عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گر دست رسد روزی در پات سرافشانم
هر چند نثارت را لایق نبود جانم
پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده
با این همه بی برگی از باد زرافشانم
گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن
بادی که همی داری چون خاک پریشانم؟
شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویم
صبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانم
در کار تو از یاران هیچم مددی ناید
ای جمله مدد از تو مگذار بدیشانم
گر عشق بیک بازی صد جان ببرد از من
دست آن منست ای جان چون با تو همی مانم
زآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبر
هر نقش که می بینم هر حرف که می خوانم
چون ابر بسی بودم گریان ز فراق تو
ای گل بوصال خود چون غنچه بخندانم
شاهین جهانگیری از دام برون رفته
با دست نمی آیی چندانت که می خوانم
من بلبلم و هرگز زین شهره نوانکند
بی برگی شاخ گل خامش بزمستانم
من در طلب وصلت چون سیف نیم خاکی
ریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم
هر چند نثارت را لایق نبود جانم
پیش گل سیمینت چون شاخ خزان دیده
با این همه بی برگی از باد زرافشانم
گفتم که بجمعیت چون آب روانم کن
بادی که همی داری چون خاک پریشانم؟
شکر از تو بدین نعمت ذکریست که کم گویم
صبر از تو بدین طاقت کاریست که نتوانم
در کار تو از یاران هیچم مددی ناید
ای جمله مدد از تو مگذار بدیشانم
گر عشق بیک بازی صد جان ببرد از من
دست آن منست ای جان چون با تو همی مانم
زآن صورت جان پرور یادم دهد ای دلبر
هر نقش که می بینم هر حرف که می خوانم
چون ابر بسی بودم گریان ز فراق تو
ای گل بوصال خود چون غنچه بخندانم
شاهین جهانگیری از دام برون رفته
با دست نمی آیی چندانت که می خوانم
من بلبلم و هرگز زین شهره نوانکند
بی برگی شاخ گل خامش بزمستانم
من در طلب وصلت چون سیف نیم خاکی
ریگم، نتوان کردن سیراب ببارانم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
گر از ره تو بود خاک را گهر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست
بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم
ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم
گرم خبر نکند از مقام ابراهیم
دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم
بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم
گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم
حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند
بصد زبان بستایم ترا اگر دانم
بسی لطیفه به جز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)
بروی حاجت من بسته باد چون دیوار
بجز در تو اگر من دری دگر دانم
نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم
بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود
زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم
میان ماوشما پرده سیف فرغانیست
اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم
وراز کف تو بود زهر را شکر دانم
کسی که سیر درین ره (کند) اگر شترست
بسوی کعبه قرب تو راهبر دانم
ورم بکعبه قرب تو راهبر نبود
اگر چه قبله بود روی ازو بگردانم
گرم خبر نکند از مقام ابراهیم
دلیل را شتر وکعبه را حجر دانم
بتیغ قهرم اگر عشق تو زند گردن
نه مست شوقم اگر پای رازسر دانم
گر آسمان بودم مملکت، سپاه انجم
بدست عشق شکسته شدن ظفر دانم
حق ثنای ترا یک زبان ادا نکند
بصد زبان بستایم ترا اگر دانم
بسی لطیفه به جز حسن در تو موجودست
بجز شکوفه چه داری بر شجر دانم(؟)
بروی حاجت من بسته باد چون دیوار
بجز در تو اگر من دری دگر دانم
نماز خدمت تن قصر کردم وگشتم
مقیم کوی تو، از خود شدن سفر دانم
بکوی دوست دورنگی روز وشب نبود
زکوی تو نیم ار شام (و)ار سحر دانم
میان ماوشما پرده سیف فرغانیست
اگر چه بی خبرم ازتو این قدر دانم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بی تو بحال عجب همی گذرانم
روز و شبی درتعب همی گذرانم
کار رسیده بجان چه بود که دیدی
جان رسیده بلب همی گذرانم
بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت
آه که روزی چو شب همی گذرانم
گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی
عمر خود اندر طلب همی گذرانم
مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد
با غم تو درطرب همی گذرانم
آب حیاتی تو من چو نان مساکین
بی تو چنین خشک لب همی گذرانم
توزسخن فارغی وسیف بسی گفت
بی تو بحالی عجب همی گذرانم
روز و شبی درتعب همی گذرانم
کار رسیده بجان چه بود که دیدی
جان رسیده بلب همی گذرانم
بی رخ چون آفتاب وروی چو ماهت
آه که روزی چو شب همی گذرانم
گرچه ندانم رسم بوصل تو یا نی
عمر خود اندر طلب همی گذرانم
مطرب عشقت چو چنگ در دل من زد
با غم تو درطرب همی گذرانم
آب حیاتی تو من چو نان مساکین
بی تو چنین خشک لب همی گذرانم
توزسخن فارغی وسیف بسی گفت
بی تو بحالی عجب همی گذرانم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم
گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم
دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم
بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم
چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم
گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم
بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم
گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم
دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم
بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم
چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم
گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم
بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بمهر و مه نگرم بی تو هر زمان چه کنم
شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم
درون پرده مرا چون نمی دهی راهی
چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم
اگر میان تو و دل فتاد پیوندی
کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم
حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم
گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم
مرا هزار زبان باید ارنه معلومست
که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم
بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار
چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم
بترک شهر و وطن گفتم و توانستم
بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم
سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت
که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم
بهار آمد و مردم به گلستان رفتند
مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم
اگر برای لبت جان فدا کنم شاید
چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم
شکستم آرزوی خود باین و آن چه کنم
درون پرده مرا چون نمی دهی راهی
چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم
اگر میان تو و دل فتاد پیوندی
کنون تو دانی و دل، من درین میان چه کنم
حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم
گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم
مرا هزار زبان باید ارنه معلومست
که من بوصف جمالت بیک زبان چه کنم
بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغیار
چو رنگ روی بگوید، منش نهان چه کنم
بترک شهر و وطن گفتم و توانستم
بترک کوی تو گفتن نمی توان، چه کنم
سزد اگر نکشد بی خاطرم ببهشت
که عندلیبم و بی گل ببوستان چه کنم
بهار آمد و مردم به گلستان رفتند
مرا که روی تو باید بگلستان چه کنم
اگر برای لبت جان فدا کنم شاید
چو آن لب آب حیات منست جان چه کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده عشق توام زآن پادشاهی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
دولتی دارم که در کویت گدایی می کنم
خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار
من بشیرین سخن خسرو ستایی می کنم
از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب
من بشمشیر زبان عالم گشایی می کنم
آفتاب انصاف داد وگفت معنی جمال
جمله آن مه راست من صورت نمایی می کنم
ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست
شب تاریک اگر من روشنایی می کنم
عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست
من ز دیده انوری وز دل سنایی می کنم
از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد
من بمغناطیس شعر آهن ربایی می کنم
عشق جان افروز تو چون با دلم پیوند کرد
هر زمان از جسم خود عزم جدایی می کنم
مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای
از قفس بیرون سری بهر رهایی می کنم
من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق
سایه یی برمن فگند اکنون همایی می کنم
شاخ امیدم بوصل روی (تو) بی برگ شد
بلبلم دایم فغان زین بی نوایی می کنم
من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا
نیستم لایق ولی بخت آزمایی می کنم
سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا
تن همی کاهم ولکن جان فزایی می کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو
بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران
تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم
نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم
چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی
« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »
ز لبهای تو می نوشم ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
بهر چیزی که روی آرم درو روی تو می بینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی ترا زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی بمن باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگین اند از هجر و وصال تو
بوصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
ز کین و مهر دلداران سخن رانند با یاران
تو با من کین بی مهری و با تو مهر بی کینم
نظر کردم بتو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بی وصل تو بی جان و بی عشق تو بی دینم
چنان افتاده عشقت شدم جانا که چون سعدی
« ز دستم بر نمی آید که یکدم بی تو بنشینم »
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
بکوش تا بنشینیم یک نفس با هم
تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم
توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم
که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم
برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم
تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم
تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی
که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم
نه من اسیر هوای توم که خلق جهان
شریک همدگرند اندرین هوس باهم
اگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مراد
مراد وعشق بیک جاندید کس باهم
بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود
بهجر راضیم این رشته گومرس باهم
بآرزوی مجرد بساز در ره عشق
که هر دو نیست مهیاودست رس باهم
وجود خویش و وصال تو می خوهم لکن
میسرم نشود این دو ملتمس باهم
چگونه جمع شود عشق یار وهستی ما
کجا بخانه برد دزد را عسس باهم
جدا شواز خود درعشق سیف فرغانی
که جمع می نشودطیب و نجس باهم
تو ورهی تو،شیرینی و مگس باهم
توآفتابی وما با تو چون شب وصبحیم
که نیست صحبت ما غیر یک نفس با هم
برآرد آتش غیرت زبانه چون بینم
تو ورقیب ترا همچو آب وخس با هم
تو مرغ زیرکی واین قدر نمی دانی
که کبک وزاغ نزیبد بیک قفس با هم
نه من اسیر هوای توم که خلق جهان
شریک همدگرند اندرین هوس باهم
اگرتو عاشقی ای دل بگو بترک مراد
مراد وعشق بیک جاندید کس باهم
بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود
بهجر راضیم این رشته گومرس باهم
بآرزوی مجرد بساز در ره عشق
که هر دو نیست مهیاودست رس باهم
وجود خویش و وصال تو می خوهم لکن
میسرم نشود این دو ملتمس باهم
چگونه جمع شود عشق یار وهستی ما
کجا بخانه برد دزد را عسس باهم
جدا شواز خود درعشق سیف فرغانی
که جمع می نشودطیب و نجس باهم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ما گدای در جانان نه برای نانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
دل بدادیم وبجان در طلب جانانیم
پای ما بیخ فرو برده بخاک در دوست
چون درخت ازچه بهر باد سری جنبانیم
روز وشب در طلب دایره جمعیت
پای برجای چو پرگار وبسر گردانیم
هرچه داریم ونداریم برای دل او
جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
در بهار از کرم دوست بدست آوردیم
در خزان میوه وبرگی که همی افشانیم
دوست را گفتم کای روی تو ما را قبله
پرده بردار که عیدی تو وما قربانیم
گفت مارا تو زخود جوی که اندر دل تو
همچو جان در تن و در روح چو سر پنهانیم
نیک مارا بطلب چون بزمستان خورشید
زآنکه مطلوبتر از سایه بتا بستانیم
آفتابیست بهر ذره ما پیوسته
که برو روز وشب از سایه خود ترسانیم
زاهدان را نرسیدست سم مرکب وهم
اندر آن خطه که ما اسب سبق می رانیم
مه وخورشید چه باشد که ملک را ره نیست
اندر آن اوج که ما همچو فلک گردانیم
گر دو کون آن تو باشد بگران تر نرخی
بفروشی تو ومارا بخری ارزانیم
چون قفایند همه مردم وما چون روییم
چون سفالست جهان یکسر وما ریحانیم
علم دولت ما را دو جهان در سایه است
برعیت برسان حکم که ما سلطانیم
سیف فرغانی این مرتبه درویشان راست
که تو می گویی وما چاکر درویشانیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان
از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هرچند نیم زیبا زیباست همی جویم
چون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
زآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفت
یعنی سرزلفت را در پات همی جویم
هرچند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع بدست دل شبهات همی جویم
با دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل ازهمه برکندم یکتات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
برمن چوشوی پیدا من درتو شوم پنهان
از من چوشوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هرچند نیم زیبا زیباست همی جویم
چون تو بدلی نزدیک ازچه زتو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
زآن پای تو می بوسم کآنجاست سر زلفت
یعنی سرزلفت را در پات همی جویم
هرچند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع بدست دل شبهات همی جویم
با دینی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل ازهمه برکندم یکتات همی جویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ای باغ نیکویی گل روی ترا چمن
گل در چمن دریده ز شوق تو پیرهن
زنده دلست مرده عشق تو در لحد
جان پرور است کشته تیغ تو در کفن
ما بی تو همچو مرغ بدام اندریم و تو
در باغ می خرام چو طاوس در چمن
در زیر پایت از عرق روی خوب خویش
نسرین گلاب ریخته بر برگ نسترن
خوی بر رخ تو ای گل از اندام تو خجل
گوی که قطرهای گلابست بر سمن
خوبان روزگار بپیش تو ای نگار
چون انجمند پیش مه ای بدر انجمن
ریحان چو بیخ خود بزمین سر فرو برد
فردا که تو بنفشه برآری ز یاسمن
گر بوسه یی از آن لب میگون رسد بسیف
مست از نشاط رقص کند روح در بدن
وصل من و تو دیر میسر شود ازآنک
هرجا تو آمدی بروم من ز خویشتن
گل در چمن دریده ز شوق تو پیرهن
زنده دلست مرده عشق تو در لحد
جان پرور است کشته تیغ تو در کفن
ما بی تو همچو مرغ بدام اندریم و تو
در باغ می خرام چو طاوس در چمن
در زیر پایت از عرق روی خوب خویش
نسرین گلاب ریخته بر برگ نسترن
خوی بر رخ تو ای گل از اندام تو خجل
گوی که قطرهای گلابست بر سمن
خوبان روزگار بپیش تو ای نگار
چون انجمند پیش مه ای بدر انجمن
ریحان چو بیخ خود بزمین سر فرو برد
فردا که تو بنفشه برآری ز یاسمن
گر بوسه یی از آن لب میگون رسد بسیف
مست از نشاط رقص کند روح در بدن
وصل من و تو دیر میسر شود ازآنک
هرجا تو آمدی بروم من ز خویشتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ای چشم من از رخ تو روشن
چشمی بکرشمه بر من افگن
اکنون که بدیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت
دارم ز تو من درین نشیمن
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو بنیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بدو زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم برنداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
چشمی بکرشمه بر من افگن
اکنون که بدیدن تو ما را
شد چشم چو آب دیده روشن
جان و دل و عقل هر سه هستند
در عشق تو چون دو چشم یک تن
ای مردم چشم دل خیالت
دارم ز تو من درین نشیمن
در جامه تنی چو ریسمانی
در سینه دلی چو چشم سوزن
دل در طلب تو هست فارغ
چون مردم چشم از دویدن
روی تو بنیکویی مه و نور
چشم من و خواب آب و روغن
شد چشم بدو زبان بدگوی
اندر حق تو ز همت من
نابینا همچو چشم نرگس
ناگویا چون زبان سوسن
ای دلبر دوست تو همی باش
ایمن پس ازین ز چشم دشمن
تا چشم بود نهاده در سر
تا جان باشد نهفته در تن
از روی تو چشم برنداریم
کز روی تو جان ماست گلشن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
بخت من از تست شور ای بت شیرین دهن
تنگ شکر برگشا تلخ مکن کام من
ای لب لعل ترا تنگ شکر بار گیر
وی سر زلف ترا مشک ختن در شکن
گر تو ببزم طرب جام بری پیش لب
باده بنوشی برطل نقل بریزی بمن
بر اثر تلخ می مست ترش روی را
جرعه شیرین دهد پسته شور از دهن
دست تو چون تاب داد زلف رسن پیچ را
بر دل تنگم فتاد بار غمت زآن رسن
فاخته گر در چمن ذکر تو گوید بصوت
شاخ شود پای کوب برگ شود دست زن
سرو درآید برقص نعره زند عندلیب
غنچه کند جیب چاک گل بدرد پیرهن
بلبل عاشق شود همچو زلیخا بصدق
یوسف گل را که یافت شاهی مصر چمن
سیف اگر بشنود این غزل اندر سماع
گر بود از شوق تو مرده بدرد کفن
تنگ شکر برگشا تلخ مکن کام من
ای لب لعل ترا تنگ شکر بار گیر
وی سر زلف ترا مشک ختن در شکن
گر تو ببزم طرب جام بری پیش لب
باده بنوشی برطل نقل بریزی بمن
بر اثر تلخ می مست ترش روی را
جرعه شیرین دهد پسته شور از دهن
دست تو چون تاب داد زلف رسن پیچ را
بر دل تنگم فتاد بار غمت زآن رسن
فاخته گر در چمن ذکر تو گوید بصوت
شاخ شود پای کوب برگ شود دست زن
سرو درآید برقص نعره زند عندلیب
غنچه کند جیب چاک گل بدرد پیرهن
بلبل عاشق شود همچو زلیخا بصدق
یوسف گل را که یافت شاهی مصر چمن
سیف اگر بشنود این غزل اندر سماع
گر بود از شوق تو مرده بدرد کفن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
ای از چو تو شیرین لبی صد شور در هر انجمن
آن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتن
گردن کشان حسن را در زر پای تست سر
ای پست پیش قامتت بالای سرو ونارون
چون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسر
گر باد بوی زلف تو بردی سوی خاک ختن
اندر میان عاشقان صد کشته وخسته بود
چشم ترا در هر نظر زلف ترا در هر شکن
گر برفروزی روی خود ور بر فشانی موی خود
هم مشک پاشی بر هوا هم لاله پوشی بر سمن
بر نیکوان سلطان تویی سلطان نیکویان تویی
خود خسرو خوبان تویی ای دلبر شیرین سخن
قند ونبات اندر دهان آب حیات اندر لبان
مه داری اندر برقع وگل داری اندر پیرهن
با روی همچون گلستان هر گل ازو صد بوستان
شاید که عار آید ترا از لاله و از یاسمن
نشد سیف فرغانی خموش اندر صفات حسن تو
بلبل کجا گوید سخن چون گل نباشد در چمن
آن را که آمد یاد تو چون من برفت از خویشتن
گردن کشان حسن را در زر پای تست سر
ای پست پیش قامتت بالای سرو ونارون
چون نافه آهوی چین پر مشک گشتی سربسر
گر باد بوی زلف تو بردی سوی خاک ختن
اندر میان عاشقان صد کشته وخسته بود
چشم ترا در هر نظر زلف ترا در هر شکن
گر برفروزی روی خود ور بر فشانی موی خود
هم مشک پاشی بر هوا هم لاله پوشی بر سمن
بر نیکوان سلطان تویی سلطان نیکویان تویی
خود خسرو خوبان تویی ای دلبر شیرین سخن
قند ونبات اندر دهان آب حیات اندر لبان
مه داری اندر برقع وگل داری اندر پیرهن
با روی همچون گلستان هر گل ازو صد بوستان
شاید که عار آید ترا از لاله و از یاسمن
نشد سیف فرغانی خموش اندر صفات حسن تو
بلبل کجا گوید سخن چون گل نباشد در چمن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ای از خمار چشم تو آشوب در جهان
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
وی لعل مدح گفته لبت را بصد زبان
ای نو شده بعهد تو آیین دلبری
وی برشکسته حسن تو بازار دلبران
از دل نهم نشانه واز جان کنم سپر
چون تیر غمزه را تو زابرو کنی کمان
درسایه دو زلف تو پیدا نمی شود
برآفتاب روی تو یک ذره آن دهان
جانست بوسه تو ومردم در انتظار
تا کی بود که با تو رسد کار من بجان
اندر محیط عشق تو ای مرکز جمال
کآن هست همچو دایره وهم بی کران
باید بسان نقطه سر خود گذاشتن
پرگاروار اگر ننهی پای در میان
ما را ازآن برون درت جای کرده اند
تا روز و شب چو پرده ببوسیم آستان
آنها که در عشق تو در دل نهفته اند
همچون صدف شدند زغم جمله استخوان
بر هفت چرخ پای نهادند ویافتند
زآن سوی شش جهت سر کوی ترا نشان
آب حیات راست چو آتش بسنگ در
گویی که مضمرست درآن لعل درفشان
در عالمی که وهم اشارت بدان کند
نی دوست راست منزل ونی روح را مکان
ای بر بساط نظم شهی گشته همچو سیف
معنی چو رخ نمود تو اسب سخن بران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
ایا عشقت گرفته عالم جان
غمت ریش دلست ومرهم جان
تو شیرین لب همی دانی که مارا
چه شور افگنده ای در عالم جان
دل عشاق بردی وترا نیست
غم ایشان چو ایشانرا غم جان
غم اندر کوی عشقت همره دل
دل اندر کار مهرت همدم جان
زگوهرها که لعلت می فشاند
نگین از عشق دارد خاتم جان
برای عشق تو فرزند دل زاد
زحوای تن و ازآدم جان
زنفخ عشق تو هردم بزاید
چو عیسی صد مسیح از مریم جان
چو نفس از درد عشق تو بمیرد
بباید داشت دل را ماتم جان
بجز شوریده عشق تو نبود
درون پرده تن محرم جان
دلی کز عشق شد روشن نباشد
برو پوشیده سر ملهم جان
برای زایران کعبه دل
برآوردیم آب از زمزم جان
بیابم ملک وصلت گر بگیرم
بسان سیف فرغانی کم جان
غمت ریش دلست ومرهم جان
تو شیرین لب همی دانی که مارا
چه شور افگنده ای در عالم جان
دل عشاق بردی وترا نیست
غم ایشان چو ایشانرا غم جان
غم اندر کوی عشقت همره دل
دل اندر کار مهرت همدم جان
زگوهرها که لعلت می فشاند
نگین از عشق دارد خاتم جان
برای عشق تو فرزند دل زاد
زحوای تن و ازآدم جان
زنفخ عشق تو هردم بزاید
چو عیسی صد مسیح از مریم جان
چو نفس از درد عشق تو بمیرد
بباید داشت دل را ماتم جان
بجز شوریده عشق تو نبود
درون پرده تن محرم جان
دلی کز عشق شد روشن نباشد
برو پوشیده سر ملهم جان
برای زایران کعبه دل
برآوردیم آب از زمزم جان
بیابم ملک وصلت گر بگیرم
بسان سیف فرغانی کم جان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
ای غمت همنشین بیداران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
درغمت مست گشته هشیاران
غم تو نقد جان بنسیه وصل
برده از کیسه خریداران
چشم عیار پیشه تو بریخت
بسر غمزه خون عیاران
پیش چشمت که مستی همه زوست
زده برسنگ شیشه خماران
درسر زلف تو چو پای دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقلیم عشق تو بیم است
ملک الموت را زبیماران
چون گروهی بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقیامت خجالت از یاران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسیاران
ناگزیرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزید
زنده دل گردد آتش از باران
بی طلب دیگری بتو نزدیک
تو چرا دوری از طلب کاران
دل بتو داد سیف فرغانی
ای جگرگوشه جگر خواران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ای گلستان شکفته بنسیم وباران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
همچو غنچه چه کنی روی نهان از یاران
عاشقان گر بخزان از تو بهاری خواهند
بدو رخسار ودو چشم از تو گل از ما باران
طالب سایه تو جمله خورشید رخان
عاشق صورت تو زمره معنی داران
ای چو جان داروی تو خسته دلان را مرهم
من ز درد تو خوشم چون زشفا بیماران
همه در عهد تو در ماتم حسن خویشند
سرخ رویان کلهدارو سیه دستاران
بهر آن زلف که بر پای دلم زنجیرست
نه منم شیفته سر بلکه چو من بسیاران
آدمی چون رهد از عشق که مر انسان را
دیو آن وسوسه گشتند پری رخساران
حزن بر عاشق تو بسته در خواب ولیک
آستان تو شده بالش شب بیداران
سیف فرغانی قول تو ترانه است وغزل
بعد ازین دست بدار از عمل بی کاران
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از لطف وحسن یارم در جمع گل عذاران
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)
چون برگلست شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی بپیش کوران گنجی بدست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من ازغم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر زماه عیدی در چشم روزه داران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی ازشرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
زآب حیات پرشد جام شراب خواران
درخدمت تو شیرین همچون شراب وصلست
این باده بتلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرونماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان وناشکفته
درگلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کین غم جدا نگردد ازتو بروزگاران
ای رفته واز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یکدم مراچو سعدی
(بگذار تا بگریم چون ابر نوبهاران)