عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است
به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی
بیا که سوختن این کباب نزدیک است
نفس شمرده زدنهای صبح روشندل
کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم
گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
به عمر با تک و تاز نفس مباش ایمن
که راه دور، به پای شتاب نزدیک است
فسانه ای ز هوس های نفس دون کافی ست
دل فسردهٔ جاهل، به خواب نزدیک است
دل از شکنجهٔ هستی غمین مدار حزین
گشادِ عقدهٔ کار حباب نزدیک است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
عاشق حریف حملهٔ شیر دلیر نیست
در سینه اش اگر جگری همچو شیر نیست
از تیغ بازی نگهت می توان شناخت
کز خون هنوز نرگس مست تو سیر نیست
در کار عشق، حوصله باید حریف را
منصور، مرد معرکهٔ دار و گیر نیست
کودک، مشیمه را نشمارد به خویش تنگ
دنیا به چشم مردم دنیا حقیر نیست
لب بسته ام که با دل سنگین روزگار
تأثیر، کار نالهٔ گردون مسیر نیست
دارم کف از خمار، به میخانه رعشه دار
پیر مغان مگر به کسی دستگیر نیست؟
بیگانه نیست محرم آواز آشنا
مرغ چمن به خامهٔ من هم صفیر نیست
داری سری چو بلبل اگر مست بوی گل
فرقی میان بستر خار و حریر نیست
ای نوجوان کناره مکن از حزین زار
عاشق اگر چه پیر بود، عشق پیر نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کون و مکان به زیر نگین قناعت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
یک دل به دیاری که وفا صاحب تاج است
بی سکهٔ داغت نبود، آنچه رواج است
شاهنشهیم باج ز افتاده نگیرد
هر سرکه بلند است، مرا زیر خراج است
من کودک یونان کدهٔ صاف دلانم
لوح سبقم ساده تر از صفحهٔ عاج است
بیماری عشق است، چه آید ز مسیحا؟
بی فایده جان می کنم و مرگ علاج است
هر لحظه فلک لعبتی از پرده برآرد
این پیر خرف، بین چقدر طفل مزاج است
ای دولت از این عرصه که ماییم کران گیر
از ما سر پا خورده، به هر جا سر و تاج است
گم شد ره بیرون شد، از آن زلف حزین را
ای دل بفروز آتش آهی، شب داج است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
فرسوده ز نعمت شده دندان به دهانت
لیک ازگله یک روز نیاسود، زبانت
فرصت، که به دست تو متاع سره ای بود
تیریست که جستهست ز آغوش کمانت
در باغ هوس، نخل تمنّا چه نشانی؟
برخاست ز جا از همه سو، باد خزانت
از ریگ روان بیش بود چاه در این راه
سرکش مشو ای نفس، که دادند عنانت
بیغوله دنیا نبود جای نشستن
شد سدّ ره ای سست قدم، سنگ نشانت
صوفی ، ز سلوک تو چه حاصل که نگردید
تقوا بلد راه خرابات مغانت
رنجت شود آسودگی دولت جاوید
گر عشق ستاند، ز غم سود و زیانت
ای سرو چمان، سایه ز من باز نگیری
پرورده ام از ناز میان دل و جانت
پیمان محبت مگسل زآنکه قدیم است
پیوند رگ جان من و موی میانت
بخرام فروهشته به بر طره پرچین
ای چشم تماشای دو عالم نگرانت
خم شد قدم از بار دل خود نه ز پیری
یارب نکشد بار دل پیر و جوانت
ترسم که رسایی نکند پایه بختم
ای مایهٔ اقبال، بلند است مکانت
زان جام نگه کی رسدم باده گساری؟
جایی که سپهر است ز خونابه کشانت
از داغ دل من چه خبر داشته باشی؟
ای آنکه به دامن ز شراب است نشانت
ما را هوس بوسه دهد، لب به گزیدن
شیرین دهنانند ز خمیازه کشانت
آتش نفسی، داغ دلی، چون تو حزین نیست
تأثیر کند در جگر سنگ فغانت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
عشق اگر یار شود، سود و زیان این همه نیست
سر جانانه سلامت، غم جان اینهمه نیست
بی محبّت به جوی خرمن ما نستانند
حاصل علم و عمل در دو جهان این همه نیست
ای که مستغرق اندیشهٔ بحری و سراب
یکدم از خویش برآ، کون و مکان اینهمه نیست
چه شد از توبه اگر دامن خشکی دارم
پیش ابرکرم پیر مغان اینهمه نیست
منّت است این که شکسته ست کمر مردان را
ورنه برداشتن کوه گران اینهمه نیست
به یکی جرعهٔ می تاج و نگین می بخشم
پیش بی پا و سران نام و نشان اینهمه نیست
جلوهٔ کاغذ آتش زده دارد جگرم
داغ حسرت به دل لاله ستان این همه نیست
رشتهٔ الفت ما و تو بود زود گسل
فرصت صحبت مهتاب و کتان این همه نیست
حسرت از دیدهٔ حیرت زدهٔ خود دارم
چشم آیینه به رویت نگران اینهمه نیست
تا کی از اشک کنم گونهٔ کاهی گلرنگ
باده در ساغر خونین جگران این همه نیست
ساقیا پا به رکاب است چمن، باده بیار
تکیه بر عهد جهان گذران این همه نیست
آفرین بر قلم فیض رسان تو حزین
رگ ابری به چمن ژاله فشان اینهمه نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ضمیر جمع روشن، بی صفا هرگز نمی باشد
کدورت در دل بی مدّعا هرگز نمی باشد
قیامت آمد و رفت و نیامد وعدهٔ زودش
وفا در یاد آن دیر آشنا هرگز نمی باشد
یکی از وصل می گوید، یکی از هجر می نالد
بساط عشق بازان بی نوا هرگز نمی باشد
ز خاطر، باده اول می زداید زنگ هستی را
نماز می گساران را، ریا هرگز نمی باشد
زخود رفتن سفر باشد، خراباتی نژادان را
به کوی می پرستان نقش پا هرگز نمی باشد
کند سرپنجهٔ افتادگی، صید زبردستان
سپاه خاکساران را، نوا هرگز نمی باشد
حزین ، احسان بود پیش از طلب، رسم جوانمردان
دَرِ ارباب همّت را، گدا هرگز نمی باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
درکشوری که مهر و وفا می فروختند
خوبان، متاع جور و جفا می فروختند
در بیعگاه خنجر ناز نگاه او
جان، قدسیان به نرخ گیا می فروختند
من زان ولایتم که به یک جو نمی خرید
شاهنشهی اگر به گدا می فروختند
ننگ آیدش وگر نه مکرر به التماس
دولت به رند بیسر وپا می فروختند
خواری کشان کوی خرابات از غرور
چین جبین به بال هما می فروختند
گل می دمید یکسر ازین دشت آتشین
خاری اگر به آبله پا می فروختند
دون همّتان سفله شعار جهان حزین
ما را چه می شدی که به ما می فروختند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
مطرب ره مستی زد هشیار نباید شد
افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد
چون کوه تراشیدم بر فرق زنم تیشه
درکارگه صورت بیکار نباید شد
اندام درشتان را درکار بود سوهان
انگاره چو بد بینی هموار نباید شد
گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل
چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد
بیکار خمش باشد از یاوه درا بهتر
کردار چو نتوانی گفتار نباید شد
از عجز و تن آسایی از دوش کسی باری
برداشت چو نتوانی خود بار نباید شد
سر مستی دولت را سخت است خمار آخر
زین ساغر مردافکن، سرشار نباید شد
با آبله نگذارد یک عقده ی نگشوده
در راه وفا کمتر از خار نباید شد
از میکده تا کعبه از کعبه به میخانه
آسان نتوان رفتن، دشوار نباید شد
موزون نیی و داری دعوای سخن سنجی
نا سخته عیاری تو، معیار نباید شد
آسایش منزل را دنباله روی دارد
چون راه نمی دانی، سالار نباید شد
ترسم به اجل میرد بی غمزهٔ او زاهد
قربانگه عشق است این، مردار نباید شد
چون مهر نیفزودی ای ناله مرنجانش
بی درد، میان ما دیوار نباید شد
گل می شنود خندان نالیدن بلبل را
از زاری ما جانان بیزار نباید شد
می گویم و می گریم، می گریم و می گویم
بی یار نباید شد، بی یار نباید شد
از هجر چو می ترسی باید نشوی عاشق
از مرگ هراسانی، بیمار نباید شد
از یاد حزین ندهی، مصراع سنایی را
از یار به هر زخمی، افگار نباید شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
دهد ساقی اگر ساغر چنین، مخمور نگذارد
بود گر جلو هٔ مستانه این، مستور نگذارد
به افسونی طبیب عشق درمان کرد دردم را
محبّت را دم عیسی بود، رنجور نگذارد
در آن بزمی که من پیمانهٔ توحید پیمایم
خمارم قطره ای در ساغر منصور نگذارد
عمارت برنمی تابد کهن ویرانهٔ دنیا
چرا سازم؟ که سیلاب فنا معمور نگذارد
اگر نگذارد از کف، کاسه کشکول قناعت را
گدا از ناز پا را بر سر فغفور نگذارد
به صدق دل گر آید جانب میخانه، من ضامن
که ساقی عقدهای در خاطر انگور نگذارد
حزین در عشق از کف لنگر تسلیم نگذاری
مجال دست و پا این قلزم پرشور نگذارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
اهل قلم فراغت دنیا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از آن بر گرد دنیا چشم عشرت کیش می گردد
که دل را وحشت از مکروه دیدن بیش می ‎گردد
کم از کژدم نباشد، اختلاط تلخ گفتاران
گزیدن چون زبان عادت نماید، بیش می گردد
لباس عاریت گردید سلطان را دو گز دیبا
ازین پیرایه چون عریان شود درویش می گردد
درین محفل برای دیگران چون شمع می سوزم
به کار خود نیاید هرکه خیراندیش می گردد
حزین ، چون شمع محفل، فارغ از اندیشهٔ رزقم
چو روزی از دل خود گشت، بی تشویش می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
در خاره، خدنگ نگهت کار نماید
خود را به عبث، چشم تو بیمار نماید
آن دست که بالاتر از آن دست دگر نیست
دستی ست که جا درکمر یار نماید
تنها مرو ای بوی گل از طرف گلستان
یک لحظه،که این قافله هم بار نماید
در نرم زمین است بسی تعبیه دام
غافل مشو از راه چو هموار نماید
در دیدهٔ من غفلت از افسانهٔ دنیاست
خوابی که به از دولت بیدار نماید
احوال نهان از روش شخص عیان است
عیب قدم لنگ، به رفتار نماید
نبود اثر تیغ زبان بدگهران را
این خنجر چوبین چه قدر کار نماید؟
رندان، نظر از زاهد بی مغز بپوشید
تا چند به ما جبه و دستار نماید؟
بر غنچهٔ این دل که بود در بغل من
پیغام نسیم سحری نار نماید
برخاستن ازکوی غم قحبهٔ دنیا
با همّت نامرد تو دشوار نماید
این پست و بلندی که شهانند و گدایان
فرداست که با هم همه هموار نماید
وقت است که آن ساقی سرخوش ز خرابات
مستانه برون آید و دیدار نماید
عاجز، نفس از سینهٔ پرشور حزین است
غواص چه با قلزم خونخوار نماید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از کارگاه نسبت، هرکس لباس پوشد
شاهد پرند و دیبا، زاهد پلاس پوشد
اول عطا که بخشد دل را، متاع هوش است
تشریف ارجمندی، طفل از حواس پوشد
بر قدّ پست قامت، کوتاه جامه زیباست
اندام ناقصان را، دولت لباس پوشد
آخر ز سفله گردد، بدگوهری هویدا
گر آب زر، دو روزی عیب نحاس پوشد
ابلیس وقت خویش است، در اجتهاد باطل
آن را که چشم حق بین رأی و قیاس پوشد
این حلّهٔ بلاغت، کامروز در بر ماست
صد گز زیاده ماند، گر بوفراس پوشد
سازد حزین سخنور، مستور نقص خود را
عیبی اگر زبان راست، شکر و سپاس، پوشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
در حضرت شاهان، دل گمراه نگهدار
پاس ادب خاطر آگاه نگهدار
مستند به یک جرعه حریفان صبوحی
ساقی قدحی نذر شبانگاه نگهدار
مرغی که شکستی پر و بالش به اسیری
خواه از قفس آزاد کنش، خواه نگهدار
بر جور بیفزا، مشکن قدر عزیزان
یوسف مفروش و به ته چاه نگهدار
پا می کشد از بزم تو، دریاب حزین را
دستی به سر شمع سحرگاه نگهدار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کام طمع ز لذت دنیا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
ای دل همه لافی سخن حوصله بگذار
دیدی جگر عشق نداری گله بگذار
سرگشتگی ات راهبر کعبهٔ وصل است
گر مرد رهی نقش پی غافله بگذار
خواهی که ز دستت نرود دامن یوسف
دامان وصال هوس اایا ده دله بگذار
دل خنجر مژگان تو سیراب نسازد
یک قطرهٔ خون است درین آبله، بگذر
از حوصله بیش است حزین ، آرزوی تو
با لعل لب یار، حدیث گله بگذار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یا از سر روزگار برخیز
یا از غم ننگ و عار برخیز
در پرده ی خواب غفلتی چند
ای دیده اعتبار برخیز
دوران سر فتنه بازکرده ست
ای گردش چشم یار برخیز
یکسر شده نغمه ها مخالف
ای زخمهٔ کج، ز تار برخیز
تا صافی می کنم ردا را
ای پرده، ز روی کار برخیز
ای دل چه نشسته ای فسرده
برخیز به عشق یار برخیز
ساقی، کف ابر نوبهار است
ای رحمت کردگار، برخیز
پیمانه ات آب خضر دارد
مردیم ازین خمار، برخیز
برخیز به رقص، کف فشانان
ای سرو کرشمه بار، برخیز
ماسوخته سموم هجریم
ای رشک گل و بهار برخیز
از وعده به خون نشاند یارت
ای صبر، به زینهار برخیز
جانانه ره وفا نداند
ازکوچه انتظار برخیز
ای تن دل ما گرفته از تو
زین آینه چون غبار برخیز
باید رفتن به اضطرارت
برخیز به اختیار برخیز
گردون سر کارزار دارد
تا کار نگشته زار برخیز
گل بر سر خار می نشانند
زین مسند مستعار برخیز
انداخته سایه بر سرت یار
ای عاشق بیقرار برخیز
کی قدر تو را رقیب داند؟
ای گل ز کنار خار برخیز
افتاده حزین نیم بسمل
ای غمزهٔ جان شکار برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
حیرت زده را تاب رخ یار میاموز
این آینه را طاقت دیدار میاموز
ای کبک دری، پای به اندازه خودکش
طاووس مرا شیوه رفتار میاموز
طوطی، عجب از ساده دلی های تو دارم
گفتار به آن لعل گهربار میاموز
بد مست ز کس حاجت ارشاد ندارد
خونریز به آن چشم جگردار میاموز
ای رند تنک حوصله بگذار حزین را
می خوردن و آشفتن دستار میاموز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
بی نشانی همه شان است به عنقا مفروش
کنج عزلت چو دهد دست، به دنیا مفروش
خونبها صید تو را حلقهٔ فتراک بس است
سر شوریده به آن زلف چلیپا مفروش
دیده ای مست، تو را از پی عبرت دادند
شوخ چشمانه به دنبال تماشا مفروش
پیش ما مرگ به از ناز طبیبانه بود
خلوت خاک به آغوش مسیحا مفروش
هر چه خواهی ببر ای ابر بهار از مژه ام
به عبث آب رخ خویش به دریا مفروش
مستی آسان نبود، حوصله ای می خواهد
توبه این شیشه دلی هوش به صهبا مفروش
چون گل هرزه درا، دفتر دل باد مده
خاطر جمع، به یک خندهٔ بیجا مفروش
طور دل نیست، کجا طاقت دیدار آرد؟
جلوه ای برق جهانسوز به خارا مفروش
به فسون سازی زاهد مرو از راه حزین
مذهب عشق به تسبیح و مصلّا مفروش