانی کز آنساعت دلم در بند اوست
با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست
ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست
شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست
پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار
قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست
آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری
یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست
عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر
یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست
مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری
یا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوست
چشمهٔ نوشست یا کان نمک یا جام می
یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست
آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر
یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست
شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون
یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست
قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس
یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست
بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن
یا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست
شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست
پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار
قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست
آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری
یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست
عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر
یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست
مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری
یا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوست
چشمهٔ نوشست یا کان نمک یا جام می
یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست
آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر
یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست
شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون
یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست
قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس
یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست
بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن
یا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست
در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست
باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب
جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست
نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست
راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست
لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمیسازد ز ویرانی که هست
چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست
هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم
خون خلقی میخورد از نا مسلمانی که هست
در دلت مهر از چه رو جویم چو میدانم که چیست
بنده را بیدل چرا گوئی چو میدانی که هست
ناشنیده از کمال حسن لیلی شمهئی
عیب مجنون میکند دانا ز نادانی که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای
بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست
در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست
باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب
جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست
نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست
راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست
لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمیسازد ز ویرانی که هست
چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست
هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم
خون خلقی میخورد از نا مسلمانی که هست
در دلت مهر از چه رو جویم چو میدانم که چیست
بنده را بیدل چرا گوئی چو میدانی که هست
ناشنیده از کمال حسن لیلی شمهئی
عیب مجنون میکند دانا ز نادانی که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای
بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ایکه از دفتر حسنت مه تابان بابیست
آتش روی تو در عین لطافت آبیست
نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست
تا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشین
ای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیست
زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود
بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست
پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست
آنک گوید که عناب نشاند خون را
بی تو هر قطرهئی از خون دلم عنابیست
آفتابیست که از اوج شرف میتابد
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست
من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست
پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست
آتش روی تو در عین لطافت آبیست
نیست در دور خطت دور تسلسل باطل
که خط سبز تو از دور تسلسل بابیست
تا شد ابروی کژت فتنهٔ هر گوشه نشین
ای بسا فتنه که در گوشهٔ هر محرابیست
زلف هندوی توام دوش بخواب آمده بود
بس پریشانم ازین رانک پریشان خوابیست
پرتو روی چو ماه تودر آن زلف سیاه
راستی را چه شب تیره و خوش مهتابیست
آنک گوید که عناب نشاند خون را
بی تو هر قطرهئی از خون دلم عنابیست
آفتابیست که از اوج شرف میتابد
یا بت ماست که در هر خم زلفش تابیست
من ازین در نروم زانکه بهر باب که هست
پیش خواجو درش از روضه رضوان بابیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست
برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن
سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست
با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید
کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست
گر زانکه نرنجیدهئی از ما بخطائی
چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست
چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت
دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست
گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت
دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست
دی نرگست از عربده میگفت که خواجو
کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست
در حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست
برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن
سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست
با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید
کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست
گر زانکه نرنجیدهئی از ما بخطائی
چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست
چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت
دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست
گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت
دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست
دی نرگست از عربده میگفت که خواجو
کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست
در حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
ز زلفش نافهٔ تاتار تاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست
ز شامش صد شکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست
از آن دردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست
مروساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست
کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو در گذر کو خاکساریست
رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست
قوی جعدت پریشانست و درتاب
ز ریحان خطت گوئی غباریست
هرآنکو برک گلبرک تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست
گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست
ز شامش صد شکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست
از آن دردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست
مروساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست
کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو در گذر کو خاکساریست
رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست
قوی جعدت پریشانست و درتاب
ز ریحان خطت گوئی غباریست
هرآنکو برک گلبرک تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست
گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست
چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست
فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت
چه مردمیست که در عین مردم آزاریست
از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست
که خون خسته دلانش غذای بیماریست
بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من
ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست
ندانم این نفس روح بخش جان پرور
نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست
شنیدهام که ز زر کارها چو زر گردد
مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست
به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست
چه جای زاری سرگشتگان بازاریست
مده بدست سر زلف دوست خواجو دل
که کار سنبل هندوی او سیه کاریست
چنین که طرهٔ او را شکسته میبینی
بزیر هر سرمویش هزار طراریست
چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست
فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت
چه مردمیست که در عین مردم آزاریست
از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست
که خون خسته دلانش غذای بیماریست
بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من
ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست
ندانم این نفس روح بخش جان پرور
نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست
شنیدهام که ز زر کارها چو زر گردد
مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست
به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست
چه جای زاری سرگشتگان بازاریست
مده بدست سر زلف دوست خواجو دل
که کار سنبل هندوی او سیه کاریست
چنین که طرهٔ او را شکسته میبینی
بزیر هر سرمویش هزار طراریست