عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۱
ترک آرزوکردم رنج هستی آسان‌ شد
سوخت پرفشانی‌ها کاین قفس ‌گلستان شد
عالم از جنون من‌کردکسب همواری
سیل گریه سر دادم‌ کوه و دشت دامان شد
خامشی به دامانم شور صد قیامت ریخت
کاشتم نفس در دل، ریشهٔ نیستان شد
هرکجا نظر کردم فکر خویش راهم زد
غنچه تا گل این باغ بهر من ‌گرببان شد
بر صفای دل زاهد اینقدر چه می‌نازی
هرچه آینه ‌گردید باب خود فروشان شد
عشق ‌شکوه ‌آلودست تا چه دل فسرد امروز
سیل می‌رود نومید خانه‌ای که ویران شد
جیب ‌اگر به غارت رفت دامنی به دست آرپم
ای جنون به صحرا زن نوبهار عریان شد
جبریان تقدیریم قول و فعل ما عجز است
وهم می‌کند مختار آنقدر که نتوان شد
برق رفتن هوش است یا خیال دیداری
چون سپند از دورم آتشی نمایان شد
چین نازپرورده‌ست ‌گرد وحشتم بیدل
دامنی‌گر افشاندم طره‌ای پریشان شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
آهی به هوا چتر زد و چرخ برین‌ شد
داغی به غبار الم آسود و زمین شد
بشکست طلسم دل و زد کوس محبت
پاشید غبار نفس و آه حزین شد
نظاره به صورت زد و نیرنگ‌ کمان ریخت
اندیشه به معنی نظری‌ کرد و یقین شد
آن آینه ‌کز عرض صفا نیز حیا داشت
تا چشم‌گشودیم پریخانهٔ چین شد
غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق
برگشت نگاهم ز خود و آینه‌بین شد
گل‌کرد ز مسجودی من سجده‌ فروشی
یعنی چو هلالم خم محراب جبین شد
عنقایی‌ام از شهرت خودگشت فزون تر
آخر پی‌گمنامی من نقش‌ نگین شد
دل خواست به ‌گردون نگرد زیر قدم دید
آن بود که در یک نظر انداختن این شد
هر لحظه هوایی‌ست عنان‌تاب دماغم
رخشی که ندارم به خیال اینهمه زین شد
از عالم حیرانی من هیچ مپرسید
آیینه ‌کمند نگهی بود که چین شد
وقت است‌که بر بی‌کسی عشق بگرییم
کاین شعله ز خار و خس ما خاک‌نشین شد
در غیب و شهادت من و معشوق همانیم
بیدل تو بر آنی ‌که چنان بود و چنین شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
وحشتم گر یک تپش در دشت امکان بشکفد
تا به دامان قیامت چین دامان بشکفد
اشک مژگان‌پرورم‌، از حسرتم غافل مباش
ناله‌اندودست آن گل کز نیستان بشکفد
کو نسیم مژده وصلی که از پرواز شوق
غنچهٔ دل در برم تا کوی جانان بشکفد
می‌توان با صد خیابان بهشتم طرح داد
یک مژه چشمی که بر روی عزیزان بشکفد
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست
دل تپد، آیینه بالد،‌گل دمد، جان بشکفد
هستی جاوبد ریزدگل به دامان عدم
یک تبسم‌وار اگر آن لعل خندان بشکفد
گل‌فروشان جنون را دستگاهی لازم است
غنچهٔ این باغ ترسم بی‌گریبان بشکفد
ناله‌ها از کلفت بی‌دردی دل آب شد
یارب این گلشن به بخت عندلیبان بشکفد
نیست غیر از شرم حاجت ابر گلزار کرم
می‌کند سایل عرق تا دست احسان بشکفد
بر دل مایوس بیدل پشت دستی می‌گزم
غنچهٔ این عقده کاش از سعی دندان بشکفد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
ز هستی قطع‌کن‌ گر میل راحت در نمود آمد
چو حیرت صاف ما در دست تا مژگان فرود آمد
نماز ما ضعیفان معبد دیگر نمی‌خواهد
شکست‌آنجا که‌شدمحراب‌طاقت‌درسجود آمد
چه دارد سیر امکان جز امید خاک ‌گردیدن
درین حرمانسرا هرکس عدم مشتاق بود آمد
ز وضع زندگی طرفی نبستم جز به نومیدی
چه سازم این ندامت‌ساز پر عبرت سرود آمد
به این عجزی‌که در بنیاد سعی خویش می‌بینم
شوم گر سایه از دیوار نتوانم فرود آمد
ندانم دامن زلف که از کف داده‌ام یارب
صدای دست برهم سودنم پر مشک سود آمد
گرانست از سماجت‌گر همه آب بقا باشد
به مجلس چون نفس بر لب نباید زود زود آمد
ز هستی تا نگشم منفعل آهم نجست از دل
عرق آبی به رویم زد که این اخگر به دود آمد
ز استغنا چو بیدل داشتم امید تشریفی
گسستن از دو عالم ‌کسوتم را تار و پود آمد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۵
از دلم‌بگذشت و خون‌در چشم حیرت‌ساز ماند
گرد رنگی یادگارم زان بهار ناز ماند
پیش از ایجاد توهم جوهر جان داشت جسم
تا پری در شوخی آمد شیشه از پرواز ماند
کاروان ما و من یکسر شرر دنباله است
امتیازی دامن وحشت‌گرفت و باز ماند
شمع یک‌رنگی ز فانوس خموشی روشن است
نیست جز تار نفس چون ناله از آواز ماند
امتیاز گوشه‌گیری دام راه کس مباد
صید ما از آشیان در چنگل شهباز ماند
حلقهٔ سرگشتگی دارد به‌ گوش گردباد
نقش‌پایی‌هم‌گر از مجنون به‌صحرا باز ماند
کیست در راهت دلیل ‌کاروان شوق نیست
ناله بال افشاند هرجا طاقت پرواز ماند
داغ نیرنگ وفا را چاره نتوان یافتن
جلوه خلوت‌پرور و نظاره بیرون‌تاز ماند
تا به بیرنگیست‌سیر پرفشانیهای رنگ
یافت انجام آنکه سر در دامن آغاز ماند
صیقل تدبیر برآیینهٔ ما زنگ ریخت
شعلهٔ این تیغ آخر در دهان‌گاز ماند
یاد عمر رفته بیدل خجلت بیحاصلی‌ست
باز پیوستن ندارد آنچه از ما باز ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند
پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم‌کرده‌اند
برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم‌ کرده‌اند
بعد مردن هم ز خاک من‌گرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام
زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند
می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع‌ من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند
حامل نقد نشاطم ‌کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختن‌گل درکنارم‌کرده‌اند
بی‌بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من
انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند
هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح
تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند
تا بود دل در بغل نتوان ‌کفیل راز شد
بی‌خبر کایینه دارم‌، پرده‌دارم کرده‌اند
بی‌هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام
ازگداز صد پری یک شیشه‌وارم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند
چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند
خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن
خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند
کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست
بر روی خلق دامن‌ تر کم تکانده‌اند
دود دماغ نشو و نمای طبایع است
چون شمع ریشه ‌ای همه در سر دوانده‌اند
از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند
دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند
باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت
بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند
ممنون دستگیری طاقت که می‌شود
ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند
بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو
هرجا رسیده ‌اند رفیقان نمانده ‌اند
بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل
آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند
زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند
زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد
رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند
برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب
آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند
سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت
ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند
به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز
موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند
خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب
در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند
منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش
دستها اینجا دو برگ ‌گل به هم ساییده‌اند
نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی
بی‌تمیزان عقل‌کامل را جنون نامیده‌اند
کل شوی تا دورگردون محرم عدلت‌ کند
جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند
از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال
خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده‌اند
حیرتی را مغتنم‌گیریدو عشرتها کنید
محرمان از صد بهار رنگ یک‌ گل چیده‌اند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است
کاین به خاک‌افتادگان پای کسی بوسیده‌اند
بی‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری
شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۴
مدعا دل بود اگر نیرنگ امکان ریختند
بهر این ‌یک ‌قطره خون‌، ‌صد رنگ ‌توفان ریختند
زین گلستان نی خزان در جلوه آمد، نی بهار
رنگ وهمی از نوای عندلیبان ربختند
خار‌بستی کرد پیدا کوچه‌باغ انتظار
بسکه مشتاقان بجای اشک مژگان ریختند
تهمت دامان قاتل می‌کشد هرگل ز من
چون بهار از بسکه خونم را پریشان ریختند
از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق
روز اول رنگ این ویرانه ویران ریختند
نیستی عشاق را رفع ‌کدورت بود و بس
از گداز، این شمعها گردی ز دامان ربختند
بیش از این نتوان خطا بستن بر ارباب‌ کرم
کز فضولی آبروی ابر نیسان ریختند
سجده‌گاه همت اهل فنا را بنده‌ام
کابروی هرچه هست این خاکساران ریختند
شبنم ما را درین‌ گلشن تماشا مفت نیست
صد نگه شد آب ‌تا یک چشم حیران پختند
از گداز پیکرم درد تو گم کرد آشیان
شد ستم برناله ‌کاتش در نیستان ریختند
دست و تیغی از ضعیفی ننگ قتلم برنداشت
خون من چون اشک برتحریک مژگان ریختند
قابل آن آستان کو سجده تا نازد کسی
کز عرق آنجا جبین بی‌نیازان ربختند
نقد عمر رفته بیرون نیست از جیب عدم
هرچه از کاشانه کم شد در بیابان ریختند
تا توانم گلفروش چاک رسوایی شدن
چون سحر بیدل ز هر عضوم گریبان ریختند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۱
ای بی‌نصیب عشق به ‌کار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمع‌کن به یک دو قدح ازهزار وهم
برمحتسب بتیز و به ریش عسس بخند
اوقات زندگی ز فسردن به باد رفت
برگریه‌ات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج می زند
خلقی‌ست درکمند فسار و مرس بخند
شور ترانه‌سنجی عنقایی‌ات رساست
چندی به قاه‌قاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژه‌ای واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زین‌کشت‌خون به‌دل چه‌ضرور است رستنت
لب گندمین کن و به تلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده می‌کند
ای خامشی به غفلت این بوالهوس بخند
تاکی‌کند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده به سامان خس بخند
خاموش رفته‌اند رفیقانت از نظر
اشکی به درد قافلهٔ بی‌جرس بخند
بر زندگی چو صبح‌ گمان بقاکبراست
گو این غبار رفته به‌گردون نفس بخند
بیدل چو گل اگر فکنی طرح انبساط
چشمی به خویش واکن و بر پیش و پس بخند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۴
تا شدم ‌گرم طلب عجز درایم‌ کردند
گام اول چو سرشک آبله پایم ‌کردند
چه توان‌کرد زمینگیری تسلیم رساست
خشت فرسودهٔ این کهنه سرایم کردند
ننگ عریانی‌ام از اطلس افلاک نرفت
بی‌تکلف چقدر تنگ قبایم کردند
عمرها شد غم خود می‌خورم و می‌بالم
پهلوی‌ کاسته چون شمع غذایم‌ کردند
سخت‌جانی به تلاش غم جاهم فرسود
استخوان داشتم افسون همایم‌ کردند
چون یقین منحرف افتاد دلایل بالید
راستی رفت ‌که ممنون عصایم ‌کردند
تا ز هر گوشه رسد قسمت شکر دگرم
قابل زله چو کشکول گدایم کردند
سیر دریاست در این دشت تماشای سراب
تا شوم محرم خود دورنمایم ‌کردند
زندگی عاشق مرگ است چه باید کردن
تشنهٔ خون خود از آب بقایم‌کردند
زحمت هستی‌ام از قامت پیری دریاب
چقدر بارکشیدم که درتایم کردند
می‌کند گریه عرق ‌گر مژه بر می‌دارم
ناکجا منفعل از دست دعایم‌کردند
الم عین وسوا می‌کشم و حیرانم
یارب از خود به چه تقصیر جدایم‌کردند
نقش خمیازهٔ واژون حبابم بیدل
آه ازین ساغر عبرت‌ که بنایم‌ کردند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۸
ز شرم عشق فلکها به خاک روکردند
دمی که‌چشم گشودند سر فروکردند
هوای قصر غنا خفت پا به دامن عذر
کمندها همه بر عزم چین غلو کردند
خرد به صد طلب آیینهٔ جنون پرداخت
که چشم شخص به تمثال روبروکردند
به وهم باده حریفان آگهی پیما
دل‌گداخته در ساغر و سبوکردند
قیامت است‌ که در بحر بی‌کنار عدم
ز خود تهی‌شدگان کشتی آرزو کردند
کسی به معبد خجلت چه سجده پیش برد
جبین به سیل عرق رفت تا وضو کردند
علاج چاک‌گریبان به جهد پیش نرفت
سرنگون شده را بخیهٔ رفو کردند
به حُکم عجز همه نقشبند اوهامیم
شکست چینی ما صرف‌ کلک مو کردند
سواد نسخهٔ بینش خموشی انشا بود
به جای چشم همه سرمه درگلو کردند
دماغ سیرچمن سوخت در طبیعت عجز
به خاک از آبله آبی زدند و بوکردند
ز دورباش ادب غیرتی معاینه شد
که محرمان همه خود را خیال او کردند
تلاش خلق ز علم و عمل دری نگشود
مآل‌کار چوبیدل به هیچ خوکردند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - وله ایضاْ فی مدحه
باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست
بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
باز این منم ‌که طبع روانم سخن‌سر است
شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
باز ای‌ تویی شها که سزاوار تست مدح
طبعت محیط فیض و کفت‌ کان‌ گوهرست
باز این منم‌که تا ز ثنای تو دم زنم
غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست
باز این تویی‌که مهرهٔ اقبال بدسگال
از دستخون داو جلالت به ششدرست
باز این منم‌ که تهنیت‌آور به سوی من
روح ‌امامی از هری و مجد همگرست
باز این تویی ‌که حارس‌ کریاس شوکتت
طغرلتکین و اتسزو سلجوق و سنجرست
باز این منم‌که منبع جان‌بخش فکرتم
چون چشمهٔ زلال خضر روح‌پرورست
باز این تویی ‌که عرصهٔ جاهت چنان وسیع
کاندر برش مساحت ‌گیتی محقرست
باز این منم‌که هرکه نیوشد کلام من
گویدکه نیست شاعر ماهر فسونگرست
باز این تویی‌ که از تو گه رزم در هراس
گودرز و گیو و رستم و گستهم و نوذرست
باز این منم‌که داور اقلیم دانشم
ملک سخن به تیغ خیالم مسخر‌ست
باز این تویی‌که زیر نگین تو نه سپهر
با چار رکن و شش‌ ‌جهت و هفت‌ کشورست
باز این منم که طبع روان بخشم از سخن
گنجینهٔ پر از د‌ّر و یاقوت احمرست
باز این تویی‌ که تیغ جهان سوزت از گهر
چون ذوالفقار حامی دین پیمبرست
باز این منم‌که حجله‌نشینان فکر من
چون روی نوعروسان پُر زیب و زیورست
باز این تویی که سدهٔ‌ کاخ رفیع تو
با اوج‌عرش و سدره و طوبی برابرست
باز این منم که چون که مکرر کنم سخن
اندر مذاق خلق چو قند مکررست
باز این تویی ‌که چاکر کاخ جلال تو
رای و کی و نجاشی و خاقان و قیصرست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
خورشید از خجالت رایش مکدرست
هوشنگ ملک‌پرور و جمشید ملک‌گیر
دارای تاج بخش و خدیو مظفرست
تا چرخ را مدار بود برقرار باد
زانرو که سیر چرخ ز عزمش مقررست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید
ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی ‌کردم
زان سر زلف‌ که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چو‌ن غرابیست‌ که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادام‌که اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوت‌که اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته ‌بر سرو و به‌جد گو‌ید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مراگوید ها طره و رخسارم بین
چون نکو یینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قدخود خواند ومن خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم‌ کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ای‌گل مدهم عشوه ‌که این یاسمن است
آن نه‌گیسوست معلق به زنخدان او را
که به ‌سیمین چهی آویخته‌مشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفه‌تر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازان پرگر هست
زلف او بر رخ ما سوده ازان پر شکن است
تاکند آتش رویش جگر خلق ‌کباب
لب لعلش نمکست و مژه‌اش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح ا‌گر نیست چرا زنده به‌ عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازانک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هست‌که اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغ‌گفتی ز هوا بر سر سایه فکن‌است
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چه‌جای سخن است
هان بمازار دلم راکه نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو ز نخ ‌کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
که‌مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زان بادهٔ دیرینه‌گرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیت‌الحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هی‌همی ‌گفت ‌که می‌ داروی رنج ومحن است
مست ‌چون ‌گشت به‌رخ خون‌جگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی‌ کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به ‌گو‌شم که ز صدر ز من است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایت‌که نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو می‌راند و خود می‌داند
که سخن‌های تو پیرایهٔ درّ عدن است
حق‌گواهست‌که‌گفتار تو درگوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنست‌که بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بس‌که‌گزیدست جگر
عجبی‌نیست‌ گر ازمدحت آن‌ممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء‌الله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو ترکِ شکایت‌ که خطاست‌
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تور جست رواست
فتنه‌اند این دوو آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاء‌الله
می‌توان‌‌ گفت در این‌ قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم م آنکو ز شرف پنداری
دوجهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظم‌که بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم‌ که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر اه‌ر در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مرزغن است
مهر او ماهی‌کش جان موالی فلک است
رمح او شمعی‌ کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خو یشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفت‌فضل و دلت الفت شیر و شیرست
قصهٔ جود وکفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گر زنجمش زر هست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگرکوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفت‌کوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گر ز فولاد تو آتش ‌کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانت‌که مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گله‌ام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ‌ گو پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غژمانم ازین قوم جهول
کز در گبر سخنشان همه از ما و من است
صله‌یی از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علم‌الله‌که‌کم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی‌ که به تنشان ‌کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
این‌مرض زادهم‌الله‌همه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانندکه پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن ‌کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هرآنکو ز قرن زاد اویس قرن است‌
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیگ دستوریم از عقل‌بلا تعجلن است
تاعجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد در خور درگاه وصال
یک‌ جهان‌ نور نثارش به‌ سر از ذوالمنن است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در ستایش حاجی آقاسی رحمه‌الله فرماید
شب ‌گذشته‌ که آفاق را ظلام‌ گرفت
ز تاب مهر زمین رنگ سیم خام‌ گرفت
شب سیاه چو دزدان ز تاب ماه‌کمند
به کف نهاد و همی راه کوی و بام گرفت
به سام روز مگر نوح دهر نفرین کرد
که بی‌جنایت معهود رنگ حام‌گرفت
چو یام گشت جدی‌غرقه چون ‌طلیعهٔ صبح
نمود جودی وکشتی بر او مقام‌ گرفت
طناب فکرتم آن شب چنان دراز کشید
که رفت و دامن این نیلگون خیام گرفت
خیال خلق پیمبر گذشت در دل من
ز بوی مشک مرا عطسه در مشام گرفت
براق مدح چنان ‌گرم بر فلک راندم
که توسنم را روح‌القدس لجام‌گرفت
سمند کلک من آن سو ترک ز عرش‌ چمید
چو در میان سه انگشت من خرام گرفت
فضای خلوت دل تنگ شد به شاهد رو‌ح
ز بس که عیش و طرب بر دلم زحام گرفت
چو بخت خواجه بدم تا سحر‌هان بیدار
چو بختش این صفت از حی لایام گرفت
سحر چو ریخت فلک ‌گرد مهر‌های سپید
ز جرم خور به سر این طشت‌ زردفام‌‌ گرفت
ز کُه برآمد آن سرخ شیر زرد مژه
که گرد خود مژهٔ زرد خود کنام گرفت
سپید آهوکان خورد آن غضنفر سرخ
که زرد مژهٔ او تیزی از سهام ‌گرفت
چو صایدان بگرفت آن سپید طایرکان
چو بر کتف زرسنهای زرد دوام ‌گرفت
بتم چو یوسف مصری رسید و نیل خطش
سواد خطهٔ ری در سواد شام‌گرفت
مَهَم ز ابرو آهیخت تیغ و مهر از نور
از این دو تیغ ندانم جهان کدام گرفت
به ماه چهره پریشید طُرَگان سیاه
دوباره شب شد و آفاق را ظلام‌گرفت
چو باز چهره نمود از میان چنبر زلف
ز رنگ طلعت او شام رنگ بام‌ گرفت
دلم به زلف وی از هرطرف‌ که روی نمود
سیاهی شب یلدا ورا زمام‌گرفت
سهیل‌ گفتی از آسمان دوید به زیر
به جای بادهٔ‌گلرنگ جابجام‌گرفت
چنین شراب به شوخی چنان حرام بود
صواب ‌کرد که صوفی به ما حرام‌ گرفت
چو مست گشت و ز جا جست و بوسه داد بُتم
لبم شمیم گل و نکهت مدام گرفت
چه گفت گفت که هر لب که مدح خواجه کند
ببایدش ز لب س به بوسه‌کام‌گرفت
یمین ملت اسلام حاجی آقاسی
که آفریش ازو شهره‌گشت و نام‌گرفت
ز شوق وصل وی است اینکه معنی از آغاز
ز عرش‌ آمد و پیوند با کلام‌ گرفت
عدوی سردمزاجش چو سنگ سخت ‌دلست
چو آب‌کز خنکی معنی ژخام‌گرفت
ز پرتوی که ضمیرش فکند چون خورشید
به یک اشاره زمیا و زمان تمام‌ گرفت
به نظم دولت و دین کلک ر‌ا چو بست‌ کمر
حسام پادشهان جای در نیام‌گرفت
بلی چرا نرو‌د تیغ صفدران به نیام
که کلک او دو جهان را به یک پیام گرفت
نظام دولت شه کرد جان‌نثاری را
که دولت ملک از طاعتش نظام ‌گرفت
همین نظام ز خواجه است چون به‌ حق نگری
که خواجه گیرد اگر کشوری غلام گرفت
بد از شکوه منوچهر فرِّ سام سوار
که هم به نیروی او بود هر چه سام گرفت
نه از غمام اگر قطره‌یی به بحر چکد
بود ز فیضی‌ کاول ازو غمام ‌گرفت
ظفر دوران ز یسار و یمینش‌کز طاعت
ز خواجه خاتم ‌لعل وز شه‌ حسام‌ گرفت
ایا فرشته‌ گهر خواجه‌یی ‌که قرب ترا
قبول حق سبب فیض مستدام گر‌فت
نعیم ظاهر و باطن که هست هستی را
نخست روز ز یک‌ همت تو وام‌گر‌فت
هرآن جنین که زند مهر مهر تو به جبین
ز حق نشان سعادت به بطن مام ‌گرفت
نخست روز که شد دست دولت تو دراز
ز پیشگاه ازل دامن قیام گرفت
همن نه دولت ای‌ران نظام یافت ز ت‌ر
که ملک روی زمین از تو انتظام‌ گرفت
به بحر مدح تو تا غوطه زد به صدق دلم
بسان سلک ‌گهر نظمم انسجام‌ گرفت
دوام دولت تو خواهم از جهان‌ گرچه
جهان ز تقویت دولتت دوام‌گرفت
به احتشام تو همواره چرخ جهدکنان
اگر چه چرخ ز جهد تو احتشام‌ گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در ستایش پادشاه رضوان جایگاه مروج ملت نبی حجازی محمدشاه غازی طاب ثراه‌ گوید
ساقی بده رطل گران زان می که دهقان پرورد
انده برد غم بشکرد شادی دهد جان پرورد
در خم دل پیر مغان در جام مهر زر فشان
در دست‌ ساقی‌ قوت‌جان ‌رخسار جانان پرورد
در جان جهد زان پیشتر کاندر گلو یابد خبر
نارفته از لب در جگر کز رخ ‌گلستان پرورد
چون برفروزد مشعله یکسر بسوزد مشغله
دیو ار شود زو حامله حوری به زهدان پرورد
شادی دهد غمناک راکسری‌کند ضحاک را
بیجاده سازد خاک را وز خاک انسان پرورد
از سنگ سازد توتیا وز خاک آرد کیمیا
از دُرد انگیزد صفا وز درد درمان پرورد
بر گل‌فشانی ‌گل‌ شود بر خس ‌چکد سنبل شود
زاغ ار خورد بلبل شود صدگونه الحان پرورد
جلّاب جان قلّاب تن مایه ی خرد دایه ی فطن
طعمهٔ بیان لقمهٔ سخن‌کان لقمه لقمان پرورد
تبیان‌کند تلبیس را انسان‌کند ابلیس را
هوش ‌هزار ادریس را در مغز نادان پرورد
می چون دل بینا بود کاو را بدان مینا بود
یا آتش سینا بود کش آب حیوان پرورد
دل را ازو زاید شعف جان‌را از او خیزد شرف
چونان‌ که ‌گوهر را صدف از آب نیسان پرورد
از جان پاکان خاک او وز روح‌آب تاک او
کایدون عصیر پاک او جان سخندان پرورد
زان‌جو‌هر خو‌رشیدفش ‌گر عکسی‌افتد در حبش
خاک‌حبش‌فردوس‌وش تا حشر غلمان پرورد
لعل بدخشانش لقب ماه درخشانش سلب
ماه درخشان ای عجب لعل درخشان پرورد
جان‌ را سرور و سور ازو دل ‌را نشاط و شور از او
مانا جمال حور ازو در خلد رضوان پرورد
در خم روان دارد همی زان رو فغان دارد همی
در جام جان دارد همی زان جان پژمان پرورد
دی با یکی‌گفتم بری جان به و یا می‌گفت هی
جان ‌پرورد تن را و می جان را دوچندان پرورد
چون‌مطرب ‌آید در طرب‌یاری‌طلب ‌یاقوت ‌لب
سمین‌بری کاندر قب ماه درخشان پرورد
عقد ثریا در لبش سی ماه نو در غبغبش
وان ‌زلف هندو مشربش کفری ‌که ایمان پرورد
زلفش چو دیوی خیره سر وز دزد شب دیوانه تر
کز ریو یک ‌گردون قمر در زیر دامان پرورد
گل‌ پرورد در مشک چین ‌گوهر فشاند زانگبین
بیضا نماید زآستین مه درگریبان پرورد
جوزا نماید ازکمر پروین فشاند از شکر
کژدم‌ گذارد بر قمرگوهر به مرجان پرورد
رویش ز دیبا نرم‌تر وز فتنه بی‌آرزم‌تر
آبی ز آتش‌گرمترکز شعله عطشان پرورد
خورشیدرو ذره‌دهان ناریک‌مو روشن‌روان
فربه‌سرین لاغرمیان کاین‌کاهد و آن پرورد
زلفش چو طنازی‌کند بر ارغوان بازی‌کند
بر مه زره سازی‌کند در خلد شیطان پرورد
پوشیده‌گلبرک طری در زیر زلف سعتری
گویی روان مشتری در جرم‌کیوان پرورد
مشکین‌خطش برگردلب ‌موریست‌ جوشان بر رطب
گرد نمکدان ای ‌عجب یک‌ دسته ریحان پرورد
دارد غمم را بیشتر سازد دلم را ریش‌تر
مانا هزاران نیشتر در نوک مژگان پرورد
جز خط آن سمین‌بدن کافزود حسنش را ثمن
هرگز شنیدی اهرمن مهر سلیمان پرورد
هرگه سخن راند زلب در من ‌فتد شور ای عجب
ناچار شورست ‌آن ‌رطب کش ‌درنمکدان‌ پرورد
ون‌در وثاق‌آید همی برچیده ساق آید همی
تکلیف شاق آید همی آنرا که ایمان پرورد
خیز ای نگار ده‌دله آن رسم دیرین‌کن یله
بگذارجنگ‌و مشغله‌کاین‌هردو خسران پرورد
جامی بخور کامی بجو بوسی بده حرفی بگو
زان پیش کان روی نکو خار مغیلان پرورد
در مشـت‌خواهم‌غبغبت‌تا سخت تر بوسم‌ لبت
ترسم‌ز زلف‌چون‌شبت‌کاو رنگ‌عصیان‌پرورد
از دو لبت ای هم‌نفس یک بوسه دارم ملتمس
بگذار تا خود را مگس در شکرستان پرورد
بوسی بده بی‌مشغله بی‌زحمت و جنگ و گله
کز جان‌ برفت آن‌ حوصله‌ کاندوه حرمان پرورد
ور بوسه‌ندهی ای پسر حالی به‌کین بندم‌کمر
گردد سخنور شیر نر چون رسم طغیان پرورد
ویژه چو قاآنی ‌کسی‌ کاورا بود حرمت بسی
زیرا که در مجلس بسی مدح جهانبان پرورد
ماه مهین شاه مهان غَیث زمین غوث زمان
کز قیروان تا قیروان در ظل احسان پرورد
دارا محمدشاه راد آن قیصر کسری‌نژاد
آن کز رسول عدل و داد آیین یزدان پرورد
از حزم داند خیر و شر از عزم ‌گیرد بحر و بر
از جود بخشد خشک ‌و تر وز عدل ‌گیهان پرورد
گیتی چو مهدی مهد او نظم جهان از جهد او
وز عدل او در عهد او مهتاب ‌کتان پرورد
قهرش همه زهر اجل دوشد ز پستان امل
مهرش همه طعم عسل درکام ثعبان پرورد
چون برفروزد بُرز را در پنجه ‌گیرد گرز را
ماند بدان‌ کالبرز را در بحر عمان پرورد
از هیبتش خصم دژم زان پیش‌کاید از عدم
تن‌ را چو ماهی‌ در شکم با درع و خفتان پرورد
ماریست کلکش‌ کَفته سر کز زهر بارد نیشکر
ناریست‌ تیغش‌ جان ‌شکر کز شعله‌ طوفان پرورد
دستش چو بخشد مال را روزی دهد آمال را
چون دایه‌ای‌کاطفال را از شر پستان پرورد
گر حفظ ابنای بشر از حزم او یابد اثر
چون‌ لوح ‌محفوظش ‌فکر حاشاکه‌ نسیان پرورد
تا در کمین خصم دغل با وی نیاغازد حیل
از هر سر مویش اجل چشمی نگهبان پرورد
مداح او با خویشتن‌ گر راند از خلقش سخن
حالی به‌ طبعش ذوالمنن‌ هر هشت رضوان پرورد
ور بدسگال بدسیر خشم وی آرد در نظر
دردم به جانش داد گر هر هفت نیران پرورد
شاها مرا در انجمن خوانند استاد سخن
و اکنون پریشان طبع من نظم پریشان پرورد
این نظم را ناگفته‌ گیر این مدح را نشنفته ‌گیر
این بنده را آشفته ‌گیر ایرا که هذیان پرورد
این مدح را پا تا به‌ سر نه مبتدا و نه خبر
آری ز بد گوید بتر هوشی که نقصان پرورد
هم بس عجب نی‌کاین ثنا افتد قبول پادشا
کاخر پسندد مصطفی شعری‌ که حسان پرورد
شعری‌ دو کز غیب ‌آمده‌ وز غیب بی‌عپ آمده
وحی ‌است ‌و لاریب‌ آمده‌ تا مدح سلطان پرورد
الهام مطلق دانمش اعجاز بر حق دانمش
وحی محقق دانمش وحیی‌که ایقان پرورد
بیواسطهٔ روح‌الامین این پرده زد جان‌ آفرین
تا پرده‌دار ملک و دین در پرده جانان پرورد
در خواب ‌گفتش دادگر کای از خرد بیدارتر
خلاق بیداری شمر خوابی‌ که ایمان پرورد
بیخود شو از صهبای ‌من صهبا کش ‌از مینای من
فیضی بود سودای من کز مشکل آسان پرورد
اینت به بیداری نشان کز وجدگویی هر زمان
ساقی بده رطل‌ گران زان می که دهقان پرورد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در ستایش نواب فریدون میرزا فرماید
هرکرا دل سپیدکار بود
با سیه طرگانش یار بود
شود از قیدکفر و دین آزاد
بسته هر دل به زلف یار بود
به کمند بتان گرفتارست
زی من آن‌کس ‌که رستگار بود
چون به کاری نهاد باید دل
خود ازین خوبتر چکار بود
زنده‌یی را که میل خوبان نیست
مرده است ارچه زنده‌وار بود
تجربت رفت و جز به عشق بتان
مرد را فوت روزگار بود
خاصه چون یار من که از رخ و زلف
رشک‌کشمیر و قندهار بود
چین زلفش حصار ماه و به حسن
شور چین فتنهٔ حصار بود
گرد رخ زلفکانش پنداری
روم محصور زنگبار بود
یا همی صف‌ کشیده بر در چین
از دو سو لشکر بهار بود
قامتش یک بهشت سرو و به سرو
کی شقیق و بنفشه یار بود
عارضش یک سپهر ماه و به ماه
کی زره زلف مشکبار بود
لبش اهواز نیست لیک در او
شکر و قند بار بار بود
چشمش آهوست در نگاه اگر
دیدی آهو که جان‌شکار بود
زلفش افعی بود گر افعی را
هیچگه لاله درکنار بود
چشم او کافر آمدست و چسانش
تکیه بر تیغ ذوالفقار بود
ور همی نرگسست از مژه چون
گرد نرگس دمیده خار بود
لب او لعل و لعل کس نشنید
صدف در شاهوار بود
غبغبش چاه‌گفتم ار به مثل
چاه را ماه در جوار بود
رخ او لاله است و این عجبست
کز رخش لاله داغدار بود
تخم فتنه است خال و در ره دل
رخ رنگینش فتنه‌زار بود
دیدم آن چهر و زلف و دانستم
صبح را پرده شام تار بود
بجز از چشم او ندیده‌کسی
ترک بی‌باده در خمار بود
وصف چهرش نگفته دفتر من
همچو ارژنگ پرنگار بود
به لب لعل او اشارت‌کرد
کلک من زان شکرنثار بود
وصف چشمش نموده‌ام زانرو
سخنم سحر آشکار بود
دیده روی ستاره کردارش
چشمم از آن ستاره بار بود
به خیال دو زلف و سبز خطش
خاطرم پر ز مور و مار بود
فکر مژگانش در دلم بگذشت
سینه‌ام زان سبب فکار بود
دیدم آن روی‌ کاو مرا دیگر
نه‌ گلستان نه نوبهار بود
کز بهار و چمن فراغت نه
هرکرا چشم پرنگار بود
کی چمیدن‌کند چو قامت یار
سرو گیرم به جویبار بود
کی دمیدن‌ کند چو طلعت دوست
لاله ‌گیرم‌ که در ایار بود
کی بود همچو ترک من خندان
کبک‌ گیرم به ‌کوهسار بود
کی خرام آورد چو دلبر من
گیرم آهو به هر دیار بود
‌گفتم از چشم همچو اوست گوزن
کی قدح‌گیر و میگسار بود
در خرامست‌گر تذرو چو دوست
کی زره‌پوش و کین‌گذار بود
ترک من نوش جان و نوش لبست
خاصه وقتی‌که باده‌خوار بود
وقتی ار شورشی‌کند سهلست
کانهم از تلخی عقار بود
کبک‌وگور وگوزن‌و نیک تذرو
یار خوشتر ز هر چهار بود
گلشنی نوشکفته است و لیک
هرکنارش دو صد هزار بود
سر نهد در کف ارادت او
هر کرا در کف اختیار بود
دلفریبست گاه بردن دل
حیله‌پرداز و سحرکار بود
زره رستمست زلفش و دل
همچو خود سفندیار بود
سنگ در سنگ سنگ در دل کوه
واو بر این هر سه کامگار بود
لیک سنگش به زیر سیم نهان
کوه سیمینش در ازار بود
کشد این‌کوه را به هر طرفی
با میانی ‌که موی‌وار بود
تن ما نیست آن میان نحیف
اینقدر از چه بردبار بود
وین عجب‌کش‌گه خرام آن‌کوه
همچو سیماب بیقرار بود
راست پنداری از نهیب ملک
پیکر خصم نابکار بود
دادگر آفتاب ملک و ملک
کش فلک خنگ راهوار بود
شاه فیروز فر فریدون شه
کافریدونش پرده‌دار بود
آنکه در پیش شیر شادروانش
بی‌روان شیر مرغزار بود
روز کین از سنان نیزهٔ او
جرم‌ گردون به زینهار بود
هرکجا تافت رای روشن او
قرص خورشید سخت تار بود
بخت او را اگر کنند لبوس
فر و اقبالش پود و تار بود
عدل او دهر را شدست پناه
تیغ او ملک را حصار بود
چون ز آهن‌کند حصارکسی
لاجرم سخت استوار بود
منصب خود به تیغ او سپرد
اجل آنجاکه‌کارزار بود
جان کش از دست تیغ او نبرد
خصم اگر یک اگر هزار بود
کوه بینی درون بحر چو او
درکفش گرزگاوسار بود
آفتابیست بر سپهر برین
چون به خنگ فلک سوار بود
با کف درفشان بود چو سحاب
چون که بر تخت روزبار بود
عالمی را یسار داده یمینش
که یمینش جهان یسار بود
جام بلور در کفش ‌گویی
آفتابی ستاره‌بار بود
ابر جوشنده‌ایست ناشرگنج
گر به رامش درونش یار بود
ببر کوشنده‌ایست ناهب جان
چون خداوند گیرودار بود
بحر آنجا همی‌کند افغان
چرخ اینجا به زینهار بود
معدن آن‌جا فقیر و مفلس گشت
دشمن اینجا ضعیف و زار بود
اندرین ‌‌هر دو وقت ‌دشمن ‌و دوست
لاجرم صاحب اقتدار بود
دوستان بر به تخت دارایی
دشمنان بر فراز دار بود
زر به هر جا بود عزیز آید
جز که در دست شاه خوار بود
عدل او را درون چشم فتن
اثر برگ کوکنار بود
دشمن‌ گوهرست و سیم‌ کفش
چون‌ که بر تخت زرنگار بود
عالم خلق را چو درنگری
از وجود وی افتخار بود
وصف او کس یکی ز صد نکند
وقتش ار تا صف شمار بود
لیک قصد من آنکه داند خلق
کز مدیح ویم دثار بود
نه فلگ را به‌گرد مرکز خاک
تا روان روز و شب مدار بود
بر سر خلق و حکم جاویدان
حکم‌فرما و تاجدار بود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴ - در ستایش شاهزاده مبرور فریدون میرزا فرماید
هرجاکه پارسی بت من جلوه‌گر شود
بس شیخ پارسا که به رندی سمر شود
گر در طراز شاهد من بگذرد به ناز
از طلعتش‌ طراز طراز دگر شود
و‌ر بگذرد به عزم سیاحت به روم و چین
هرجا بتی است سنگدل و سیمبر شود
ور بنگرد به باغ‌ گل از بهر دیدنش
با آنکه جمله روست سراپا بصر شود
زان‌رو به چشم من مژگان نیشتر شده
تا خون‌فشانیم ز غمش بیشتر شود
یزدان‌که آفریده مژه بهر پاس چشم
پس چون همی به چشم مرا نیشتر شود
زان نیش تر چو شیشهٔ حجام هر دمم
لبریز خون دو دیدهٔ حسرت‌نگر شود
در موج خون دو دیدهٔ من ماندی بدان
کوه عقیق سایه‌فکن در شمر شود
ای لعبت حصار ز رخ پرده برفکن
زان پیش‌کاب دیدهٔ من پرده‌در شود
بنیاد صبر و طاقتم از روی و موی تو
تاکی چو روی و موی تو زیر و زبر شود
زیر و زبر همی ‌چکنی ‌روی ‌و موی ‌خویش
مگذار ابر تیره حجاب قمر شود
حالم تبه نخواهی خال سیه بپوش
کان دانه دام مردم صاحب‌ظ‌ر شود
ر‌خسار آبدار تو در زلف تابدار
ماند به ‌گرد ماه ‌که ‌کژدم سپر شود
.کژدم سپر شود مه‌گردون وای شگفت
در پیش‌گرد ماه توکژدم سپر شود
بیداد گرچه عادت ترکان بود
ترکی ندیده‌ام چو تو بیدادگر شود
هر جا که قدفرازی جانها هبا بود
هرجاکه رخ‌فروزی خونها هدر شه‌رد
با آنکه از غم تو به عالم شدم عَلَم
هر روز حال من علم‌الله بتر شود
د‌ل ‌رند و لاابالی و شیدا شد از غمت
خرم غمی‌که مایهٔ چندین هنر شود
تو دل بری و رو‌زی ما خون دل بود
تو می خوری و قسمت ما دردسر شود
گویی دو چشم من شمری پر کواکبست
هر شب‌که بی‌رخ توکواکب‌شمر شود
آیی شبی به دامنم ای‌کاش مر مرا
تا دامنم ز سروقدت‌کاشمر شود
زی مرز غاتفر به ساحت چرا رویم
هرجا تو پرده برفکنی غاتفر شود
و‌ر نسخه‌ یی برند ز رو‌یت به زنگبار
یغما شود حصار شود کاشغر شود
چونان‌که سیم اشک من از رنگ لعل تو
مرجان شود عقیق شود معصفر شود
ای ترک جز لبت شَهِدالله نیافتم
شهدی که پرده‌دار سی و دو گهر شود
جز زلف تیرهٔ تو ندیدم‌که زاغ را
ماه دو هفته تعبیه در زیر پر شود
آهو کند ز خون جگر مشک و مشک را
زاهوی مشکبار تو خون در جگر شود
خالت به زیر زلف‌ گرید به رخ چنانک
هندویی از حبش به سوی شوشتر شود
ترکا توبی‌ که از دل سختت بر آب جوی
افسونی ار دمند به سختی حجر شود
یا حسرتا بدین دل سختی‌که مر مراست
مشکل‌که تیر نالهٔ ماکارگر شود
ازعشق ‌روی‌ و موی ‌تو بی‌خواب‌وخور شدم
وین‌ عیش ‌عاشقست ‌که بی خواب و خور شود
برخیز و می بیاور و بنشین و بوسه ده
تا جیب و آستین و لبم پر شکر شود
یک ره میان بزم به عشرت کمر گشای
تا بویه دست من به میانت‌کمر شود
از فر بخت تخت سلیمان دهم به باد
گر دل مرا به مور خطت راهبر شود
طوبی لک ای نگار بهشتی‌که قامتت
طوبی‌صفت هماره به خوبی سمر شود
برجه بیا بگو بشنو می بده بنوش
مگذار عمر بر سر بوک و مگر شود
وز بهر آنکه رنج جهانت رود ز یاد
چندان بخوان مدیح ملک کت ز بر شود
تا تنگ شکرت‌که در آن جای بوسه نیست
باشد که بوسه جای شه نامور شود
شاه جهان فریدون‌کاندر صف نبرد
گردون چوگرد خنگ ورا بر اثر شود
آن بوالمظفری ‌که غبار سمند او
هنگام وقعه سرمهٔ چشم ظفر شود
نه‌ وهم با رکایب او همعنان رود
نه چرخ با عزایم او همسفر شود
هر آهویی ‌که در کنف حفظ او گریخت
نشگفت اگر معاینه چون شیر نر شود
جایی نبیند از جهت جاه او برون
تا هر کجا که پیک نظر پی‌سپر شود
تا گه بود بر ایمن و گاهی بر ایسرش
گه ماه تیغ ‌گردد و گاهی سپر شود
ماند همی به ‌گرز تو در دست راد تو
گرکوه بوقبیس به بحر خزر شود
صیت عطای تست‌ که چون نور آفتاب
یک چشم زد ز خاور تا باختر شود
تا پشت بوالبشر بگریزد ز بیم تو
گر نطفهٔ عدو ز سنانت خبر شود
کمتر نتیجه‌یی بود از لطف و عنف تو
هر خیر و شر که حاملهٔ نفع و ضر شود
کمتر وسیله‌یی بود از مهر وکین تو
هر نفع و ضر که رابطهٔ خیر و شر شود
هرخشک ‌و هر تری‌که‌به‌هر بحر و هر بریست
گاه نوال جود ترا ماحضر شود
حزم تو اختراع وجود و عدم‌ کند
رای تو پیشکار قضا و قدر شود
لله درّک ای ملکی‌ کز هراس تو
در چشم مور شیر ژیان مستتر شود
نبود عجب‌ که نطفهٔ خصمت ز بطن مام
از بیم باژگونه به صلب پدر شود
تنها نه جانور شود از هیبتت‌ گیا
کز رحمت تو نیزگیا جانور ش‌رد
هر نطفه‌یی زکلک تو تخم عنایتیست
کز آن هزار شاخ امل بارور شود
بر نیل مصر تابد اگر برق تیغ تو
آبش شرار گردد و موجش شرر شود
در بزم مادح تو فلک پهن‌ کرده‌ گوش
تا از مدایحت چو صدف پر درر شود
بر درگهت نماز برد از در نیاز
هر صبح ‌کافتاب ز مشرق بدر شود
از بیم برق تیغ تو در دودمان خصم
مشکل‌که هیچ ظفه ازین پس پسر شود
زان ساده شد چو اطلس رومی مهین سپهر
تا جامهٔ جلال ترا آستر شود
آتش ‌کشد نفیر و ز دل برکشد زفیر
خصم ترا به حشر مقر گر سقر شود
خصم ترا به جنت اگر جا دهد خدای
جنت سقر شود چو مر او را مقر شود
روزی‌که از هزاهز ترکان فتنه‌جوی
اقطاع روزگار پر از شور و شر شود
مغز ستاره از شرر تیغ بردمد
گوش زمانه از فزع‌ کوس‌ کر شود
گردون شود چو بیشهٔ شیران مردمال
از تیر چوبهاکه به عیوق بر شود
ای بس صلیبها که شود در هوا پدید
چون تیرها برنده با یکدگر شود
احجار پهنه جوشن و خود و زره شود
اشجار عرصه ناوک و تیغ و تبر شود
نوک سنانت از جگر خصم نابکار
خون آن قدر خورد که به رنگ جگر شود
از آب هفت دریا تف سنان تو
نگذارد آن قدر که پی مور تر شود
دیبای سرخ‌ گسترد از بس پرند تو
دشت وغا معاینه چون شوشتر شود
تا بنگرد نبرد تو در دشت‌ کارزار
خود یلان چو درع سراپا بصر شود
در دست دشمن تو زبانی شود سنان
تا سر کند فغان و بر او نوحه‌گر شود
شاهاگر این قصیده شود مر ترا پسند
چون صیت همتت به جهان مشتهر شود
چون سیم و زر عزیز بود لیک خود مباد
کاو نزد شاه خوارتر از سیم و زر شود
او چون‌گهر یتیم بود شه یتیم‌دوست
شایدگر از قبول ملک مفتخر شود
گو شاهم اعتبار کند گرچه‌ گفته‌اند
«‌یارب مباد آنکه ‌گدا معتبر شود»‌
گرچه ز طول مدح تو کس را ملال نیست
لیکن به ار ثنا به دعا مختص شود
چون جیب قوس سینهٔ خصمت دریده‌ باد
چندان‌که خط سهم عمود وتر شود
جاری چو آب امر تو درکوه و دشت باد
ساری چو باد حکم تو در بحر و بر شود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶ - د‌ر مدح حسین‌خان صاحب‌اختیار فرماید
بهار آمدکه ازگلبن همی بانگ هزار آید
به هر ساعت خروش مرغ زار از مرغزار آید
تو گویی ارغنون بستند بر هر شاخ و هر برگی
ز بس بانگ تذرو و صلصل و دراج و سار آید
بجو‌شد مغز جان ‌چون ‌بوی ‌گل ‌از گلستان خیزد
بپرد مرغ دل چون بانگ مرغ از شاخسار آید
خروش عندلیب و صوت سار و ناله ی قمری
گهی ازگل گهی از سروبن گه از چنار آید
تو گویی ساحت بستان بهشت عدن را ماند
ز بس غلمان و حور آنجا قطار اندر قطار آید
یکی‌گیرد به‌کف لاله‌که ترکیب قدح دارد
یکی برگل ‌کند تحسین ‌کزو بوی نگار آ‌ید
کی با دلبر ساده به طرف بوستان ‌گردد
یکی با ساغر باده به طرف جویبار آید
یکی بیند چمن را بی‌تأمل مرحبا گوید
یکی بوید سمن را مات صنع‌کردگار آید
یکی بر لاله پاکوبد که هی‌هی رنگ می‌دارد
یکی از گل به وجد آید که بخ‌بخ بوی یار آید
یکی بر سبزه می‌غلطد یکی بر لاله می‌رقصد
یکی ‌گاهی رود از هش یکی‌ گه هوشیار آید
ز هر سوتی نواش، ارغنون و چگ و نی آید
ز هرکویی صدای بربط و طنبور و تار آید
کی آنجا نوازد نی یکی آنجاگسارد می
صدای های و هوی و هی ز هر سو صدهزار آید
به هر جا جشنی و جوشی به هر گامی قدح نوشی
نماند غالبا هوشی چو فصل نوبهار آید
مگر در سنبلستان ماه من ژولیده‌گیسو را
که از سنبل به مغزم بوی جان بی‌اختیار آید
الا یا ساقیا می ده به جان من پیاپی ده
دمادم هی خور و هی ده که می‌ترسم خمار آید
سیه شد از ریا روزم بده آب ریا سوزم
به جانت گر دوصد خرمن ریا یک جو به کار آید
نمی‌دانی‌کنار سبزه چون لذت دهد باده
خصوص آن دم‌ که از گلزار باد مشکبار آید
به حق باده‌ خوارانی‌ که می نوشد با خوبان
که بی‌خوبان به‌کامم آب‌کوثر ناگوار آید
شراب تلخ می‌خواهم به شیرینی‌که از شورش
خرد دیوانه‌ گردد کوه و صحرا بی‌قرار آید
دلم بر دشت شوخی شاهدی شنگی که همچو او
نه ماهی از ختن خیزد نه ترکی از حصار آید
چو باد آن زلف تاریکش به رخسارش بشوراند
پی تاراج چین‌گویی سپاه زنگبار آید
دمی‌ کز هم‌گشایم حلقهای زلف مشکینش
به مغزم‌ کاروان در کاروان مشک تتار آید
به جان اوکه هرگه‌کاکل وگیسوی او بینم
جهان ‌گویی به چشم من پر از افعیّ و مار آید
چو بو‌سم لعل شیرینش لبم هندوستان‌ گردد
چو بینم روی رنگینش دو چشمم قندهار آید
نظر از بوستان بندم اگر او چهره بگشاید
کنار از دوستان‌گیرم‌گرم او درکنار آید
کنار خویش را پر عقرب جراره می‌بینم
دمی ‌کاندر کنارم با دو زلف تا بدار آید
نگاهم چون همی‌غلطد ز روی او به‌موی او
به چشمم عالم هستی پر از دود و شرار آید
و خط و زلف و مژه و ابرو وگیسویش
جهان‌تاریک‌در چشمم‌چو یک‌مشت‌غبار آید
چه‌رمزست ‌این نمید‌‌انم‌ که چون ‌زلف و رخش بینم
به چشمم هر دوگیتی ‌گاه روشن‌گاه تار آید
رخش اهواز را ماند کزو کژدم همی خیزد
دمی‌کان زلف پر چینش به روی آبدار آید
کشد موی میانش روز و شب‌کوه‌گران‌گویی
مرا ماند که با این لاغری بس بردبار آید
لب قاآنی از وصف لبش بنگاله را ماند
کزو هردم نبات و قند و شکر باربار آید
الا یا سرو سیمینا ببین آن باده و مینا
که گویی از کُهِ سینا تجلی آشکار آید
مرا گویی که تحسین‌ کن چو سرتاپای من بینی
تو سر تا پای تحسینی تو را تحسین چه کار آید
بجو‌شد مغز من‌ هرگه ‌که ‌گویی فخر خوبانم
تو خلاق نکویانی ترا زین فخر عار آید
‌گلت‌خوانم‌ مهت دانم نه هیچت وصف نتوانم
که حیرانم نمی‌دانم چه وصفت سازگار آید
تو چون ‌در خانه ‌آیی خانه رشک بوستان ‌گردد
اگر فصل خزان در بوستان آیی بهار آید
غریبی‌کز تو برگردد به شهر خویش می‌نالد
که پندارد به غربت از بر خویش‌ و تبار آید
چرا باید کشیدن منت نقاش و صورتگر
تو در هر خانه‌کآیی خانه پر نقش‌ا و نگار آید
نگارا صبح نوروزست‌ و روز بوسه‌ات امروز
که در اسلام این سنت به هر عیدی شعار آید
به یادت‌هست ‌در مستی ‌دو مه ‌زین‌ پیش‌ می‌گفتم
که چون نوروز آید نوبت بوس وکنار آید
تو شکر خنده‌ می‌کردی‌ و نیک‌ آهسته می‌گفتی
بود نوروز من روزی که صاحب‌اختیار آید
حسین‌خان‌ میر ملک‌جم‌ که ‌چون در بزم بنشیند
نصیب اهل‌گیتی از یمین او یسار آید
به‌گاه‌کینه‌گر تنها نشیند از بر توسن
بد اندیشش چنان داند که یک دنیا سوار آید
به‌گاه خشم مژگانهای او در چشم بدخواهان
چو تیر تهمتن در دیدهٔ اسفندیار آید
چو از دست زرافشانش نگارد خامه‌ام وصفی
ورق اندر در و دیوان شعرم زرنگار آید
حکیمی ‌گفته هر کس خون خورد لاغر شود اکنون
یقینم ‌شد که ‌شمشیرش ‌ز خون‌خو‌ردن ‌نزار آید
به روز رزم او در گوش اهل مشرق و مغرب
به هر جانب که رو آرند بانگ زینهار آید
ز شوق آنکه بر مردم‌ کف رادش ببخشاید
زر از کان سیم از معدن دُر از قعر بحار آید
به‌روز واقعه‌زالماس ‌تیغش‌بسکه خون جوشد
توگویی پهنهٔ‌گیتی همه یاقوت زار آید
محاسب گفت ‌روزی ‌بشمرم‌ جودش‌ ولی ترسم
ز خجلت برنیارد سر اگر روز شمار آید
گه ‌کین با کف زربخش چون بر رخش بنشیند
بدان ماند که ابری بر فراز کوهسار آید
حصاری نیست ملک آفرینش را مگر حزمش
چه غم جیش فا راکاندران محکم حصار آید
فلک قد را ملک صد را بهار آید به هر سالی
به بوی آنکه از خلقت به‌گیتی یادگار آید
به‌عیدت‌تهنیت‌گویند ومن‌گویم‌توخود عیدی
به عیدت تهنیت هر کاو نماید شرمسار آید
مرا نوروز بد روزی که دیدم چهر فیروزت
دگر نوروزها در پیش من بی‌اعتبار آید
الا تا نسبت صد را اگر با چارصد سنجی
چنان چون نسبت ده با چهل‌یک با چهار آید
حساب ‌دولتت ‌افزون‌از آن‌کاندر حساب افتد
شمار مدتت بیرون ازان ‌کاندر شمار آید
تو پنداری دهانت بحر عمانست قاآنی
که از وی رشته اندر رشته در شاهوار آید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - د‌ر جشن میلاد حضرت ظل‌ اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه ‌گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موج‌زن
بر سر از موجش‌بسی سیمین‌حباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان‌ همچون‌ یکی سمین‌ طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه ‌گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره‌ روشن‌ شد چو رویش‌ بی‌نقاب‌ آمد پدید
ل‌ب‌گشود از ناز و هستی از عدم‌گشت آشکار
رخ‌نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضش‌از مشک‌ناب‌آمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران ‌گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب‌آلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوت‌گون‌ کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برق‌سان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفت‌کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دست‌افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
د‌اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ‌پسر
ها شگفتی بین ‌که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش‌ اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔ‌البدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به ‌خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روح‌القدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از ام‌الکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ الب‌ارسلان شد حکمران
شیده‌یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
د‌ادگر هوشنگ را قائم‌ مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل‌ گلاب آمد پدید
ابر می‌بالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک می‌رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
د‌فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بی‌حجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس ‌کردی ثواب
این بهشی‌رو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی‌منتها
زین‌کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس‌ که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یوم‌الحساب آمد پدبد