عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۵
کار به پیری و جوانیستی
پیر بمردی و جوان زیستی
بانگ خر نفست اگر کم شدی
دعوت عقل تو مسیحیستی
گر نبدی خندهٔ صبح کذوب
هیچ دلی زار بنگریستی
گر بت جان روی نمودی به ما
جملهٔ ذرات چو ما نیستی
گر تویی تو نفسی کاستی
همچو تو اندر دو جهان کیستی؟
گر نبدی غیرت آن آفتاب
ذره به ذره همه ساقیستی
دانه من از کاه جدا کردمی
گر کفه را هیچ تناهیستی
مار اگر آب وفا یافتی
در دل آن بحر چو ماهیستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۶
کردم با کان گهر آشتی
کردم با قرص قمر آشتی
خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست
شکر که پذرفت شکر آشتی
آشتی و جنگ ز جذبه‌‌ی حق است
نیست زدم، هست ز سر آشتی
رفت مسیحا به فلک ناگهان
با ملکان کرد بشر آشتی
ای فلک لطف، مسیح توام
گر بکنی بار دگر آشتی
جذبه‌‌ی او داد عدم را وجود
کرده بدان پیه نظر آشتی
شاه مرا میل چو در آشتی‌ست
کرد در افلاک اثر آشتی
گشت فلک دایهٔ این خاکدان
ثور و اسد آمد در آشتی
صلح درآ، این قدر آخر بدانک
کرد کنون جبر و قدر آشتی
بس کن کین صلح مرا دایم است
نیست مرا بهر سپر آشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
آدمی‌یی، آدمی‌یی، آدمی
بسته دمی، زان که نه‌یی آن دمی
آدمی‌یی را همه در خود بسوز
آن دمی‌یی باش اگر محرمی
کم زد آن ماه نو و بدر شد
تا نزنی کم، نرهی از کمی
می برمی از بد و نیک کسان؟
آن همه در توست، ز خود می‌رمی
حرص خزان است و قناعت بهار
نیست جهان را ز خزان خرمی
مغز بری در غم؟ نغزی ببر
بر اسد و پیل زن ار رستمی
همچو ملک جانب گردون بپر
همچو فلک خم ده، اگر می‌خمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی؟
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبع فی احمر القانی
صف‌‌‌های پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داوودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علیٰ وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این النظر الثانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
بغداد همان است که دیدی و شنیدی
رو دلبر نو جوی، چو دربند قدیدی؟
زین دیگ جهان یک دو سه کفگیر بخوردی
باقی، همه دیگ آن مزه دارد که چشیدی
الله مراد لی والله مریدی
فرقت علی الله عتیقی و جدیدی
من فرش شدم زیر قدم‌‌‌های قضاهاش
خود را نکشد فرش ز پاکی و پلیدی
لا خیر ولا میر سوی الله تعالیٰ
فالغیبة عنه نفسا غیر سدید
از راحت و دردش نکشم خویش و ندزدم
قفلی دهدم حکم حق و گاه کلیدی
لا ارفع عنه بصری طرفة عین
لا امنع عن رب طریفی و تلیدی
مرآه هو العین و بالعین تطریٰ
روحی، و عمادی، و عتادی، و عتیدی
رو خویش درانداز چو گوی، ارچه زنندت
شه را تو به میدان نه که بازیچهٔ عیدی؟
این خلق چو چوگان و زننده ملک و بس
فاعل همه او دان، به قریبی و بعیدی
از ناز برون آی، کزین ناز به ارزی
تو روشنی چشم حسینی، نه یزیدی
صالحت و بایعت مع العشق علیٰ ان
یأتینی محیاه نصیری و شهیدی
لا اقسم بالوعد و بالصادق فیه
ان قد ملاء العشق مرادی بمریدی
هرجای که خشکی‌‌‌‌ست درین بحر در آیید
تا تر شود و تازه و غرقاب مجیدی
الغصة والصحو جزاء لشحیح
والقهوة والسکر وفاق لسعید
العزة لله تعالیٰ، فتعالوا
فالعز من الله نثار لعبید
یا خامد یا جامد یا منکر سکری
یا قایم فی الصورة، یا شر حسیدی
ارواح درین گلشن چون سرو روانند
تو همچو بنفشه به جوانی چه خمیدی؟
لا حول ولا قوة الٰا بملیک
یجعلک ملیکا وسنا کل ولید
ای آهوی خوش ناف بران ناف عبر، باف
کز سوسن و از سنبل آن پار چریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۱
کالی تیشی آینوسوای افندی چلبی
نیم شب بر بام مایی، تا که را می‌طلبی
گه سیه پوش و عصایی که منم کالویروس
گه عمامه و نیزه در کف که غریبم عربی
چون عرب گردی، بگویی فاعلاتن فلاعلات
ابصرو الدنیا جمیعا فی قمیصی تختبی
علت اولیٰ نمودی خویش را با فلسفی
چه زیان دارد تورا؟ تو یاربی و یاربی
گر چنینی، گر چنانی، جان مایی جان جان
هر زبان خواهی بفرما، خسروا، شیرین لبی
ارتمی اغاپسوذی کایکا پرا ترا
نور حقی یا تو حقی، یا فرشته یا نبی
یا نه اینی و نه آنی، صورت عشقی و بس
با کدامین لشکری و در کدامین موکبی؟
چون غم دل می‌خورم، یا رحم بر دل می‌برم
کی دل مسکین، چرا اندر چنین تاب و تبی؟
دل‌‌ همی‌گوید برو من از کجا، تو از کجا
من دلم تو قالبی، رو، رو،‌‌ همی‌کن قالبی
پوست‌‌ها را رنگ‌‌ها و مغزها را ذوق‌ها
پوست‌‌ها با مغزها خود کی کند هم مذهبی؟
کالی میراسس نزیتن بوستن کالاستن
شب شما را روز گشت و نیست شب‌‌ها را شبی
اسکلفیس چلبی انبا اپیسو ایله ذو
سر دهی کن یک زمانی زان که شیرین مشربی
من خمش کردم، فسونم،‌‌ بی‌زبان تعلیم ده
ای ز تو لرزان و ترسان مشرقی و مغربی
شمس تبریزی، برآ چون آفتاب از شرق جان
تا گشایند از میان زنار کفر و معجبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۵
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی
بد نام عشق جان شو، این است نیک نامی
پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی
کن کالقدح مذیقا للقوم فی القیام
عقل تو پای بندی، عشق تو سربلندی
العقل فی الملام والعشق فی المدام
الدیک فی صیاح، واللیل فی انهزام
والصبح قد تبدیٰ فی مهجة الظلام
معشوق غیر ما نی، می جز که خون ما نی
هم جان کند رئیسی، هم جان کند غلامی
دل را کباب کردی، خون را شراب کردی
یا من فداک روحی یا سیدالانام
ز اندیشه شو پیاده، تا بر خوری ز باده
من راوق قدیم، مستکمل القوام
مستفعلن فعولن، آتش مکن مجوشان
زیرا کمال آمد، دیگر نماند خامی
می گو تو هرچه خواهی، فرمان روا و شاهی
سلمت یا عزیزی، یا صاحب السلام
باده چو باد خیزان، چون پشه غم گریزان
لا تعذلوا السکارا افدیکم کرامی
تبریز شاد بادا، ز اشرق شمس دینم
فالشمس حیث تجری للمشرقین حامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۸
گهی پرده سوزی، گهی پرده داری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
تویی قهر و لطفش، بیا، تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گل‌‌ها که روید بهارت ز دل‌ها
به پیش افکند گل سر از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
تویی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد‌‌ بی‌قراری
دلا معنی‌‌ بی‌قراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیء الاجابه، سریع الفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احییٰ، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احییٰ بوصل
فهٰذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذوب بشمس
اذا غاب عنی زمان التواری
اذا غاب غبنا، و ان عادعدنا
کذا عادة الشمس فوق الذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب العواقب
و ماالحس الا خداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری، چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان، به شب‌‌‌های تاری
ز من چون روی تو، ز من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
الام طماعیة العاذل
ولا رأی فی الحب للعاقل
برادر، مرا در چنین‌‌ بی‌دلی
ملامت رها کن، اگر عاقلی
یراد من الطبع نسیانکم
و تأ بی الطباع علی الناقل
تو عاقل ازآنی که عاشق نه‌یی
تورا قبله عشق است اگر مقبلی
و انی لا عشق، من عشقکم
نحولی و کل فتی ناحل
به صورت فریبی مرا روز و شب
ز جان برنخیزی که بس کاهلی
و لوزلتم، ثم لم ابککم
بکیت علیٰ حبی الزائل
منم مرغ آبی، تویی مرغ خاک
ازین منزلم من، تو زان منزلی
اینکر خدی دموعی و قد
جریٰ منه فی مسلک سابل؟
لکم دینکم خوان، ولی دین برو
وگر نی به وصل آ، اگر واصلی
ااول دمع جریٰ فوقه؟
و اول حزن علیٰ راحل؟
بر آفتاب است مه در کمی
ازو دور ماند گه کاملی
وهبت السلو لمن لٰا منی
و بت من العشق فی شاغل
چو جان ولی شد قرین قمر
ببارد چو باران بلا، بر ولی
ولو کنت فی اسر غیرالهویٰ
ضمنت ضمان ابی وائل
بلا مشکلی دان، که مشکل گشاست
گشایش ازو جو، چو در مشکلی
فلا استغیث الیٰ ناصر
ولا اتضعضع من خاذل
ازین در برد جمله عالم مراد
برین در بمیرم، چو تو سایلی
کان الجفون علیٰ مقلتی
ثیاب شققن علیٰ ثاکل
برین در چو دری درون صدف
چو دوری، چو ریمی، که در دملی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
اتاک الصوم فی حلل السعود
فدم واسلم علیٰ رغم الحسود
وصم وافطر و عید فی نعیم
لک العمر المؤبد بالخلود
فلا زالت تزف لک التهانی
مهناة من الملک الودود
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
لاوراد العطا خیرالورود
و سقیا ثم سقیا ثم سقیا
لجود بعد جود بعد جود
و کاسا قد سقیناه دهاقا
یریٰ رقراقها تحت الجلود
ینابیع جرت شرقا و غربا
کانهارالجنان بلا رکود
و نیران الشباب موقدات
بسعد لا یخاف من الخمود
براح الروح روحی قرعینا
و یا نفسی دعاک الجد عودی
و ارض الله واسعة فسیحوا
الیٰ رب رؤف بالوفود
ینادی ربنا، عودوا الینا
اجیبونا و اوفوا بالعقود
ازهدا فی ملاقاتی و عندی
وجود فی وجود فی وجود
ولم یخسر طلوب فی فنائی
ولم یمکن خلاف فی وعودی
خمش کردم که هر ناگفته‌یی را
بدیدم من که دیدی و شنودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۵
یا ساقیة المدام هاتی
وامحوا بمدامة صفاتی
من عین مدامة رحیق
لا تمزجها من الفرات
اشبع طربا و رو عیشا
لا تخش ملامة الوشاة
لا تسکر جاهلا لئیما
واسکر نفرا من الکفاة
قم فاسب بوجنتیک عقلی
قم فافن بمقلتیک ذاتی
بشریٰ بولوج روح قدس
ینجی نظری من الکفاة
لاخوف ولا فنا لذات
لا ینعشه من الممات
لا امن و لا امان حتیٰ
اقطع طمعی من النجات
تبریز لحقتنی و الا
فاحسب بدنی من الموات
مولوی : ترجیعات
چهارم
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا
خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا
همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد
تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد
می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش
چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی
مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده آماس ز استادن شب پای رسول
تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست
گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا
باد روحست که این خاک بدن را برداشت
خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست
عشقها دارد با خاک من این باد هوا
بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود
بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد
عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری
عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری
دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد
عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد
لولیان چو ببیند شود او هم سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند
چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو
دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری
عاشقانند ترا در کنف غیب نهان
گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه
یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری
سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی
جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری
گر ترا دست دهد آن مه از دست روی
ور ترا راه زند آن پری ما بپری
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید
فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر
شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بی‌صرفه دهد بادهٔ مشتاقی را
دزد اندیشهٔ بد را سوی زندان آرید
دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنهٔ عقل اگر مالش دزدان ندهد
شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید
طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود
ساقیان را همه در مجلس مستان آرید »
می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار
نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد
الله الله که همه رو به چنین جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید
تا بکی دردسر و دیدهٔ گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را
آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید
مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید
همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست
از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما
مولوی : ترجیعات
هشتم
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
هین به غنیمت شمر این روز چند
زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ
فصل بهارست بزن الصلا
جان من و جان ترا پیش ازین
سابقهٔ بود که گشت آشنا
الفت امروز ازان سابقه‌ست
گرچه فراموش شد آنها ترا
سیر ببینیم رخ همدگر
ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم دران حشر نو
چونک چنین بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد
صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم
صورت آن خسرو شیرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش
چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست
از حق درخواست چنین مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری
پر بگشادی به کجا می‌پری
هین گروی ده سره آنگه برو
رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست
مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ تست
این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو
رخت ازین خانه کجا می‌بری
در دو جهان کار تو داری و بس
راست بگو تا بچه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد
چشم تو آن فتنه گر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمدست
زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سیر ازین آب شور
چونک امیر آب دو صد کوثری
رست ز پای تو به فضل خدا
بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد
تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی ترا
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات
لیک فقیرم توز یاقوت خویش
وقت زکاتست مرا ده زکات
سابق خیری تو و خاصه کنون
موسم خیرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و عید
وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی
کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان تست
کی طلبم زین چه و زندان نجات
عرض فلک دارد این قعر چاه
عرصهٔ او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بی‌صورتی
این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای خلق
پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود
ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده
تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیل‌الظلام
جد بطلوع مع کاس المدام
مولوی : ترجیعات
نهم
باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست
دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست
سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود
عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست
در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من
ای کوزه بمن بنگر، من وردم و شه قندست
نه از خاکم و نه از بادم، نه از آتش و نه از آبم
آن چیز شدم کلی، کو بر همه سوگندست
من عیسی آن ماهم، کز چرخ گذر کردم
من موسی سرمستم،کالله درین ژنده‌ست
دیوانه و سرمستم، هم جام تن اشکستم
من پند بنپذیرم، چه جای مرا پندست؟
من صوفی چرا باشم؟ چون رند خراباتم
من جام چرا نوشم؟ با جام که خرسندست؟
من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست
تن خفت درین گلخن جان رفت دران گلشن
من بودم و بی‌جایی، وین نای که نالندست
از خویش حذر کردم، وز دور قمر جستم
بر عرش سفر کردم، شکلی عجبی بستم
بازآمدم از سلطان با طبل و علم، فرمان
سرمست و غزل‌گویان، اسرار ازل جویان
باز این دل دیوانه زنجیر همی برد
چون برق همی رخشد، مانند اسد غران
چون تیر همی برد از قوس تنم، جانم
چون ماه دلم تابان، از کنگرهٔ میزان
جان یوسف کنعانست، افتاده به چاه تن
دل بلبل بستانست، افتاده درین ویران
می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی
می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان
سلطان سلاطینم، هم آنم و هم اینم
من خازن سلطانم، پر گوهرم و مرجان
پهلوی شهنشاهم، هم بنده و هم شاهم
جبریل کجا گنجد آنجا که من و یزدان؟!
تو حلق همی دری از خوردن خون خلق
ور دلق همی پوشی، مانند سگ عریان
در آخر آن گاوان، آخر چه کنی مسکن؟!
مسکین شو و قربان شو، در طوی چنان خاقان
احمد چو مرا بیند، رخ زرد چنین سرمست
او دست مرا بوسد، من پا ای ورا پیوست
امروز منم احمد، نی احمد پارینه
امروز منم سیمرغ، نی مرغک هرچینه
شاهی که همه شاهان، خربندهٔ آن شاهند
امروز من آن شاهم، نی شاه پریرینه
از شربت اللهی، وز شرب اناالحقی
هریک به قدح خوردند، من با خم و قنینه
من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام
من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه
من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره
من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه
من مست ابد باشم، نی مست ز باغ و رز
من لقمهٔ جان نوشم، نی لقمهٔ ترخینه
گر باز چنان اوجی، کو بال و پر شاهی؟!
ور خرس نهٔ ، چونی با صورت بوزینه؟!
ای آنکه چو زر گشتی از حسرت سیمین بر
زر عاشق رنگ من تو عاشق زرینه
در خانقه عالم، در مدرسهٔ دنیا
من صوفی دل صافم، نی صوفی پشمینه
خاموش شو و پس در، تو پردهٔ اسراری
زیرا که سزد ما را جباری و ستاری
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بی‌عدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان می‌چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
می‌پرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن می‌برد و می‌رود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد
جسته ز هر خار که پا می‌خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم می‌جهد
دلبر من داد سخن می‌دهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بی‌مایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمی‌یارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : ترجیعات
دوازدهم
زان بادهٔ صوفی بود از جام، مجرد
کز غایت مستی ز کفش جام بیفتد
در حالت مستی چو دل و هوش نگنجید
پس نیست عجیب گر قدح و جام نگنجد
اول سبقت بود « الف هیچ ندارد »
زان پیش رو افتاد و سپهدار و مؤید
« حی » نیز اگر هیچ ندارد، چو الف نیز
در صورت جیم آمد، و جیمست مقید
میم از الف و هاست مرکب بنبشتن
ترکیب بود علت بر هستی مفرد
پس بزم رسول آمد بی‌ساغر و بی‌جام
تا جمع به خود باشد هستی محمد
بام فلک از استن و دیوار چو تنهاست
هر بام درافتاده و آن بام مشبد
بالاتر ازین چرخ کهن عالم لطفیست
کارواح در آ، ناحیه مانند، مجدد
عریان شدهٔ بر لب این جوی، پی غسل
نی جوی نماید به نظر صرح ممرد
آن دیو و پری ساخته از پی تغلیط
تا شیشه نماید به نظر آب مسرد
از مکر گریزان شو و در وکر رضا رو
تا زنده شوی فارغ از انفاس معدد
ترجیع کنم خواجه، که این قافیه تنگست
نی، خود نزنم دم، که دم ما همه ننگست
من دم نزنم، لیک دم نحن نفحنا
در من بدمد، ناله رسد تا به ثریا
این نای تنم را چو ببرید و تراشید
از سوی نیستان عدم عز تعالا
دل یکسر نی بود و دهان یکسر دیگر
آن سر ز لب عشق همی بود شکرخا
چون از دم او پر شد و از دو لب او مست
تنگ آمد و مستانه، برآورد علالا
والله ز می آن دو لب ار کوه بنوشد
چون ریگ شود کوه، ز آسیب تجلا
نی پردهٔ لب بود که گر لب بگشاید
نی چرخ فلک ماند و نی زیر ونه بالا
آواز ده اندر عدم ای نای و نظر کن
صد لیلی و مجنون و دو صد وامق و عذرا
بگشاید هر ذره دهان گوید: « شاباش »
وندر دل هر ذره حقیر آید صحرا
زود از حبش تن بسوی روم جنان رو
تا برکشدت قیصر، بر قصر معلا
اینجای نه آنجاست که اینجا بتوان بود
هی، جای خوشی جوی و درآ در صف هیجا
هین، وقت جهادست و گه حملهٔ مردان
صفرا مکن و درشکن از حمله تو، صف را
ترجیع سوم آمد و گفتی تو خدایا
« برگم شده مگری که مرا هست عوضها »
آن مطرب خوش نغمهٔ شیرین دهن آمد
جانها همه مستند که آن، جان به من آمد
خندان شده اشکوفه و گل جامه دریده
کز سوی عدم سنبله و یاسمن آمد
جانهای گلستان بدم دی بپریدند
هنگام بهاران شد، و هر جان به تن آمد
خوبان برسیدند ز بتخانهٔ غیبی
کوری خزانی که بخو، بت‌شکن آمد
چون صبر گزیدند بدی جمله درختان
آن هجر چو چاهست و صبوری رسن آمد
چون صبر گزید آیس، آمد فرجش زود
چون خلق حسن کرد، نگار حسن آمد
در عید بهار، ابر برافشاند گلابی
وان رعد بران اوج هوا، طبل زن آمد
یک باغ پر از شاهد، نی ترک و نه رومی
کندر حجب غیب، هزاران ختن آمد
بس جان که چو یوسف به چه مهلکه افتاد
پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
زیرا که ره آب خضر مظلم و تاریست
آخر ز ره خار، گل اندر چمن آمد
خامش کن، اگرچه که غزل اغلب باقیست
تا شاه بگوید، چو درین انجمن آمد
ای ماه عذار من و ای خوش قد و قامت
برخیز که برخاست ز عشق تو قیامت
مولوی : ترجیعات
سیزدهم
پیکان آسمان که به اسرار ما درند
ما را کشان کشان به سماوات می‌برند
روحانیان ز عرش رسیدند، بنگرید
کز فر آفتاب سعادت، چه با فرند!
ما سایه‌وار در پی ایشان روان شویم
تا سایها ز چشمهٔ خورشید برخورند
زیرا که آفتاب پرستند، سایها
چون او مسافر آمد، اینها مسافرند
از عقل اولست در اندیشه عقلها
تدبیر عقل اوست که اینها مدبرند
اول بکاشت دانه و آخر درخت شد
نی، چشم باز کن، که نه اول نه آخرند
خورشید شمس دین که نه شرقی نه غربی است
پس سیر سایهاش در افلاک دیگرند
مردان سفر کنند در آفاق، همچو دل
نی بستهٔ منازل و پالان و استرند
از آفتاب، آب و گل ما چو دل شدست
اجزای ما چو دل ز بر چرخ می‌پرند
خود چرخ چیست تا دل ما آن طرف رود؟!
این جسم و جان و دل همه مقرون دلبرند
لب خشک بود و چشم تر، از درد آن فراق
اکنون ز فر وصل نه خشکند و نه ترند
رفتند و آمدند به مقصود، و دیگران
در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
بیرون ز چار طبع بود طبع عاشقی
از چار و پنج و هفت، دو صد ساله برترند
چون طبع پنجمین بکشد روح را مهار
ترجیع کن، بگو، هله بگریز زین چهار
رو سوی آسمان حقایق بدان رهی
کان سوی راه رو نه پیاده‌ست نه سوار
بر گرد گرد عشق، خود او را کجاست گرد؟
می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتاب‌وار
تقلید چون عصاست بدستت در این سفر
وز فر ره عصات شود تیغ ذوالفقار
موسی برد عصا، و بجوشید آب خوش
آن ذوالفقار بود، ازان بود آبدار
امروز دل درآمد بی‌دست و پا ، چو چرخ
از بادهای لعل برفته ز سر خمار
گفتم: « دلا چه بود که گستاخ می‌روی؟ »
گفتا: « شراب داد مرا یار برنهار
امروز شیر گیرم، و بر شیر نر زنم
زیرا که مست آمدم از سوی مرغزار
در مرغزار چرخ که ثورست با اسد
یک آتشی زنم که بسوزد در آن شرار
سنگست و آهنست به تخلیق کاف و نون
حراقه‌ایست کون و عدم در ستاره‌بار
استارهای سعد جهد سوی عاشقان
حراقه‌شان شودز ستاره چو صد نگار
استارهای نحس، به نحسان سعدرو
در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار
قومی اگر ز سعد و ز نحسش گذشته‌اند
همچون ستاره مجو، به خورشید حسن یار
نی خوف و نی رجا و نی هجران و نی وصال
نی غصه نی سرور، نی پنهان نه آشکار
ترجیع ثالثم چو مثلث طرب‌فزاست
گر سر گران شوی ز مثلث، بشو، سزاست
از عقل و عشق و روح مثلث شدست راست
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
در مغز علتیست اگر این مثلثم
خورد و گران نشد که نه در خورد این عطاست
از جام آفتاب حقایق بهر زمان
خارا عقیق و لعل شد، و خاک بانواست
آن لعل نی که از رخ خود بی‌خبر بود
نی آن عقیق کو بر تحقیق کهرباست
آن لعل کو چو بعل حریفست و با نشاط
وین شاه با عروس نه جفتست و نه جداست
بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد
لا گشت بنده و سپس لا همه خداست
بس جهد کرد عقل کزین نفی بو برد
بویی نبرد عقل همه جهد او هباست
آن هست بوی برد، که او نیست شد تمام
آن را بقا رسید که کلی او فناست
در حسن کبریا چو فنا گشت از وجود
موجود مطلق آمد و بی‌کبر و بی‌ریاست
وصف بشر نماند چو وصف خدا رسید
کان آفتاب نیر و این شعلهٔ سهاست
آیینهٔ جمال الهیست روح او
در بزم عشق جسمش جام جهان نماست
زین جام هرکه بادهٔ اسرار درکشید
محو وصال دلبر و مستغرق لقاست
هر مس چو کیمیا شود از نور ذوالجلال
این بوالعجب صناعت و این طرفه کیمیاست
اکسیر عشق را به طلب در وجود او
تا آن شوی تو جمله به انعام جود او
مولوی : ترجیعات
پانزدهم
ای یار گرم دار، و دلارام گرم دار
پیش‌آ، به دست خویش سر بندگان بخار
خاک تویم و تشنهٔ آب و نبات تو
در خاک خویش تخم سخا و وفا بکار
تا بردمد ز سینه و پهنای این زمین
آن سبزهای نادر و گلهای پرنگار
وز هر چهی برآید از عکس روی تو
سرمست یوسفی قمرین روی خوش عذار
این قصه را رها کن تا نوبتی دگر
پیغام نو رسید، پیش‌آ و گوش دار
پیری سوی من، آمد شاخ گلی به دست
گفتم که: « از کجاست » بگفتا: « از آن دیار »
گفتم: « از آن بهار به دنیا نشانه نیست
کاینجا یکی گلست و دوصد گونه زخم خار »
گفتا: « نشانه هست، ولیکن تو خیرهٔ
کانکس که بنگ خورد، دهد مغز او دوار
ز اندیشه و خیال فرو روب سینه را
سبزک بنه ز دست، و نظر کن به سبزه‌زار
ترجیع کن که آمد یک جام مال مال
جان نعره می‌زند که بیا چاشنی حلال
گر تو شراب باره و نری و اوستاد
چون گل مباش، کو قدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و بخور هفت بحر را
تا ساقیت بگوید که: « ای شاه، نوش باد»
گر گوهریست مرد، بود بحر ساغرش
دنیا چو لقمهٔ شودش، چون دهان گشاد
دنیا چو لقمه‌ایست، ولیکن نه بر مگس
بر آدمست لقمه، بر آنکس کزو بزاد
آدم مگس نزاید، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
چون مست نیستم نمکی نیست در سخن
زیرا تکلفست و ادیبی و اجتهاد
اما دهان مست چو زنبور خانه‌ایست
زنبور جوش کرد، بهر سوی بی‌مراد
زنبورهای مست و خراب از دهان شهد
با نوش و نیش خود، شده پران میان باد
یعنی که ما ز خانهٔ شش گوشه رسته‌ایم
زان خسروی که شربت شیرین به نحل داد
ترجیع، بندخواهد ، بر مست بند نیست
چه بند و پند گیرد ؟! چون هوشمند نیست
پیش آر جام لعل، تو ای جان جان ما
ما از کجا حکایت بسیار از کجا!
بگشاد و دست خویش، کمر کن بگرد من
جام بقا بیاور و برکن ز من قبا
صد جام درکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می‌دهد صلا
آن می که بوی او بدو فرسنگ می‌رسد
پنهان همی کنیش؟! تو دانی، بکن هلا
از من نهان مدار، تو دانی و دیگران
زیرا که بندهٔ توم، آنگاه با وفا
این خود نشانه‌ایست، نهان کی شود شراب؟
پیدا شود نشانش بر روی و در قفا
بر اشتری نشینی و سر را فرو کشی
در شهر می‌روی، که مبینید مر مرا
تو آنچنانک دانی و آن اشتر تو مست
عف عف همی کند که ببینید هر دو را
بازار را بهل سوی گلزار ران شتر
کانجاست جای مستان، هم جنس و هم سرا
ای صد هزار رحمت نوبر جمال تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
مولوی : ترجیعات
شانزدهم
بیار آن می که ما را تو بدان بفریفتی ز اول
که جان را می‌کند فارغ ز هر ماضی و مستقبل
بپوشد از نقش رویم، به شادی حلهٔ اطلس
بجوشد مهر در جانم مثال شیر در مرجل
روان کن کشتی جان را، دران دریای پر گوهر
که چون ساکن بود کشتی، ز علتها شود مختل
روان شو تا که جان گوید: روانت شاد باد و خوش
میان آب حیوانی که باشد خضر را منهل
چه ساغرها که پیونده به جان محنت آگنده
اگر نفریبدش ساقی به ساغرهای مستعجل
توی عمر جوان من، توی معمار جان من
که بی‌تدبیر تو جانها بود ویران و مستأصل
خیالستان اندیشه مدد از روح تو دارد
چنان کز دور افلاکست این اشکال در اسفل
فلکهاییست روحانی، به جز افلاک کیوانی
کز آنجا نزلها گردد، در ابراج فلک منزل
مددها برج خاکی را، عطاها برج آبی را
تپشها برج آتش را، ز وهابی بود اکمل
مثال برج این حسها که پر ادراکها آمد
ز حس نبود، بود از جان و برق عقل مستعقل
خمش کن، آب معنی را بدلو معنوی برکش
که معنی در نمی‌گنجد درین الفاظ مستعمل
دو سه ترجیع جمع آمد، که جان بشکفت از آغازش
ولی ترسم که بگریزد، سبکتر بندها سازش
بیار آن می، که غم جان را بپخسانید در غوغا
بیار آن می که سودا را دوایی نیست جز حمرا
پر و بالم ز جادویی گره بستست سر تا سر
شراب لعل پیش آر و گره از پر من بگشا
منم چون چرخ گردنده که خورشیدست جان من
یکی کشتی پر رختم که پای من بود دریا
به صد لطفم همی جویی، به صد رمزم همی خوانی
بهر دم می‌کشی گوشم که ای پس‌مانده، هی پیش‌آ
ندیدم هیچ مرغی من که بی‌پری برون پرد
ندیدم هیچ کشتی من که بی‌آبی رود عمدا
مگر صنع غریب تو، که تو بس نادرستانی
که در بحر عدم سازی بهر جانب یکی مینا
درون سینه چون عیسی نگاری بی‌پدر صورت
که ماند چون خری بر یخ ز فهمش بوعلی سینا
عجایب صورتی شیرین، نمکهای جهان در وی
که دیدست ای مسلمانان نمک زیبنده در حلوا؟!
چنان صورت که گر تابش رسد بر نقش دیواری
همان ساعت بگیرد جان، شود گویا، شود بینا
نه ز اشراق جان آمد کاوخ جسمها زنده؟
زهی انوار تابنده، زهی خورشید جان‌افزا
بهر روزن شده تابان، شعاع آفتاب جان
که از خورشید رقصانند این ذرات بر بالا
زهی شیرینی حکمت که سجده می‌کند قندش
بنه از بهر غیرت را، دگر بندی بر آن بندش
بیار از خانهٔ رهبان میی همچون دم عیسی
که یحیی را نگه دارد ز زخم خشم بویحیی
چراغ جمله ملتها، دوای جمله علتها
که هردم جان نو بخشد برون از علت اولی
ملولی را فرو ریزد، فضولی را برانگیزد
بهشت بی‌نظیرست او، نموده رو درین دنیا
بهار گلشن حکمت چراغ ظلمت وحشت
اصول راحت و لذت نظام جنت و طوبی
درین خانهٔ خیال تن که پرحورست و آهرمن
بتی برساخت هرمانی ولی همچون بت ما، نی
بدیدی لشکر جان را، بیا دریاب سلطان را
که آن ابرست و او ماهی، و آن، نقش و او جانی
هلا ای نفس کدبانو، منه سر بر سر زانو
ز سالوس و ز طراری نگردد جلوه این معنی
تو کن ای ساقی مشفق، جهان را گرم چون مشرق
که عاشق از زبان تو بسی کردست این دعوی
به من ده آن می احمر، به مصر و یوسفانم بر
که سیرم زین بیابان و ازین من و ازین سلوی
جهانی بت‌پرست آمد، ز صورتهاش مست آمد
بتی کانجا که باشد او نباشد « بی » نباشد « تی »
خموش این « بی » و این « تی » را به جادویی مده شکلی
رها کن، تا عصای خود بیندازد کف موسی
دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادی
شنو از سرو و از سوسن حکایتهای آزادی
مه دی رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل
جهان سبزست و گل خندان و خرم جویبار ای دل
فروشد در زمین سرما، چو قارون و چو ظلم او
برآمد از زمین سوسن چو تیغ آبدار ای دل
درفش کاویانی بین، تصورهای جانی بین
که می‌تابد بهر گلشن ز عکس روی یار ای دل
گل سوری که عکس او جوانان را کند غوصه
چو بر پیران زند بویش نماندشان قرار ای دل
فرشته داد دیوان را زیرپوشی ز حسن خود
برآمد گل بدان دستی، که خیره ماند خار ای دل
درختان کف برآورده، چو کفهای دعاگویان
بنفشه سر فرو برده چو مردی شرمسار ای دل
جهان بی‌نوا را جان بداده صد در و مرجان
که این بستان و آن بستان برای یادگار ای دل
میان کاروان می‌رو، دلا آهسته آهسته
بسوی حلقهٔ خاص و حضور شهریار ای دل
چو مرد عشرتی ای جان، به کف کن دامن ساقی
چو ابن‌الوقتی ای صوفی میاور یاد پار ای دل
چو موسیقار می‌خواهی برون آ از زمین چون نی
وگر دیدار می‌خواهی مخور شب کوکنار ای دل
خدا سازید خلقی را و هرکس را یکی پیشه
هزار استاد می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
بگویم شرح استایی اگر ترجیع فرمایی
برون جه زین عمارتها که آهویی و صحرایی
مولوی : ترجیعات
هفدهم
گر دلت گیرد و گر گردی مول
زین سفر چاره نداری، ای فضول
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست
هین روان باش و رها کن مول مول
ورنه اینک می‌برندت کشکشان
هر طرف پیکست و هر جانب رسول
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست
فکرهای خل را بردست غول
جادوی کردند چشم خلق را
تا که بالا را ندانند از سفول
جادوان را، جادوانی دیگرند
می‌کنند اندر دل ایشان دخول
خیره منگر، دیدها در اصل دار
تا نباشی روز مردن بی‌اصول
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن
کافتابی کرد از بالا نزول
آفتابی نی که سوزد روی را
آفتابی نی که افتد در افول
نعره کم زن زانک نزدیکست یار
که ز نزدیکی گمان آید حلول
حق اگر پنهان بود ظاهر شود
معجزاتست و گواهان عدول
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول »
ربنا افرغ علینا صبرنا
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول
بر اشارت یاد کن ترجیع را
در ببند و ره مدتشنیع را
ای گذر کرده ز حال و از محال
رفته اندر خانهٔ فیه رجال
ای بدیده روی وجه‌الله را
کین جهان بر روی او باشد چو خال
خال را حسنی بود از رو بود
ور نمی‌بینی چنین چشمی به مال
چون بمالی چشم، در هر زشتیی
صورتی بینی کمال اندر کمال
چند صورتهاست پنداری که اوست
تا رسی اندر جمال ذوالجلال
خلق را می‌راند و خوبی او
می‌کشاند گوش جان را که تعال
خاک کوی دوست را از بو بدان
خاک کویش خوشتر از آب زلال
اندران آب زلال اندر نگر
تا ببینی عکس خورشید و هلال
تا شنیدم گفتن شیرین او
می‌فزاید گفتن خویشم ملال
دامن او گیر یعنی درد او
رویدت از درد او صد پر و بال
سر نمی‌ارزد به درد سر، عجب
خود بیندیش و رها کن قیل و قال
سر خمارت داد و مستیها دهد
زیر آن مستی بود سحر هلال
از پی این مه به شب بیدار باش
سر منه جز در دعا و ابتهال
وقت ترجیعست برجه تازه شود
چون جمالش بی‌حد و اندازه شو
دیگران رفتند خانهٔ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
هرکی حیران تو باشد دارد او
روزه در روزه، نماز اندر نماز
راز او گوید که دارد عقل و هوش
چون فنا گردد، فنا را نیست راز
سلسله از گردن ما برمگیر
که جنون تو خوش است ای بی‌نیاز
طوق شاهان چاکر این سلسله‌ست
عاشقان از طوق دارند احتراز
خار و گل را حسن‌بخش از آب خضر
طاق را و جفت را کن جفت ناز
هرکی او بنهد سری بر خاک تو
کن قبولش گر حقیقت گر مجاز
نی مرا هرچه شود خود گو بشو
در بهار حسن خود تو می‌گراز
حسن تو باید که باشد بر مراد
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز
خواه ردشان کن به خط لایجوز
خواهشان از فضل ده خط جواز
خواهشان چون تار چنگی بر سکل
خواهشان چون نای گیر و می‌نواز
خواهشان بی‌قدر کن چون سنگ و خاک
خواه چون گوهر بدهشان امتیاز
عاقبت محمود باشد داد تو
ای تو محمود و همه جانها ایاز
در غلامی تو جان آزاد شد
وز ادبهای تو عقل استاد شد
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا
مس ما کی بود پیش کیمیا؟!
پیش خورشیدی چه دارد مشت برف
جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟!
زمهریر و صد هزاران زمهریر
با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟!
با تموزیهای خورشید رخت
زمهریر آمد تموز این ضحی
بر دکان آرزو وشوق تو
کیسه دوزانند این خوف و رجا
بر مصلای کمال رفعتست
سجدهای سهو می‌آرد سها
خواب را گردن زدی ای جان صبح
چه صباح آموختن باید ترا؟!
چپ ما را راست کن ای دست تو
کرده اژدرهای هایل را عصا
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ
گشته‌ام با بحر فضلت آشنا
کف برآرم در دعا و شکر من
جاودانی دیده زان بحر صفا
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن
می‌روم در جستن تو جا به جا
عمر می‌کاهید بی‌تو روز روز
رست از کاهش به تو ای جان‌فزا
واجدی و وجدبخش هر وجود
چه غم ار من یاوه کردم خویش را
هین سلامت می‌کند ترجیع من
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟