عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
در آرزوی روی چو روزت شب نیست
کین سوخته تا صبح دم اندر تب نیست
تو غرّه بدان مشو که گویاست لبم
کم از همه تن جان بجز اندر لب نیست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
شاید که دلم بمن نمی پردازد
کز غصه بخویشتن نمی پردازد
دانی که چرا نیم گریزد ز غمت؟
کز غم بگریختن نمی پردازد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۷
جایی که چنان صید ز دامی برود
معذور بود دل ارز جا می برود
در دامن اشک دست زد خون دل
تا بر پی یار چند گامی برود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۸
هر سوخته کو شادی عالم خواهد
پیوند خود آن عارض خرم خواهد
گر زانکه غمی برویت آمد نشگفت
غم نیز وصال نیکوان هم خواهد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۹
دل رفت بسوی آن دهن خندانک
تا بستاند زو شکری پنهانک
گفتا که شکر نیست ولی گر خواهی
جایی که نهان شوی، خم زلف آنک
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۶
سودای تو بر دگر صنم می بندم
هیچم نگشاد از آن وهم می بندم
این بی مغزی از قلم آموخته ام
کم سر بدو شاخ است و قدم می بندم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۱
دل در سر زلف تونه زان بست رهی
کورا دو هزار بند بر بند نهی
گاهیش به زیر کلهی بنشانی
گاهیش به دست شانه ای باز دهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
مرا جان و دل نزد آن سرکش است
که جان بوسه بر خنجرش می دهد
ز سر گشتگی دان تو این دردسر
که گردون بداخترش می دهد
چو درد سر خلق او می کشد
فلک نیز درد سرش می دهد
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - آه مردم
آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت
سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
درجگرهای کباب این آه من زد آتشی
آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای
آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز
آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
نو بهاران اشک ریزان جانب صحرا شدم
آه گرمم سبزه های کوه و صحرا رابسوخت
محیی نادان است کان یاران به غفلت می روند
خرقه و تسبیح و مسواک و مصلّا را بسوخت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵ - خاکستری
کسی کو یار خود دارد چرا بر دیگری بندد
حرامش باد عشق آنکس که هم بر دیگری بیند
از این آتش که من دارم زشوق او عجب نبود
که آن مه چون به بالین آیدم خاکستری بیند
همه عالم زتاب مهر سوزنده شده عمری
که مهر از رشک این سوزد که از خود بهتری بیند
اگر عاشق زدل نالد زگریه نیست پروایش
اگر بر جای هر مو برتن خود نشتری بیند
نکرد آن نامسلمان هیچ رحمی و می دانم
که بر من سوزدش دل گرسوی من کافری بیند
خوش آن ساعت که در کوی بتان محیی رود سرخوش
به دستی شیشه در دستی پر از می ساغری بیند
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - شرح عاشقی
به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمی یابم
کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمی یابم
چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم
که بوی مردمی از مردم عالم نمی یابم
برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن
که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمی یابم
مگرآن مایه شادی بود غمگین که بی موجب
دل شوریده خود را دگر خرّم نمی یابم
مرا حدّ شکایت نیست لیکن اینقدر گویم
که از تو حالتی می دیدم و ایندم نمی یابم
ندانم عشق من گمگشته شدیا بی خودی افزون
که آن خوشبختی اوّل ز درد و غم نمی یابم
منم عاشق مرا دل ریش باید نیش نی مرهم
که ذوقی کز جراحت بینم از مرهم نمی یابم
مگردر عاشقی محیی کم از فرهاد و مجنون است
اگر زیشان نباشد بیش باری کم نمی یابم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ای به دیدار تو جانم آرزومند آمده
پای تا سر همچو زلفت بند در بند آمده
بیش تر فریاد رس جانا که از بس اشتیاق
کار من در یک نفس با قطع و پیوند آمده
بیش ازین طاقت ندارم در فراق روی تو
یعلم الله نیز اگر حاجت به سوگند آمده
روزگاری دیر باید تا توانم باز گفت
آنچه بر من بنده زاندوه خداوند آمده
هر نفس جانم رسد از آرزومندی به لب
تا نپنداری نزاری از تو خرسند آمده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
باز از مرغان دلم حرف سمندر می‌زند
پیک آهم شعله جای نامه بر سر می‌زند
با خیال روی شیرین هرکه گیرد خلوتی
روح فرهادش ز غیرت حلقه بر در می‌زند
شرح احوال اسیران سر بسر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر می‌زند
دوش در بزمت حریفی از زبان شیشه گفت
می‌خورد خون دل ما هرکه ساغر می‌زند
چون به خلوت بینمش با کس که می‌میرم ز رشک
گر به گرد خانه‌اش روح‌الامین پر می‌زند
می‌شود چشمی و می‌گرید به حالش خون دل
در چمن هر گل که قدسی بی تو بر سر می‌زند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
نام تو بردم آتش شوقم به جان فتاد
باز این نهفتنی سخنم بر زبان فتاد
طفلی بود که خون دلم خورده جای شیر
هر قطره اشک کز مژه خون‌فشان فتاد
غوغای رستخیز برآمد ز هر طرف
چشمت مگر به نیم‌نگه در زمان فتاد؟
در دیده‌ام خیال تو هرچند سیر کرد
هرجا نظر فکند بر آب روان فتاد
آگه ز حال غرقه به خونان نه‌ای، ای رفیق
کشتی ز موج‌خیز غمت بر کران فتاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوه‌ام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان می‌آید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پاره‌کردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین می‌کشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچ‌کس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
از لعل لبت جز طمع خام ندارم
دارم هوس کام، اگر کام ندارم
دل را به خیال از تو تسلی نتوان کرد
بشتاب که من طاقت پیغام ندارم
ترکی به نگه کرده مرا مست، حریفان
معذور که پروای می و جام ندارم
ای آتش سوزان، چو سپند سر آتش
تا روی ترا دیده‌ام آرام ندارم
دشنامی ازو باز کشیدم به دعا من
هرچند لبت گفت که دشنام ندارم
خوش می‌گذرد خوش، به پریشانی‌ام اوقات
تا زلف پریشان نکنی، شام ندارم
بر گرد دل از شوق تمنای تو گردم
در کوی تو گر جا به در و بام ندارم
گشتم به کمند تو گرفتار چو قدسی
پروای گرفتاری ایام ندارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با یارم و در دفع غم اسباب ندارم
در بحر چو کشتی روم و آب ندارم
جز سجده ابروی توام نیست عبادت
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
با دولت بیدار، نسازد غم جاوید
آزردگی از بخت گرانخواب ندارم
سودای دلم جوش برآرد ز نصیحت
قدسی سر دلسوزی احباب ندارم
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
آن گل که ز نکهتش بشد هوش مرا
چون خواند به باغ وصل خود دوش مرا
از بس که به خدمت ایستادم پیشش
رفتار چو سرو شد فراموش مرا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
از باده عشق، هرکه بیهوش افتد
تا روز جزا واله و مدهوش افتد
عاشق به ملامت نکند ترک ز عشق
کی بحر به آب سرد از جوش افتد؟
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چشم و ابروی تو گویند که در مذهب ما
حق بود کشتن عشاق و علیه الفتوی
با رقیب ار به سر من تو شبیخون آری
او میا گو بسر من همه وقتی تو بیا
مثل است اینکه بود مردن با یاران عید
کشت غم وامق و مجنون تو بکش نیز مرا
هر چه خواهم من از آن لب تو بلا دفع کنی
بخششی کن به گدایی که کند دفع بلا
همه کس ناز تو جویند نه چون من به نیاز
همه دشنام تو خواهند نه چون من به دعا
به سلامت که نخواهم رود سوی تو باد
حیفم آید که سلام تو فرستم به صبا
قصه ی درد جدایی چو نویسیم کمال
دل جدا ناله کند خامه جدا نامه جدا