عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
آن دلارامی که آرامی نباشد با منش
کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش
آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش
زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش
از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست
عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش
جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش
گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست
زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش
در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند
یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش
داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر
زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش
باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد
همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش
خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم
همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش
بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید
طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش
کرد شام عاشقان چون صبح روی روشنش
آستین از رو چو برگیرد ترا روشن شود
کآفتاب حسن دارد مطلع از پیراهنش
زآن بحبل شعله خود همچو دلو از چاه آب
روز و شب بر می کشد خورشید نور از روزنش
از گریبانش گلستان می برآید عیب نیست
عاشقی گر همچو خار آویزد اندر دامنش
جامه بر خود می درم چون غنچه زآن دلبر که هست
خرمنی گل در قبا و عالمی جان در تنش
گر ز من بستد دلی آن دوست باطل جوی نیست
زآنکه گر صد جان خوهد حقی است واجب بر منش
در کمان ابرو آورد و بسوی من فگند
یار آهو چشم تیر غمزه شیر افگنش
داشت پیش آتش رویش فتیلی از نظر
زآن چراغ دیده را از آب و خون شد روغنش
باد با تو چون شبی گر سوی بستان بگذرد
همچو بلبل در نوا آید زبان سوسنش
خسروان او را غلامند این زمان در ملک روم
همچو شیرین صد کنیزک عاشق اندر ارمنش
بر امید وصل او چون سیف فرغانی که دید
طوطیی اندر قفس یا بلبلی در گلشنش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
چو شدبخنده شکر بار پسته دهنش
شد آب لطف روان از لب چه ذقنش
ازآنش آب دهن چون جلاب شیرینست
که هست همچو شکر مغز پسته دهنش
گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش
کمان ابروی او تیر غمزه یی نزند
که دل نگیرد همچون هدف بخویشتنش
برآفتاب کجا سایه افگند هرگز
مهی که مطلع حسنست جیب پیرهنش
برهنه گر شود آب روان جان بینی
چو در پیاله شراب از قرابه بدنش
چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
بزیر موی چو شعر سیه حریر تنش
بزیر هر شکنش عنبرست خرواری
که باربند عبیرست زلف چون رسنش
میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
بزیر خاک شهیدان سوخته کفنش
مرا که در طلبش خضروار می گشتم
چوآب حیوان ناگاه بود یافتنش
کجا رسم زلب او ببوسه یی چو دمی
(رها نمی کند ایام درکنار منش)
شد آب لطف روان از لب چه ذقنش
ازآنش آب دهن چون جلاب شیرینست
که هست همچو شکر مغز پسته دهنش
گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش
کمان ابروی او تیر غمزه یی نزند
که دل نگیرد همچون هدف بخویشتنش
برآفتاب کجا سایه افگند هرگز
مهی که مطلع حسنست جیب پیرهنش
برهنه گر شود آب روان جان بینی
چو در پیاله شراب از قرابه بدنش
چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
بزیر موی چو شعر سیه حریر تنش
بزیر هر شکنش عنبرست خرواری
که باربند عبیرست زلف چون رسنش
میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
بزیر خاک شهیدان سوخته کفنش
مرا که در طلبش خضروار می گشتم
چوآب حیوان ناگاه بود یافتنش
کجا رسم زلب او ببوسه یی چو دمی
(رها نمی کند ایام درکنار منش)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ای خریداران رویت عاشقان جان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
شور در مردم فتاد از عشق رویت رو بپوش
با قفاداران انجم ماه نتواند زدن
با رخت پهلو اگر خورشید باشد پشت روش
من خمش بودم مرا آورد شوقت در سخن
چون دم اندر نی کنی لابد برآید زو خروش
آفتاب گرم رورا کآسمانها در قفاست
گر مدد زآن رخ نباشد یخ بگیرد آب روش
بس عجب سریست سر عشق کز آثار او
نی توان کردن حکایت نی توان بودن خموش
در دلم از عشق تو صد درد و می گویی منال
می نهی بر آتشم چون دیگ و می گویی مجوش
شهد اندر نان و مسکین را همی گویی مخور
زهر اندر آب و عاشق را همی گویی بنوش
پایم اندر بند می آری (و می گویی) برو
استطاعت باز می گیری و می گویی بکوش
بار عشقت را که نگرفت آسمان بر پشت خود
من زمین وارش چو که تا چند بردارم بدوش
عشق می گوید بجانان جان بده گر عاشقی
هرچه او گوید بدل باید شنودن نی بگوش
مست عشق تو بروز حشر گردد هوشیار
هر که شب می خورده باشد بامداد آید بهوش
از هوای تست دایم جان مادر اضطراب
باد می آرد نه آتش آب دریا را بجوش
بر امید وعده فردا که روز وصل تست
رقصها کردیم دی و شورها کردیم دوش
زاهدی کز خمر عشق تو همی کرد اجتناب
گرچه پرآب انابت بود، بشکستم سبوش
روح با چندان خرد سودایی آن روی خوب
عقل با چندین ادب دیوانه زنجیر موش
سیف فرغانی ترا عاشق نشاید گفت ازآنک
جان فروشانند عشاق و تویی جانان فروش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون ازآن موسم کز وگرددجهان را وقت خوش
و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش
عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود
روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش
از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو
جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش
ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو
در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش
پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست
برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش
ازسر حال ار بجنباند سری درویش او
گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش
بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل
کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش
کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش
زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش
عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد
آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش
سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست
کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش
گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان
جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش
و زگل ولاله شود پیر وجوان را وقت خوش
عامیان را وقت خوش (چون) شاهد گل رخ نمود
روی بنما تا شود مر عاشقان را وقت خوش
از سرود ورود اگر خوش دل شوند اصحاب لهو
جز بیادت کی شود صاحب دلان را وقت خوش
ورچه مرغ اندر قفس خوش نبود ازدیدار تو
در تن همچون قفس شد مرغ جان را وقت خوش
پای خواهم کوفت زین پس ازسماع نام دوست
برزمین زآن سان که گردد آسمان را وقت خوش
ازسر حال ار بجنباند سری درویش او
گردد از تأثیر آن کون و مکان را وقت خوش
بخت راگفتم مدد کن تا بگویم یک غزل
کز سماعش گردد این سرو روان را وقت خوش
کزلب شیرین او وز خنده چون شکرش
زاهدان رارو ترش شد عارفان را وقت خوش
عاشقان را شور حاصل شد چو جانان رقص کرد
آسمان زد چرخ وشد مر اختران را وقت خوش
سیف فرغانی زشعرت عامیان را بهره نیست
کی کند بانگ جرس مر کاروان را وقت خوش
گرچه استاد از کلام الله کند تعلیمشان
جز ببازی کی شود مر کودکان را وقت خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ای بت پسته دهن وقت تو چون نامت خوش
عیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوش
بگل روی خود ایام مرا خوش کردی
باد چون موسم گل جمله ایامت خوش
می کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مرا
همچو اندام گل آمد گل اندامت خوش
با رهی گربکنی سرکشی و نازت خوب
در سماع ار بروی جنبش وآرامت خوش
دوش بخت من شوریده درآمد از خواب
مژده یی داد بمن راست چوپیغامت خوش
کز می عشق اگر چند دهانت تلخ است
عاقبت همچو لب خویش کند کامت خوش
گرچه در عشق بسی رنج کشیدی زآغاز
رو که چون قصه یوسف شود انجامت خوش
بود باید زبرای شب وصلش امروز
با غم هجر وی ای خواجه بناکامت خوش
ای زانعام تو خلقی شده بی اندیشه
چند باشیم باندیشه انعامت خوش
سیف فرغانی از ذکر تو ایام مرا
می کند همچو دل خویش بدشنامت خوش
عیش تلخ من ازآن چشم چو بادامت خوش
بگل روی خود ایام مرا خوش کردی
باد چون موسم گل جمله ایامت خوش
می کنم ناله زعشق تو چو بلبل که مرا
همچو اندام گل آمد گل اندامت خوش
با رهی گربکنی سرکشی و نازت خوب
در سماع ار بروی جنبش وآرامت خوش
دوش بخت من شوریده درآمد از خواب
مژده یی داد بمن راست چوپیغامت خوش
کز می عشق اگر چند دهانت تلخ است
عاقبت همچو لب خویش کند کامت خوش
گرچه در عشق بسی رنج کشیدی زآغاز
رو که چون قصه یوسف شود انجامت خوش
بود باید زبرای شب وصلش امروز
با غم هجر وی ای خواجه بناکامت خوش
ای زانعام تو خلقی شده بی اندیشه
چند باشیم باندیشه انعامت خوش
سیف فرغانی از ذکر تو ایام مرا
می کند همچو دل خویش بدشنامت خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
زهی از جمال تو گشته جهان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش
زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش
که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش
ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش
نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
رخت همچو مه خوب وتن همچو جان خوش
کسی کو بهر جای خوش نیست با تو
مبادا برو هیچ جا در جهان خوش
من از ناخوشی فراق تو خسته
تو در خلوت وصل با دیگران خوش
زتلخی غمهای شیرین گوارت
دل عاشقان چون زحلوا دهان خوش
همی دار با عاشقان زآنکه داری
چوگل روی نیکو چو بلبل زبان خوش
نه عاشق بود کش بخوردن نباشد
غم عشق تو همچو در قحط نان خوش
بدنیای دون غافل از کار عشقت
چو گربه زموش وسگ از استخوان خوش
چو گربه درین خانه گر ره بیایم
چو سگ جای سازم برین آستان خوش
که هر ذره یی بر زمین در تو
چو خورشید وماهند بر آسمان خوش
ایا دوزخ تو تویی گرتو خواهی
که وقتت چو جنت بود جاودان خوش
بترک دو عالم نمازی نیت کن
در دوست را همچو قرآن بخوان خوش
کسی را که مقصود دیدار باشد
سرش نیست با حور ودل با جنان خوش
نگر سیف فرغانیا تا نباشی
ببازی درین کوی چون کودکان خوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
زهی از زلف تو جان حلقه در گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سماع قول تو ناید ز هر گوش
زدیدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستین باید نه در چشم
شکر اندر دهان باید نه در گوش
پی دیدار و گفتار تو دایم
ز رویم چشم می باید ز سر گوش
تو شیر اندام آهو چشم دادی
من بیدار دل را خواب خرگوش
سخن گویی و رو در پرده داری
همه بی بهره اند از تو مگر گوش
ز رویت دیده هر شوخ چشمی
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمی را از گهر گوش
زمن این شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمی از روی خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک این شعر ترگوش
چو زین معنیش پرسیدم بمن گفت
نشاید خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بی زر توانش بست بر گوش
بوصفت سیف فرغانی بیاراست
جهانی را بمروارید و زر گوش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
تا چه معنیست در آن روی جهان آرایش
که دلم برد بدان صورت جان افزایش
چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد
بچه آراسته شد روی جهان آرایش
بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم
از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش
آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت
شکرینست و منم طوطی شکر خایش
چون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماند
ای دل سوخته تا چند پزی سودایش
لاله را در چمن و غنچه گل را در باغ
مشک در جیب کند طره عنبر زایش
چون کسی را نبود دیده معنی روشن
ای تن تو همه جان صورت خود منمایش
بنده از دست جفای تو بجایی نرود
که سر کوی تو بندیست گران برپایش
ذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافت
آفتابی نتواند که بگیرد جایش
یک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جان
زر بمزدور ده و کار همی فرمایش
سیف فرغانی از تست چو جام از باده
که بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش
که دلم برد بدان صورت جان افزایش
چون جهان سربسر آرایش از آن رو دارد
بچه آراسته شد روی جهان آرایش
بر خود این جامه چو دراعه غنچه بدرم
از تن چون گل و پیراهن گل پیمایش
آن بت پسته دهن را لب همچون یاقوت
شکرینست و منم طوطی شکر خایش
چون بوصلش طمع خام تو ناپخته بماند
ای دل سوخته تا چند پزی سودایش
لاله را در چمن و غنچه گل را در باغ
مشک در جیب کند طره عنبر زایش
چون کسی را نبود دیده معنی روشن
ای تن تو همه جان صورت خود منمایش
بنده از دست جفای تو بجایی نرود
که سر کوی تو بندیست گران برپایش
ذره یی را که رخ روشن تو بر وی تافت
آفتابی نتواند که بگیرد جایش
یک کف از خاک سر کوی تو وز عاشق جان
زر بمزدور ده و کار همی فرمایش
سیف فرغانی از تست چو جام از باده
که بکلی همه رنگ تو گرفت اجزایش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
منم امروز دور از مشرب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش
بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش
تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش
ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش
چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش
تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش
ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش
مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش
غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش
بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش
من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش
بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش
درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
بسر پویان بسوی مطلب خویش
بلعلت تشنه شد آب روانم
رها کن تشنه را در مشرب خویش
تو خورشیدی و من بی نور رویت
چنین تا کی بروز آرم شب خویش
ز شوق ار بر دهانت می نهم لب
نه لعل تو همی بوسم لب خویش
چنانم متحد با تو که در تو
همی یابم حرارت از تب خویش
تو با این حسن اگرچه دین نداری
امام عصری اندر مذهب خویش
ترا از دوستی خواهم که چون جان
کنم پیراهنی از قالب خویش
مرا خود از سر غفلت خبر نیست
که دارم پای تو در جورب خویش
غم تو قوت من شد کسبم اینست
حلالی می خورم از مکسب خویش
بیاو از رقیب خود میندیش
فلک را نیست بیم از عقرب خویش
من از درد تو ای درمان دلها
بیارب آمدم از یارب خویش
بدین طالع ندانم از که نالم
ز ماه دوست یا از کوکب خویش
درین ره سیف فرغانی فروماند
چنین تا کی دواند مرکب خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ای مرا نادیده کرده عاشق دیدار خویش
ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش
روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم
عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش
مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند
خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش
من سبک دل رادرین ره هست سربار گران
بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش
شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد
دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش
دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید
با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش
عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت
تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش
آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ
عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش
شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند
ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش
شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم
بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش
ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند
بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش
بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد
من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش
بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام
گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
ناشنوده کرده دل را واله دیدار خویش
روی تو از دیدن کونین بر بستست چشم
عاشقان را بر امید وعده دیدار خویش
مهترانی کندرین حضرت غلامی کرده اند
خواجگان چرخ را خوانند خدمتکار خویش
من سبک دل رادرین ره هست سربار گران
بهر راحت می نهم برآستانت بار خویش
شور تا در من فگندی عیش بر من تلخ شد
دفع تلخی چون کنم زین طبع شیرین کار خویش
دل ز گلزار وصالت بوی شادی چون ندید
با غم هجرت همی سازدچو گل با خار خویش
عشق دعوی کرده بودم عاقلی بشنودو گفت
تو چه مرد عشقی ای نادان بدان مقدار خویش
آن نمی بینی که همچون کام فرهادست تلخ
عشق بر خسرو ز شور عشق شیرین یار خویش
شاعران اشعار خود را گر بکس نسبت کنند
ما بسلطانی چو تو نسبت کنیم اشعار خویش
شاه بازانیم و جز بر خاک آن در کی نهیم
بیضه چون آب اشتر مرغ آتش خوار خویش
ازسخن حظی ندارم زآنکه غافل می کند
بلبلان را عشق گل از نالهای زار خویش
بود دل بیمار و چون عشقت درو تأثیر کرد
من بدردش دفع کردم مرگ از بیمار خویش
بوستان پر گلی و ز سیف فرغانی مدام
گل نگهداری و داری خار بر دیوار خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خویش
دل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویش
چون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتما
وندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویش
دیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفت
ما بچشم خود زدیم این رسم بر دیوار خویش
عاشقان زرد رخ هر لحظه پیدا می کنند
سکه سودای بر روی چون دینار خویش
خسرو خوبانی و من عاشقت فرهادوار
کام شیرین کن مرا از لعل شکربار خویش
همچو نقطه در میان افتاد مه گویی چو زد
آن خط چون دایره گرد رخت پرگار خویش
تو بجان بخشیدنی معروف و ما جان می دهیم
تو ز کار خود نیایی باز و ما از کار خویش
در بهشت امید دیدارست و گردد چون بهشت
هر مقامی کند رو جلوه کنی دیدار خویش
بلبل جان بی گل روی تو افغان می کند
همچو قمری کو بنالد درفراق یار خویش
هر بهاری در بر آرد شاهد زیبای گل
هر زمستان چون بسازدگلبنی با خار خویش
سیف فرغانی جهان پر گل کند چون روی دوست
گر بیفشاند درخت خاطرش ازهار خویش
دل ز اسرارش اثرها یافت در گفتار خویش
چون دلم بیمار تو شد کردم از غیر احتما
وندرین پرهیز دیدم صحت بیمار خویش
دیده رخسار تو دید و دل ازو نقشی گرفت
ما بچشم خود زدیم این رسم بر دیوار خویش
عاشقان زرد رخ هر لحظه پیدا می کنند
سکه سودای بر روی چون دینار خویش
خسرو خوبانی و من عاشقت فرهادوار
کام شیرین کن مرا از لعل شکربار خویش
همچو نقطه در میان افتاد مه گویی چو زد
آن خط چون دایره گرد رخت پرگار خویش
تو بجان بخشیدنی معروف و ما جان می دهیم
تو ز کار خود نیایی باز و ما از کار خویش
در بهشت امید دیدارست و گردد چون بهشت
هر مقامی کند رو جلوه کنی دیدار خویش
بلبل جان بی گل روی تو افغان می کند
همچو قمری کو بنالد درفراق یار خویش
هر بهاری در بر آرد شاهد زیبای گل
هر زمستان چون بسازدگلبنی با خار خویش
سیف فرغانی جهان پر گل کند چون روی دوست
گر بیفشاند درخت خاطرش ازهار خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش
بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش
هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
ور بمیرم گرفته ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر بکار درهم خویش
بی من ار زنده ای بجان و بطبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می رو اندر پی مقدم خویش
هردم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را بفر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گر نه ای تو نامحرم
سر عشقش مگو بمحرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
یار سلطانست ومن در خدمت سلطان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش
من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش
عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش
گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش
گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش
ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش
چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش
در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش
عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش
دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش
خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش
سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش
بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش
خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
خلق را آورده ام در طاعت فرمان خویش
یار مهمان می رسد من از برای نزل او
در تنور سینه می سوزم دل بریان خویش
چون زلیخا در سفر عاشق شدم بر روی یار
پادشاهی یافت یوسف در غریبستان خویش
من بجای نان چو کودک در شکم خون می خورم
کز جگر خوردن دلم سیر آمدست ازجان خویش
عشق گردن زن که شمشیرش بلا ومحنتست
ازسر عشاق سازد کاسها برخوان خویش
گفتم اورا کای طبیب جان تویی جراح دل
مرهم وصلی بنه بر خسته هجران خویش
گفت ای مسکین که بهر لقمه یی برهر دری
اندرین سودا که پختی خام کردم نان خویش
ازنظر کردن درآن صورت که جان می پرورد
گنج معنی یافتم اندر دل ویران خویش
چون زشوقش خون نمی ریزدبجای آب چشم
خنده می آید مرا بر دیده گریان خویش
در رهت سرگشته ام خواهد شدن در هر قدم
پایم از جا، گرنگیری دست سر گردان خویش
عاشق بی دل بریزد جان خود درپای یار
ابر بر دریا فشاند قطره باران خویش
دوست را در گردن افگندم هزاران عقد در
من که شاهان را ندادم گوهری از کان خویش
خود سزاوار چنین گوهر که ما داریم نیست
آنکه خواهد چون گدایان (او) زدرویشان خویش
سیف فرغانی علاج رنج خویش ازکس مپرس
گر دوا خواهی برو زین درد کن درمان خویش
بلبل بستان حسنت سیف فرغانی منم
غلغلی افگنده ام در عالم از الحان خویش
خشک رود قول هرکس لایق سمع تو نیست
نغمهای تر شنو از بلبل بستان خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
گر خوش کنم دهان زلب دلستان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش
بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق
رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش
از کوی او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش
هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش
بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خویش
کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسی بماند که در باخت آن خویش
از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش
هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحری شود محیط ونبیند کران خویش
دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش
در پیش جیش همت عاشق نایستاد
سلطان ماه با سپه اختران خویش
قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش
گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری
در پای چنگ او فگند طیلسان خویش
تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خویش
هرگز ز تن برون ننهم پای جان خویش
سلطان فقیر من شود ار تربیت کند
من بنده را بلقمه نانی زخوان خویش
دل صید دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
یک تیر غمزه ز ابروی همچون کمان خویش
بر جان چو سایه یی نرسد از همای عشق
رو پیش سگ فگن تن چون استخوان خویش
از کوی او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خویش
هر زرد روی عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم این رخ چون زعفران خویش
بر خاک پای دوست کسی کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خویش
کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسی بماند که در باخت آن خویش
از بهر دوست دایره یی کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببین در میان خویش
هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحری شود محیط ونبیند کران خویش
دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جای
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خویش
در پیش جیش همت عاشق نایستاد
سلطان ماه با سپه اختران خویش
قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
ای نعش بر جنازه فگن دختران خویش
گر زین غزل سماع کند زهره، مشتری
در پای چنگ او فگند طیلسان خویش
تا سیف ذکر دوست بگوید بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ای ستم کرده همیشه با وفاداران خویش
گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش
چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب
خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش
هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی
آفتاب روی خود را بر هواداران خویش
طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر
ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش
تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو
بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش
یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان
یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش
در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش
حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند
گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش
بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو
برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش
ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش
بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خویش
گر کنی عیبی نباشد یاری یاران خویش
چون نمی خسبند عشاقت که بینندت بخواب
خویشتن را جلوه کن بر چشم بیداران خویش
هر یکی ماهی شوند ار ذره یی پیدا کنی
آفتاب روی خود را بر هواداران خویش
طالبان هر سوی پویانند لیکن بی خبر
ز آنکه تو خود همنشینی با طلب کاران خویش
تو طبیب عاشقانی عاشقان بیمار تو
بی شفابخشی نخواهی مرگ بیماران خویش
یا سزاوار وصال تو نیند این بی دلان
یا نمی خواهد دلت شادی غمخواران خویش
در بهای وصل خود زین مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده ای مال خریداران خویش
حکم هشیاران کنی کز دست رندان می خورند
گر تو ای شیرین ببینی شور می خواران خویش
بی قراری مرا حاجت بمی نبود که تو
برده ای ز آن چشم مست آرام هشیاران خویش
ای بعشق آتش زده درمن، بآب وصل تو
همچو خاک تشنه ام، بر من فشان باران خویش
بر سر بازار عشقت سیف فرغانی ببست
از متاع نظم خود دکان همکاران خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
ای ز عشقت مهر و مه سرگشته در گردون خویش
وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش
در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش
در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی
آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش
از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام
آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش
یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه
چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش
تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود
صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش
عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک
چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش
کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون
گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش
نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود
فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش
روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند
چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش
چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش
عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش
زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش
مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود
مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
وی ببویت روز و شب آواره در هامون خویش
در هوای عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو می تابد از گردون خویش
در پس جلباب شب هر صبح روشن رو کنی
آفتاب تیره ار از ماه روزافزون خویش
از گریبان افق پیداست کز عشقت مدام
آسمان دامن کشان می گردد اندر خون خویش
یار صاحب حسن و ما در دست او چون آینه
چون ببیند آینه شاهد بود مفتون خویش
تند باشد شاهدی کآگه بود از حسن خود
صعب باشد عشق چون لیلی شود مجنون خویش
عاشقان را در درون شمع است و شاهد رو ولیک
چون توان کردن صفت از شاهد بیچون خویش
کفر باشد مرد را بیرون شدن از اندرون
گر هزاران شمع و شاهد بیند از بیرون خویش
نور گیرد دم بدم هر ذره از خورشید خود
فیض یابد بی گمان هر قطره از جیحون خویش
روی او کآفاق روشن زوست، هرشب می کند
چشم را خیره ز پرتوهای گوناگون خویش
چون غلام عشق گشتی و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده یی در خدمت میمون خویش
عاشق رویش اگر موزون نباشد گو مباش
زآنکه ناموزون او بودن به از موزون خویش
مر ترا فرعون او بودن به از موسی خود
مر ترا هامان او بودن به از هارون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
ای بی خبر زحسن گلستان روی خویش
خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش
ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین
درآفتاب پرتو خورشید روی خویش
ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود
مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش
ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین
دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش
شاهان حسن را رخ خوبت پیاده کرد
میدان ازآن تست در انداز گوی خویش
عنبر که همچو مشک معطر کند مشام
خاکیست طره تو بدو داده بوی خویش
می کو معاشران را دارد قرابه پر
بشکست پیش لعل لب تو سبوی خویش
یا از درم درآی چو ناخوانده میهمان
یا از سرم ببر هوس جست وجوی خویش
چون سیف از محبت خود خالیم مکن
روزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش
خوش بوی کن بنفشه تر ار بموی خویش
ای ماه نور برده ز رخسار (تو)ببین
درآفتاب پرتو خورشید روی خویش
ای ازرخ تو حسن قوی کرده پشت خود
مه ازتو شرمسار بروی نکوی خویش
ای ماه وخور ز خرمن حسن تو خوشه چین
دیگر چوکه بباد مده خاک کوی خویش
شاهان حسن را رخ خوبت پیاده کرد
میدان ازآن تست در انداز گوی خویش
عنبر که همچو مشک معطر کند مشام
خاکیست طره تو بدو داده بوی خویش
می کو معاشران را دارد قرابه پر
بشکست پیش لعل لب تو سبوی خویش
یا از درم درآی چو ناخوانده میهمان
یا از سرم ببر هوس جست وجوی خویش
چون سیف از محبت خود خالیم مکن
روزی که خامشم کنی از گفت وگوی خویش
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
نظر کن روی آن دلبر ببین شمع
که عالم پر ز نورست از چنین شمع
چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برین شمع
چه پوشی آتش عشقش بدامن
چه می داری نهان در آستین شمع
شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کنی ای نازنین شمع
اگر با سوز عشقش هم نشینی
سبب را بس بود آن همنشین شمع
بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبین شمع
مکان از روشنی چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرین شمع
ایا خورشید پیش نور رویت
چو پیش حور در خلد برین شمع
ز تو دیوانه می خوانندم آری
بجز نامی نگیرد از نگین شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رویت برفروزد در زمین شمع
برافگن پرده تا دلهای مرده
برافروزند از آن نور مبین شمع
که بهر مجلس ما بی دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع
بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت
نشد از بهر پروانه حزین شمع
که عالم پر ز نورست از چنین شمع
چراغ وهم بنشان وز سر سوز
چو پروانه بزن خود را برین شمع
چه پوشی آتش عشقش بدامن
چه می داری نهان در آستین شمع
شعاع عشق اگر بر جانت افتد
جهان روشن کنی ای نازنین شمع
اگر با سوز عشقش هم نشینی
سبب را بس بود آن همنشین شمع
بهجران بنده ماند از خدمتت دور
بآتش شد جدا از انگبین شمع
مکان از روشنی چون روز گردد
بشب چون گشت با آتش قرین شمع
ایا خورشید پیش نور رویت
چو پیش حور در خلد برین شمع
ز تو دیوانه می خوانندم آری
بجز نامی نگیرد از نگین شمع
چراغ آسمان آنگه دهد نور
که رویت برفروزد در زمین شمع
برافگن پرده تا دلهای مرده
برافروزند از آن نور مبین شمع
که بهر مجلس ما بی دلان است
ترا بر رخ چراغ و بر جبین شمع
بعشقت سیف فرغانی بسی سوخت
نشد از بهر پروانه حزین شمع
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ