عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۳۲
الهی هر چند ما گُنه کاریم تو غفاری هر چند ما زشت کاریم تو ستاری، پادشاهان گنج فضل تو داری وبی نظیر و بی یاری سزاست که خطاهای ما را درگذاری.
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۲۵۳
الهی چون ما را در حجره ی بی شمع و چراغ مبتلا کنند، ایمان ما را تو چراغ لحد ما گردانی، چون در معامله ی خود می نگرم، سزاوار همه ی عقوبتها هستم و چون در کرم تو نظاره می کنم سزاوار همه ی خداوندی ها هستی.
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳
از تو یک ساعت جدایی خوش نمی آید مرا
با دگر کس آشنایی خوش نمی آید مرا
گوییم رو زین در وسلطان وقت و خویش باش
بعد سلطانی گدایی خوش نمی آید مرا
چاکرانت را نمی گویم که خاک آن درم
با بزرگان خود ستایی خوش نمی آید مرا
گفتمش در آب عارض عکس جان با ما نمای
گفت هر دم خود نمایی خوش نمی آید مرا
از لب لعلت نپرهیزم بدور آن دو چشم
پیش مستان پارسایی خوش نمی آید مرا
منکر زهدم برویت تا نظر باز آمدم
پاکبازم من دغایی خوش نمی آید مرا
صوفیان گویند چون ما خیز و در رقص آ کمال
حالت و وجد وبائی خوش نمی آید مرا
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دوش از در میخانه بدیدیم حرم را
می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
فرمان خرد بر دل هشیار نویسند
حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
ای مست گر افتی به سر تربت شاهان
مشتاق لب جام بیابی لب جم را
پای ستم از ساحت جان گرد بر آورد
بنشین و به می باز نشان گرد ستم را
چنگت خبر راه طرب داد و ز پیران
بشنو سخن راست مبین پشت به خم را
در شیشه گر از باده کمی هست غمی نیست
لیکن غم بسیار بود دولت کم را
صبح است کمال و می و آواز خوش نی
برخیز غنیمت شمر این یک دو سه دم را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
طریق عشق میورزی رها کن دین و دنیا را
خلاص خویش میجوئی مجر ناموس و دعوا را
به نور عقل نتوان رفت راه عشق ای عاقل
زمجنون پرس اگر داری طریق حی لیلا را
زآه سینه ی عشاق ظلمانی شود روضه
اگر در روضه بنمانی به ما نور تجلا را
هوای سرو بالای تو دارد راستی ور نی
برای همه دوزخ برند از روضه طوبا را
پیارا روضه ی رضوان به روی خود که بی رویت
ز دوزخ باز نشناسد کسی فردوس اعلا را
تر تا صورت پرستی اهل معنی را کجا بینی
به چشم اهل معنی میتوان دید اهل معنا را
کمال از غایت رندی اگر باید خریداری
به جای باده بفروشد صلاح و زهد و تقوا را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بیخدمت تو کس به جهان عزتی نیافت
شاهی که چاکر نو نشد حرمتی نیافت
در نامه سعادت خود دردمند عشق
بیداغ محنتی رقم دولتی نیافت
تا غم نخورد و درد نیفزود قدر مرد
تا لعل خون نکرد جگر نیمنی نیافت
دل زان لب و دهان نتوانست برد جان
بودش مجال تنگ مگر فرصتی نیافت
بی خنده تو کان نمک خوان رحمت است
جان از نعیم هر دو جهان لذتی نیافت
پشمینه پوش خرقة سالوس تا نسوخت
از جامه خانه کرمت خلعتی نیافت
چندانکه باز جست در اعمال خود کمال
مقبول تر ز ترک ریا طاعتی نیافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت
تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر
در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت
جان پروریی کز لب دلجوی تو دیدم
انصاف که در چشمه حیوان نتوان بافت
با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته که این راه پر آسان نتوان یافت
در بند میان از دل و جان بندگی اش
بی قرب شرف تربت سلطان نتوان یافت
را برخیز کمالا تو که آن کعبه مقصود
بی آنکه کنی قطع بیابان نتوان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ترا به یک دو خط مصطلح فضولی چیست؟
اصول علم لدنی به بی اصولی چیست؟
کلام خواندی و منطق کز آن شوی مقبول
ازین دو حاصل تو غیر بی حصولی چیست؟
ز حرص قدر و محل مشخ گشته ای و هنوز
تناسخی چه بود گونی و حلولی چیست؟
دل از شنیدن قرآن بگیردت همه وقت
چو باطلان ز کلام حقت ملولی چیست؟
به راه خیر به یک فطره افتدت صد مکث
بشرت این همه بی صبری و عجولی چیست؟
مقربان خدایند وارثان رسول
تو از خدای چنین دوری و رسولی چیست؟
چو ناقصان همه شهرت طلب شدند کمال
بهین مقام ز گمنامی و خمولی چیست؟
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
داغ عشقت بر رخ جانها نشان دولت است
هر که محروم است ازین دولت سزای محنت است
گر بلا افزون فرستی من بدین نعمت هنوز
شکر می گویم که در شکرت مزید نعمت است
از بزرگی گر سگ خود خوانیم که گه رواست
هر که شد خاک درت او را به از صد عزت است
گر به بینی عاشقی در گربه ای زاهد چو اشک
از نظر مگریز کان باران ز ابر رحمت است
زحمت آن در مده ای سر که از ما دوست را
این گرانی بس که جان بر آستان خدمت است
با تو در دوزخ مرا نار وعذاب سلسله
خوشتر از رخسار و زلف حوریان جنت است
نیست جز وصلی ازو در پوزه جان کمال
آفرین بر جان درویشی که صاحب همت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دور از خداست خواجه مگر بی ارادت است
خدمت نصیب بنده صاحب سعادت است
از صدق دم مزن چو نگشتی شهید عشق
دعوی این مقام درست از شهادت است
بشکن بت غرور که در دین عاشقان
ن یک بت که بشکنند به از صد عبادت است
زاهد نهاد میان کلاه و عمامه فرق
مسکین هنوز در حجب رسم و عادت است
ناز طبیب دور ز حکمت بود کشید
ما را که از حبیب امید عبادت است
با جور مهره دل نشود منتهی کمال
آنجا که منتهای کمال ارادت است
گو جور بیش کن به محبان خویش باز
چندانکه جور پیش محبت زبادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سری که پیش تو بر آستان خدمت نیست
سربست آن که سزاوار تاج عزت نیست
به جد و جهد یر کجا شود وصلت
که قرب پادشهان جز به سی دولت نیست
ز قامت نو به طوبی کشد دل زاهد
کسی که عشق ندارد بلند همت نیست
کدام کشته عشق است از تو رفته به خاک
که جان غرقه به خونش غریق رحمت نیست
به چشم اهل نظر کم بود ز پروانه
دلی که سوخته آتش محبت نیست
از اشک ناشد. رنگین مناز با رخ زرد
زری که سرخ نباشد چنان به قیمت نیست
کمال مطالب دردی به غصه شاکر باش
که جز به شکر کسی را مزید نعمت نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
عشق در طینت دلها نمک است
شور عاشق رسما تا سمک است
پر پر از عشق به بال ملکی
که اولی اجنحه وصف ملک است
نقد قلب و سرة عالم را
عشق صراف و محبت محک است
زاهد حاسد ازین راه بروب
که حسد در ره پاکان خسک است
سر بلندی طلبی عشق گزین
عیسی از عشق به بام فلک است
عشق در عید و به روزه هنوز
رمضان است و در آن نیز شک است
هفت بیت تو درین گفته کمال
هریک از معنی هر هفت یک است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
کسی که پرتو انوار لامکانی یافت
فراغت از همه آشوب این جهانی یافت
به ذرهای نخرد های و هوی سلطانان
دلی که بر در حق راه پاسبانی یافت
فروتنی کن اگر سر فرازیت باید
چو پشت خوشه خم از بهر سرگرانی یافت
نماز و طاعت پیری طریق ناکامی است
خوشا سعادت شخصی که در جوانی یافت
اگر چه همچو سکندر رسید بر ظلمات
ولی چه سود که خضر آب زندگانی یافت
بگو که گنج سخن از که بافتی تو کمال
به بمن همت برهان کیمیائی یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بی محنت او راحتی نیست
که تا عیشی نباشد عشرتی نیست
بسی دیدم نعیم و ناز عالم
ز ناز دوست خوشتر نعمتی نیست
بگوخونم بریز از کس میندیش
که خون بی کسان را حرمتی نیست
گناهش مینویسی ای فرشته
ترا خود هیچ انسانیتی نیست
به چشمش گر کم از خس می نمایم
خسی را این هم اندک عزتی نیست
من ومهرش که در خیل گدایان
چو من درویش صاحب همتی نیست
کمال اینجا چه درویشی فروشی
که شاهان را برین در قیمتی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
اگر تو فخر نداری بدلقه گرد آلود
ایاز خاص نباشی به حضرت محمود
هر آنکه خلعت سلطان عشق در پوشد
به حله های بهشتی کجا شود خوشنود
برنگ خرقه ازین رقعه بوی دردی نیست
چو درد عشق نداری لباس فقر چه سود
ز طیلسان سیه کس بساط قرب نیافت
جز آنکه نیرگینی در گلیم بخت افزود
جو مرد راه شدی بگذر از سرو دستار
که شاه عشق به مردان خود چنین فرمود
ز نیک و بد نتوان رست تا خرد باقیست
که جامعه از کف هشیار مشکل است ربود
ز هرچه عرض کننده از مقام دینی و دین
کمال خواه که آنست غابت منصور
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بکوش تا به کف آری کلید گنج وجود
که بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
بر آستان محبت که سر نهاد شبی
که لطف دوست برویش دریچه نگشود
تو چاکر در سلطان عشق شو چو ایاز
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
بگفت کز چه رمزبست دوست را یعنی
که تو نبودی و مارا هوای عشق تو بود
گرت چو شمع بسوزند رخ متاب از بار
زنیرگیست کز آتش همی گریزد دود
چو باز بسته مانی گلیم فقر گذار
چو بر پلاس ترا نیست رنگ خرقه چه سود
درون کعبه دل دلبری است روحانی
که قدسیانش به تعظیم کردهاند سجود
زبان فال فرو بند نزد اهل کمال
رموز عشق نباشد حدیث گفت و شنود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ترا رحمی به آن چشمان اگر باشد عجب باشد
مسلمانی بترکستان اگر باشد عجب باشد
فقیهم توبه فرماید به شرع مصطفی از تو
ابو جهل این چنین نادان اگر باشد عجیب باشد
بروز هجر میجویم ترا گریان و می گویم
شب باران مه تابان اگر باشد عجب باشد
رخ رنگین ز مشتی خس بپوشیدی ولی خس را
نجات از آتش پنهان اگر باشد عجب باشد
گلی کز خاک ما روید بجای غنچه های او
از آن نازک بجز پیکان اگر باشد عجب باشد
شفای جان عاشق نیست الا شربت دردت
طبیبانرا ازین درمان اگر باشد عجب باشد
کمال احسنت گو بردی بشیرین کاری از خسرو
چنین طوطی به هندستان اگر باشد عجب باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
جهان بخواب و دمی چشم من نیاساید
چو دل بجای نباشد چگونه خواب آید
غلام نرگس دلربای خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که نیکویی و جوانی بکس نمی باید
کسی در دل شب خواب بیغمی کردست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
بر غم دشمن بدگو کمال دلشده را
بکش مگو که بخون دست من بیالاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
در صحبت دوست جان نگنجد
شادی و غم جهان نگنجد
در خلوت قرب و حجره انس
این راه نیابد آن نگنجد
ما خانه خراب کرد گانرا
در دل غم خان و مان نگنجد
ای خواجه تو مرد خود فروشی
رخت تو درین دکان نگنجد
پر شد در و بام بار از پار
اغیار در آن میان نگنجد
تن را چه محل که در حریمش
سر نیز بر آستان نگنجد
با دوست گزین کمال با جان
یک خانه در میهمان نگنجد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست در خور که رسد دوست بفریاد دلش
آنکه فریاد ز جور و ستم او نکند
هر که خورسند نباشد به جفاهای حبیب
ناسپاسیست که شکر نعم او نکند
چشم زاهد نشود پاک ز خود بینی خویش
تا چو با سرمه ز خاک قدم او نکند
پارسا پشت فراغت چه نه بر محراب
گر کند تکیه چرا بر کرم او نکند
شربت درد تو هر خه که نوشید دمی
التفاتی بمسیحا و دم او نکند
تا بگرد در تو طوف کنان است کمال
هوس کمبه و پاد حرم او نکند