عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا(ع)
باز شد پیکر زیبای چمن اطلس پوش
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
شد دمن دفتر ما نی ز خطوط و زنقوش
گشت از دیبه چبن دامن صحرا مفروش
زلف سنبل زدم باد چه عهن المنفوش
هم ریاحین شده عطار صفت عطرفروش
هم به شهلایی شد نرگس شهلا موصوف
شد هلا موج زنان خون شقایق در باغ
لاله در راغ برافروخت ز هر گوشه چراغ
همچو مستی که کند ترز بط باده دماغ
کرد از شیشه وحدت می گلگون با یاغ
باغ را گشت ز نو باد بهاری به سراع
چو غریبی که کند یاد مقام مالوف
ید و بیضای کلیم است ترا اگر منظور
به شبستان گلستان به چم و بین کز نور
کوه و صحرا همه شد مشعله افرو چه طور
شد ز معموری گیتی همه بیتالمعور
هم گل از زمزمه بلبل نالان مسرور
هم ز رعنایی گل بلبل شیدا معشود
قهقه کبک دری میرسد از تحت به فوق
به هزار آوا دمساز هزاران از شوق
واشه زین شاخ به آن شاخ بپرد از شوق
صف به صف طوطی کان صفزده جوق اندر جوق
کرده درگردن خود قمری در بستان طوق
بسته چون صوفی هدهد به سر عمامه صوف
یار شد یار دگر یار چو بخت مسعود
به غنیمت بشمار این دو سه روز معدود
لاتکن قط علی نعمت رب لکنود
ساز چون سوسن آزاد هلاساز درود
تاب ده رشته اوصاف چو عقد منضود
به شهی کو به غریب الغربا شد معروف
خامس خامس اصحاب کسا فخر تبار
که ز بس مرتبه و جاه و جلال و مقدار
ذات او شد به صفات احدیت معیار
هست در عالم کن از همه جا بر همه کار
ناهی جمله نواهی چو خدای قهار
آمر کل اوامر چه خداوند روف
آیت باهره لطف خدای اعظم
حجت قاطعه صانع اوصاف امم
کعبه اهل وفا زیب صفا فخر حرم
پیش رایش بزنند ارز نکو رائی دم
هر دو گردند به بدنامی ظلمت توام
مهر و مه تا بابد این ز خسوف آن ز کسوف
ای عبادالله در ملک عبودیت شاه
غیر شخص تو نبرده است ز ماهی تا ماه
ز عبودیت در ملک ربوبیت راه
محرم راز خدایی و خدا هست گواه
ز خدا خواندنت آدم به خداوند پناه
که سلامت گذرد عقل از این راه مخوف
تا تو را آمده در ملک خراسان ماوا
طوس فردوس برین گشت و نهالش طوبی
عرش یکتا به طواف در تو صبح و مسا
گشته با این عظمت ازره تظعیم دو تا
به ثنای تو زبان همه اشیا گویا
به رضای تو رضای همه عالم موقوف
تا تو در کشور هستی زدی ای شاه قدم
آمد از جود تو در عالم موجود عدم
ای حدوثی که ز سیمای تو پیداست قدم
گر ز جد و پدرت چرخ جدا کرد چه غم
هرگز از حرمت قرآن نشود چیزی کم
ز جدا کردن اوراق وز تقطیع حروف
با چنین رتبه ز مامون دغا کی شاید
که پی قتل تو انگور به زهر آلاید
وز تف زهر ز حلقوم تو خون پالاید
حضرتت هم به کسی شکوه او ننماید
آری آری چو تویی حجت یزدان باید
که کریمی و رحیمی و رئوفی و عطوف
ریخت زهری فلک پیر به پیمانه تو
آتشی زد غم ایام به کاشانه تو
که شدند عاقل و مجنون همه دیوانه تو
ای به قربان تو و آه غریبانه تو
من بگویم ز کدامیم غم و افسانه تو
که گذشته است یکایک ز کرور و ز الوف
ای نبی قدر و علی رتبه و زهرا تمثال
حسنی خوی حسین خلقت و سجاد خصال
باقر و صادق و موسی منش اندر همه حال
گر ترا شد جگر از زهر خون مالامال
به رخ جد تو بستند خسان آب زلال
گوش کمن خواهی اگر یافت از آن حال وقوف
در وطن جمعیتی داشت فلک زد بهمش
کوفیان تا بفزایند ستم بر ستمش
بهر مهمانی بردند برون از حرمش
جانب کرب و بلا با حرم محترمش
عوض آنکه گذارند سر خود قدمش
«جلس الشمر علی صدره فی عرض الصفوف»
نازپرورده تنی را که چون جان داشت نبی
به جهان زینت آغوش رسول عربی
یک جهان تشنه به خونش همه خونخوار غبی
گشت چون مصحف اوراق ز هر شیخ وصیی
بس که از قهر زدندش ز سر بیادبی
به سهام و بسنان و بر ماح و به سیوف
این قدر شد حرم جد تو در دوران خوار
که بمانند اسیران ختائی و تنار
همه گشتند به جمازه در انظار سوار
ببر پیر و جوان شهره هر شهر و دیار
همه خونین جگر و دربه در و زار و نزار
همه بیمونس و غمخوار و غریب و ملهوف
منم آن (صامت) گمنام که در دار سرور
همچو عنقا شد در قاف زاعیان مستور
سر سوا زدهای دارم و یک عالم شور
ز عزای پسر فاطمه تا یوم نشور
مکن ای داشته بر آتش ما دست ز دور
به ثنای دگران عمر گرامی مصروف
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
کنار آب و لب جویبار و گوشه باغ
خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
نواخت ریختها در چمن مغنی آب
ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ
شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار
چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
مدار دور گل از می فدح دمی خالی
که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ
اگر به روضه روم با رقیب در قفسم
شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ
چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست
که عاشق تو فراغت ز باغ دارد و راغ
به بوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
ک مال گفت تو انگور خور مپرس از باغ
خوش است با صنمی سرو قد به شرط فراغ
نواخت ریختها در چمن مغنی آب
ترانه های نر او لطیف ساخت دماغ
شب بهار و شبستان باغ و صحبت یار
چنین شبان و شبستان دلا بجو به چراغ
مدار دور گل از می فدح دمی خالی
که لاله دارد ازین درد بر دل این همه داغ
اگر به روضه روم با رقیب در قفسم
شنیده باشی و دیده حدیث طوطی و زاغ
چه غم به دفع غمم باغ و گلشنی گر نیست
که عاشق تو فراغت ز باغ دارد و راغ
به بوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست
ک مال گفت تو انگور خور مپرس از باغ
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
خبری بافتم از بار مپرسید ز من
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رابت منصور بود
خبر رایت و منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری بافتم از نکهت پیراهن دوست
به خطا چند دوید از پی آهوی ختن
خبر نکهت جانان چه بود مژده جان
مژده جان چه بود صحبت عقل ودل وتن
خبری بافتم ای جوهری از معدن لعل
تو چرا میروی از بهر عقیقی به یمن
خبر معدن لعل آن لب شیرین باشد
لب شیرین ببرد تلخی غمها ز دهن
خبری بافتم از دولت وصلت بنوی
تو کجا میروی از بهر اویسی بقرن
خبر وصل بتی مژد: آن دوست کمال
ختم شد نه آن روی بوجه احسن
تا نیارید بر من خبر دار و رسن
خبر دار و رسن رابت منصور بود
خبر رایت و منصور بود قلب شکن
خبری یافته ام از گل و از باد بهار
خبر من برسانید به مرغان چمن
خبر مرغ چمن باغ و گلستان باشد
خبر باغ و گلستان چه کند دفع حزن
خبری بافتم از نکهت پیراهن دوست
به خطا چند دوید از پی آهوی ختن
خبر نکهت جانان چه بود مژده جان
مژده جان چه بود صحبت عقل ودل وتن
خبری بافتم ای جوهری از معدن لعل
تو چرا میروی از بهر عقیقی به یمن
خبر معدن لعل آن لب شیرین باشد
لب شیرین ببرد تلخی غمها ز دهن
خبری بافتم از دولت وصلت بنوی
تو کجا میروی از بهر اویسی بقرن
خبر وصل بتی مژد: آن دوست کمال
ختم شد نه آن روی بوجه احسن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
ای نبات قد سبزت شکرستان همه
قد شمشادوشت سرو خرامان همه
رونق کفر بیفزاید از آن روی که برد
فر خال سیهت رونق بازار همه
در سر هندوی زلفین نو آن سودائیست
که به تاراج دهد عقل و دل و جان همه
بهر نظاره که در کوی نو آبند کسان
هست چون گوی سرم در خم چوگال همه
پای در دامن صبر از چه کنم چون شب و روز
دست عشق نو گرفته ست گریبان همه
آبروی من دل سوخته بر باد مده
که حسودی به غرض خام کند نان همه
بلبل باغ وصال تو کمال است اگر
در جهان بسته شود باغ و گلستان همه
قد شمشادوشت سرو خرامان همه
رونق کفر بیفزاید از آن روی که برد
فر خال سیهت رونق بازار همه
در سر هندوی زلفین نو آن سودائیست
که به تاراج دهد عقل و دل و جان همه
بهر نظاره که در کوی نو آبند کسان
هست چون گوی سرم در خم چوگال همه
پای در دامن صبر از چه کنم چون شب و روز
دست عشق نو گرفته ست گریبان همه
آبروی من دل سوخته بر باد مده
که حسودی به غرض خام کند نان همه
بلبل باغ وصال تو کمال است اگر
در جهان بسته شود باغ و گلستان همه
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یاد باد آن راحت جان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
ود آن سرو خرامان یاد باد
غنچه های گل چو آید در نظر
آن لب شیرین خندان یاد باد
ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
جاودانش آب حیوان یاد باد
روشنی کز روز وصلش یافتم
در شب تاریک هجران یاد باد
مهر با رویش به جان ورزیده ام
مهربان را مهر با نان یاد باد
تا زبان گویاست می گوید همام
بلبلان را از گلستان یاد باد
عاشقان را عهد جانان یاد باد
چون تماشا را به سروستان رویم
ود آن سرو خرامان یاد باد
غنچه های گل چو آید در نظر
آن لب شیرین خندان یاد باد
ما به جان بادوست پیمان بسته ایم
جاودانش آب حیوان یاد باد
روشنی کز روز وصلش یافتم
در شب تاریک هجران یاد باد
مهر با رویش به جان ورزیده ام
مهربان را مهر با نان یاد باد
تا زبان گویاست می گوید همام
بلبلان را از گلستان یاد باد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بهشت روی تو را پاک دیده یی باید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید
به آب چشم دهم غسل نور بینایی
نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید
سپیده دم به هوای بهار هر روزی
به شبنم سحری روی گل بیاراید
که تا به روی تو ماند مگر نمی داند
که غیر حسن و طراوت ملاحتی باید
به خاک کوی تو چون بگذرد نسیم بهار
حیات بخشی و بوی خوشش بیفزاید
دریغ عهد جوانی که بی تو رفت از دست
کجاست تا به چنین صحبتی بیاساید
ولی به دولت حسنت امید می دارم
که روزگار جوانی به فرق باز آید
به بخت گفتم با ما موافقت نکنی
جواب داد که گر دوست لطف فرماید
اگر زند نفسی بی حکایت تو همام
نه از حساب سخن دان که باد پیماید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
چون قامت تو سروی در بوستان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن بر آرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را
رخساره لعل نبود در در دهان نروید
بر هر زمین که افتد عکسی ز چهره تو
جز لاله بر نیاید جز ارغوان نروید
در خاک گر بمالم رخسار زرد خود را
زان خاک تا قیامت جز زعفران نروید
از اشکم گیه بروید از اقامت تو یک شب
بر جویبار چشمم سرو روان نروید
از جویبار وصلت بک گل نچیده ام من
گویی ندید چشمم با در جهان نروید
چون عارض تو یک گل در گلستان نروید
گر باد بوی زلفت گرد چمن بر آرد
یک برگ گل ز شاخی بی بوی جان نروید
تا وصف چشم مستت گویند پیش نرگس
از خاک تیره سوسن بی صد زبان نروید
گل گر دهان گشاید بی باد رویت او را
رخساره لعل نبود در در دهان نروید
بر هر زمین که افتد عکسی ز چهره تو
جز لاله بر نیاید جز ارغوان نروید
در خاک گر بمالم رخسار زرد خود را
زان خاک تا قیامت جز زعفران نروید
از اشکم گیه بروید از اقامت تو یک شب
بر جویبار چشمم سرو روان نروید
از جویبار وصلت بک گل نچیده ام من
گویی ندید چشمم با در جهان نروید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چشم خودرا دوست میدارم که رویش دیده ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
عاشقم بر گوش خود کاواز او بشنیده ام
ای حریفان من درین مذهب نه امروز آمدم
عشق او در مجلس روحانیان ورزیده ام
چون سماع عاشقانش گرم شد روز الست
من به پهلو زان جهان تا این جهان گردیده ام
عالم صورت حجاب روی معشوق من است
پرتوی از حسن تو در روی خوبان دیده ام
سرو را گفتم چرا می لرزی از باد صبا
گفت دارد بوی او از بوی او لرزیده ام
در گلستان بار ما وقت سحر چون میگذشت
گفت گل انصاف من بر روی خود خندیده ام
لاله و گل را به یاد رنگی او بوییده ام
مشک را بر بوی زلفش بر گریبان بسته ام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نو بهاران
میان باغ و بار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزگاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برف و باران
خداوندا هنوز امیدوارم
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی یابد صفا بی روی یاران
وهار و ول وه جانانه دیم خوش بی
وی آنان مه ول با همه وهاران
شب مهتاب و فصل نو بهاران
میان باغ و بار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزگاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
گذشت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برف و باران
خداوندا هنوز امیدوارم
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی یابد صفا بی روی یاران
وهار و ول وه جانانه دیم خوش بی
وی آنان مه ول با همه وهاران
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
دارم امید وصل تمنتای من ببین
طبع مشوش و دل شیدای من ببین
برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار
بر یاد روی و مویش سودای من ببین
همرنگ روی دوست گلی جستم از چمن
گل گفت رنگ چهره زیبای من ببین
گفت این چنین محالی انصاف کل نگر
بشنیدم این حدیث تو یارای من ببین
گفتم به نارون که نمانی به قامتش
بشنید سرو و گفت که بالای من ببین
آمد خیال دلبر و بالا نمود و گفت
سرو سهی وقامت همتای من ببین
شد در بنفشه زار همام و پیام داد
نزدیک دل که خیز و بیا جای من ببین
دل گفت در میان سر زلف یار خویش
باری بیا تو مسکن و مأوای من ببین
طبع مشوش و دل شیدای من ببین
برگ گل و بنفشه ببویم هزار بار
بر یاد روی و مویش سودای من ببین
همرنگ روی دوست گلی جستم از چمن
گل گفت رنگ چهره زیبای من ببین
گفت این چنین محالی انصاف کل نگر
بشنیدم این حدیث تو یارای من ببین
گفتم به نارون که نمانی به قامتش
بشنید سرو و گفت که بالای من ببین
آمد خیال دلبر و بالا نمود و گفت
سرو سهی وقامت همتای من ببین
شد در بنفشه زار همام و پیام داد
نزدیک دل که خیز و بیا جای من ببین
دل گفت در میان سر زلف یار خویش
باری بیا تو مسکن و مأوای من ببین
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ماه رویا دوش عزم جام و ساغر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
خواب دوشین در کنار بار دیگر کرده ای
دشمنم را تا سحر گه شمع مجلس بوده ای
وز فروغ چهره ایوانش منور کرده ای
حلقه های زلف را یکیک زهم بگشوده ای
بزم را از نکهت عنبر معنبره کرده ای
تانگردد همدمت از تلخی می ترش روی
زان لب شیرین دهانش پر زشر کرده ای
دوستان را بر سر می هرکسی یاد آورد
دوش گویی با حریفان یاد چاکر کرده ای
نرگست امروز با رویت گواهی میدهد
کا نچه می گویم شب دوش ایسمن بر کرده ای
از همام احوال دوشین را نمی یاری نهفت
کودکی این شیوه پندارم که کمتر کرده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای باد نو بهاری بوی بهشت داری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
از سوی گل رسیدی یا پیک آن نگاری
نی این چنین نسیمی از گلستان نیاید
معلوم شد ز بویت کز همدمان یاری
بر منزلی گذشتی داری ازو نشانی
چون زلف مشک بارش خوش بوی بی قراری
بویی که روح بخشد دل را فتوح بخشد
از زلف یارم آید ای گل تو آن نداری
چون قامتش خرامان گردد میان بستان
آنجا تو خود که باشی ای سرو جویباری
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت حضرت امیر مؤمنان (ع)
زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - وصف بهار و مدح حضرت امام رضا علیه السلام
دل شاد را جمع، ساغر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
دف عیش را جام، چنبر نماید
نبیند به فصل خزان رنگ زردی
گل ار صرف می خردهٔ زر نماید
چه نیرنگ سازی ست؟ محو بهارم
به هر دم چمن رنگ دیگر نماید
دگر وقت آن شد که بلبل ز مستی
گل و غنچه بالین و بستر نماید
به مشاطگی باد نوروزی آید
ز نو شاهد باغ زبور نماید
به تاب افکند سنبل و یاسمین را
به عارض دو زلف معنبر نماید
دل بلبل از شوق پرواز گیرد
عروس چمن بال معجر نماید
سرودی به مستان دهد یاد قمری
به دُردی کشان لاله ساغر نماید
زند تا به کهسار، دی را شبیخون
سلیمان گل، عرض لشکر نماید
بهاران پی منع یأجوج سرما
هوا را چو سدِّ سکندر نماید
گرفته چمن را چنان آتش گل
که هر برگ بال سمندر نماید
کشد در چمن غنچه هر قطره آبی
شرابی چو خون کبوتر نماید
نمی سوزد از بس که دارد طراوت
به دامن اگر لاله اخگر نماید
خرابم ز نیرنگ سازیِّ سوسن
که هر ساعتی رنگ دیگر نماید
نمایان شد از دامن تل به رنگی
که سیمرغ از قاف، شهپر نماید
چنان لاله سر برزد ازکوهساران
که پنداری از طور اخگر نماید
ولی نقص دانا بود اینکه دل را
پرستار وضع مکرّر نماید
کند خشک ایامش از سرد مهری
اگر گلبنی خندهٔ تر نماید
چمن را که بد رشک کان بدخشان
خزان بوتهٔ کیمیاگر نماید
سپهر جفاپیشه هر لحظه از نو
به داغی مرا سینه مجمر نماید
بیا ساقی، از غیرتت دور بادا
که با ما سپهر این روش سر نماید
به هم بشکند خسروانی مصافش
درفشی گر آه دلاور نماید
بگو آسمان را که با دُردنوشان
سلوکی ازین گونه بهتر نماید
به دل جور کمتر ستیزد و گرنه
شکایت به دیوان داور نماید
شه دین و دنیا علیّ بن موسی
که خاک درش دیده انور نماید
بود خشتی از بارگاه جلالش
که در دیده ها عرش اکبر نماید
زهی قبّهٔ نوربخشی که پیشش
کم از ذره خورشید خاور نماید
چه نقصان رسد پایهٔ جاه او را
ز سبقت که خصم بد اختر نماید؟
بود همچو تقدیم ساحر به موسی
تقدم که خصم فسونگر نماید
به رنگ سلام از ره بی نیازی
گدای درش رد گوهر نماید
نهیبش به هنگام دفع تطاول
اگر منع تاثیر اختر نماید
فرو ریزد از یکدگر ماه و انجم
فلک را چو برج کبوتر نماید
شها هر سحرگاه، خورشید خاور
جبین، از سجودت منوّر نماید
تویی آن که هنگام مسکین نوازی
کف کافیت خاک را زر نماید
کنم مطلعی تازه در شأنت انشا
که برصفحه چون موج گوهر نماید
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح حضرت امام عصر (عج)
تا در چمن این سرو برازنده چمان است
چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم
پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست
تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است
فریاد که از رشک به لب ناله شکستند
در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است
دل بسته به نیرنگ بهاران نتوان بود
تا دیده کنی باز، درین باغ خزان است
مطرب، بسرا تا بگشاید لب فیضی
آهنگ نی و چنگ، فتوح لب و جان است
ز افسردگی طبع، به دامان تر ما
زاهد چه زنی طعنه؟ خرابات مغان است
افسانهٔ دنیا نتوانیم شنیدن
آری، اثر حرف سبک، خواب گران است
مغرور به این طاعت و طامات چرایی؟
در مذهب ما توبه شکستن به از آن است
بستان قدح و دفتر ایام فرو شوی
زنهار میندیش که ماه رمضان است
از دیده محجوب سحرخیز چه دیدی؟
سودی که تو پنداشته ای عین زیان است
دور دگر ای ساقی سرمست بپیمای
شوق گنهم با می دیرینه همان است
شایدکه ز فیض تو دماغی برسانیم
مفتاح سعادت به کف فیض رسان است
دیرینه شد و تازه بود رشحهٔ کلکم
چندان که کهنسال شود باده، جوان است
امروزمسلم به نی خامه من شد
این بیشه که میدان هژبران جهان است
دوشم به نوای سحری مرغ شب آهنگ
برگوش زد این نغمه که آسایش جان است
کز غازه عذار گل و گلزار بیارای
تا ابر بهار قلمت ژاله فشان است
لب را به ثناگستری شاه، نوابخش
کاین مایده از غیب تو را دست و دهان است
سلطان جهان، رهبر دین، هادی مهدی
کز جان به رهش چشم جهانی نگران است
ای پرده نشین دل و جان، در ره شوقت
این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است
چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم
پیداست که آیینه ز صاحب نظران است
بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست
تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است
فریاد که از رشک به لب ناله شکستند
در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است
دل بسته به نیرنگ بهاران نتوان بود
تا دیده کنی باز، درین باغ خزان است
مطرب، بسرا تا بگشاید لب فیضی
آهنگ نی و چنگ، فتوح لب و جان است
ز افسردگی طبع، به دامان تر ما
زاهد چه زنی طعنه؟ خرابات مغان است
افسانهٔ دنیا نتوانیم شنیدن
آری، اثر حرف سبک، خواب گران است
مغرور به این طاعت و طامات چرایی؟
در مذهب ما توبه شکستن به از آن است
بستان قدح و دفتر ایام فرو شوی
زنهار میندیش که ماه رمضان است
از دیده محجوب سحرخیز چه دیدی؟
سودی که تو پنداشته ای عین زیان است
دور دگر ای ساقی سرمست بپیمای
شوق گنهم با می دیرینه همان است
شایدکه ز فیض تو دماغی برسانیم
مفتاح سعادت به کف فیض رسان است
دیرینه شد و تازه بود رشحهٔ کلکم
چندان که کهنسال شود باده، جوان است
امروزمسلم به نی خامه من شد
این بیشه که میدان هژبران جهان است
دوشم به نوای سحری مرغ شب آهنگ
برگوش زد این نغمه که آسایش جان است
کز غازه عذار گل و گلزار بیارای
تا ابر بهار قلمت ژاله فشان است
لب را به ثناگستری شاه، نوابخش
کاین مایده از غیب تو را دست و دهان است
سلطان جهان، رهبر دین، هادی مهدی
کز جان به رهش چشم جهانی نگران است
ای پرده نشین دل و جان، در ره شوقت
این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیا مستانه چاک پیرهن پیش صبا بگشا
در فیضی به روی دیده های آشنا بگشا
ز ترک التفاتت، کام زهر آلوده ای دارم
به دلجویی زبان غمزهٔ شیرین ادا، بگشا
هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد
به دامان نسیم صبح، زلف مشکسا بگشا
سوالی کن ز من تا در برت راه سخن یابم
گره از غنچهٔ منقار مرغ خوش نوا بگشا
مکن بیگانگی ساقی، حدیث آشنا سر کن
زلال زندگی گر نیست، لعل جانفزا بگشا
چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد؟
به دلهای اسیران، شست مژگان رسا بگشا
خطر بسیار می دارد حزین ، سر در هوا بودن
رَهِ هموار می خواهی، نظر در پیش پا بگشا
در فیضی به روی دیده های آشنا بگشا
ز ترک التفاتت، کام زهر آلوده ای دارم
به دلجویی زبان غمزهٔ شیرین ادا، بگشا
هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد
به دامان نسیم صبح، زلف مشکسا بگشا
سوالی کن ز من تا در برت راه سخن یابم
گره از غنچهٔ منقار مرغ خوش نوا بگشا
مکن بیگانگی ساقی، حدیث آشنا سر کن
زلال زندگی گر نیست، لعل جانفزا بگشا
چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد؟
به دلهای اسیران، شست مژگان رسا بگشا
خطر بسیار می دارد حزین ، سر در هوا بودن
رَهِ هموار می خواهی، نظر در پیش پا بگشا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به گلشن غنچه، یاد از نوشخندان می دهد ما را
نشانی سرو، از بالا بلندان می دهد ما را
نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی
خیال نرگسش، مستی دو چندان می دهد ما را
کنم قالب تهی، چون نقش پا بینم به راه او
خبر از حال زار مستمندان می دهد ما را
اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم
فریب سنبل گیسو بلندان می دهد ما را
زبانش آشنا هرگز نشد با حرف بی مغزی
قلم، پیغامی از مشکل پسندان می دهد ما را
به دشت از جلوه های لاله، داغم تازه می گردد
که یاد از سینه های دردمندان می دهد ما را
حزین ، نظارهٔ گل نوبهاران در گلستان ها
تسلی با خیال ارجمندان می دهد ما را
نشانی سرو، از بالا بلندان می دهد ما را
نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی
خیال نرگسش، مستی دو چندان می دهد ما را
کنم قالب تهی، چون نقش پا بینم به راه او
خبر از حال زار مستمندان می دهد ما را
اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم
فریب سنبل گیسو بلندان می دهد ما را
زبانش آشنا هرگز نشد با حرف بی مغزی
قلم، پیغامی از مشکل پسندان می دهد ما را
به دشت از جلوه های لاله، داغم تازه می گردد
که یاد از سینه های دردمندان می دهد ما را
حزین ، نظارهٔ گل نوبهاران در گلستان ها
تسلی با خیال ارجمندان می دهد ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز مژگان ساختم گلگون، چنان روی بیابان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم
به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد
ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد
مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
نگاهت نارسا می افتد از دل های مشتاقان
به کوتاهی مبادا شهره سازی، مَدِّ احسان را
سراسر صرف شبهای جدایی می شود عمرم
برای سوختن چون شمع، دارم رشتهٔ جان را
گذشت آن هم که دل را از شهادت شاد می کردم
کشید از سینه ام بی رحمی صیّاد پیکان را
خدنگ ناز بی پروا، نگاه عجز نامحرم
که دیگر بر سر رحم آورد، آن نامسلمان را؟
حزین ، سر سبز دارد دانه ام را پرتو لطفش
نگهدارد خدا از چشم بد، آن برق جولان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست