عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۷
ساقی بیار باده و عیشم به کام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
زین بیش خون مکن به دلم می به جام کن
در خون آرزوی تو عمری است می تپد
کار دلم به نیم نگاهی تمام کن
تا چند از خمار توان دردسر کشید؟
دست هوس ز می کش و عیش مدام کن
با یار باده نوش و مخور آب دور ازو
تفریق در میان حلال و حرام کن
از چشم غیر در رگ جانم نهفته وار
یعنی که تیغ آن مژه را در نیام کن
جویا ز رهزنان هوا پاس دل بدار
این کلبه را نمونهٔ دارالسلام کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کی آب خضر همدم طبع سلیم ماست
ما و شراب کهنه که یار قدیم ماست
ما را هوای عرش ازین آستانه نیست
حقا که آستان تو عرش عظیم ماست
این بوی جانفرای که از گل دمد مگر
بوی خوش غزاله عنبر شمیم ماست
ما درد دسوت پیش حکیمان نمی بریم
ساقی بیار می که مسیح و حکیم ماست
اهلی مرو بکعبه بیا در حریم عشق
کز کعبه آنچه می طلبی در حریم ماست
ما و شراب کهنه که یار قدیم ماست
ما را هوای عرش ازین آستانه نیست
حقا که آستان تو عرش عظیم ماست
این بوی جانفرای که از گل دمد مگر
بوی خوش غزاله عنبر شمیم ماست
ما درد دسوت پیش حکیمان نمی بریم
ساقی بیار می که مسیح و حکیم ماست
اهلی مرو بکعبه بیا در حریم عشق
کز کعبه آنچه می طلبی در حریم ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
ساقیا مستم لب خود از لب من دور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
ورنه گر گستاخیی آید ز من معذور دار
دردمند عشق را راحت گر از بیداد تست
یارب این راحت ز جان دردمندان دور دار
هر کرا در ظلمت غم چشم بیرون رفتن است
گو چراغ می براه دیده پرنور دار
ای حریف بزم وصل از غیرت جانان بترس
یا طمع از جان ببر یا راز ازو مستور دار
خانه تن عاقبت اهلی ز پا خواهد فتاد
تا توانی خانه تن را بمی معمور دار
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
نبود کسی که نبود بلب تو اشتیاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
مگر آدمی نباشد؟ که نباشد این مذاقش
می صاف و لعل نوشین که نخواهد ای پری وش
مگر آن حریف مسکین که نیفتد اتفاقش
ز فراق خاک گشتم ببر ایصبا غبارم
سوی آن مسیح جانها که هلاکم از فراقش
منم آن شکسته خاطر که ز بهر آن مه نو
همه زود در تفحص همه شب کنم سراغش
دو دل است بخت با من بگذار کاین ستاره
به شرار دل بسوزد که بجانم از نفاقش
ز شراب توبه اهلی نکنی که دختر رز
بکسی حلال باشد که نمیدهد طلاقش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
خوش آنکه بودمه من زباده مست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
فکنده دست ز دوش من و ز دست شده
چو کام از آن لب میگون دلم مست یافت
چنان خوشست بمستی که می پرست شده
اگر چه دین و دلم شد شراب و شاهد و ساقی
چرا ملول نشینم چو هر چه هست شده
مگر غبار مرا سر بلند سازد باد
چنین که در ره یارم چو خاک پست شده
خمیده شد چو کمان قد اهلی از غم یار
کشاکش اجلس در پی شکست شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
خبرم شدست کانمه هوس شراب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
چکنم که این حکایت جگرم کباب کرده
که نمود (می) بجامش که ز غم بسوخت جانم
ز که بود این خرابی که مرا خراب کرده
ز زلال جان شیرین می اوست در دل من
بشراب تلخ مردم بچه رو بتاب کرده
بکجا کشید ساغر بکه شد حریف یا رب
که دل مرا بصد غم گرو عذاب کرده
مشنو ز غیر اهلی که شب آنحریف می زد
بکمان آنکه حسنش همه روز خواب کرده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در تعریف جام شاه گوید
اینچه روح افزا شراب و اینچه سیمین ساغرست
چشمه خضرست یا آیینه اسکندرست
جوهر روح است یا گیتی نما بگداختند
شیره جان است در وی یا می جان پرورست
نقش خط گرد لبش دل میبرد از دست خلق
همچو آن خطی که بر گرد دهان دلبرست
بر سواد دیده دارد چون سواد نام شاه
از سواد دیده روشندلان روشن ترست
گرچه جام می نماید در کف شاه از صفا
گر بمعنی بنگری جام شراب کوثرست
تا دم محشر تهی یارب مباد این جام می
ازدم شاهی که ساغر بخش روز محشرست
چشمه خضرست یا آیینه اسکندرست
جوهر روح است یا گیتی نما بگداختند
شیره جان است در وی یا می جان پرورست
نقش خط گرد لبش دل میبرد از دست خلق
همچو آن خطی که بر گرد دهان دلبرست
بر سواد دیده دارد چون سواد نام شاه
از سواد دیده روشندلان روشن ترست
گرچه جام می نماید در کف شاه از صفا
گر بمعنی بنگری جام شراب کوثرست
تا دم محشر تهی یارب مباد این جام می
ازدم شاهی که ساغر بخش روز محشرست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در جام شاه گوید
ساقیا جام تو از آب حیاتش چه کم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
می حیات ابد و ساغر می جام جم است
اینچه جام است و می صاف که از پرتو اوست
عکس خورشید که در آینه صبحدم است
اینچه نقشست و رقم اینچه سوادست و بیاض
که سواد نظرم سوخته این رقم است
اینچه خط است که سرچشمه حرفیکه دروست
چشمه آب حیاتی ز صفای قلم است
دوستکامی به ازین نیست که می نوش کنی
کوری دیده دشمن که گرفتار غم است
یارب این جام فرحناک مبادا خالی
از کف شاه که سرچشمه فیض کرم است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۷
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۱