عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
پیغام بلبلان بگلستان که میبرد
و احوال درد من سوی درمان که میبرد
یعقوب را ز مصر که میآورد پیام
یا زو خبر به یوسف کنعان که میبرد
ما را خیال دوست بفریاد میرسد
ورنی شب فراق بپایان که میبرد
مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه
چندین جفای خار مغیلان که میبرد
گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم
از ما خبر بملک خراسان که میبرد
از بلبلان بیدل شوریده آگهی
جز باد صبحدم بگلستان که میبرد
گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت
یرغونگر بحضرت قا آن که میبرد
در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی
جان ضعیف هست بجانان که میبرد
خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو
پای ملخ بنزد سلیمان که میبرد
و احوال درد من سوی درمان که میبرد
یعقوب را ز مصر که میآورد پیام
یا زو خبر به یوسف کنعان که میبرد
ما را خیال دوست بفریاد میرسد
ورنی شب فراق بپایان که میبرد
مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه
چندین جفای خار مغیلان که میبرد
گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم
از ما خبر بملک خراسان که میبرد
از بلبلان بیدل شوریده آگهی
جز باد صبحدم بگلستان که میبرد
گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت
یرغونگر بحضرت قا آن که میبرد
در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی
جان ضعیف هست بجانان که میبرد
خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو
پای ملخ بنزد سلیمان که میبرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد
فراقت از دل من لذت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی
نسیم مشک تتاری بارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی بلب آب زندگانی برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
ولیکن از لب من جان بلب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمییابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او
سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
فراقت از دل من لذت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی
نسیم مشک تتاری بارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی بلب آب زندگانی برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
ولیکن از لب من جان بلب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمییابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او
سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
سپیدهدم که صبا دامن سمن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد
اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد
چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد
ز وصف کوی تو گر شمهئی نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد
اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد
مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد
اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد
گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد
بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد
اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد
چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد
ز وصف کوی تو گر شمهئی نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد
اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد
مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد
اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد
گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد
بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
ترک من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک میخواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک میخواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
جان توجه بروی مهوش کرد
دل تمسک بزلف دلکش کرد
مهر رویش که آب آتش برد
خاک بر دست آب و آتش کرد
آنکه کارم چو طره برهم زد
همچو زلفم چرا مشوش کرد
ابرویش تا چه شد که پیوسته
بر مه و مشتری کمانکش کرد
هر خدنگی که غمزهاش بگشود
نسبتش دل بتیر آرش کرد
مردم دیدهام بخون جگر
صفحهٔ چهره را منقش کرد
روز خواجو بروی او خوش بود
خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد
دل تمسک بزلف دلکش کرد
مهر رویش که آب آتش برد
خاک بر دست آب و آتش کرد
آنکه کارم چو طره برهم زد
همچو زلفم چرا مشوش کرد
ابرویش تا چه شد که پیوسته
بر مه و مشتری کمانکش کرد
هر خدنگی که غمزهاش بگشود
نسبتش دل بتیر آرش کرد
مردم دیدهام بخون جگر
صفحهٔ چهره را منقش کرد
روز خواجو بروی او خوش بود
خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد
خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد
کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد
حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد
گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت
ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد
قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک
نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد
باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار
مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد
گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود
گوش بر زمزمهٔ پردهسرا نتوان کرد
گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش
زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد
گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان
صید را این همه در قید رها نتوان کرد
نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد
زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد
خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد
کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد
حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد
گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت
ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد
قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک
نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد
باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار
مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد
گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود
گوش بر زمزمهٔ پردهسرا نتوان کرد
گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش
زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد
گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان
صید را این همه در قید رها نتوان کرد
نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد
زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
سپیدهدم که صبا بر چمن گذر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفت
دهان غنچه پر از خردههای زر میکرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان میداد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکرد
تذرو جان من از آشیان برون میشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر میکرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر میکرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر میکرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر میداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر میکرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر میکرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی میراند
دهان تنگ قلم را پر از شکر میکرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفت
دهان غنچه پر از خردههای زر میکرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان میداد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکرد
تذرو جان من از آشیان برون میشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر میکرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر میکرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر میکرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر میداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر میکرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر میکرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی میراند
دهان تنگ قلم را پر از شکر میکرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندین دل صاحبنظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد
خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد
دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندین دل صاحبنظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد
خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد
دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبرد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدرد
من تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان میآورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن
مییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبرد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدرد
من تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان میآورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن
مییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش میگفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش میگفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
کس نیست که دست من غمخوار بگیرد
یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد
هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی
جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد
کی بار دهد شاخ امید من اگر یار
ترک من بیچاره بیکبار بگیرد
فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین
خوناب دلش دامن کهسار بگیرد
سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت
پیش ره یاران وفادار بگیرد
ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب
بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد
هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم
خون جگرم دیده بیدار بگیرد
ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد
و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد
چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم
چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد
خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می
هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد
یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد
هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی
جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد
کی بار دهد شاخ امید من اگر یار
ترک من بیچاره بیکبار بگیرد
فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین
خوناب دلش دامن کهسار بگیرد
سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت
پیش ره یاران وفادار بگیرد
ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب
بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد
هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم
خون جگرم دیده بیدار بگیرد
ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد
و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد
چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم
چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد
خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می
هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد
بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از نالهام آهنگ بگیرد
هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد
چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد
خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد
در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد
خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد
بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از نالهام آهنگ بگیرد
هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد
چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد
خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد
در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد
خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
ز من سایهئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد
دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد
جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد
قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد
اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد
بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد
چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد
نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد
دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد
اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد
برو آستین بیش مفشان که خواجو
به خنجر سر از آستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
ز من سایهئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد
دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد
جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد
قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد
اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد
بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد
چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد
نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد
دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد
اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد
برو آستین بیش مفشان که خواجو
به خنجر سر از آستان برنگیرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
دلم که حلقهٔ گیسوی یار میگیرد
درون حلقه نشستست و مار میگیرد
بهر کجا که روم آب دیده میبینم
که دامن من شوریده کار میگیرد
نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار میگیرد
غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار میگیرد
دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار میگیرد
چو یاد نرگس مست تو میکنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار میگیرد
ز مشک چین چه خطا در وجود میآید
که خط سبز تو از وی غبار میگیرد
سرشک دیده که بر چشم کردهام جایش
چه اوفتاده که از من کنار میگیرد
چو دم ز نافهٔ زلف تو میزند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار میگیرد
درون حلقه نشستست و مار میگیرد
بهر کجا که روم آب دیده میبینم
که دامن من شوریده کار میگیرد
نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار میگیرد
غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار میگیرد
دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار میگیرد
چو یاد نرگس مست تو میکنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار میگیرد
ز مشک چین چه خطا در وجود میآید
که خط سبز تو از وی غبار میگیرد
سرشک دیده که بر چشم کردهام جایش
چه اوفتاده که از من کنار میگیرد
چو دم ز نافهٔ زلف تو میزند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار میگیرد