عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : دیوان اشعار
ترجیع بند
بیا، ای عشق عالم سوز بی غم
قدم بر چشم من نه، خیر مقدم!
دلم از ننگ هشیاری ذلیلست
بیک جام شرابش کن مکرم
ز تو هرگز نه نام و نه نشان بود
نه اسم و رسم و نعت،از بیش و از کم
ز ذات ساذج و غیب هویت
ظهوری کردی اندر اسم اعظم
از آنجا امر نسبی گشت پیدا
ولی مقصود کلی بود مبهم
دوم نوبت برای عین مقصود
تجلی کردی اندر عین عالم
مفصل گشت مجمل زین تجلی
حقایق جمله ظاهر گشت در دم
وز آنجا بر مراتب سیر کردی
بهر صورت که شد عزمت مصمم
بر انسان ختم شد هستی، که انسان
مکرم شد،که مبداء بود و خاتم
«تجلی وجهه فی کل ذرات »
«لعمرک لا تغافل عنه و افهم »
«اذا ما لاح برق الوجد شاهد»
«جمال العشق فی الا کوان، فالزم »
«فلا موجود غیرالله بالله »
«هوالفرد الاحد والله اعلم »
به جز یک نور در کون و مکان نیست
ظهور کاملش در ذات آدم
زمانی طالع از موسی عمران
زمانی لامع از عیسی مریم
زمانی با هر از احرار مکرم
زمانی ظاهر از مختار اکرم
دل نامحرمان هرگز نداند
که پیش دیده عشاق محرم
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
ز سوز درد بی درمان عاشق
یگردون می رسد افغان عاشق
بآهی،بی تو،دوزخ را بسوزد
بیک دم آتش حرمان عاشق
ز آب چشم و خون دل بروید
هزاران لاله در بستان عاشق
بدعوی شهودت جز فنا نیست
درین ره حجت و برهان عاشق
ملامت در غم عشق تو باشد
ز رحمت آیتی در شان عاشق
سرشک از غصه مرجان گشت،تاشد
نثار مقدمت مرجان عاشق
ز کفر زلف تو حبل المتین یافت
برای اعتصام ایمان عاشق
تویی معشوق و عاشق،جز تو کس نیست
نباشد شبهه در وجدان عاشق
کنی در عاشقی اظهار معشوق
بمعشوقی کنی کتمان عاشق
ترا در هر لباسی باز داند
دل آشفته حیران عاشق
«اناالحق » گوی،تو منصور،بردار
که عصمت آن من،جرم آن عاشق
چه گوهرهای بی قیمت، که جودت
دمادم ریخت در دامان عاشق!
چو جورت این بود، فضلت چه باشد؟
زهی کان کرم، سلطان عاشق!
باقبالت فلک را بوسه گاهست
طناب عز شادروان عاشق
تو جان عاشقی،احسن،زهی جان!
هزاران آفرین بر جان عاشق
اگرچه عاقلان باور ندارند
یقینست این که :در عرفان عاشق
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا کشتست و ماتم دارد آن دوست
که خوبان را ازین سان عادت و خوست
گرم گوید: بدی، گویم :زهی خوش!
ورم گوید: نکو، گویم که: نیکوست
رخش در بوستان حسن و خوبی
گل بی شاهدست، ار چند خود روست
درین ساعت نماز من قبولست
که محراب دلم آن طاق ابروست
تسلسل بی محالی طرفه حالیست!
که در دور رخش زان جعد گیسوست
ز دردش گرچه بردارم درین دار
چرا نالم؟ چو من دانم که داروست
بگو آن کهنه صوفی را، که عمری
میان کهنه دلقی سر بزانوست
که : بگشا دیده، کز خورشید رویش
بهر ساعت ظهوری دیگر از نوست
تو او را گفته ای :این سو و آن سو
بنزد عارفان قولت از آن سوست
اگر روی دلت با روی یارست
بهر رویی که روی آری همان روست
مراکز جام عشقش جان خرابست
چه پروای رقیب و طعن بد گوست؟
گل خندان باغ عشق یارم
ازو دارم، اگر رنگست، اگر بوست
بجوی وحدت آ، تا خود ببینی
که انهار جنان سایل ازین جوست
مرا این حال روشن شد، بگویم
باخلاص از میان جان، که : ای دوست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
دلم بردست و جان میخواهد آن یار
که : جان بسپار ومنت نیز می دار
چو برد از من دل و جان، گفت : خوش باش!
تهی دست ایمنست از دزد طرار
ترا تا نیم جو باقیست هستی
چو مشرک میکنی بر وحدت انکار
من اندر جلوه حسن و تو با هوش
من اندر بزم جان ساقی، تو هشیار
ز جام شوق من عشاق سر مست
همه سرباز و تو در بند دستار
اگر بیزار یئی در عشق، می دان
نشان آنکه : عشقست از تو بیزار
ببلبل راز اگر گویی، عجب نیست
بگو: تا خود چرا گریی بگلزار؟
مگر گل نیز زار بلبل آمد؟
که حب از جانبین آید پدیدار
چو بلبل روی خود را دید در گل
شنید آواز خود زو گل بتکرار
گل از شادی صوت خود برافروخت
شد آن بلبل به حسن خود گرفتار
شهادت داد گل بر حسن بلبل
چو بلبل کرد بر صورت گل اقرار
بهر صورت که بینی غیر گل نیست
که حسنش جلوه گر شد بهر اظهار
چو بر من جلوه کرد این حال، گفتم
که : «ما فی الدار غیرالله دیار»
پریرش گفتم، امروزش بگویم
بدان جان و جهان کای جان اسرار
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
مرا در عشق تو نه دل، نه دینست
بلای عشق را خاصیت اینست
دلم گر رفت در کار تو غم نیست
ز من بیگانه ای، فریاد ازینست
خطا کردم که گفتم : مهربان باش!
بدینت یک سخن با من چه کینست؟
سر و جان باختن در راه معشوق
میان عاشقان کار کمینست
ز هم بگداختم در آتش غم
تو با من هم چنانی،هم چنینست
چو چشمت، قاسمی گر روزکی چند
بکنج گوشه ای خلوت نشینست
بچشمانت، که چون چشم تو مستست
پریشان همچو زلف عنبریست
بصورت شیخ و سر بر آستانست
بمعنی رند و می در آستینست
بدو بسپار امانت بوسه ای چند
امانت وادهد، مرد امینست
امانت چیست؟ الهامات حقی
بمعنی بر دو معنی مستبینست
مگر این بوسه را در خواب بیند
که چشم جان صوفی دوربینست
غلط کردم، که نزدیکست دوری
که دوری دیدن از ضعف یقینست
چو غیری نیست، دوری از چه باشد؟
برین بودست جانم، هم برینست
که یک نورست در ذرات، کان نور
محیط آسمانست و زمینست
کسی کو غیر می بیند چو ابلیس
مدامش داغ لعنت بر جبینست
اگرچه ظاهری، مطلق نه آنی
وگرچه باطنی، مقصد نه اینست
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
بفرما رحمتی، چون میتوانی
که جانم را ز محنت وارهانی
یکی جام مصفا موهبت کن
از آن خم خانهای لامکانی
ز هستی جان بلب آمد، چه باشد
که جانم را بجامی واستانی؟
بیک دم نقش هستی را کنم طی
اگر چون نامه یک بارم بخوانی
کنار وصل را موسی عمران
بارنی خواست در اشواق جانی
جوابش «لن ترانی » شد، که هیهات!
کنار از ما مجو، چون در میانی
دلت از بار هستی گر سبک نیست
میان مجلس رندان گرانی
چرا سرگشته ای در بحر و در کان؟
که هم بحری و در، هم لعل کانی
بخاک آلوده ای، تا در زمینی
بخون آغشته ای، تا در زمانی
گرت معراج احمد آرزو کرد
برون آی از سرای ام هانی
برو، ای عقل، بس ناایمنی تو
بیا، ای عشق،چون دارالامانی
همین یک وصف را میدانم از تو
که هر وصفت که گویم بیش از آنی
جهانی، در حضور و در خفا، جان
دلارام دلی، جان جهانی
ز تو آموختم، هم با تو گویم
که : پیش دیده اهل معانی
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
چو خورشید جمالت جلوه گر شد
جهان از جلوه ات با زیب و فر شد
رخت چندان که در انوار افزود
بهر ساعت ظهوری بیشتر شد
عدم را داد جودت نقد هستی
باقبالت گدایی معتبر شد
شعاع نور رویت منبسط گشت
کمالات صفاتت مشتهر شد
بهر بابی، که دید این دل، ترا دید
از آن در جست و جویت دربدر شد
همه زیر و زبر، کلی ترا یافت
بکلی لاجرم زیر و زبر شد
بدامان قبولت لعل اشکم
فراوان ریخت، تاکارم چو زر شد
دلم هر لحظه حالی داشت با دوست
که آنجا عقل دانا بی خبر شد
کجا افتادم اندر قال ناگاه
که حالم رفت و کارم مختصر شد
بلی این قال حال کلمینی است
که جانم را بحکمت مستقر شد
روان اتحادی و حلولی
درین اسرار وحدت کور و کر شد
حلولی چون رخ از خیرالبشر یافت
معاد کار او زان رو بشر شد
حلولی را بمان، چون بوالحکم گشت
که جانت را محمد راهبر شد
باول گفته ام، آخر بگویم
که : چون غیر تو از خاطر بدر شد
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
جهان را عشق گردانید موجود
بنور خود، تعالی الله، زهی جود!
چو بحر عشق ناگه منبسط گشت
ز موجش صد هزار انهار بگشود
هزاران گونه گل در باغ عالم
پدید آمد، چو شد انهار ممدود
هزاران بلبل اندر ناله آمد
بوصف حسن گل بر نهج معهود
ز گل پرسید بلبل : کین چه حالست؟
مگر گشتست ظاهر یوم موعود؟
تو اندر خنده ای زان حسن یوسف
من اندر نوحه ام زین صوت داود
ترا ز آن حسن و دلداری چه مقصد؟
مرا زین ناله و زاری چه مقصود؟
چو ما یک عین و یک ذاتیم در اصل
عددهای مخالف از کجابود؟
به بلبل گفت گل : گر باز بینی
ایاز این جا نباشد غیر محمود
بصورت ملتبس شد حرف معنی
ز یک رو صد هزاران روی بنمود
همان بحرست، اگر صد نام دارد
مسمی کی شود از اسم معدود؟
همان یارست، اگر صد کسوه پوشید
همان نورست، اگر صد لمعه افزود
همان حسنست، اگر صد جلوه دارد
همان عشقست، اگر صد عقل فرسود
حقیقت گر تنزل کرد در اسم
ازو چیزی نشد کم، یا نیفزود
بیا، ای جان، که جانم باده پیماست
بعذر آنکه عمری باد پیمود
بوصفت شاهد آمد بلبل و گل
که تو هم شاهدی، هم عین مشهود
تویی اصل همه پنهان و پیدا
بافعال و صفات و ذات و اسما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
همه دردیم تا دوا چه کند
همه دردیم تا صفا چه کند
گر دعا سحر سامری گردد
چه کند با تو بیوفا چه کند
به خودش این فراغت ارزانی
آشنای تو آشنا چه کند
بیخودانیم بر سر کویت
به خود آییم تا خدا چه کند
در پناه غبار کوی توایم
صرصر نیستی به ما چه کند
دل به دل حرف می زند از دور
محو دیدار او ادا چه کند
نامه ام برقها گداخته است
تا به همراهی صبا چه کند
قدح آفتاب باید اسیر
باده وصل او هوا چه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
جایی که گل از ناله کند بال و پر خویش
چون ذره فتادیم به دام نظر خویش
تا کعبه به یک گردش چشم تو دویدیم
شرمنده نگشتیم ز عزم سفر خویش
بی شور جنون فال بیابان نتوان زد
خضریست محبت که بود راهبر خویش
چون پاره دل دامن هر خار گرفتیم
منت نکشیدیم ز مژگان تر خویش
کیفیت منصور از این باده خماری است
می زیبد اگر مست تو نازد به سر خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
نه سوخته الفت دردم نه دوایی
داغم همه ناسور جدایی است جدایی
آسان نبود لاف هواداری فتراک
خون در رگ ما می تپد از بیم رهایی
ما را نشناسد کس و ما کس نشناسیم
فارغ شده ایم از غم چونی و چرایی
آوازه شهرت غرض همت ما نیست
این مرحله را طی نکند حاتم طایی
تا گرد ره گر مروان برق نژاد است
بگذر قدمی از خود اگر همره مایی
هرکس کندم منع دل اما چه توان کرد
داند نسب عشق مرا حسن خدایی
از میکده باجی است به گردن همه کس را
گیرند در این مملکت از ابر هوایی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - و له ایضا
المنة لله که در میکده بازست
زآن رو که مرا بر در او روی نیازست
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
و آن می که در آنجاست حقیقت نه مجازست
از وی همه مستی و غرورست و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیازست
رازی که بر خلق نگفتیم و نگوییم
با دست بگوییم که او محرم رازست
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که آن قصه درازست
پای دل مجنون و خم طره ی لیلی
رخساره ی محمود و کف پای ایازست
بر دوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ی من بر رخ زیبای تو بازست
در کعبه ی کوی تو هر آن کس که درآمد
از قبله ی ابروی تو در عین نمازست
ای مجلسیان! سوز دل حیدر مسکین
از شمع بپرسید که در سوز و گدازست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنکه بی غم نه یک زمان دل ماست
آنچه با غم سرشته شد گل ماست
ما که ایم و کجاست کوی حبیب
غرقه ی بحر عشق ساحل ماست
چشم بینانه ورنه در همه جا
صورت دوست در مقابل ماست
ما بفکر وفای یارو فلک
متحیر ز فکر باطل ماست
آنچه مشکلتر است از همه چیز
در بر عقل حل مشکل ماست
چهره ی او چراغ بزم رقیب
شعله ی آه شمع محفل ماست
شد به ظاهر ز قتل ما غمگین
تا نداند کسی که قاتل ماست
چه غم از خصمی سپهر (سحاب)
اگر الطاف دوست شامل ماست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جهانی بی سر و بی پای عشقست
میان غوطه ی دریای عشقست
چو بلبل در سرابستان مهرش
زبان جان ما گویای عشقست
گه و بی گه دل من در تکاپوی
ز جان ای جان من جویای عشقست
خیاط عشق یارم جامه ی جان
بُریده نیک بر بالای عشقست
دماغ جان من از بوی زلفش
همیشه سر به سر سودای عشقست
دو چشمش دست بر یغما برآورد
به عالم غارت و یغمای عشقست
شدم سودایی عشق جمالت
خوشا آنکس که او رسوای عشقست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
این که در سر هوس آن قد رعناست مرا
فیض خاصیست که از عالم بالاست مرا
اثر نور الهیست که در دل دارم
این که پیوسته نظر بر رخ زیباست مرا
بخود از عشق نه من خواسته ام رسوایی
آنکه این جنبش ازو خواست چنین خواست مرا
نشأه عاشقیم حاصل این عالم نیست
عالمی هست که این نشاه از آنجاست مرا
من میان بسته زنار نه امروز شدم
ز ازل شوق بتان در دل شیداست مرا
غرق خونابه دل کرد مرا این حیرت
که چرا صنع بدین رنگ بیار است مرا
باز این فکر فضولی قد من کرد کمان
که چرا کرد قضا با قد خم راست مرا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مشرک بی دیده کی احوال ما داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می کند
وین سخن در جان اهل دل سرایت می کند
گرچه می خواهد که ریزد چشم مستش خون دل
زلفش از روی کرم چندین حمایت می کند
شهر دل معمور می دارد شه عشقش ولی
لشکر شوقش خرابی در ولایت می کند
کی تواند محرم اسرار عشق او شدن
ابلهی کو تکیه بر عقل و کفایت می کند
شکر ایام وصال گل چه داند بلبلی
کز جفای خار نالش یا شکایت می کند
آنکه مست چشم خوبان نیست ای دل! مجرم است
شحنه عشقش بدین معنی جنایت می کند
هست با حق در میان کعبه و دیر و کنشت
چون نسیمی هر کرا فضلش هدایت می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
عارفان روی تو را نور یقین می خوانند
عروه موی تو را حبل متین می خوانند
آنچه بر لوح قضا منشی تقدیر نوشت
عاشقانت ز رخ و زلف و جبین می خوانند
صفت چشم تو است آیت «مازاغ » از آن
گوشه گیران دو ابروی تو این می خوانند
نظم دندان تو را کآب حیاتش نام است
خرده بینان تواش در ثمین می خوانند
جنت عدن سر کوی تو را مشتاقان
صحن باغ ارم و خلد برین می خوانند
بیدلانی که مدام از سر سودا مستند
مردم چشم تو را گوشه نشین می خوانند
نظر، آن زمره که گویند به روی تو خطاست
نقش های غلط و لعبت چین می خوانند
دل و دین می برد از خلق رخت زان جهتش
آفت خلق و بلای دل و دین می خوانند
جنت و حور و لقا گرچه به وجه دگر است
اهل دل نور سماوات و زمین می خوانند
آب حیوان که لب لعل تو است، آن به یقین
در بهشت ابدش ماء معین می خوانند
چون نسیمی ز تو آنان که رسیدند به حق
جاودان مصحف روی تو چنین می خوانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
در خرابات عشق وقت سحر
راه بردم از آن که بد رهبر
در خرابات پیر عشقم گفت
اندرون آ، چه می کنی بر در؟
در خرابات رفتم و دیدم
مجلسی با هزار زینت و فر
ساغری بود پر ز دردی درد
داد ساقی مرا و گفت بخور
چون بخوردم از آن یکی جامی
زود ساقی مرا گرفت به بر
دیده بگشادم و یکی دیدم
ساقی و خویش را به هم یکسر
در تعجب شدم که هردو یکی است
یا یکی بد، دو می نمود مگر
گاه شاهد بدم گهی مشهود
گاه ساقی بدم گهی ساغر
من نیم، هرچه هست جمله هموست
من ندانم جز این بیان دگر
شد نسیمی ز خویشتن فانی
در فروغ جمال آن دلبر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دولت وصل تو را یافته ام در کپنک
نظر لطف خدا یافته ام در کپنک
یافتم در کپنک آنچه طلب می کردم
تو چه دانی که چه ها یافته ام در کپنک
کپنک پوشم و از طایفه های دگرم
شرف این بس که تو را یافته ام در کپنک
مکن ای خواجه! مرا در کپنک پوشی عیب
زان که من نور خدا یافته ام در کپنک
چون نسیمی کپنک پوش شد از فضل اله
جنت و حور و لقا یافته ام در کپنک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
فضل اله یار شد یار دگر چه می کنم
قوت دلم بجز غمش خون جگر چه می کنم
بر سر کوی وحدتش گنج نهان چو یافتم
تا به ابد غنی شدم گنج و گهر چه می کنم
مهر گیاه مهر او کرد دلم چو کیمیا
معدن لعل و در شدم نقره و زر چه می کنم
سر وجود کن فکان از رخ و زلف شد عیان
غیب نماند بعد از این، قول و خبر چه می کنم
از لب لعل آن صنم کام چو شد میسرم
من همه شهد و شکرم شهد و شکر چه می کنم
سی و دو حرف روی او روز و شب است ذکر من
ورد زبان به غیر از این شام و سحر چه می کنم
دیده و دل ز روی او چون همه عین نور شد
نور بصر بس این قدر، کحل بصر چه می کنم
شمس و قمر کجا بود همچو رخ منیر او
خوشتر از این خور، ای ملک شمس و قمر چه می کنم
سی و دو حرف لم یزل در رخ او چو خوانده ام
حرف و هجای عشق را زیر و زبر چه می کنم
قدس دلم فرو گرفت آتش عشق شش جهت
کار لقا تمام شد طور و شجر چه می کنم
آن که بگشت نه فلک در طلبش به سر بسی
یافته شد به شهر من، من به سفر چه می کنم
«فضل » نهاد بر سرم تاج شرف نسیمیا
اسب و قبا کجا برم تاج و کمر چه می کنم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
بیا ای احسن صورت! بیا ای اکمل معنی
به میدان الوهیت که داری جای این دعوی
وصالت جنت عدن است در دل اهل جنت را
جز این صورت نمی بندد که باشد جنت اعلی
مراد از دنیی و عقبی تویی ما را و کی باشد
بجز وصل تو عاشق را مراد از دنیی و عقبی
جمالت در همه اشیاء تجلی کرده است اما
چو مجنون عاشقی بیند خدا را در رخ لیلی
خیال صورت رویت به چین گر بگذرد روزی
شود بر کافران بسته در بتخانه مانی
به ناز و نعمت دنیی مناز ای صاحب کشور
که نادانی بود نازش به ناز و نعمت دنیی
مگو با منکر رویش حدیث آن لب، ای عاشق
که در دجال نابینا نگیرد نفخه عیسی
به بند زلف او زاهد از آنرو دل نمی بندد
که بر ساحر سیه مار است و عقرب: معجز موسی
غم عشق پریرویان مگو با ساکن خلوت
حدیث آفتاب و مه مگو با دیده اعمی
فقیه از آیت خطش به نور حق نشد بینا
زمرد می کشد لعلش مگر در دیده افعی
گدای کوی آن شاهم که درویش در او را
طفیل همتش باشد سریر و افسر کسری
ز عرش روی خود بگشا نقاب، ای صورت رحمان
که تا از لوح محفوظت بخوانند آیت کبری
(چو عاشق بر محک زاهد کی آید سرخ رو چون زر
که رنگ عاشقان خون است و رنگ زاهدان هندی)
نسیمی را تو معبودی و دین و قبله و ایمان
تو خواهی حق پرستش خوان و خواهی عابد عزی
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای نفحه ی روحپرور باد صبا
بویی ده از آن زلف دلاویز به ما
آن زلف دلاویز که در سایه ی اوست
آن روی که هست آینه ی روی خدا
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کعبه آمد در نماز ایدل سوی این کعبه رو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۴ - تضمین غزل زمان آقای سفیرالعارفین در مدح جلال الدین محمد مجدالاشراف
چو دلها را بتان کاشانه کردند
در اشگ از بصرها دانه کردند
سر زلف پریشان شانه کردند
زمان را در جهان افسانه کردند
مکان او را در این ویرانه کردند
چو سامانش ز هستی گشت مختل
غمش بر عیش و شادی شد مبدل
سر و کارش به مستی شد محول
می لاتقنطوا از روز اول
بکامش ریخته مستانه کردند
چو از نامحرمانش دور دیدند
سرش از عشق حق پرشور دیدند
تنش از جان و دل پرنور دیدند
سراپای وجودش عور دیدند
لباس هستیش شاهانه کردند
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائی را به عرش از فرش بردند
زمان را از سگان خود شمردند
کریمان همت مردانه کردند
چو شد سرمست جام ارغوانی
ز الفاظ و کنایات و معانی
نماندش هیچ جز سبع المثانی
ز عشق آن جمال شعشعانی
سویدای دلش را خانه کردند
بتی جا داد در بزم وصالش
که عالم مات و حیران از جمالش
هویدا نام پاکش از خصالش
جلال الدین محمد کز جلالش
هزاران کس چو من دیوانه کردند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
چشم صاحبنظران خیره بر آن ایوان است
که بهر سو نگری حلوه که جانان است
عکسها در نظر آیند ولی یک اصل است
جسمها جلوه گر آینده ولی یک جان است
دیده ی اصل نگر شیفته ی صورت عکس
عکس بر اصل عجب نیست اگر حیران است
باغبان رونق یک باغ به سد گلبن داد
گلبن ماست که رونق ده سد بستان است
مشکل اینست که ما را نبود راه بدوست
ورنه هر مشکلی از همت او آسان است
عکس در عکس نگر آینه در آینه بین
شه در آیینه و خود آینه ی یزدان است