عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست
نظری کن که بجانم خطر از بیماریست
حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی
که در او همچو دل من اثر از بیماریست
هرطبیبی که علاج دل بیمار کند
تو مپندار که او را خبر از بیماریست
تا جدا ماندهام از روی تو ای سیمین بر
رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست
چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی
که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست
من پرستار دو چشم خوش بیمار توام
گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست
تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد
بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست
چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست
دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست
ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست
قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست
عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست
هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست
همه بیماری او روز و شب از نرگس تست
ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
نظری کن که بجانم خطر از بیماریست
حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی
که در او همچو دل من اثر از بیماریست
هرطبیبی که علاج دل بیمار کند
تو مپندار که او را خبر از بیماریست
تا جدا ماندهام از روی تو ای سیمین بر
رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست
چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی
که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست
من پرستار دو چشم خوش بیمار توام
گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست
تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد
بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست
چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست
دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست
ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست
قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست
عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست
هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست
همه بیماری او روز و شب از نرگس تست
ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روحافزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقهئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روحافزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقهئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
بتی که طره او مجمع پریشانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست
به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست
چنین که میکند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست
به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست
چنین که میکند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست
چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست
با لبت گر باده لاف جانفزائی میزند
پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر
زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست
ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست
پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست
گفتمش کاخر دل گمگشتهام را باز ده
گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست
روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خواندهئی
چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست
ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی
این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست
با لبت گر باده لاف جانفزائی میزند
پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر
زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست
ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست
پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست
گفتمش کاخر دل گمگشتهام را باز ده
گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست
روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خواندهئی
چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست
ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی
این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
کو دل که او بدام غمت پای بند نیست
صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست
با دلبری سمتگر و سرکش فتادهام
کو را خبر ز حال من مستمند نیست
پر میزند ز شوق لبش مرغ جان من
عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست
گویند صبر در مرض عشق نافعست
باری درین هوا که منم سودمند نیست
گر بند مینهی و گرم پند میدهی
هستم سزای بند ولی جای پند نیست
هر کس که سرو گفت قدت را براستی
او را معینست که همت بلند نیست
تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل
در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست
گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول
زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست
خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل
ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست
صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست
با دلبری سمتگر و سرکش فتادهام
کو را خبر ز حال من مستمند نیست
پر میزند ز شوق لبش مرغ جان من
عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست
گویند صبر در مرض عشق نافعست
باری درین هوا که منم سودمند نیست
گر بند مینهی و گرم پند میدهی
هستم سزای بند ولی جای پند نیست
هر کس که سرو گفت قدت را براستی
او را معینست که همت بلند نیست
تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل
در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست
گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول
زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست
خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل
ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست
گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست
ایکه از ذکر بمذکور نمیپردازی
حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست
نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور
زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست
گر چه خلقی شدهاند از غم لیلی مجنون
هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست
هر دل خسته که او صدرنشین غم تست
غمش از وارد و اندیشهاش از صادر نیست
زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست
گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان
خبر از دور زمانم نبود نادر نیست
چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک
قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست
من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست
به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست
ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست
قاصرست از خرد آنکس متصور باشد
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست
گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب
آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست
نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست
ایکه از ذکر بمذکور نمیپردازی
حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست
نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور
زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست
گر چه خلقی شدهاند از غم لیلی مجنون
هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست
هر دل خسته که او صدرنشین غم تست
غمش از وارد و اندیشهاش از صادر نیست
زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست
گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان
خبر از دور زمانم نبود نادر نیست
چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک
قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست
من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست
به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست
ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست
قاصرست از خرد آنکس متصور باشد
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست
گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب
آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست
نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست
طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست
گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست
ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست
تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم
ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست
رشتهٔ دندانت از چشمم نمیگردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست
از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک
گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست
دور گردون چون مخالف میشود عشاق را
در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست
مردم از اندوه از کرمان نمییابم خلاص
ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست
گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست
ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست
تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم
ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست
رشتهٔ دندانت از چشمم نمیگردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست
از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک
گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست
دور گردون چون مخالف میشود عشاق را
در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست
مردم از اندوه از کرمان نمییابم خلاص
ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست
کدام صید که در آرزوی بند تو نیست
نه من به بند کمند تو پای بندم و بس
کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست
ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را
بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست
ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم
مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست
گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق
مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست
چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست
ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست
دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند
بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست
عجب ز عقل تو دارم که میدهی پندم
خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست
ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد
نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست
کدام صید که در آرزوی بند تو نیست
نه من به بند کمند تو پای بندم و بس
کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست
ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را
بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست
ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم
مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست
گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق
مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست
چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست
ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست
دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند
بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست
عجب ز عقل تو دارم که میدهی پندم
خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست
ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد
نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست
گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست
پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست
در چمن نیست ببالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست
با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست
گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست
گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست
ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی
در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست
گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست
پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست
در چمن نیست ببالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست
با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست
گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست
گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست
ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی
در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
گرچه کاری چو عشقبازی نیست
بگذر از وی که جای بازی نیست
بحقیقت بدان که قصه عشق
پیش صاحبدلان مجازی نیست
چون نواهای دلکش عشاق
هیچ دستان بدلنوازی نیست
ملک محمودی از کجا یابی
اگرت سیرت ایازی نیست
توسن طبع را عنان درکش
که روانی به تیز تازی نیست
شمع را زان زبان برند که او
عادتش جز زبان درازی نیست
بادهٔ صاف کو که صوفی را
جامه بی جام می نمازی نیست
دل دستانسرای مستانرا
پرده سوزی به پرده سازی نیست
خیز خواجو که نزد مشاقان
مهر ورزی به مهره بازی نیست
بگذر از وی که جای بازی نیست
بحقیقت بدان که قصه عشق
پیش صاحبدلان مجازی نیست
چون نواهای دلکش عشاق
هیچ دستان بدلنوازی نیست
ملک محمودی از کجا یابی
اگرت سیرت ایازی نیست
توسن طبع را عنان درکش
که روانی به تیز تازی نیست
شمع را زان زبان برند که او
عادتش جز زبان درازی نیست
بادهٔ صاف کو که صوفی را
جامه بی جام می نمازی نیست
دل دستانسرای مستانرا
پرده سوزی به پرده سازی نیست
خیز خواجو که نزد مشاقان
مهر ورزی به مهره بازی نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست
کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست
باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم
کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست
تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست
کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست
شب نیست که فریاد بگردون نرسانم
لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست
برطرف چمن نالهاش آن سوز ندارد
هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست
از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو
در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست
کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست
باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم
کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست
تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست
کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست
شب نیست که فریاد بگردون نرسانم
لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست
برطرف چمن نالهاش آن سوز ندارد
هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست
از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو
در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست
ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست
اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست
اهل دل را به جز از دوست تمنائی نیست
ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت
بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست
ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال
مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست
در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم
بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست
هر سری لایق سودای تو نبود لیکن
از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
جای آن هست که بنوازی و دستم گیری
که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست
نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری
که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست
خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت
همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست
ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست
اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست
اهل دل را به جز از دوست تمنائی نیست
ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت
بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست
ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال
مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست
در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم
بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست
هر سری لایق سودای تو نبود لیکن
از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
جای آن هست که بنوازی و دستم گیری
که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست
نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری
که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست
خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت
همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
بر سر کوی خرابات محبت کوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت
قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت
قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
ای قمر تابی از بناگوشت
شکر آبی ز چشمهٔ نوشت
جاودان مست چشم می گونت
واهوان صید خواب خرگوشت
خسرو آسمان حلقه نمای
حلقه در گوش حلقه در گوشت
آن خط سبز هیچ دانی چیست
که دمید از عقیق در پوشت
از زمرد ز دست خازن حسن
قفل بر درج لعل خاموشت
ایکه هرگز نمیکنی یادم
نکنم یک نفس فراموشت
کاش کامشب بدیدمی در خواب
مست از آنسان که دیدهام دوشت
گر چه ما بیتو زهر مینوشیم
باد هرمی که میخوری نوشت
تو از آن برتری بزیبائی
که رسد دست ما در آغوشت
چهرهٔ خویش را در آینه بین
تا ببینیم مست و مدهوشت
باده امشب چنان مخور خواجو
که چو دیشب برند بر دوشت
شکر آبی ز چشمهٔ نوشت
جاودان مست چشم می گونت
واهوان صید خواب خرگوشت
خسرو آسمان حلقه نمای
حلقه در گوش حلقه در گوشت
آن خط سبز هیچ دانی چیست
که دمید از عقیق در پوشت
از زمرد ز دست خازن حسن
قفل بر درج لعل خاموشت
ایکه هرگز نمیکنی یادم
نکنم یک نفس فراموشت
کاش کامشب بدیدمی در خواب
مست از آنسان که دیدهام دوشت
گر چه ما بیتو زهر مینوشیم
باد هرمی که میخوری نوشت
تو از آن برتری بزیبائی
که رسد دست ما در آغوشت
چهرهٔ خویش را در آینه بین
تا ببینیم مست و مدهوشت
باده امشب چنان مخور خواجو
که چو دیشب برند بر دوشت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت
مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک
مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد
گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری
سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
خونبهای جان شیرین من شوریده حال
برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت
از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود
هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت
هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان
برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت
و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید
تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت
شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش
تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت
مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک
مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد
گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری
سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
خونبهای جان شیرین من شوریده حال
برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت
از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود
هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت
هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان
برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت
و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید
تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت
شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش
تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت
سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من
ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشائی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون میآئی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من
ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشائی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون میآئی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز کفر زلفت ایمان میتوان یافت
ز لعلت آب حیوان میتوان یافت
قدت را رشک طوبی میتوان گفت
رخت را باغ رضوان میتوان یافت
ز نقشت صورت جان میتوان بست
ز لعلت جوهر جان میتوان یافت
بگاه جلوه برطرف گلستان
ترا سرو خرامان میتوان یافت
در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست
ترا شمع شبستان میتوان یافت
بزیر سایهٔ زلف سیاهت
بشب خورشید رخشان میتوان یافت
ز زلفت گرچه کافر میتوان شد
زعکس رویت ایمان میتوان یافت
بهر موئی از آن زلف پریشان
دل جمعی پریشان میتوان یافت
از آن با درد میسازم که دل را
هم از درد تو درمان میتوان یافت
برو خواجو صبوری کن که از صبر
دوای درد هجران میتوان یافت
ز لعلت آب حیوان میتوان یافت
قدت را رشک طوبی میتوان گفت
رخت را باغ رضوان میتوان یافت
ز نقشت صورت جان میتوان بست
ز لعلت جوهر جان میتوان یافت
بگاه جلوه برطرف گلستان
ترا سرو خرامان میتوان یافت
در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست
ترا شمع شبستان میتوان یافت
بزیر سایهٔ زلف سیاهت
بشب خورشید رخشان میتوان یافت
ز زلفت گرچه کافر میتوان شد
زعکس رویت ایمان میتوان یافت
بهر موئی از آن زلف پریشان
دل جمعی پریشان میتوان یافت
از آن با درد میسازم که دل را
هم از درد تو درمان میتوان یافت
برو خواجو صبوری کن که از صبر
دوای درد هجران میتوان یافت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چارهام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانهام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت
آن چه میبود که تا ساقی از آن میپیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چارهام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانهام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت
آن چه میبود که تا ساقی از آن میپیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت
جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت
چون سر زلف پریشان من سودائی را
داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید
برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت
عهد میکرد که از کوی عنایت نروم
عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست
باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت
ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم
گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت
چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر
همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت
میزدم در طلبش داو تمامی لیکن
مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت
آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید
همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت
جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت
چون سر زلف پریشان من سودائی را
داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید
برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت
عهد میکرد که از کوی عنایت نروم
عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست
باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت
ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم
گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت
چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر
همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت
میزدم در طلبش داو تمامی لیکن
مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت
آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید
همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت